مبارزه
مسلحانه
هم
استراتژی، هم
تاکتيک
نوشته
چريک فدايی
خلق رفيق شهيد
مسعود
احمدزاده
"تابستان
۱۳۴۹
خورشيدی"
بررسی
"انقلاب در
انقلاب" رژی
دبره
همانطور
که گفتيم تحت
تاثير يک رشته
پيشداوريها،
ما از درک
عميق مفاهيم اساسی
که دبره در
"انقلاب در
انقلاب" به
عنوان عناصر
درونی تجربه
کوبا عرضه
کرده بود،
غافل مانديم.
در حقيقت ما
بیآنکه اين
مفاهيم نوين
را درک کرده
باشيم، عملاً
آنها را رد
کرديم.
درحقيقت،
ما نگفتيم که
راهی که دبره
نشان میدهد
با شرايط خاص
ايران سازگار
است و نيز نمیتوانستيم
بگوئيم که در
شرايط
آمريکای
لاتين هم قابلاِعمال
نيست، زيرا از
شرايط آنجا
اطلاع دقيقی
نداشتيم، با
اين همه آنرا
رد کرديم. و
اين رد ما نه
مبتنی بر يک
رشته ملاحظات
عينی خاص، بلکه
بر تکيه بر
اصول کلی
مارکسيسم-لنينيسم
صورت میگرفت.
(۱۰)
به
نظر میرسد که
تز دبره نقش
حزب
مارکسيست-لنينيست
را به عنوان
تنها نيروئی
که قادر است
انقلاب را به
نحوی همهجانبه
رهبری کند،
مورد انکار
قرار میدهد.
بهنظر میرسيد
که تز دبره،
اهميت تئوری
مارکسيسم-لنينيسم،
تئوری
انقلابی را به
عنوان
راهنمای عمل دستکم
میگيرد. به
نظر میرسيد
که دبره نقش
رهبریکننده
امر سياسی را
بر امر نظامی
ناديده گرفته
و حتی امر
نظامی را بر
امر سياسی
مقدم میشمارد.
رژی دبره از
کاسترو نقل میکند
که: "چه کسی در
آمريکای
لاتين انقلاب
خواهد کرد؟ چه
کسی؟ مردم،
انقلابيون،
با حزب يا بدون
حزب؟" و سپس
خود میگويد:
"فيدل کاسترو
خيلی ساده میگويد
که هيچ
انقلابی بدون
يک پيشاهنگ
وجود ندارد، و
اينکه اين
پيشاهنگ
لزوماً حزب
مارکسيست-لنينيست
نيست و اينکه
آنهائيکه میخواهند
انقلاب کنند،
اين حق را
دارند که خود
مستقل از اين
احزاب،
پيشاهنگی
تشکيل دهند...
پس هيچ نوع معادله
متافيزيکی که
در آن حزب
مارکسيست-لنينيست
= پيشاهنگ
باشد، وجود
ندارد. صرفاً
ارتباط و بههمبستگیهای
ديالکتيکیای
بين يک وظيفه
معين يعنی
وظيفه يک
پيشاهنگ در
تاريخ - و شکل
خاص از سازمان
- سازمان حزب
مارکسيست-لنينيست
وجود دارد،
اين بههم
پيوستگیها
از تاريخ
پيشين ناشی
شده و بدان
وابستهاند.
احزاب در
اينجا در روی
زمين وجود
دارند و تابع
سختگيريهای
ديالکتيکی
زمينیاند.
اگر آنها زاده
شدهاند، میتوانند
نميرند و به
اشکال ديگری
دوباره زاده شوند".
اين
جملات از يک
طرف مورد
استقبال
روشنفکران ليبرالمنش
و به اصطلاح
قالبشکن
قرار میگرفت،
چه آنها در
اين جملات، به
خيال خودشان انکار
مرجعيت و نقش
پيشرو هر حزب
مارکسيست-لنينيست
را میديدند.
اينها از سوئی
میخواهند از
عنوان
انقلابی و
پيشرو بهرهمند
باشند، و از
طرف ديگر
ليبرالمنشی
آنها اين
اجازه را به
آنها نمیدهد
که از ولنگاری
ايدئولوژيک،
از التقاطیگری
شبهمارکسيستی
دست بردارند،
مارکسيسم-لنينيسم
را به عنوان
تنها جهانبينی
علمی، تنها
ايدئولوژی
راهبر يک
انقلاب پيگير،
و ديسيپلين
کار در يک
سازمان
مارکسيست-لنينيستی
را بپذيرند.
آنها بدينترتيب
از جملات فيدل
و رژی دبره
سوءاستفاده
میکنند،
درحاليکه از
سراسر کتاب
پيدا است که
انکار نقش
رهبر و
راهنمای
مارکسيسم-لنينيسم
مطرح نيست.
مسئله بر سر
انکار نقش
رهبریکننده
پرولتاريا و
ايدئولوژی او
نيست. در اينجا
حزب
مارکسيستی-لنينيستی
به عنوان شکل
خاص از سازمان
مطرح است. به
قول دبره اگر
حزبی سازمان
زمان صلح خود
را عميقاً و
از اساس دگرگون
نکرده و
سازمان نوين و
مناسب با
وظايف واقعی
پيشاهنگ به
وجود نياورد،
انقلابيون
مارکسيست-لنينيست
حق دارند جدا
از اين حزب
مارکسيست-لنينيست
به عنوان شکل
خاصی از
سازمان، دست به
انقلاب
بزنند، کوشش
کنند تا آن
سازمان نوينی
را به وجود
آورند که
بتواند وظايف
يک پيشاهنگ
واقعی،
پيشاهنگ
حقيقتاً
مارکسيست-لنينيست
را انجام دهد
و در عمل
شايسته اين
مقام گردد که
احزاب به ظاهر
مارکسيست-لنينيست
غصب کردهاند.
در حقيقت ما
در اينجا شاهد
يک تمايز ميان
شکل يک حزب و
محتوای آن
هستيم: محتوای
حزب، يعنی
وظيفه
پيشاهنگ
مارکسيست-لنينيست
در تاريخ،
وظيفه
سازمانی
پرولتری در
تاريخ، و شکل
آن عبارت است
از آن اشکال
سازمانی که برای
اجرای چنين
وظيفه تاريخی
لازمند.
درحاليکه
محتوی هميشه
پابرجاست،
اين اشکال
سازمانی تابع
سختگيريهای
ديالکتيک
زمينیاند.
بدينترتيب
حزب میتواند
بميرد و
دوباره به
اشکال نوينی
متولد شود. به
همين دليل است
که ما با
"ساختن
دوباره حزب"،
"تولد دوباره
حزب به شکل
نوين" و غيره
روبروئيم. خود
دبره دست رد
بر سينه آن
روشنفکران
خردهبورژوائی
میزند که میخواهند
از اين جملات
استفاده
کرده، ليبرالمنشی
خود را توجيه
کنند. او
قاطعانه میگويد:
"روشن صحبت
کنيم: ديگر
آنزمان گذشته
که اعتقاد
داشته باشيم
در "حزب" بودن
برای انقلابی
بودن کافیاست.
اما زمان آنهم
رسيده است که
بر گرايش
کسانی که فکر
میکنند برای
انقلابی بودن
کافی است
"ضدحزبی" بود،
خاتمه داده
شود. اين دو
گرايش دو روی
يک سکه و
اساساً
يکسانند. مانيکائيسم
حزبی (هيچ
انقلابی
نبايد خارج از
حزب باشد)
بازتاب خود را
در
مانيکائيسم
ضدحزبی (هيچ
انقلابی با
حزب نبايد
باشد) میيابد.
هر دو نوع تنآسائی
فکری میطلبند.
در آمريکای
لاتين امروز
يک انقلابی با
وابستگی صوری
خويش به حزب
تعريف نمیشود،
چه با آن باشد
چه عليه آن،
ارزش يک انقلابی
همچون ارزش يک
حزب وابسته به
فعاليتش است." و
همين
روشنفکران
پشتميزنشين
موقعی که
مسئله عملی و
آنهم عمل مسلحانه
مطرح میشود،
پا پس میکشند
و برای توجيه
پشتميزنشينی
و در حقيقت
توجيه وجود
خود، میگويند
که انقلاب
احتياج به
تئوری دارد،
احتياج به يک
تحليل همهجانبه
از شرايط
اجتماعی-اقتصادی-سياسی
دارد. حال
آنکه غافلند
که درست اين
احزاب به خاطر
"عدم" رابطهشان
با همين عمل
مسلحانه،
ديگر از مقام
پيشاهنگی
افتادهاند،
که سازمان
کهنه حزب
مارکسيست-لنينيستی
تناسب خود را
با وظيفه نوين
تاريخی از دست
داده است و
حال سازمان
نوين
مارکسيست-لنينيست،
ديسيپلين سختتر
از سازمان
پيشين مورد
نياز است و
رابطه هر کس
با انقلاب از
طريق رابطه
همان فرد با
اين سازمان
نوين مشخص میشود.
اما
قبل از آنکه
به ايده اساسی
دبره، يعنی
مسئله رابطه
حزب و چريک و
امر سياسی و امر
نظامی
بپردازيم،
خوب است مسئله
رابطه تئوری و
عمل را از
نقطهنظر
دبره روش
کنيم.
"کلی
سيلوا" در
"اشتباهات
تئوری کانون"
میگويد:
"دبره با اين
گفته خود که
بهترين معلم
مارکسيسم-لنينيسم
دشمن است، در
يک برخورد رو
در روی مطالعه
و نوآموزی
ضروری هستند
اما تعيينکننده
نمیباشند."
میخواهد اصل
اساسی بدون
تئوری
انقلابی هيچ
جنبش انقلابی
وجود ندارد،
را در هم
بريزد."
به
نظر من اين
استنتاج "کلی
سيلوا" درست
نيست، اما
ببينيم منظور
از تئوری
چيست؟ خود
سيلوا جواب میدهد:
"آنجائی
مبارزه
انقلابی وجود
دارد که
بدانيم چگونه،
بر عليه چه
کسی، و در چه
لحظهای بايد
مبارزه کنيم."
آيا رژی دبره
اينها را مسائل
ثانوی میداند
و بیاهميت و
غيرضروری؟ من
فکر میکنم که
اينطور نيست.
آيا دبره نمیکوشد
که بر اساس
تجربه انقلاب
کوبا يک تئوری
و يک رشته دستآوردههای
استراتژيک
ارائه دهد؟
آيا کتاب او
کوششی نيست که
اساساً وقف
اين شده که
چگونه و با چه
وسائلی بايد
با دشمن
مبارزه کرد؟
اينکه دبره در
کتاب خود يک
تحليل همهجانبه
از شرايط
اقتصادی-اجتماعی
آمريکای لاتين
ارائه نمیدهد
دال بر اين
است که اين را
يک مسئله بیاهميت
و غيرضروری میداند؟
پس چرا مثلاً
فقدان يک
تحليل
اقتصادی-اجتماعی
را از جانب
احزاب
کمونيست
آمريکای لاتين
نقص میداند؟
اما توجه بیمنطق
و بيش از حد
رژی دبره به
اشکال خاص و
ويژگيهای خاص
انقلاب کوبا،
يا در حقيقت
استثنائات
تجربه کوبا، و
کوشش در تعميم
آنها برای
سراسر
آمريکای
لاتين، موجب
يک رشته
اشتباهات میشود
که بايد آنها
را ذکر کرد.
اگر
انقلابيون
کوبا اصول
استراتژيک را
حتی ناآگاهانه
به کار میبستهاند،
آيا ما هم
بايد بدون
آگاهی بر
استراتژی، بدون
درک نسبتاً
روشنی از خطوط
کلی عملی که
در پيش داريم دست
به کار شويم؟
اگر میخواهيم
دست به جنگ
تودهای
بزنيم، آيا
نبايد درک
روشنی از
استراتژی جنگهای
تودهای و
شرايط ويژه هر
کشور که در آن
اين جنگهای تودهای
جريان داشته
است، داشته
باشيم؟ اگر
لازم نيست، پس
چرا که خود
"انقلاب در
انقلاب" وقف
اين امر شد؟ و
اگر لازم است،
پس نمیتوان
اين امر را که
آثار نظری در
مورد جنگهای تودهای
"به همان
اندازه که سود
رسانند، زيان
آورند"، و در
حقيقت
نشاندهنده
رابطه
ديالکتيکی تئوری
و عمل میباشند،
با اين برخورد
سطحی و
امپريستی حل
کرد که پس
نبايد آنها را
خواند. يا "خوب
شد که فيدل نوشتههای
مائو را
نخواند". اگر
قرار است که
راه کوبا قدم
به قدم تکرار
شود، که چيز
غيرقابلتصوری
است و بخواهيم
هر مورد
استثنائی را
تعميم دهيم،
بايد گفت که
خود
انقلابيون
کوبا هم از
آغاز قصد
نداشتند دست
به يک جنگ
طولانی بزنند،
حال آنکه برای
ما طولانی
بودن جنگ امری
مسلم است.
(آنها میخواستند
با اجرای يکرشته
عمليات جنگی
در حقيقت
ضربتی، و
همراه با قيامهای
شهری حکومت
باتيستا را
سرنگون کنند. در
جريان عمل اين
امر به شکست
منجر شد، و
راهی نوين
اتخاذ گرديد).
در
حقيقت
تجربيات
انقلابی
پيشين به دليل
اينکه انقلاب
در تمام جوامع،
تحت يکرشته
قوانين عام
صورت میگيرد
و از آنجا که
حتی جنگهای
تودهای
دارای يکرشته
قوانين عام میباشند،
چيزهای
آموختنی
دارند و بايد
آموخته شوند،
و از اين لحاظ
"سود رسانند".
اما هرگاه در
نظر گرفته شود
که در تحليل
نهايی اين عمل
انقلابیست
که قادر به
کشف ويژگی
شرايط عينی هر
کشور و تصحيح
و تکميل تئوری
انقلاب است،
بیشک
تئوريهای
پيشين اگر
قرار باشد
بطور مکانيکی
تعميم داده
بشوند، "زيانآور"
میشوند. تنها
با روشن بودن
خطوط کلی و
استراتژی کلی
عمل میتوان
ميان اصول
تاکتيکی يک
پيوند
ارگانيک برقرار
کرد، میتوان
از آن درس
گرفت و میتوان
اشتباهات
تاکتيکی را در
ارتباط با
استراتژی
کلی، و بدينترتيب
حتی خود
استراتژی کلی
را تصحيح و
تکميل کرد و
اشکال خاص عمل
وابسته بدان
را دقيقاً مشخص
کرد.
دبره
میگويد:
"مبارزه
انقلابی
مسلحانه در هر
قارهای، در
هر کشوری با
شرايط خاص روبروست،
اما اين شرايط
نه طبيعیاند
و نه آشکار.
حقيقت اين امر
چنان است که
در هر موردی
سالها قربانی
دادن برای کشف
و آگاهی بر
آنها ضروری
است". آيا
شرايط خاص را
میتوان بدون
ارتباط با
شرايط عام
شناخت؟ و آيا
تجربيات
انقلابی در
شناخت همين
تجربيات عام قابلاستفاده
نيستند؟ اين
امر که "در
آمريکای
لاتين سالهائی
اندک در انواع
مبارزