سه رساله
(گوشههائی از "مبارزهی
ایدئولوژیک")
به خاطره:
چریک فدائی خلق رفیق
کبیر حمید اشرف
از رهبران سازمان چريکهای
فدائی خلق ایران تقدیم ميشود
از انتشارات چريکهای
فدائی خلق ایران
سال
در عرصهی مبارزهی
طبقاتی، سال
این جنبش جوان و نو
پا ميبايست با مشکلات فراوانی مقابله ميکرد. از یک طرف سلطهی
شدید پلیسی، و پیگردهای پلیسی، فقدان
هر گونه آزادی دموکراتیک، رابطهی این جنبش را با تودهها
مشکل ميکرد و جنبش ميبايست با راهجوئیهای عملی و
انقلابی این مشکلات را حل ميکرد. از سوی دیگر به علت
تغییر و تحولات حاصل از "انقلاب سفید" ميبايست به
مسائل نظری فراوانی پاسخ ميگفت و در انجام این وظایف ميبايست
دشواریهای فراوانی را تحمل ميکرد.
رفیق مسعود احمدزاده
در اثر خود "مبارزهی مسلحانه، هم استراتژی، هم
تاکتیک" واقعیات آن روز را چنین جمعبندی ميکند:
"بدین ترتیب در شرایط اختناق و ترور در شرایط شکست مبارزهی
خلق ما، و در شرایطی که روشنفکران انقلابی عمدتاً فاقد هرگونه سابقهی
تئوریک و تجربی بودند، کار از نو باید شروع ميشد، پس جنبش نوین
کمونیستی پا گرفت، تجمع سادهی نیروها آغاز شد، هدف از
این تجمع نه جمعآوری نیرو و تعرض دوباره، بلکه تعمیق در
شرایط و پیدا کردن راه نوین مبارزه بود".
رفقای ما(
حزب توده، که
مشهورترین و وسیع ترین سازمان به اصطلاح چپ در ایران بود،
نميتوانست مرجع قابل قبولی برای ما باشد. در رابطه با کميتهی
مرکزی خائن حزب تودهایران، رفقای ما خیلی زود
توانستند مرزبندی خود را روشن کنند و بعدها هر چه بیشتر آن را
تعمیق بخشند. یک رشته مشاهدات عینی و دلایل
نظری به رفقای ما کمک ميکرد تا موضع خود را نسبت به این
جریان منحط ایدئولوژیک - سیاسی روشن سازند. اولاً
این اصل که معیار سنجش یک سازمان انقلابی بر حد
توانائی سازمان مذکور در ایجاد دگرگونيهای انقلابی قرار
دارد، مسائل بسیاری را روشن مينمود، حتی شناخت بسیار
کم از سوابق حزب توده و وقایع سیاسی، همچنین مشاهده
ی وضعیت مبارزهی طبقاتی جامعه در مقطعی که ما آغاز
به کار نمودیم، این نکته را کاملاً روشن می ساخت که حزب مذکور
نه تنها قادر به ایجاد دگرگونیهای انقلابی در جامعهی
ما نگشت، بلکه به واسطهی اعمال مشی اپورتونیستی خود
برای مدت زمانی باعث بی اعتبار شدن کمونیست ها در نزد تودهها
شد. در ثانی رفقای ما نميتوانستند نقش حزب توده را در شکست مبارزهی
خلق ما به هنگام وقوع کودتای
رفیق مسعود در این
رابطه در اثر خود "مبارزهی مسلحانه، هم استراتژی، هم
تاکتیک" به این جنبه ی مسئله به نحوی دقیق و
جامع اشاره ميکند. رفیق مسعود نوشت: "کودتای
امپریالیستی
همان طور که مشاهده ميشود
در این جا رفیق مسعود به نحوهی برخورد حزب با شکست
اما رفقای ما خود از
گذشتهی حزب توده درسهای فراوانی آموختند. رفقای ما
این نکته را دریافتند که دارودستهی مذکور سياستهای خود
را نه براساس صف بندی مشخص طبقاتی درون جامعهی ما و خصلت
های ویژه ی آن، نه براساس جوهر ضدامپریالیستی
آن، نه براساس منافع مشخص پرولتاریای کشور ما، بلکه براساس
نیازمندی های سیاسی دولت شوروی تنظیم ميکردند
و بعد با تبختر فراوان کوشش ميکردند تا حقارت عظیمی را پنهان کنند.
با بوق و کرنا تبلیغ انترناسیونالیسم پرولتری را مينمودند
و بدین ترتیب تحت پوشش انترناسیونالیسم عمیقاً و
اساساً به انترناسیونالیسم واقعی پرولتری لطمه زدند (و
میزنند). رفقای ما این نکته را به خوبی دریافته
بودند که اساس سياستهای عملی، تابع قانونمندیهای
درونی هر جامعهی مشخص است. سياستهای یک پیشاهنگ
راستین پرولتری اساساً باید برمبنای چگونگی صف
بندی نیروهای انقلابی جامعه، و تمامی
نیروهای ضدانقلاب، و با هدف تأمین هژمونی پرولتاریا
تدوین شود. در این صورت، این سیاست را تابع منافع
خارجی نمودن تحت هر پوششی، حتماً اتخاذ سیاست درست را
غیرممکن و همیشه سازمان مورد نظر را از برخورد درست بازمی دارد.
بنابراین هیچ سازمان انقلابی نباید سیاست خود را تابع
منافع یک کشور خارجی نماید. وقتی سیاست تابع
عواملی بیرون از محاسبات طبقاتی و ملی بشود، پس
باید لفافه ی ایدئولوژیک آن را
نیز از بیرون بیاورد. پس سازمان مذکور هرگز نخواهد توانست
یک رابطهی زنده بین "ايدهی مسجود" و
"واقعیت مشخص" برقرار نماید. درنتیجه نميتواند
مارکسیسم - لنینیسم را به عنوان یک رهنمای عمل،
برای حل معضلات مشخص مبارزاتی جامعه به کار گیرد. این
تجربه به رفقای ما می آموخت که تئوری انقلابی را نميتوان
از مسکو، پکن، هاوانا و یا هر جای دیگری وارد کرد، بلکه انقلابیون
هر کشور، خود باید با کوشش پی گیر و شبانه روزی
خویش با توجه به تجربیات انقلابی پرولتاریا و خلقهای
سراسر جهان به پرداخت این تئوری انقلابی اقدام نمایند.
براساس این دیدگاه ها رابطهی
رفقای ما با سازمان ها و گروههائی که دربارهی مسائل مهم جنبش
اظهار نظر کرده بودند تا حدود زیادی روشن ميشد و چشم انداز
وظایفی که برعهدهی آن ها قرار ميگرفت هر چه بیشتر
وسیع تر ميگشت. ما ميبايست یک شناخت درست و صحیح از
شرایط میهن خود به دست ميآوردیم، اما با نظرگاهی که
رفقای ما نسبت به حزب توده داشتند حتی یک لحظه هم نميتوانستند
اساس شناخت و پراتیک خود را بر نتایج به اصطلاح مطالعه و
اظهارنظرهای آنان در مورد واقعیات جامعه، قرار دهند. از سوی
دیگر با اتکاء به درسی که از گذشته ی حزب توده آموختیم، نميتوانستیم
اظهارنظرهای کسانی را که با جایگزین کردن نام ایران
به جای چین در آثار رفیق مائو، به خیال خود
تحلیلی صددرصد مارکسیستی ارائه ميدادند، قبول
کنیم. این برخورد در ماهیت امر هیچ تفاوتی با
برخورد حزب توده نداشت. خلاصه ی کلام آن که این آثار حاصل مطالعهی
عینی جامعه نبود، بلکه عمدتاً الگوبرداری از شرایط
کشورهای دیگر به خصوص "چین" بود.
در آن زمان به هنگام مبارزهی شدید
ضدرویزیونیستی، آثار رفیق مائو در جنبش ما اشاعه
پیدا کرد. از یک طرف برخی از تشبهات بین ایران و
چین دوران انقلاب و از سوی دیگر سادگی این آثار و
خصلت مسائل مطروحه در آن که با بسیاری از مسائل انقلابیون
ایرانی پیوند داشت، باعث استقبال نیروهای
کمونیستی از آثار رفیق مائو شدند. موضع ما راجع به این
مسائل روشن بود. همان طور که گفتیم، ما سرسختانه اعتقاد پیدا
کردیم که تنها با مطالعهی مشخص جامعهی خود ميتوانیم به
شناخت صحیح و راه حل های درست دست یابیم.
رفقای ما به خوبی این حُکم مارکسیستی -
لنینیستی را جذب کردند که "حقیقت مشخص است، مجرد
نیست". مجموع این دلایل و تجربیات، ما را قادر
می ساخت تا هدف خود را بدون ابهام و با قاطعیت روشن کنیم: ما ميبايست
به مطالعهی عینی جامعه ميپرداختیم، جواب هرگونه سؤال در
باره ی نحوهی مبارزه و دیگر مسائل اجتماعی جز بر
این اساس امکان نداشت. در یکی از اولین اسنادی که
در آغاز تشکیل گروه بیرون آمد، این طور نوشته شده بود:
"اگر از ما بپرسند جامعهی شما چگونه جامعهی است، ما ميگوئيم
هنوز نميدانيم و در حال مطالعه ایم. اگر بپرسند مشی شما چیست،
باز هم جواب می دهیم ما دارای مشی نیستیم، ما
در حال مطالعه ایم"(
شناخت صحیح تضاد اصلی جامعه چندان
مشکل نبود. این مسئله را جنبش کمونیستی جهانی، به
ویژه جنبشهای چین و ویتنام، روشن کرده بودند. از
روی مطالعهی آثار و اسناد این جنبشها، مثلاً مطالعهی
آثار رفیق مائو، این مسئله به سادگی فهمیده ميشد که تضاد
اصلی در جوامعی که تحت سیطره ی امپریالیسم به
سر ميبرند، تضاد بین خلق و امپریالیسم است. حتی
آشنائی کلی با تاریخ معاصر ایران و سطح خاصی از
مطالعه و مشاهدات عینی نشان ميداد که این حُکم در جامعهی
ما نیز صادق است. اما درک کلی این تضاد نميتوانست راه
گشای حل معضلات باشد. ما ميبايست به سؤالات دقیق تری جواب ميدادیم.
هم خصلت مسائل مطروحه برای نیروهای جنبش کمونیستی و
هم مطالعات خود ما نشان ميداد که پاسخ گوئی دقیق به این سؤالات
در گرو تحلیل "رفرم سفید" است. ما ميبايست موضع و نظر خود
را راجع به این اصلاحات روشن ميکردیم. ما به این نتیجه
رسیده بودیم که روشن کردن این مسئله دارای نتایج
عملی بسیار مهمی است. مشاهدات ما نشان ميداد که اصلاحات
ارضی در روابط اجتماعی ما و روابط طبقاتی، و رابطهی خلق
ما با امپریالیسم، تغییر و تحولاتی ایجاد
کرده است. ميبايست از یک سو این مسئله را مورد مطالعه قرار ميدادیم
که این تغییر و تحولات چه اثراتی بر روی
ترکیب بندی طبقاتی جامعهایجاد کرده است و از سوی
دیگر این تغییر چه تاًثیری بر روی
مبارزات طبقاتی و ملی جامعهی ما گذاشته است. شناخت هر چه
دقیق تر ماهیت این "اصلاحات" ضرورت خود را نشان ميداد.
تنها مطالعهی ماهیت و محتوای مشخص این اصلاحات بود که ميتوانست
زمينهی مبارزاتی و پتانسیل مبارزاتی درون جامعهی
ما را روشن سازد.
در برخورد با رفرم از همان ابتدا در درون جنبش
نظرگاه های متفاوتی ابراز شد. در آستانه ی رفرم، اکثریت
قریب به اتفاق نیروهای سیاسی (شاید بتوان گفت
همهی نیروهای سیاسی) عدم توانائی خود را در
برخورد انقلابی و صحیح با رفرم نشان دادند. شعار "اصلاحات
ارضی بله، دیکتاتوری نه" از جمله شعارهائی است که
کنه مغز عتیق آنها را آشکار ميکند. همان طور
که مشخص است، در این شعار اصلاحات ارضی با همان محتوای
امپریالیستی و محمدرضاشاهی اش مورد تأئید قرار ميگرفت،
تغییرات حاصله پذیرفته ميشد و تنها چیزی که
باقی می ماند "دیکتاتوری فردی شاه" بود.
این شعار که توسط نیروهای مختلف ارائه ميشد، در حقیقت
امر کرنشی در مقابل امپریالیسم بود.
حزب توده مثل همیشه از همان
"ابتدا" (تودهای ها خیلی غَره اند که از "همان
ابتدا" موضع خائنانه ی خود را در باب هر مسئله بیان ميکنند)
تغییرات مزبور را "مثبت" تلقی کردند و ندا در دادند
که فئودالیسم در ایران از بین رفته و "سرمايهداری"
آغاز به رشد نموده است. این تئوری خیلی موذیانه
اصلاحات ارضی و محو فئودالیسم در ایران را همطراز با محو
فئودالیسم در غرب قرار ميدهد، منتها با "ویژگی ها و
خصائص" ناشی از جامعهی ما. ببینیم از این
تئوری چه نتایج جالبی به دست ميآيد.
اگر این درست است که فئودالیسم
نابود شده و "سرمايهداری" با همان خصائص اساسی سرمايهداری
غرب، رو به رشد نهاده است، پس طبق تمامی احکام ماتریالیسم
تاریخی ميتوان چنین وانمود ساخت که شرایط
عینی برای یک تغییر و تحول انقلابی و
بنیادی از بین رفته است و در نتیجه انقلابیون
باید بکوشند تا در حوزههای روبنائی فعالیت خود را محدود
ساخته و یا فوق اش خواستار یک سری اصلاحات بیشتر
برای "بهبود" بیشتر وضع زندگی تودهها گردند تا
این "سرمايهداری" پرولتاریا را پرورش دهد و در زمان
موعود، آن هنگام که رشد تاریخی به حد معینی رسید،
بتوان به مبارزهی قطعی علیه نظام دست زد. اگر این درست
است که فئودالیسم از بین رفته و "سرمايهداری" رو به
رشد نهاده است، پس هر کمکی برای رشد این سرمايهداری ميتواند
انقلابی(عملی به جای انقلابی) توجیه پذیر
باشد. و بدین ترتیب (لُپ کلام این جاست) تمام کمک های
"کشورهای برادر" به شاه جلاد به عنوان کمک های
انقلابی جازده ميشود. اگر این درست است که فئودالیسم از
بین رفته و "سرمايهداری" تازه آغاز به رشد کرده و
این سرمايهداری با "اصلاحات ارضی" حُسن نیت
خود را نشان داده است و به همین جهت "مثبت" است، پس دهقانان که
وسیع ترین نیروهای انقلابی جامعه را به هنگام سلطهی
فئودالیسم تشکیل ميدادند، اکنون از عرصهی مبارزه خارج گشته
اند و معلوم است به خاطر عدم رشد کافی سرمايهداری، پرولتاریا
نیز هنوز آنقدر رشد نکرده است که بتواند رسالت تاریخی خود را
انجام دهد، پس باید صبر کرد و متتظر ماند تا این شرایط
تاریخی پخته شود و پرولتاریا به رشد تاریخی خود
برسد. بدین ترتیب از همهی این ها، که صغرا و کبرای
سنجیده ای است و به خوبی کنار هم نهاده شده، نتایج
عملی ی گران قدری!! بیرون ميآيد و امکان آن پیدا ميشود
که تا هرگونه بيعملي به گردن "شرایط" گذاشته شود! امکان آن پیدا ميشود که تا هرگونه
تحرک انقلابی و فعالیت انقلابی با انگ "اراده
گرائی"، "ماجراجوئی"، "چپ روی"
تقبیح شود و امکان آن پیدا ميشود تا انطباق آن ها با سیاست
اربابانشان توجیه تئوریک شود، بهترین "عمل"
لمیدن در گوشه ای آرام از این دنیای پُرآشوب بود.
می بینیم که همطراز قراردادن و یکی گرفتن رشد سرمايهداری
در ایران دارای چه نتایج عملی ی
"سودمندی" است. اگر این الگوبرداری موذیانه
چنین نتایجی داشت، در مقابل نیز جریان ها و گروههائی
بودند که ميخواستند با انکار هرگونه تغییر و تحول در جامعهی
ما، ایران را به قواره ی چین درآوردند. اگر ایران تمام
مختصات چین را دارا می بود، آن وقت تمام شيوههای عملی
آنجا نیز بدون هیچ پرداختی برای ما معتبر ميشد. از نظر
منطق تفکر، علیرغم تخالف ظاهری شدیدی که در نظر اول به
چشم ميخورد، این دو ماهیتی یکسان دارند. زیرا با
اندکی دقت، شيوهی استدلال جریان دوم آشکار ميشود: اگر تحولات،
ادعائی درست باشد، آنوقت همهی حرفهای حریف و نتایج
عملی آن نیز درست از آب در می آمد، ولی مسئلهاین
است که اصلاً تحولاتی انجام نگرفته است. یعنی با انکار تحولات،
در واقعیت امر کوشش داشت تا از پذیرفتن نتیجه گیری های
عملی جریان اول سر باز زند(
اما بر خورد گروه ما با مسئله، بگونه ای
دیگر بود... رفیق مسعود بعدها نوشت: "برخورد با واقعیات
کنونی، نظرگاه متفاوتی می طلبد"... و بعد در مقابل،
این سؤالات را مطرح نمود: "اما بر خورد درست چیست؟ نميتوان گفت
که تغییراتی روی داده، فئودالیسم اساساً از
میان رفته، اما انقلاب مسلحانه ضرورت خود را از دست نداده است و لحظه
ی مبارزهی قطعی به عقب نیافتاده؟ آیا از
بین رفتن یک تضاد و آمدن تضاد جدید، تغییری
در تضاد اصلی جامعهی ما داده است یا همین تضاد را شدت و
حِدت بخشیده است؟(تاًکید از نويسندهی این مقاله
است).
در حقیقت، مطالعهی "انقلاب
سفید" و هسته ی اساسی آن یعنی اصلاحات
ارضی در پرتو این سؤال انجام پذیرفت: "در ماهیت
پدیده، یعنی تضاد اصلی آن، چه تغییری
رخ داده است؟ حل این مسئله، بسیاری از مسائل دیگر را حل ميکرد.
رفقای ما در پایان مطالعات خود به این نتیجه
رسیدند: "هدف از اصلاحات ارضی، بسط سلطهی اقتصادی،
سیاسی، فرهنگی سرمايهداری بوروکرات و وابسته در روستاها
بوده است. هدف از اصلاحات ارضی نه دواکردن دردی از دردهای
بیشمار دهقانان (که بدین طریق بتوانند با جلب حمایت
دهقانان از رژیم زمينهی انقلاب را در روستاها از بین ببرند)،
بلکه رژیم به علت ماهیت خود تنها با سرکوب و ستم اقتصادی،
سیاسی و فرهنگی هر چه بیشتر و گسترش نفوذ شاخه های
خود در روستاها و بسط سلطهی بوروکراسی فاسد، ميتوانست به سرکوب زمينهی
انقلاب در روستاها دست بزند".
در اینجا یک بینش عمیق
طبقاتی و یک بینش دقیق فلسفی خود را نشان ميدهد.
رفقای ما ميبايست خصلت تاریخی این رفرم را برای
خود روشن می ساختند. و اما چه
زمانی ميتوانستند به چنین سؤالی پاسخ گویند؟ وقتی
که ماهیت و محتوای طبقاتی این رفرم را معلوم ميکردند،
وقتی که آن ها به این سؤال جواب ميدادند: این رفرم باعث
تقویت موقعیت اقتصادی - سیاسی چه طبقاتی از
جامعه شد؟ اگر رفرم، مواضع اقتصادی - سیاسی طبقات مظلوم و
فرودست و مترقی جامعه را تقویت کرده بود، آن وقت ميتوانستیم آن
را رفرمی مترقی بنامیم و اگر مواضع طبقات فرادست و
ارتجاعی را، آن وقت رفرمی ارتجاعی می بود... رفقای
ما از روی مشاهدات و تجربیات عینی و براساس مطالعات
خویش، یک لحظه شک نکردند که اصلاحات ارضی باعث
تغییر و تحولاتی در جامعه شده است و در عمده نقاط ایران
تضاد بین دهقانان و فئودالها را از بین بُرده. آن چه برای آن ها
مهم بود درک ساده انگارانه ی این حقیقت نبود، بلکه به دنبال آن
از خود سؤال ميکردند: این تضاد به نفع چه طبقهیا طبقاتی حل
شد؟ در این دید طبقاتی عمیق، این بینش
فلسفی دقیق نهفته است که به هنگام مطالعهی هر پدیده،
تنها کافی نیست که به شناخت تغییر یک تضاد، حل
یک تضاد و جایگزین گشتن تضاد دیگر اکتفا شود، بلکه
باید این مسئله را هم مورد مطالعه قرار داد که تضاد مذکور در چه
جهتی حل شده است. تنها مطالعه ای از این دست ميتواند
راهگشای شناخت درست پدیده و جهت حرکت آینده ی آن باشد(
وقتی رفقای ما ميگويند هدف
اصلاحات ارضی بسط سلطهی اقتصادی، سیاسی،
فرهنگی... بود، جهت حل تضاد را مشخص ميکنند. فهم محتوا و ماهیت
اصلاحات ارضی از یک طرف نظر رفقای ما را نسبت به تحولات جامعه
روشن ساخت و هم آن ها را قادر نمود تا با توجه به ناهمانندی های موجود
بین جریان ها و گروهها موضع خود را در این منظومه ی
روابط روشن سازند. درحقیقت، پاسخ به این سؤال (رفرم ارتجاعی بود
یا مترقی؟) مرزبندی ما را با نیروهای دیگر
مشخص ميکرد.
جریاناتی که اعتقاد داشتند رفرم
ارضی تضاد بین فئودالیسم و دهقانان را حل کرده است، بعد
نتیجه ميگرفتند که دهقانان از عرصهی مبارزه بیرون رفته اند و
برای بازگشت دوباره ی آنها به عرصهی مبارزه باید
یک دورهی تاریخی را از سر گذراند، بطور منطقی به
این نتیجه می رسیدند که رفرم محتوائی ترقی
خواهانه داشته و در یک کلام، رفرم ارضی، رفرمی
"مترقی" بوده است. طبق تفکر مارکسیستی، حُکم مزبور
این معنی را ميدهد که مواضع اقتصادی - سیاسی
دهقانان، که یکی از طبقات محروم و کثیرالعده ی
اجتماعی بودند، ارتقاء یافته است.
اما دیدیم که رفقای ما چگونه
به واسطهی درک عمیق طبقاتی خویش توانستند به این
مسئله پاسخ صحیح دهند. اپورتونيستهای راست و چپ که هر یک ميخواستند
براساس تمایلات عملی خود و بدون مراجعه و وارسی دقیق و
تحلیل عملی واقعیت، نظرگاه خود را ابراز کنند، نتوانستند از
چنین تناقص هایی که در آن اسیر شده بودند، بیرون
آیند. درهرحال رفقای ما
براساس یک بینش درست طبقاتی و فلسفی و آشنائی و درک
تزهای لنین دربارهی امپریالیسم و به پشتوانه
ی مطالعات عینی و غنا دادن هر چه بیشتر نظرات خود در مورد
عصر امپریالیسم توانستند تا از خطای بزرگ همسان شمردن و
یکی گرفتن سرمايهداری غرب با سرمايهداری ایران در
امان بمانند. نظرگاه فوق (منظور،همسان گرفتن سرمايهداری ایران است)
نه تنها بر واقعیات انطباق نداشت، بلکه درست به همین دلیل
نتایج عملیش هلاکت بار بود.
بعد از رسوخ ايدههای شهید
جزنی در "سازمان" و مغلوب شدن دیدگاه انقلابی رهبران
بزرگ ما چون رفیق مسعود احمدزاده، رفیق پویان، رفیق عباس
مفتاحی، رفقای سطح رهبری سازمان در مباحث خود استدلال ميکردند
"به روستا برویم چه کنیم، ما برای روستائیان
شعاری نداریم" از همان دید نادرست و غلط نسبت به
واقعیات جامعهی ایران و شناخت روابط طبقاتی آن نشأت ميگرفت.
درهرحال رفقای ما به این
نتیجه رسیدند که اصلاحات ارضی "نه برای دواکردن
دردی از دردهای بی شمار دهقانان، بلکه برای بسط سلطهی
هر چه بیشتر سرمایه بود". این درست است که روابط
فئودالی نابود شد و دهقان از قید فئودال آزاد شد، ولی
بلافاصله و از همان آغاز سلطهی سرمايهی مالی جاگزین
آن گردید. رفقای ما به اهمیت روشن شدن این مسئله توجه
کافی داشتند. رفیق مسعود در اثر خود "مبارزهی مسلحانه- هم
استراتژی، هم تاکتیک" با آوردن قطعه ای از کتاب "هجدهم
برومر..." اثر مارکس، و مقايسهی واقعیات و ماهیت اصلاحات
ارضی در فرانسه و واقعیت و ماهیت اصلاحات ارضی در
ایران، کوشش نمود تا این مسئله را روشن سازد که حتی
"عمیق ترین" مارکسیست - لنینیست
های ایران!! نیز نتوانستند آن را بفهمند و در نتيجهی
این ناتوانی، سازمان ما به طرف دره ی هولناکی سوق داده
شد.
رفیق مسعود با استفاده از این قطعه
از کتاب "هجدهم برومر..." - که در مناسبت ترین جای ممکن به
آن استناد گردید- ضمن آن که توانائی ذهنی عمیق خود و
رفقای همفکرش را نشان داد، بسیاری از ايدههای خود را
نیز بیان نمود. در این قسمت با نقل تحلیل مارکس،
رفیق می کوشد تا تفاوت های اساسی اصلاحات ارضی
بورژوازی کلاسیک را با اصلاحات ارضی انجام شده در ایران و
نتایج متفاوت آنها را نشان دهد. مسائل عدیده ای در این
قطعه مطرح ميشود، اما مسئلهی اساسی، کیفیت سرمایه
در این دو دورهی تاریخی است. تز کلی این است
که در آن جا اصلاحات ارضی دهقانان را از قیدوبندهای روابط
فئودالی آزاد ميسازد و ناپلئون شرایطی را که دهقانان در
پرتو آن ميتوانستند از زمینی که تازه نصیبشان شده بود با
دلی آسوده بهره بردارند و شور جوان مالک شدن را احیاء کنند،
تحکیم و تنظیم کرد"(
می بینیم که اصلاحات
ارضی باعث آزادی و ثروتمند شدن روستائیان فرانسه شد... در
تمامی این قطعه، نکته ای که جلب نظر ميکند این است که
بعد از اصلاحات ارضی هنوز سرمایه بر روابط روستا مسلط نشده بود و ميبايست
پروسه ای نسبتاً طولانی طی شود تا سرمایه بتواند سلطهی
خود را بر روابط روستا تاًمین نماید و در مرحلهای دهقان ميتوانست
با دلی آسوده از زمین خود بهره گیرد و سرمایه نیز
از این روابط جدید حراست مينمود. این رابطهی
سرمایه با خُرده مالک آن زمان یک نتيجهی مهم ببار ميآورد،
مارکس خود این نتیجه را بیان ميکند: "بدین سان
منافع دهقانان برخلاف زمان ناپلئون دیگر با منافع بورژوازی، با منافع
سرمایه هماهنگی ندارد، بلکه با آن در تضاد است". رفیق
مسعود در اثر خود بر این نکته تاًکید ورزید، در فرانسه منافع
طبقاتی دهقانان با بورژوازی در آغاز اصلاحات ارضی
هماهنگی داشت و حال آنکه ما در بررسی اصلاحات ارضی و
نتایج آن مشاهده ميکنيم که این منافع نه تنها با منافع سرمايهی
امپریالیستی و سرمايههای وابسته به آن هماهنگی
ندارد، بلکه در تخالف شدیدی است. اساساً اصلاحات ارضی در
اینجا به منظور آن صورت گرفته تا حوزههای هر چه گسترده تری را
برای استثمار هرچه بیشتر خلق توسط سرمایه بگشاید. در
فرانسه ی عصر ناپلئون سرمایه نه به آن حد از رشد خود رسیده بود
و نه نیاز آن را داشت که برای بسط بیشتر خود به روستا حمله ور
شود. اما در اینجا، در "انقلاب سفید" از همان ابتدا، از
همان لحظه ی تقسیم زمین، یوغ سرمایه به گردن خُرده
مالک انداخته ميشود و از همان ابتدا با لغو مالکیت فئودالی،
زمین نیز به عنوان عامل عمدهی تولید نفی
گردیده و سرمایه جایگزین آن ميشود. سرمایه در عصر
انحصار است، یعنی در حدی عالی از رشد خود. دهقان خُرده
مالک شده، هر چه بیشتر در شبکهی روابط کالائی قرار ميگيرد و
برای پیشبرد تولید و بازتولید خود احتیاج به
سرمایه پیدا ميکند. او این سرمایه را از بانک و یا
از رباخواری ميتواند تاًمین کند. او از همان ابتدا مجبور است تا بخش
اعظم مازاد کار خویش را در دیگ سرمایه بریزد (در
بسیاری مواقع همهی آن را) و به همین جهت و در نتيجهی
فهم همین واقعیات بود که رفقای ما ميگفتند اصلاحات ارضی،
نه برای دواکردن دردی از دردهای دهقانان، بلکه برای بسط سلطهی
امپریالیسم انجام پذیرفت. این نتایج برای ما
روشن می ساخت که رفرم سفید، نه "عقب نشینی"
امپریالیسم و ارتجاع، بلکه "تعرض" هرچه بیشتر آنها به
خلق بود.
در جنبش کمونیستی ایران
برحسب جوابی که نیروها به این سؤال ميدادند (اینکه رفرم
"عقب نشینی" است و یا "تعرض" به منافع خلق)
به دو قطب گوناگون تقسیم ميشدند. بعدها شهید جزنی از تز
"عقب نشینی" در درون جنبش مسلحانه دفاع نمود، نفوذ آن ايدهها
در جنبش ما یک رشته نتایج عملی ببار آورد که بعداً مورد
بررسی قرار خواهد گرفت(
همینجا بهتر است به دو نکته اشاره شود،
نکاتی که نشان دهنده ی روح انقلابی رفقای ما است. اول
اینکه رفقای ما بر روی شناخت عینی و درست جامعه
تاًکید می ورزند. در شرایطی که انقلابیون
صدیق نیز برای پیدا کردن پاسخ سؤالات خود به
الگوهای برجسته ی انقلابی رجوع ميکردند و کوشش داشتند تا بدون
هیچگونه تغییر و یا با اندک تغییری در
آنها، نسخه ای برای دردهای جامعهی ما بپیچند،
رفقای ما با پیگیری و جدیت کامل، تمام هَم و غم خود
را بر روی مطالعهی جامعهی ایران متمرکز نمودند. دوم اینکه،
رفقای ما این شناخت را نه برای ارائه ی
تحلیلی ساده و بعد دلخوش کردن و دست روی دست گذاشتن، بلکه
برای پراتیک انقلابی و برای راهگشائی های
عملی تعقیب مينمودند.
رهبر کبیر ما، رفیق مسعود احمدزاده
همیشه ميگفت: "شرط صداقت انقلابی، در برخورد جدی با مسائل
است". او و رفقای همرزمش تبلور زنده ی این حُکم به
غایت تکان دهنده بودند. این نحوهی برخورد، این
پیگیری و خستگی ناپذیری برای
دریافت صحیح واقعیات و به تبع آن، حرکت در جهت
تغییر آگاهانه ی آن از جمله خصائصی است که باعث افتخار
چریکهای فدائی خلق ایران است. چرا که اینها از جمله
شروط لازم برای یک پیشاهنگ انقلابی است. چرا که
اینها از جمله نمودهای تعصب و وفاداری به پرولتاریا و
مکتب ظفرنمون او یعنی مارکسیسم- لنیسیم
انقلابی است. ما به جراًت ميتوانیم بگوئیم متاًسفانه
چنین خصائصی را در هیچ یک از گروههائی که تا آن
زمان در عرصهی مبارزه فعالیت مينمودند و یا حتی بعد از
آن مشاهده نکردیم.
***************************
در قسمت قبل چگونگی برخورد رفقای
ما با اصلاحات ارضی تا حدودی تشریح شد. رفقای ما در
جریان مطالعهی خود به این نتیجه رسیده بودند که
شکل و محتوای جامعه تغییر کرد، اما ماهیت آن همچنان پا بر
جا باقی ماند. رفقای ما توانستند گسستگی و پیوستگی
حرکت جامعهی تحت سلطهی ما را نشان دهند. وقتی رفقای ما ميگفتند
که تغییر و تحولاتی در جامعه صورت پذیرفته و این
تغییر و تحولات را بازگو ميکردند، در حقیقت به گسستگی
اشاره داشتند و وقتی ميگفتند ماهیت پروسه عوض نشده و ایران
همچنان کشوری تحت سلطه باقی مانده است، پیوستگی
پدیده را نشان ميدادند.
آنها توانستند بر اساس آن تحلیل، صف
بندی طبقاتی جامعه را مشخص نمایند و به مسئلهی مرحلهی
انقلاب پاسخ بگویند. حاصل مطالعات رفقای ما نشان ميدهد که آنها به واسطهی
وفاداری به مارکسیسم- لنینیسم انقلابی، اتکاء بر
واقعیت عینی جامعه و شور و صداقت انقلابی توانستند بر
هرگونه آزاد اندیشی سطحی و دگماتیسم عمیق فائق
آیند. آنها توانستند ناهمانندی های اساسی پروسهی
رشد سرمايهداری در غرب و سرمايهداری جامعهی تحت سلطهی
ما را عمیقاً درک کنند و در نتیجه به شناخت قانونمندی های
متفاوت حاکم بر رشد آنها نائل آیند.
کسانی که سرمايهداری ایران
را با سرمايهداری غرب یکسان ميگرفتند، در تبیین
روبنای سیاسی جامعهی ما دچار انحرافات اصولی ميگشتند
و در نتيجهی آن، خواسته یا ناخواسته، نظراتی ارائه ميدادند که
یکسره با دیدگاه های مارکسیسم- لنینیسم
نیز مغایر بود. از جمله مسائل داغ مورد بحث آن زمان، مسئلهی
دیکتاتوری در ایران بود. حقیقت آن بود که به هنگام مطالعهی
رشد سرمايهداری کلاسیک در جوامع اروپا مشاهده ميشد که دمکراسی
بورژوائی از جمله خصائص اساسی روبنای سیاسی آن
جوامع نوپاست. دیدگاه ماتریالیسم تاریحی
تبیینی کاملاً علمی از این واقعیت بدست ميدهد.
ماتریالیسم تاریخی، این خصیصه را در ارتباط
با کیفیت سرمایه و مبارزهی طبقاتی توضیح ميدهد
و خوشبختانه بزرگان ما، چون مارکس و انگلس، به وضوح و با روشنی تام در
این مورد آثاری از خود باقی گذاشتند. و حال آنکه در
ایران، تمام مشاهدات زندگی مبارزاتی و دیگر حوزههای
فعالیت اجتماعی، به وضوح نشان ميدادند که کاربُرد
سیستماتیک قهر ضدانقلابی از خصائص بنیادی قدرت
سیاسی حاکم است. این تفاوت برای رفقای ما کاملاً
روشن بود.
آنها، هم ميتوانستند ضرورت دمکراسی
بوروژوائی را در سرمايهداری نوپای غرب درک کنند و هم ضرورت
دیکتاتوری را در جامعهی ایران، ولی این
تفاوت، برای آن سیستم نظری که سرمايهداری ایران
تحت سلطه را با سرمايهداری غرب یکسان ميگرفت، تناقصات
زیادی ایجاد ميکرد. زیرا اگر این درست می
بود که جامعهی ما از همان قوانینی تابعیت ميکند که
جوامع سرمايهداری کلاسیک، آنها ميبايست توضیح ميدادند، به
علت وجود کدام شرایط ویژه، این دمکراسی خود را در
اینجا نشان نميدهد؟ مطالعهی تاریخ و تحلیل
بنیانگذران مارکسیسم نشان ميداد که در پروسهی رشد سرمايهداری
کلاسیک، دمکراسی بورژوائی نه یک امر تصادفی، بلکه
ضرورتی تاریخی محسوب ميشود. پس این مدعیان ميبايست
ثابت کنند تا دیکتاتوری حاکم بر ایران یک امر
تصادفی است. برای توضیح این امر، تئوری پوچ و
بی پایه ی "دیکتاتوری فردی شاه"
آفریده شد.
اولین نکته ای که در این
ترکیب جلب نطر ميکند، پوشیده بودن ماهیت طبقاتی
این دیکتاتوری است. هر نوآموز مارکسیسم-
لنینیسم این را ميداند که دولت یک ارگان طبقاتی
است و دیکتاتوری که به کمک همین ارگان اعمال ميشود،
دارای محتوای طبقاتی معینی است. درک این نکته
حتی در برخوردی سطحی با آثار کلاسیک رهبران بزرگ به دست ميآيد
و به نظر ما بعید است که دانشمندان بی نیاز از توصیف!! کميتهی
مرکزی حزب توده، مثلاً "دو تاکتیک سوسیال..."
لنین را نخوانده باشند. در آنجا لنین به صراحت این مسئله را
توضیح ميدهد. لنین مينويسد: "از نقطه نظر عوامانه و
بورژوامآبانه، مفهوم دیکتاتوری و مفهوم دمکراسی
یکدیگر را نفی ميکنند، بورژوا که معنی تئوری مبارزهی
طبقات را نميفهمد و در صحنه ی ساست همیشه ناظر زدوخوردهای
کوچک دستجات و فرقه های مختلف بورژوازی بوده است...
دیکتاتوری را به معنای الغای کلیه ی
آزادی ها و تضمینات دمکراسی، به معنای انواع خودسری
ها و سؤاستفاده از قدرت به نفع شخص دیکتاتور تعبیر مينمايد".
(
همانطور که مشاهده ميشود کميتهی
مرکزی خائن حزب توده از همان دیدگاهی به مسئله نگاه ميکند که
لنین آن را عوامانه و بورژوامآبانه ميداند. به نظر ما لازم نیست در
اینجا ثابت کنیم که مارکسیسم- لنینیسم
دیکتاتوری را همواره با محتوای طبقاتی آن در نظر ميگيرد،
زیرا نظرگاه مارکسیسم- لنینیسم در مورد
دیکتاتوری و رابطهی آن با دمکراسی در آثار بزرگان ما،
مارکس، انگلس، لنین و... با وضوح کامل تشریح شده است، بلکه آنچه ما
باید بدان بپردازیم این مسئله است که تز
"دیکتاتوری فردی شاه" چه کمکی در حل تناقضات
نظرگاه فوق ميکند و چه نتایج عملی از آن حاصل ميشود.
آنها با اختراع تئوری پوچ و مهمل "دیکتاتوری
فردی شاه" ميتوانستند لااقل در ذهن خود به تناقضاتی که در رابطه
با یکسان گرفتن رشد جوامع سرمايهداری کلاسیک و سرمايهداری
ایران پیدا شده بود، پاسخ بگویند. زیرا در این
تئوری، دیکتاتوری شاه همچون خودسری ها و سؤاستفاده
ی او از قدرت نمودار ميشود و درنتیجه، این
دیکتاتوری از ضرورتهای اقتصادی و وضعیت مبارزهی
طبقاتی در جامعه ناشی نشده، بلکه علت آن، خصائص فردی است که در
رأس قدرت قرار دارد. بدین ترتیب آنها را قادر می ساخت تا
بقیه ی اراجیف خود را بر زبان رانند. زیرا اگر
دیکتاتوری شاه ضروری نباشد، پس، از دیدگاه آنها این
امکان وجود دارد که بخشی از هیئت حاکمه و یا همهی آن نمايندهی
خود را عوض کنند و با انتخاب نمايندهی دیگر و با برقراری شکل
های جدید حکومتی، تناقص بین سیستم اقتصادی و
روبنای سیاسی آن را حل کنند و در نتیجه جامعهی ما
نیز از موهبت دمکراسی بورژوائی برخوردار گردد و در پی
همین صغرا و کبرا بود که ميتوانستند از جناحهای "واقع
بین" و "دوراندیش" در طبقهی حاکمه صحبت کنند.
و اکنون با توجه به آنچه تاکنون گفته شده ميتوان
طرح کلی زیر را از نظرات آنها ارائه کرد: از نظر آنها، جامعهی
ما بر اثر اصلاحات ارضی وارد "مرحلهی نوینی"
از رشد تاریخی خود شد، یعنی وارد مرحلهی سرمايهداری.
از یک سو به علت تحولات ارضی، دهقانان که کثیرترین اقشار
اجتماعی بودند، از صحنه ی مبارزه خارج شدند و از سوی دیگر
پرولتاریا رشد کافی نکرده بود، پس ميبايست صبر کرد تا سرمايهداری
به حد معینی از رشد خود برسد. از این مقدمات نتیجه ميشد
که شرایط عینی برای انقلاب آماده نیست. در
اینجا مسلماً این سؤال پیش ميآيد که پس آیا باید
مبارزه را تعطیل کرد؟ این آقایان که خیلی مبارز
بودند!! نميتوانستند به این سؤال جواب مثبت بدهند. آنها ميگفتند نه،
مبارزه باید انجام بپذیرد. اما ابتدا باید یک مسئله را حل
کرد و آن "دیکتاتوری فردی شاه" است. با این
دیکتاتوری همه مخالفند و در درون هیئت حاکمه هم جناح های
"واقع بین" و "دوراندیش" وجود دارند که با
این دیکتاتوری مخالف هستند، پس بیائید با این
ها متحد شویم و برعلیه دیکتاتوری فردی شاه مبارزه
کنیم و آن را به دمکراسی تبدیل نمائیم. آنوقت در آن
دمکراسی ما تودهها را آموزش می دهیم، سطح آگاهی شان را
بالا می بریم، سپس در شرایط مساعد "بین
المللی" به وظایف "انترناسیونالیستی"
خود عمل کرده، حکومت را به دست می گیریم.
اگر خواننده بگوید: باشد، همهی
این لاطائلات قبول، ولی حتی در این زمینه چه
کاری انجام دادند، "تودهای ها" واقعاً انبانشان
خالی است و هرگز نميتوانند حتی به یک عمل مؤثر اشاره
نمایند. می بینیم که چگونه نتایج تحلیل!!
آقایان، تمام نیروهای انقلابی و مردم را به انفعال هرچه
بیشتر در عرصهی مبارزهی طبقاتی دعوت ميکند. حیات
سیاسی رهبران خائن حزب توده، خود تجلی کاملی از این
زندگی سیاسی انفعالی است.
همانطور که در قسمت قبل اشاره شد، تحلیل
ما در تغییرات و تحولات حاصل از رفرم، یکسره با تحلیل
دیگر گروهها و سازمان ها تفاوت داشت. رفقای ما به علت داشتن یک
تحلیل درست از تحولاتی که در مناسبات اقتصادی جامعهی ما
رخ داد، از همان ابتدا سرنخی در دست داشتند که آنها را برای
تبیین دقیق علمی از رابطهی روبنای
سیاسی جامعهی ما با مناسبات اقتصادی حاکم بر آن
هدایت ميکرد. از نظر تئوریک، رفقای ما این نکته را درک
کرده بودند که دیکتاتوری همواره، دیکتاتوری طبقه است.
آنها درک کرده بودند که دیکتاتوری و دمکراسی دو روی
یک سکه اند، آنها درک کرده بودند که حد عملکرد دیکتاتوری،
وابسته به وسعت پایگاه طبقاتی و اجتماعی طبقهیا طبقات
حاکم است و شکل و محتوای آن بستگی به چگونگی مبارزهی
طبقاتی در درون جامعه دارد، هرچقدر وسعت پایگاه طبقاتی و
اجتماعی قدرت سیاسی حاکم محدودتر باشد، حدود اعمال
دیکتاتوری وسیعتر است و هرچقدر وسعت پایگاه طبقاتی
و اجتماعی قدرت سیاسی حاکم وسیعتر باشد، حدود
دمکراسی وسیعتر است. براساس این ادراک، رفقای ما
یکی از خصائص روبنای سیاسی ایران،
یعنی دیکتاتوری شدید هیئت حاکمه را
توضیح دادند. رفقای ما در پروسهی مطالعهی خود از
شرایط جامعهی ایران و دیگر جوامع تحت سلطه به این
نتیجه رسیدند که اساساً سلطهی امپریالیستی و
حفظ و تحکیم این سلطه، فقط و فقط با قهر ضدانقلابی ممکن است و ميگفتند
آنهائی که برای ایجاد و بسط شرایط مبارزهی
ضدامپریالیستی، منتظر شرایط دمکراتیک هستند،
همانقدر بیهوده فکر ميکنند که کسانی برای بهبود وضع جهان منتظر
ظهور امام زمان اند. زیرا تا وقتی وابستگی
امپریالیستی وجود دارد، دیکتاتوری ضدخلقی جزو
خصائص اصلی روبنای سیاسی است. این حُکم را
واقعیات عینی تاًیید ميکند. ما در
آمریکای لاتین، در آفریقا و برخی کشورهای
آسیائی تحت سلطه مشاهده کردیم که حکومت ها تغییر
می یافتند، اما این خصیصه ی اصلی پا بر جا
باقی می ماند.
اما برای فهم دقیق رابطهی
دیکتاتوری ضدخلقی حاکم بر جامعهی ایران با مناسبات
اقتصادی باید به تاریخ کشور خود نظر افکنیم. بررسی
تاریخ ایران و سرمايهداری ایران و مقايسهی آن با
رشد سرمايهداری کلاسیک، مسئله را هر چه بیشتر روشن ميکند.
رفقای ما نیز با مطالعهی تاریخ ایران و مطالعهی
جوامعی که سرمايهداری کلاسیک را گذراندند، به درک هر چه
دقیق تر و بهتر ناهمانندی های اساسی بین رشد سرمايهداری
جوامع کلاسیک و سرمايهداری ایران نائل آمدند. تاریخ
ایران نشان ميدهد که امپریالیسم زمانی بر دستگاه
دولتی ایران سلطهی کامل یافت که جنبش تودهای اوج
گرفته بود. البته تاریخ رابطهی امپریالیسم و خلق ما را
باید از دوران صفویه مورد مطالعه قرار داد، ولی این در
آستانه ی انقلاب مشروطیت ایران بود که نقش امپرياليستها در
حیات اقتصادی و سیاسی ما، خود را کاملاً نشان داد. تضاد
بین امپرياليستهای انگلیس و روسیه ی تزاری
این امکان را بوجود آورد که ایران هیچ گاه به مستعمرهی
کامل تبدیل نگردد. اما در مقابله با جنبش عظیم تودهای، امپرياليستها
از هیچ کمکی به حاکمیت آن زمان
دریغ نکردند و برای این امر با یکدیگر مسابقه
گذاشتند. فئودالیسم ایران فرسوده و پوسیده بود و فئودالهای
حاکم قدرت مقابله با جنبش تودهای را نداشتند. تمام خلق رویاروی
آنها قرار داشتند. آنها برای حفظ بقای خود ميبايست بر قدرت
نیرومندی تکیه کنند. تنها قدرتهائی که با این
حاکمیت هماهنگی منافع داشتند، امپرياليستها بودند. امپرياليستها، هم
برای پیشبرد مقاصد اقتصادی - سیاسی خود و هم
برای مقابله با یکدیگر، در نفوذ به ماشین دولتی و
تخسیر کامل آن و همچنین سرکوب جنبش خلق، ذینفع بودند. ابتدا
این امپریالیسم روسیه بود که توانست در ماشین
دولتی هژمونی خود را اعمال کند. او نیروی نظامی و
مادی لازم را برای ادامه ی سلطهی فئودالیسم
تهیه دید. روسها دسته ی قزاق را بنیاد گذاردند و
این همان ارتشی است که مجلس مردمی را به توپ بست و در راه
ارتجاع تا پای جان کوشید. انقلاب کبیر اکتبر از یکسو و
مقاومت سرسختانه ی خلق از سوی دیگر مانع ادامه کاری
این نیروی نظامی ميگشت و سرانجام انگلستان با
کودتای سیاه
در تاریخ رشد سرمايهداری
کلاسیک مشاهده ميکنيم که منافع سرمایه با منافع دهقانان
هماهنگی دارد. در اینجا می بینیم که سرمايهی
امپریالیستی با فئودالیسم متحد ميشود تا از او در قبال
خلق محافظت کند(
بورژوازی امپریالیستی
به علت یک رشته دلایل اقتصادی و یک رشته
دلایلی که مربوط به مبارزهی طبقاتی درون کشورهای
متروپل ميشد، مجبور بود تا خلقهای تحت ستم را هر چه بیشتر استثمار
کند و کشورهای دیگری را به زیر سلطهی خود بکشاند. امپرياليستها
این سلطه را در اتحاد با ارتجاعی ترین طبقات حاکم که عمدتاً فئودالها
بودند، به دست ميآوردند و حفظ ميکردند و از آن جا که در این جوامع، از
جمله جامعهی ما، فئودالیسم نفس های آخر را می کشید
و تمام نیروهای خلقی را در مقابل خود داشت، دارای
پایگاه بسیار بسیار محدود شوندهای بود. به همین
جهت امپریالیسم که متحدی جز این طبقات ارتجاعی
نمی شناخت، تنها و تنها با اعمال قهر ضدانقلابی ميتوانست سلطهی
خود و آنها را حفظ کند. بورژوازی جهانی با اتکاء به تجربیات
ضدانقلابی خود بخوبی درک ميکند که به طور کلی مبارزهی
طبقاتی فعال از جانب طبقات فرودست، در هر شکل و بُعدی، به منافع او
ضربه وارد ميآورد. پس، از همان ابتدا
کوشش ميکند تا هرگونه جنبشی را در نطفه خفه کند. او تجربیات
ضدانقلابی خود را که حاصل یک دورهی تاریخی مبارزهی
طبقاتی بین او و پرولتاریای رزمندهی آن کشورهاست
برضد پرولتاریا و به طور کلی خلقهای تحت ستم خود به کار ميگيرد(
دیگر اینکه سرمايهی
امپریالیستی برای استثمار خلقهای تحت ستم برنامهریزی
خود را با در نظر گرفتن عوامل اقتصادی و منطبق با حداکثر سود ممکنه انجام ميدهد.
این سود باید به دیگ سرمایه بازگردد. مبارزهی
طبقاتی، در اشکال مختلف آن، این محاسبات را برهم ميزند. سرمایه
برای جلوگیری از عملکرد این عامل در عرصهی
تولید (در این کشورها) اصلی ترین وسيلهای که ميشناسد،
قهر ضدانقلابی است. بی جهت نیست که تکنوکراتهای
رژیم سابق از هواداران سرسخت اعمال نامحدود دیکتاتوریاند،
زیرا این تکنوکراتها هستند که برنامهريزی اقتصادی ميکنند
و مایلند هرگونه عاملی که باعث اخلال در پیشرفت این
برنامه ميشود، از بین برود. و تنها اعمال دیکتاتوری شدید
ميتوانست این خواست را برآورد. بنابراین از نظر ما
دیکتاتوری ضدخلقی به خصائص فرد شاه و یا حتی
جناحی از هیئت حاکمه بستگی نداشت، بلکه جزً لاینفک سلطهی
امپریالیستی است. این مناسبات اقتصادی و روابط
اجتماعی بین خلق و ضدخلق است که کاربرد وسیع قهر ضدانقلابی
و ضدخلقی را ضرور ميسازد. طبق این نظر، ما هرگز شاهد
چیزی از نوع دمکراسی بورژوائی در این کشورها
نخواهیم بود، بلکه تنها شکل دمکراسی ممکن، دمکراسی نوین
است که پس از پیروزی نیروهای خلقی به رهبری
پرولتاریا بر امپریالیسم ميتواند تحقق بیابد. به
همین جهت بود که رفقای ما ميگفتند، کسانی که برای
ایجاد شرایط مبارزهی ضدامپریالیستی منتظر
شرایط دمکراتیک هستند، همانقدر بیهوده فکر ميکنند که
کسانی برای بهبود وضع جهان منتظر ظهور امام زماناند.
رفقای ما اینرا به درستی
فهمیدند که ضرورت دیکتاتوری در کشور ما بر همان اصلی
استوار است که ضرورت دمکراسی در کشورهائی که رشد سرمايهداری را
به طور طبیعی پشت سر گذاشتند. چرا در رشد سرمايهداری
کلاسیک ما شاهد دمکراسی بورژوائی هستیم؟ به خاطر آن که در
آن جا بورژوازی در مقطعی از رشد تاریخ، قدرت را به دست ميگيرد
که منافع سرمایه با منافع طبقات کثیرالعدهی اجتماعی
هماهنگی دارد. سرمایه برای آن که بر اریکهی قدرت
بنشیند و تمام موانع سیاسی، حقوقی و غیره را از
میان بردارد، برای آن که بتواند قدرت خود را تحکیم بخشد،
بالاجبار باید بر دهقانان و دیگر نیروهای ضدفئودالی
تکیه نماید. و دهقانان نیز برای آنکه بتوانند قطعه
زمین خود را حفظ کنند، باید از بورژوازی حمایت کنند.
این هماهنگی منافع طبقاتی در حوزههای اقتصادی و
سیاسی و این موازنهی نیروهای طبقاتی
جامعه باعث ميشود که دمکراسی بورژوائی حدود گستردهای
پیدا نماید. علاوه بر این ها، در آن جا با یک
بورژوازیای روبرو هستیم که عناصر تشکیلدهندهی آن
کمابیش همطراز یکدیگرند. بنابراین، رابطهی طبقات
با یکدیگر و مبارزهی آنها با یکدیگر و نتایج
این مبارزه است که خصوصیات و اشکال حکومت و خصائل اصلی آن را
تعیین ميکند و این حُکم مارکسیستی با
واقعیات جامعهی ما نیز انطباق داشت. امپریالیسم به
علت خصوصیات تاریخی خویش به چپاول، غارت و استثمار هرچه
بیشتر منافع و نیروی کار این جوامع نیازمند است.
اما آنها برای حفظ این مناسبات بغایت ظالمانه احتیاج به
دستگاه دولتی خاص خود دارند. این دستگاه دولتی وظیفه دارد
که رابطهی بین طبقات مختلف و سرمايهی
امپریالیستی را به نفع سرمايهی
امپریالیستی حفظ و هدایت کند و از آنجا که چنین
دولتی در مقابل اکثریت قریب به اتفاق جامعه قرار ميگيرد، پس
قدرت حاکم دارای پایگاه محدود طبقاتی و اجتماعی ميشود.
درنتیجه مجبور است با اعمال دیکتاتوری وسیع، سلطه و
بقای خود را تضمین نماید. این ضرورتهای
مبارزاتی است که معمولاً افراد خشن و خونخوار را طلب ميکند، نه اینکه
افراد خشن و سنگدل تعیینکنندهی جهت و محتوای عملکرد
ماشین دولتی باشند. بنابراین نميتوانیم بگوئیم به
این جهت در ایران دیکتاتوری اعمال ميشود (و برای
سالیان دراز ادامه مييابد) که شخصی چون رضاخان قلدر و یا شاه
جلاد در رأس آن قرار دارند، بلکه این ضرورتهای اقتصادی و صفبندی
طبقاتی است که طلب ميکند تا اشخاصی با خصائص رضاخان قلدر و یا
شاه جلاد در رأس حکومت قرار گیرند. این بود دیدگاه ما در مورد
دیکتاتوری و رابطهی آن با مناسبات اقتصادی.
عده ای از اپورتونيستها ميگويند جنبش
اخیر ایران نشان داد که تضاد عمده، بین دیکتاتوری
فردی شاه و خلق بوده است. آنها ميگويند دیدید که چگونه همهی
نیروها به طرف شاه نشانه گرفتند. طبق این نظر، چون اکثریت
نیروها و مردم به طرف شاه نشانه گرفته بودند، تضاد عمده با
"دیکتاتوری فردی شاه" بود. به نظر ما، این
نظرها همانقدر عوامانه است که ايدهی "دیکتاتوری
فردی شاه". چنین استدلالی در حقیقت
عینیت تضاد را در موضوع مورد بحث انکار ميکند و جایگاه آن را
منوط به چگونگی ذهنیت انسانها مينمايد. رابطهی بین
طبقات، که مبارزهی طبقاتی در بستر آن انجام ميپذيرد، روابطی
هستند عینی و به همین جهت همیشه و همواره تضاد اصلی
جامعه و یا تضاد عمدهی آن، تضادهائی عینی هستند و
مستقل از ذهن ما وجود دارند و نقش و جایگاه آن نیز مستقل از ذهن ماست.
مثلاً وقتی ميگوئيم تضاد اصلی جامعهی سرمايهداری، تضاد
بین اجتماعی شدن هر چه بیشتر تولید و خصوصی شدن هر
چه بیشتر مالکیت است، این تضاد مستقل از اذهان وجود دارد و حتی
تودههای فراوانی آن را نمیفهمند و یا حتی
برای مدت زمان درازی دانشمندان زمان نیز قادر به کشف آن نبودند.
اما عدم درک این تضاد توسط انسانها مانع آن نميشود که تضاد فوق، تضاد
اصلی جامعهی سرمايهداری باشد. در صورتی که استدلال بالا
وقتی ميگويد "تضاد عمده، تضاد بین دیکتاتوری
فردی شاه و خلق بود، چون تودهها شاه را نشانه گرفتند"، جایگاه
تضاد در مناسبات طبقاتی را برحسب شناخت انسانها تعریف ميکند،
این یعنی انکار عینیت تضاد. طبق این
دیدگاه، مثلاً در قرن
این بدفهمی از معیار
تعیین جایگاه تضاد در مبارزهی طبقاتی،
دامنگیر شهید جزنی نیز بود. مثلاً شهید جزنی
در مثالهائی که برای فهماندن تضاد عمده برای طرفداران خود ميآورد،
همواره به جامعهی روسیهی آستان انقلاب اشاره ميکرد و ميگفت در
آنجا، در یک مرحله مبارزه با
امپریالیسم آلمان عمده بود، ولی لنین و یاران او
توانستند در میان مردم کار کنند و تضاد بین تزار و خلق را عمده کنند.
در حقیقت، شهید جزنی در مورد تضادهای طبقاتی و
جایگاه آنها دچار اشتباه شده بود- از تجزیه و تحلیل مثال
شهید جزنی که نتایج ناپسندی را ببار ميآورد، فعلاً چشم
میپوشیم، زیرا آن چه مورد نظر ماست تکیه بر
عینیت تضاد مورد بحث است- نه! این طور نبود. تضاد بین خلق
و تزاریسم (نه تزار)، پیش از آن نیز تضاد عمده بود، اما به
واسطهی خیانت اپورتونیسم، تبلیغات طبقات حاکم و جهل تودهها،
انرژی تاریخی تودهها به مسیری انحرافی
کشانده شده و آنها را درگیر جنگ امپریالیستی نمود. اما بلشويکها،
یعنی لنین و یاران او، توانستند در مبارزهای
شدید برعلیه اپورتونیسم و افشاگری وسیع، کار
تبلیغی گسترده، این اشتباه تودهها را تصحیح کنند و آنها
را از زیر یوغ اپورتونیسم و دیگر دشمنان طبقاتيشان
بیرون بکشند و با ایجاد این تحول فکری در تودهها، سمت
اصلی پراتیک انقلابی را به آنها نشان دهند و آنها را در آن
مسیر وارد نمایند. وقتی لنین ميگويد طبقه خود قادر
نیست تا خود آگاهی طبقاتی کسب کند، و این آگاهی
باید از خارج وارد شود، در حقیقت به نکتهی بسیار
مهمی در مبارزهی طبقاتی اشاره ميکند. آنها که ميگويند چون
اکثریت تودهها ضدشاه بودند، پس تضاد عمده با دیکتاتوری
فردی شاه بود، بار دیگر ميخواهند دنباله روی خود را از تودهها
توجیه تئوریک! نمایند.
شعار "مرگ بر شاه"، "مرگ بر دیکتاتوری"،
به واسطهی ملموس بودن آن، شعار تاکتیکی بسیار مهمی
بود، اما وظيفهی پیشاهنگی ایجاب ميکرد که رابطهی
این دیکتاتوری با امپریالیسم و منافع آن با سرمايهداران
وابسته برای تودهها تشریح شود، تا با مادی شدن ايدههای
درست، تداوم هرچه بیشتر انقلاب تضمین گردد. ديدگاههای نادرست
به اصطلاح "پیشاهنگان" مانع از آن ميشد تا وظایف خود را در
مقابل جنبش تودهای درک کنند، به همین جهت چون کاهی در
دریای متلاطم جنبش تودهای سرگردان شدند.
به هرحال، همان طور که مشاهده ميشود، در
تبیین دیکتاتوری حاکم بر ایران، با دو نظرگاه روبرو
هستیم: کميتهی مرکزی خائن حزب توده، نمايندهی نظرگاه
اول است. طبق این نظر، دیکتاتوری حاکم بر ایران،
"دیکتاتوری فردی شاه" بود. طبق این نظر، با حذف
"دیکتاتوری فردی شاه" و ایجاد دمکراسی (چه
دمکراسی؟ دمکراسی بورژوائی؟) ميتوان مراحل بعدی مبارزه
را طی کرد. نظرگاه دوم، نظر رفقای ما است که دیکتاتوری
را جزً لاینفک سلطهی امپریالیسم و سگهای
زنجریش ميدانستند. از این نظرگاه، دیکتاتوری با
محتوای مشخص طبقاتی آن درک شده و ارتباط آن با مناسبات اقتصادی
حاکم بر جامعه نشان داده ميشود. رفقای ما اعتقاد داشتند دولت ایران
وابسته است و منظورشان از این حُکم این بود که جهت و مضمون حرکت
ماشین دولتی طبق منافع سرمايهی امپریالیستی
تعیین ميشود. بعدها شهید جزنی در درون جنبش مسلحانه از
تز "دیکتاتوری فردی شاه" جانبداری نمود و آنرا
به مثابه دشمن عمدهی خلق ما وانمود ساخت. او اعتقاد داشت تضاد عمدهی
جامعهی ما، تضاد بین خلق و "دیکتاتوری فردی
شاه" است. او برای شاه "استقلال نسبی" قائل شد و ميگفت
که شاه با مهارت تمام بین دول امپریالیستی بندبازی ميکند.
شهید جزنی با صدور چنین احکامی در حقیقت سلطهی
مستقیم امپرياليستها را بر ماشین دولتی انکار مينمود و ضمن آن،
هژمونی امپریالیسم آمریکا را در حیات اقتصادی
و به خصوص قدرت دولتی ایران نفی مينمود(
نظرات شهید جزنی کمی بعد در
"سازمان چریکهای فدائی خلق ایران" غالب شد و پس
از آن، منشاً بسیاری از اعمال و شعارهای نادرست گردید.
درحقیقت با تجزیه و تحلیل تز فوق، ما خواه ناخواه به تز
رویزیونیستی "راه رشد غیر سرمايهداری"
ميرسيم. شهید جزنی با اعتقاد مزبور خواه ناخواه به این
نتیجه ميرسد که حل تضاد خلق و امپریالیسم در گرو حل تضاد
بین "دیکتاتوری فردی شاه" و خلق است.
همین دیدگاه بود که شعار حرام "حاکمیت خلق" را با
مضمون غیرپرولتری آن آفرید. وقتی اپورتونيستهای
"سازمان چریکهای فدائی خلق ایران" ميگفتند
"برقرار باد حاکمیت خلق" در حقیقت ميگفتند "زنده باد
بازرگان". آنها شعار پرولتری "برقرار باد جمهوری
دمکراتیک خلق" را رها کردند و شعار توخالی و
غیرپرولتری "زنده باد حاکمیت خلق" را برجای آن
نشاندند. و باز طبق همین دیدگاه غلط است که هواداران کنونی
نظرگاه بیژن، تز قلابی "تضاد عمده با انحصارطلبی است"
را اختراع نمودند و همچنان در ظلمات حیرتانگیزی که او
آفرید باقی ماندند.
در آنچه که تاکنون گفته شد، یک نکتهی
متدولوژیک به چشم ميخورد. رفقای ما با تکیه بر اصول
ماتریالیسم دیالتیک و دید عمیق از
ماتریالیسم تاریخی هیچگاه نخواستند که
واقعیات جامعهی ما را مطابق النعل بالنعل با تحليلهای مشخص
رهبران کبیر ما تطبیق دهند و واقعیت جامعهی ما را طبق
الگوی جوامع دیگری ببُرند که در شرایط تاریخی
متفاوتی رشد نمودهاند. آنها با دقت، هم تاریخ آن کشورها را مطالعه ميکردند
و هم تحليلهای بزرگان ما را و کوشش ميکردند در پرتو آن آموزش، جامعهی
ما را به طور مستقل مورد تجریه و تحلیل قرار دهند. آنها با اتکاء بر
این اصل فلسفی که تفاوت کیفی دو پدیده را در
ناهمانندیهای آن باید جستجو کرد، کوشیدند تا با اتکاء به
واقعیت جامعهی ایران و در پرتو مارکسیسم-
لنینیسم، از جامعهی ما "تحلیل مشخص" ارائه
دهند. این شور و شوق برای دستیابی به حقیقت، از
موضع راستین پرولتری آنها نشاًت ميگرفت. آنها ميخواستند واقعاً در
راه پرولتاریا گام بردارند، لذا ميکوشيدند تا واقعیت را آن طور که
هست عمیقا ًدرک کنند. و حال آن که اپورتونيستها همواره سعی داشتند تا
یکسانی جامعهی ما را با جوامع کلاسیک نشان دهند.
و دیدیم که چه نتایج سودمند عملی از این کار خود
برميگرفتند. راستی که اپورتونیسم زیر نقاب مارکسیسم-
لنینیسم وارد کارزار پرولتاریا ميشود تا از پشت به او خنجر
بزند.
مرگ بر اپورتونیسم
زنده باد مارکسیسم-
لنینیسم
فشرده باد صفوف
چریکهای فدائی خلق ایران
با ایمان به
پیروزی راهمان
چریکهای
فدائی خلق ایران
نقدی بر: "گزارش به خلق"
شاید برای خواننده این پرسش
پیش آید که، چرا گزارش به خلق؟ زیرا گزارش به خلق کتاب مشهوری
نیست. نسخ این کتاب در کتابفروشیها خاک ميخورد و حتی
شیفتگان نقد "مشی چریکی" چندان
عنایتی به آن ندارند. آنچه در این کتاب مطرح ميشود فقط آشفته
فکریها و سطح بسیار نازل دانش انقلابی نویسنده آن را
برملا ميسازد و علیرغم آن همه روده درازی، هر خوانندهی مبتدی
نیز در سرانجام مطالعهی این کتاب این حقیقت را ميفهمد
که نویسنده به هیچ رو نتوانسته است سر و ته مطالب را به هم وصل کند.
قصد ما نیز نقد کتاب گزارش به خلق نبود. زیرا در نقد این گونه
آثار همه چیز را باید از الفبای آن آغاز کرد. آنچه در این
مقاله مورد بحث قرار ميگيرد، بخشهائی از کتاب است که به ايدههای
رفیق مسعود احمدزاده مربوط ميشود.
اگر این اصل را بپذیریم که ايدهها
را باید در بستر عینی آن دریافت و ارائه کرد، و در
غیر این صورت آنچه ساخته ميشود چیز پوچ و مهملی از آب در
خواهد آمد، آن وقت ميتوان اطمینان داشت که کلید یکی از شيوههای
برخورد اپورتونيستها را به دست آوردهايم. آنها همواره در به اصطلاح نقدهای
خود، جملهای سر و دُم بریده و جدا از متن مشخص مبارزاتی را به
عنوان حُکم در مقابل خود ميگذارند و پس از آن به زعم خود آن را به
"نقد"! ميکشند. ولی در واقعیت امر آنها توَهُمات خود را
نقد ميکنند، نه ايدههای دیگران را. و این شيوهی
رایج درون جنبش ما باعث شده است که مبارزهی ایدئولوژیک
شواهد غنی مطلوب خود را پیدا نکند.
در گزارش به خلق نیز ما با این
اسلوب مواجههایم. نویسنده همه جا با عقل کوچک خود به جنگ مسائل ميرود.
عقلی که تاب ايدههای عمیق انقلابی را ندارد. به
همین جهت همهی مسائل، از جمله حادترین مسائل جنبش ما در
این عقل! مسخ ميشود و آنگاه این ايدههای مسخ شده مورد انتقاد
قرار ميگيرد. در هر صورت مقالهی کوچک حاضر شمهای از این
شیوه برخورد را برملا ميسازد... و این وظیفه را تنها تا
آنجائی برآورد ميکند که به ايدههای رفیق مسعود احمدزاده،
تئوریسین بزرگ جنبش مسلحانهی ایران مربوط ميشود.
با ایمان به
پیروزی زاهمان
چریکهای
فدائی خلق ایران
تابستان
نویسنده مقالهی "گزارش به
خلق" در توضیح نظر رفیق مسعود در مورد عدم وجود یا عدم
گسترش جنبشهای خودبخودی تودهای تا حدی که محافل
روشنفکری قادر به پیوند یافتن با این جنبش و رهبری
آن باشند، ابتدا با نقل قولی از کتاب "م. م. هم. ا. هم. ت." متذکر
ميگردد که از نظر رفیق مسعود سه عامل اختناق و سرکوب دیکتاتوری
امپریالیستی، تبلیغات سیاسی- ایدئولوژیک
ارتجاع و بیعملی پیشرو علت این عدم وجود یا عدم
گسترش جنبشهای خودبخودی بوده و اضافه مينمايد که از نظر رفیق
مسعود شرایط عینی وجود داشته، اما عوامل مذکور موجب آن ميگردد
که جنبش خودبخودی پراکنده و محدود باشد. نویسنده در انتقاد این
نظر و با تکیه بر عامل اختناق و سرکوب چنین مينويسد: "با وجود
این ها به خوبی از سرتاسر رسالهی رفیق پیداست که
آن چه باعث عدم وجود جنبشهای خودبخودی است در وهلهی اول
اختناق و سلطهی پلیسی است"(ص
همانگونه که پیداست قیاس
جالبی به عمل ميآيد تا به سادگی شرایط سال
خصوصیت همهی انتقادکنندگان از
تئوری مبارزهی مسلحانه این است که با این فرض به
تحلیل جامعهی ما ميپردازند که گویا
تئوری مبارزهی مسلحانه، این
مبارزه را به عنوان محور، زمینه و تکیه گاه پیشاهنگ برای بردن
این آگاهی به میان تودهها ميشناسد و برنامهی خاص
پیشاهنگ مسلح را در این زمینه مشخص مينمايد. اما این
انتقاد نويسندهی مقاله که گوئی رفیق مسعود عنصر آگاهی را
که نتيجهی فعالیت پیشاهنگ است در جنبشهای
خودبخودی روسیه مورد توجه قرار نداده است، دقیقاً ایرادی
است که بر خودش وارد است. آنجا که در مورد جنبشهای خودبخودی سال
اگر ما بخواهیم بر اساس
تحلیلی که نويسندهی این مقاله ارائه ميدهد، پیش
رویم باید به انتظار رشد جنبش خودبخودی بنشینیم و
هم پای با آن حرکت نمائیم و بنا به گفتهی خود نویسنده،
همراه با اعتلاء و افول آن، اعتلاء نموده یا افول کنیم. به جای
در نظر گرفتن طبقهی کارگر، برخورد با تک تک کارگران را اساس کار خویش
قرار دهیم. و اگر رفیق مسعود آمادهی دنباله روی از تودهها
نباشد، از وارد ساختن هر اتهامی به او ابا نداشته باشیم و وظيفهی
پیشاهنگ را دنبالهروی از تودهها بدانیم. خود را در حرف،
پیش تر از مبارزین مسلح بدانیم و اثبات اشتباه آن را، صحت راه
خود تلقی نمائیم، اما در عمل از اکونومیستهای روس هم که
لااقل برای مبارزه در داخل طبقه وجود حداقل تشکیلات صنفی را
لازم ميدانستند، عقب تر باشیم.
اما در مورد ادعای نویسنده مبنی
بر اینکه جنبش در سالهای
برای آن که بدانیم نويسندهی
این مقاله خود تا چه اندازه اسیر "خط مشی
اکونومیستی" ميباشد، بهتر است تا به این گفتهی او
که "با این حال امکان مبارزهی سیاسی (که امروز طبقهی
کارگر عمدتاً به آن مضمون صنفی و اقتصادی ميدهد)"(ص
آری رفقا! همهی منتقدین
تئوری مبارزهی مسلحانه از همین قماشاند. تنها جهل آنها از
مارکسیسم و بیشرمیشان در دشمنی با انقلاب است که به آنها
جسارت انتقاد از تئوری مبارزهی مسلحانه را ميدهد. نویسنده
آنگاه پس از نقل قولی از رفیق مسعود مبنی بر آن که کمونيستها
در چین به دلیل وجود شرایط دمکراتیک و استفاده از
تشکیلات گومیندان و با وجود آن که تعداد آنها اندک بود، توانستند با
تودهی کارگران و دهقانان رابطه برقرار کنند، اما در شرایط ما
وضعیت متفاوت است، ميگويد که این مسئله نميتواند مبارزهی
مسلحانه توسط پیشرو را توجیه نماید و در این رابطه
حمایت احتمالی کارگران را در آینده نیز از خط مشی مبارزهی
مسلحانه "انحراف" جنبش ميداند، بی آن که حتی مشخص سازد که
این "انحراف" به منافع چه کسانی لطمه ميزند و واقعاً هم
مشخص نیست که انتقاد نویسنده از مبارزهی مسلحانه از موضع طبقهی
کارگر انجام ميپذيرد و یا بورژواری وابسته.
به هرحال نویسنده معتقد است که:
"... نبودن شرایط دمکراتیک، محوری بودن کار
سیاسی- تشکیلاتی را به خصوص در مراحل اوليهی
انقلاب نفی نميکند، بلکه فقط موانع و اختلالاتی در آن ایجاد ميکند..."(ص
اکنون این تئوريسينها که برای مرحلهی
قبلی انقلاب به تدوین تئوری ميپردازند، بی آن که وظيفهی
تئوری را نشان دادن راه آینده بدانند، با نادیده گرفتن
این واقعیات متذکر ميشوند که در آن زمان حتماً برای کار
سیاسی- تشکیلاتی (البته به سبک اپورتونیستی)
راهی وجود داشته است، اما خود این مسئله را روشن نميسازد که
این راه چگونه بوده است و اگر شانزده سال تجربهی جنبش را که همواره
خود را محدود به این چارچوب نموده بود ملاک قرار دهيم، عدم کارآمد بودن اين
راه چگونه تبیین ميشود و چرا همهی آنها تا هنگامی که به
کار صرفاً سیاسی ميپرداختند، از حد تشکیلات محفلی و
روشنفکری تجاوز نکرده و هیچگونه امکان تبلیغ تودهای به
دست نیآورند؟ شاید تئوريسينهائی
که امروز در صدد تدوین تئوری انقلاب آن زمان ميباشند، گمان ميبرند
با قبول این که در آن هنگام در سر راه فعالیت صرفاً
سیاسی- تشکیلاتی موانعی وجود داشته است، به
معتقدین مبارزهی مسلحانه در سالهای
تئوری مبارزهی مسلحانه به ما ميآموزد
که تحت شرایط استقرار سلطهی امپریالیسم، مبارزه به خاطر
دمکراسی از مبارزه برای سرنگونی حاکمیت
امپریالیسم و از مبارزه به خاطر استقرار دمکراسی نوین جدا
نميباشد و شرایط خفقان امپریالیستی در جامعهی تحت
سلطه، وضعیتی را بوجود ميآورد که تحت آن ، مبارزهی
سیاسی حتی در جریان پیدایش پیشاهنگ
نیز از مبارزهی نظامی تفکیکناپذیر ميگردد و به
این مناسبت که روشهای عملی مبارزه و شکل مناسبات
تشکیلاتی آن معین ميشود و پاسخ این سؤال را که چگونه
باید تودهها را به میدان مبارزه کشانید و محتوای
این مبارزه هم چیست، به دست ميدهد. ما امروز تنها با تکیه بر
این تئوری و با بسط آن ميتوانیم وظایف حال و آیندهی
مبارزه را تعیین نموده و بن بستی را که به اصطلاح ردکنندگان
تئوری مبارزهی مسلحانه، چه از لحاظ نظری و چه از لحاظ
عملی، بدان گرفتار آمده اند، برطرف سازیم.
نويسندهی مقاله پس از نشان دادن
اینکه در ویتنام و چین نیز همانند روسیه، قبل از آن
که مبارزهی مسلحانه آغاز شود، کارهای سیاسی،
تبلیغی و ترویجی انجام یافته و سازمانهای تودهای
بوجود آمدند و همچنین پس از اذعان به اینکه تئوری مبارزهی
مسلحانه منکر ایجاد این سازمانها و مبارزهی
سیاسی، تبلیغی و ترویجی نميباشند، بلکه
برمبنای این تئوری پیشاهنگ در شرایط خاصی
این وظيفهی سیاسی خود را با محوری کردن "عمل
مسلحانه" (که در شرایط موجود به پیشاهنگ امکان تحرک و مانور ميدهد)
به انجام ميرساند، بینش دگماتیستی و غلط خود را از مبارزهی
مسلحانه کاملاً نشان ميدهد و پس از آن این پرسش را مطرح ميکند که:
"واقعاً نمیدانم کجای "چه باید کرد؟" و درسهای
آن با این تئوری جور درميآيد؟"(ص
از نقطه نظر مارکسیسم، تاکتیک و
استراتژی هر مبارزهای به معنی روش حل تضادها بوده و این
که برای حل هر تضادی، شيوهی خاص آن را نیز باید
یافت. تا اینجا مارکسیسم اساس کار را تعیین مينمايد
و از این بیشتر چیزی نميگويد. اما دگماتيستها
چنین فکر ميکنند که مارکسیسم بیش از این به حل مشکلات
مبارزاتی ميپردازد. آنان نميدانند که تضادهای موجود در جامعهی
ما دارای ويژگيهائی ميباشند که در تاریخ بیسابقه است و
طبیعتی است که شيوهی حل این تضادها، یعنی شيوهی
مبارزهی ما نیز در مقایسه با شيوههای گذشته ويژگيهای
خود را داشته باشد. تاریخ مبارزهی
زحمتکشان نیز همین را نشان ميدهد. آن شيوهی مبارزهای
که پرولتاریا در کمون پاریس به کار گرفت، شيوهی مبارزهای
نبود که در سال
ما امروزه هم شاهد آنیم که کمونيستهای
هر کشوری به شيوهی خاص خود مبارزه ميکنند و همهی اینها
به خاطر آن است که تضادهای طبقاتی در هر کشوری
ویژگی خاص خود را دارد و شيوهی مبارزهی خاصی را
هم ایجاب مينمايد. این برعهدهی تئوريسينهای
کمونیست است تا این شيوههای مبارزه را بشناسند و به کشف شيوهی
مناسب نائل آیند. اینان دیگر نميتوانند در زمينهی "اصول
عام" به مارکسیسم چیزی اضافه کنند و یا لااقل امکان
فعالیت آنها در این زمینه بسیار محدود ميباشد، اما وظيفهی
اصلی آنها درک این ويژگيها و تشریح راه مبارزاتی
پرولتاریا است. و خلاقیت تئوری مبارزهی مسلحانه
نیز در همین است که با تکیه بر همین دانش مارکسیستی
و تجارب حاصله از مبارزات کمونیستی، به انجام وظيفهی محدود
تاریخی خود ميپردازد و ميداند که نباید و نميتواند راه حل
مشکلات مشخص خود را در نوشتههای مارکسیستی جستجو نماید،
بلکه این آثار و این دانش و تجارب مبارزاتی را به کار ميگيرد
تا بتواند به شناخت وظيفهای که در شرایط خاص تاریخی برعهدهی
اوست، نائل آید. خلاصه آن که برای یک تئوریسین مبارزهی
مسلحانه، آثار مارکسیستی و تجربیات گذشته به مثابهی
راهنمای عمل است و حال آن که این آثار و این تجربیات از
نقطه نظر دگماتيستها به منزلهی حل مشکلات آنها ميباشد.
نويسندهی مقاله، پس از این بر
خورد عالمانه!! با تئوری مبارزهی مسلحانه، از آن جا که به
پیروزی استدلال خود کاملاً اطمینان دارد و معتقد است که
باید تمام نیرو را صرف ایجاد تشکیلات صرفاً
سیاسی کرد، با تردستی جالبی سالهای
نه تنها تئوری مبارزهی مسلحانه را
نباید "بایگانی" نمود، بلکه باید در جهت بسط و
انطباق آن با شرایط موجود که همانا تودهای کردن آن ميباشد، تلاش
ورزید. طبیعی است که اوضاع امروز با اوضاع سال
نویسنده در صفحهی
نویسنده بعد از آن که رابطهی
امپریالیسم را با کشورهای نومستعمره و مستعمره با
یکدیگر مقایسه ميکند و برخی از تفاوتهای
میان آنها را روشن ميسازد، این وظایف تبلیغاتی را
در برابر خویش قرار ميدهد: "افشاگری یا کارهای
سیاسی باید بتواند این پرده را برای اکثریت
مردم بدرد و چهرهی حقیقی سرمايههای مالی و
مستشاران..." در مقابل ديد همگان قرار دهد. اما او متوجه نيست و يا به َصرف
او هم نیست بداند که این چیزها را اکثریت مردم
ایران از سالها قبل ميدانستند و کمتر کسانی وجود داشتند که ندانند
ارتش، دست نشاندهی آمریکاست و حتی شاه نیز از آنجا که
این حقیقت را آشکارتر از آن ميدانست که خود بتواند آن را پردهپوشی
کند، در سخرانیهایش سعی نميکرد تا آن را از مردم پنهان دارد. همهی
مردم ما در زندگی روزمرهی خود و با تجربیات سطحی
خویش به این اندازه از آگاهی رسیده بودند و اولین
وقایع جنبش اخیر نیز نشان داد که همه از این حقایق
به خوبی آگاهند. اگر نويسندهی ما بخواهد چنین آگاهی را
به میان مردم بَرد، در حقیقت زیره را به کرمان بُرده است و در
این رابطه به خوبی آشکار است که نویسنده چه دید تنگ و
محدودی از کار تبلیغاتی و ترویجی دارد. در
حالی که هدف تبلیغ و ترویج باید بالابردن شعور
طبقاتی و دمکراتیک تودهها و آموختن شيوهها و تاکتیکهای
مبارزاتی و چشمانداز این مبارزه به آنها باشد، آنچه در اینجا
توصیه ميگردد صرفاً بازگوئی آن جیزهائی است که همه به
خوبی بر آن آگاهی دارند. اساساً اگر خلق ما بدین حد از
آگاهی نرسیده بود، چرا امپرياليستها برای به بندکشیدن او
چنان دیکتاتوری موحشی را با آن همه وسائل و اسلحه های
متنوع سرکوب تهیه دیده بودند؟
اما نويسندهی مقاله از این وظيفهی
بزرگی که برای خود قائل است، به نتيجهی دیگری هم ميرسد
و با اغتنام از فرصت، بار دیگر مشت مبارزهی مسلحانه را باز ميکند و
در رابطه با وظایف خود دلیل تازهای بر اکونومیستی
بودن تئوری مبارزهی مسلحانه ارائه ميدهد. او ميگويد: "مبارزهی
مسلحانه از آن جهت نیز اکونومیستی است که با دشمن مرئی و
عینی، مبارزهی نظامی ميکند..."(ص
پس از این، نویسنده در پایان
مقاله از سر لجبازی اعلام میدارد که: "هرچند معتقدین به
تئوری مبارزهی مسلحانه بارها و مُصراً تأکید کردهاند که
نباید از این تئوری "نظامیگری" را برداشت
نمود، من باز هم آن را "نظامی" میخوانم" و برای
آن که از انتقادات خود به انحرافی بودن تحلیل رفیق مسعود از
اوضاع و اشتباه او در درک انقلابهای چین و ویتنام نتیجهگیری
ميکند و از آنجا که ميداند اگر قرار باشد با این شیوه، تئوری مبارزهی
مسلحانه را مورد انتقاد قرار داد، هرکس ميتواند به دلخواه خود از این
تئوری دهها تز انحرافی را بیرون کشد، در آخر مقاله بقیهی
کار را برعهدهی خود "رفقا" ميگذارد و از آنها ميخواهد که با
سرمشق قرار دادن کار او، خودشان سایر تزهای انحرافی را
پیدا نمایند و در این زمینه جملهای ميآورد که چون
این جمله از لحاظ انشائی نیز بسیار مضحک نوشته شده و
درواقع خود بهترین ضمیمه برای مقالهای مضحک به حساب ميآيد،
آن را عیناً نقل مینمائیم: "رفقا خودشان ميتوانند
سایر تزهای انحرافی رفیق احمدزاده که مکمل رسالهاش ميباشد،
مورد بررسی قرار دهند. حل:
با ایمان به
پیروزی راهمان
چریکهای
فدائی خلق ایران
تابستان
طرحی برای: "دربارهی
حزب"
برای دیر زمانی عناصر فعال
جنبش هرگونه برخورد جدی با مسائل را منوط به تشکیل حزب ميکردند.
امروزه اعتقاد به تشکیل حزب به مثابهی یک امر فوری از
نظر ذهنی قوت هرچه بیشتری یافته است. لنین خود
گوشزد ميکند: "هر ايدهای که از مدار واقعی آن جدا شود به
چیزی پوچ ومهمل تبدیل ميشوند". به همین ترتیب
تکیه بر یک اصل درست م- ل، لفافهای برای بيعملي و طفره
رفتن از برخورد جدی با مسائل جامعه و جنبش کارگری و
کمونیستی گشته است.
اشتباه اساسی این بینش در
عدم تفکیک درست بین اصول تئوریک و شرایط تحقق آن است.
ظهور هر پديدهای را شرایطی مشخص محدود ميکند. ظهور هر پديدهای
به یک سری عوامل اساسی خاص آن نیازمند است. حزب نیز
چون یک پديدهی اجتماعی، به عنوان شکل خاصی از جنبش
کمونیستی، به مثابهی عالیترین ارگان
سیاسی طبقهی کارگر، از این قانون مستثنی
نیست. نباید ضرورت تشکیل حزب را به معنی تشکیل
فوری آن در هر زمان و مکان نامعین اشتباه گرفت. حزب یک ارگان
اجتماعی است، نباید فراموش کرد که تغییر و تحول یک
ارگانیسم جدا از تغییر و تحول رابطه آن ارگانیسم با
محیط، قابل تبیین و تشریح نیست. این
تغییر و تحول در حوزه حرکت اجتماعی بی شک به فعالیت
انسانها بستگی مييابد. بنابراین درست آن است که آن
شرایطی که منجر به تشکیل حزب ميگردد به درستی
ارزیابی شود، روشها و فعاليتهای نظری و عملی
طوری هدایت شود که پیدایی آن شرایط را
تسریع کند.
حزب راستین طبقهی پرولتاریا
سازمانی است که مظهر ارادهی واحد پرولتاریا و یا
اکثریت بزرگ پرولتاریا بوده و این اراده را طبق روح و اصول م- ل
در جهت مبارزه برای تأمین هژمونی پرولتاریا و
دستیابی به منافع تاریخی آن هدایت ميکند. حزب
عالیترین ارگان سیاسی پرولتاریا است. ضرورت
تشکیل چنین ارگانی را باید در طبیعت طبقاتی جامعهای
که در آن وجود دارد و دینامیسم مبارزهی طبقاتی جستجو
کرد. مبارزهی سیاسی مبارزه با حاکمیت، مبارزه با قدرت
دولتی است. مبارزهای است به منظور تأثیرگذاری بر اشکال،
مضمون و جهت ماشین دولتی و یا انهدام و تخریب کلی
آن. در این مبارزه، تمام طبقات متخاصم کوشش ميکنند تا موضعی برتر و
مسلط تر نسبت به طبقات دیگر پیدا کنند. طبقات حاکم میکوشند تا
موقع عالی خود را حفظ کنند و طبقات محکوم درپی تغییر رابطهی
خود با قدرت دولتیاند. در تحلیل نهائی مبارزهی
سیاسی بین طبقات، مبارزه بر سر کسب هژمونی، سلطهی
سیاسی، یعنی دراختیار گرفتن کنترل ماشین
دولتی است.
تحصیل این هدف تنها با انتقاد،
تنها با اتوریتهی معنوی تحقیقپذیر نیست.
این زور اجتماعی و مادی هر طبقه و نحوهی
بکارگیری آن است که خصیصهی رابطهی آن طبقه را با
قدرت دولتی تعیین ميکند. تمام طبقات برای نفوذ هر چه
بیشتر در ارگان دولتی، برای به دست گرفتن کنترل کامل آن،
تمامی نیروی خود را وادار عرصه ميکنند، اما برای مقابله
با زور سازمانیافته طبقهی حاکم، برای خنثی کردن
تمامی نیروی مادی که از جانب طبقات دیگر وارد ميآيد،
باید طبقهی مزبور زور خود را سازمان دهد. طبقه با زور سازمان
یافته، تنها با زور سازمان یافته با ابعادی مشخص و با شيوههائی
معین، قادر به مقابله و رویاروئی است. به همین جهت
برای هر گروه اجتماعی که سودای سلطهی سیاسی
و تحقق منافع خاص خود را دارد، تشکل یعنی سازمانیابی زور
اجتماعی و مادی و بکارگیری آن منطبق با شرایط به
نحوی که منافع او را تأمین کند، ضرورت دارد.
این که طبقهای بتواند متشکل شود
یا نه، این که بتواند به تأمین منافع خود نائل آید
یا نه، به وضعیت اقتصادی او و شرایط تاریخی که
در آن قرار گرفته است، بستگی دارد. پرولتاریا در عصر ما آن طبقهای
است که به علت شرایط اقتصادی خود، به علت اشتراک منافع عناصر آن، قادر
است و ميتواند حزبی واحد را برتابد. بنابراین ضرورت حزب
پرولتری در ضرورت تشکل طبقاتی و اعمال ارادهی واحد برای
دستیابی به اهداف معین تاریخی نهفته است.
ولی همان طور که به نحوی اشاره شد وجود یک نیاز،
دلیل بر آن نیست که بلافاصله و فالبداهه بتوان بدان پاسخ گفت. برای برآوردن هر نیاز،
شرایطی لازم است. آگاهی بر این نیاز ميتواند و
باید این نقش را داشته باشد که اعمال خود را در جهتی
هدایت کنیم که آن نیاز را برآورده سازد.
ضرورت تشکیل حزب هیچ گاه به
معنی آن نیست که بلافاصله بتوان آن را از نظر عملی نیز
برپا نمود، باید دید حزب محصول چه شرایطی است و در چه
شرایطی ميتواند ظهور یابد. بی شک برای م- ل، حزب و
یا هر سازمان دیگری جز یک وسيلهی مبارزاتی
نیست. برای م- ل ارزش هر وسیله در قدرت و کارآئی آن
برای پیشبرد امر انقلاب، غنی کردن محتوای پراتیک
طبقه و متحدینش برآورد ميشود. حزب لنینی پرولتاریا
نیز یک وسیله انقلابی است، نه مجمع مذاکرات بیهوده.
حزب لنینی پرولتاریا برای آن که بتواند رسالت و
وظایف تاریخی و طبقاتی خود را انجام دهد، ساختی
ویژه میطلبید. باید حاوی چنان ترکیبی
از عناصر باشد که او را قادر به ایفای نقش خود سازد.
حزب که ارگانی سیاسی است،
درست به دلیل ضرورت پیگیری و تداوم مبارزهی
سیاسی پرولتاریا، بیش از هر چیز به دوام
پایداری خویش برای ایفاء نقش و راهگشائی هر
چه بهتر در مبارزه طبقاتی پرولتاریا
نیازمند است. اما این دوام و پایداری رابطه
بین عناصر را، تا آنجائی که به خود جنبش کمونیستی مربوط
است، چه عواملی تعیین ميکند؟ آیا صِرف اظهار و توافق بر
سر اصول عام م- ل کافی است؟ آیا وحدت ایدئولوژیک لازم، به
معنی ذکر شده است؟ بهیچوجه این طور نیست. حزب در درجه اول
برای دوام و پایداری خود به حد خاصی از وحدت
ایدئولوژیک نیازمند است. اما این وحدت، وحدتی مشخص
و زنده است، نه وحدت مجرد. امروزه اکثر م- ل ها به ظاهر اصول عام م- ل را انکار نميکنند، بلکه همواره اختلاف بر
سر تفسیر و تبیین این اصول در واقعیت مشخص است. بر
سر تلفیق آن با شرایط ویژه است. اما وحدتی در این
حد تنها در یک پروسهی مبارزهی ایدئولوژیک حاد در
کل جنبش کمونیستی بر سر اساسیترین و حادترین مسائل
جنبش مزبور و با اتکاء به پراتیک مشخص طبقاتی آن جامعه و محک خوردن و
پالایش یافتن ايدهها در جریان این پراتیک، ميتواند
حاصل شود.
گفتیم که حزب مظهر ارادهی واحد
پرولتاریا، یا اکثریت بزرگ پرولتاریا است. گفتیم که
وظيفهی اساسی حزب راهبری این اراده طبق روح م- ل است.
اما رهبری در عمل، بدون داشتن استراتژی مشخص امکانپذیر
نیست. بنابراین طبق آنچه در
بالا گفته شد، حزب بدون آن که یک استراتژی مورد قبول کل جنبش
کمونیستی و یا اکثریت آن وجود داشته باشد، نميتواند به
وجود آید. در ثانی هیچ حزبی نميتواند انعطاف عمل لازم را
داشته باشد مگر آن که اعضای آن لااقل بر سر تاکتيکهای اساسی
توافق داشته باشند. حزبی که به واسطهی اختلافات و تشتت درونی
فاقد قدرت تصمیمگیری است و نميتواند به موقع و فوری
نیات خود را به مرحلهی عمل درآورد، یعنی حزبی که
فاقد سانترالیزم دموکراتیک است، حزبی که فاقد انضباط
پذیری درونی شدید است هرگز قادر به ایفای
رسالت تاریخی خود نبوده و حزبی لنینی نیز نميتواند
باشد.
این همه تنها در یک پروسه، پروسهی
حاد مبارزهایدئولوژیک با پشتوانهی تجربی و عملی
عناصر فعال کمونیست حاصل ميشود. بنابراین پروسهی تشکیل
حزب، پروسهی وحدت یافتن ایدئولوژیکی و
سازمانی جنبش کمونیستی است.
اما تغییر و تحول روابط درونی ارگانیسم و
ترکیب اجزاء تشکیل دهندهی آن، بدون تغییر و تحول
در رابطهی بین آن ارگانیسم و محیط آن امکانپذیر
نیست. این ضرورت همسازی با محیط است که ضرورت
تغییر و تحول درون ارگانیسم را مطرح ميکند و به شروطی آن
را ممکن ميسازد.
تغییر و تحولات جنبش
کمونیستی نیز به عنوان یک جریان اجتماعی و
چگونگی ترکیب اجزاء آن از یک سو به کیفیت عناصر
تشکیلدهندهی آن وابسته است و از سوی دیگر همیشه
تغییر و تحولات محیط اجتماعی، مبارزهی
طبقاتی درون جامعه و به خصوص در درجهی اول مبارزه پرولتاریاست.
تشکل سیاسی پرولتاریا و حزب با هم معنی پیدا ميکنند.
حزب بدون تشکل سیاسی طبقهی کارگر، جمع شدن آنها به زیر
پرچم رهبری واحد، معنی و مفهومی ندارد. هر سازمانی هرچند
گسترده باشد اما مظهر اراده واحد طبقه نباشد، نميتواند و حق ندارد بر روی
خود نام حزب بگذارد. اما حد تشکل پرولتاریا از یک طرف به کوشش
پیشاهنگ و تواناییهای او در بردن آگاهی
سوسیالیستی و سیاسی به میان طبقه و از
سوی دیگر به تجربیات مبارزاتی خود پرولتاریا منوط ميشود.
تا آنجا که در خود طبقه اعتقاد و ایمان راسخ راجع به ضرورت راه حلهای
معینی برای حل مسائل طبقاتی بوجود آید. تنها در
چنین سطحی از مبارزهی خود پرولتاریا، که کم و بیش
خود را در عرصه مبارزهی طبقاتی یافته است و کمابیش نقش
خود را در این مبارزه دریافته است و میل به تشکل
سیاسی جمعی در او پیدا شده است و یا وجود دارد، و
هم آمیختگی زمانی آن با شرایطی که در جنبش
کمونیستی مطرح شده است، تنها آن گاه و آن گاه است که امکان
درآمیختن این دو با یکدیگر امکانپذير بوده و این
درآمیختگی بازتاب سازمانی خود را در در حزب و ارگانهای
وابسته ميتواند ببیند. بنابراین پروسهی تشکیل حزب، پروسهی
تغییر و تحول در نظرات پرولتاریا و پروسهی
خودآگاهی آنها نیز هست. پروسهی تشکیل حزب پروسهی
تغییر و تحول در رابطهی بین پیشاهنگ، رابطهی
بین جنبش کمونیستی بطور کلی و مبارزهی
خودبخودی پرولتاریا از سوی دیگر است.
وحدت درونی جنبش کمونیستی در
پروسهی مبارزهی ایدئولوژیک که موضوع آن انطباق
تئوری عام م- ل با تجربهی مشخص پراتیک پرولتاریا و
واقعیت مشخص است، حاصل ميآيد. شعور طبقاتی پرولتاریا در
جریان مبارزهی پرولتاریا با اتکاء به تجربیات
مبارزاتی آنها و به کمک پیشاهنگاش نتیجه ميشود. و در نقطهای
مشخص از این تغییر و تحولات هر یک از این پروسهها،
که با تغییر و تحول در رابطهی جنبش کمونیستی و
جنبش خودبخودی همراه است، تغییری کیفی رخ ميدهد
که تجلی خود را در حزب ميبيند.
این ایده سالهاست که بر اذهان
بسیاری از عناصر جنبش کمونیستی سنگینی ميکند.
اما دارای نقائصی اساسی است، آن طور که به هیچ وجه بر
اساس م- ل قابل قبول نميتواند واقع شود. اولاً به نظر ميرسد این افراد
"رفتن به میان تودهها" را... امر "تماس با تودهها" را
امری فیزیکی میفهمند. شرکت در پروسه
تولیدی درک ميکنند. شاید این امر لازم باشد، اما م- ل
وقتی از تماس با تودهها صحبت ميکند، این معنی را در نظر
ندارد، بلکه عمدتاً شرکت در مبارزهی طبقاتی و ایفای نقش
پیشاهنگ در این مبارزه در مد نظر است. تماس با تودهها داشتن، که
مسلماً سطوح گوناگونی را در بر ميگيرد، به معنی آن است که
آگاهی طبقاتی بتواند فونکسیون خود را در روند مبارزهی
طبقه بازی کند. اما "چگونگی" ایفای این
نقش، همواره منوط به شرایط جامعهی مذکور و روشهای
مبارزاتی دشمن، امکانات و وسائلی که در دسترس است مشروط و محدود ميشود.
به همین جهت اگر چه اکنون شرایط تا حد زیادی
تغییر کرده است، در سالهای پیش ايدهی "تماس
با تودهها" و درک آن به معنی ذکر شده در واقعیت عملی
چیزی جز جدائی از تودهها و تصدیق آن معنیای
نداشت.
ثانیاً آنها با این ایده که
بدون داشتن حزب نميتوان استراتژی و تاکتیک داشت، هرگونه راه حل قاطع
و عملی را به آیندهای نامعلوم و مبهم حواله مينمايند. چرا
بدون یک حزب نميتوان استراتژی و تاکتیک داشت؟ عمده
دلایلی که تاکنون شنیده شده است مبنائی شناختشناسانه
دارد، بدین گونه که یک فرد یا یک گروه قادر به درک
پیچیدگیهای جامعه نبوده و فقط افراد حزب با کمک
یکدیگر ميتوانند به ارائه چنین تحلیلی و
برمبنای آن ارائه استراتژی و تاکتیک نائل آیند. این
ادعا هم از نظر تئوریک غیرقابل قبول است و هم تجربیات
تاریخی روشنی آن را انکار ميکنند.
به نظر ميرسد این تز از عوامانه و ساده
کردن این عمل که شناخت امری اجتماعی است حاصل ميشود. این
تز فقط بستگی شناخت فردی را با دستآوردهای اجتماعی مشخص ميکنند،
نه آن که نقش فرد را در جمعبندی حتی سطح عالی
تئوریکی انکار کند. برای مثال تاریخی مشخص، همهی
اندیشمندان بزرگ را ميتوان مثال آورد. خود مارکس را در نظر
بگیریم، آیا مارکس "کاپیتال" خود را به کمک حزب
نوشت و آیا دیالکتیک مارکسیستی حاصل کار یک
حزب بوده است. مارکس یک نقد تاریخی ارائه ميدهد، یک شيوهی
تولید را به طور کامل نقد ميکند و راه رهائی از آن را نشان ميدهد.
او برمبنای تمام دستآوردههای زمان خود تئوری نوینی
را می پروراند، بدون آن که این تئوری حاصل مستقیم کار
حزبی باشد. میبینیم که داشتن یک تحلیل مشخص
و ارائه راه حل الزاماً به وجود حزب نیاز ندارد. مسئلهی اساسی
آن است که فرد با آن واقعیت تماس زنده داشته و فاکتها و تجربیات
حاصله در این زمينهها را گردآوری نموده، خود در جریان
پراتیک با آنها برخورد نموده و توانائی ذهنی و دانش لازم
برای جمع بندی را داشته باشد.
احتمال دارد رفقائی که چنین
ادعائی را دارند، شرایط داشتن یک تئوری را با شرایط
تحقیق آن اشتباه میگیرند. یک تئوری
مبارزاتی ميتواند از سوی فرد یا افرادی ارائه شود، ميتواند
محصول تفکرات فردی باشد. اما تحقق هر تئوری مبارزاتی، با شرط
آمادگی زمينهی عینی آن، بیشک به وجود
نیروی مادی لازم برای تحقق خود نیازمند است.
تئوری تا به نیروی مادی تبدیل نگردد، قادر به تحقق
خود نیست. و اما چگونه باید تئوری را به نیروی
مادی تبدیل کرد؟ اینجاست که روشها و وسائل خاصی که
برای این امر لازم است، مطرح ميشود.
مبارزهی مسلحانه از همان ابتدا موضعگیری
خود را نسبت به مسئلهی حزب با این عبارت: "حزب به طور مشخص مطرح
نیست، بلکه به طور کلی مطرح است"، اعلام نمود. طبق این
دید، همانگونه که در بخشهای قبلی توضیح داده شد،
بین ضرورت تشکیل حزب و شرایط پیدایش آن
تفکیک حاصل ميشود. مبارزهی مسلحانه اعتقاد داشت با گسترش
فعالیت عملی پیشاهنگ، گسترش مبارزهی تودهها، در
شرایطی مشخص، تشکیل حزب به صورت امری فوری درآمده و
آن گاه ميتوان این نیاز را اجابت نمود. آنچه که در دستور کار قرار
داشت، فعالیت مشخص انقلابی پیشاهنگان، پیدا کردن شيوههائی
مشخص برای بردن آگاهی به میان تودهها، یافتن انعکاس آن
در مبارزات تودهها بوده است. در شرایط فعلی(
با ایمان به
پیروزی راهمان
چریکهای
فدائی خلق ایران
مهر ماه
زیرنویسها: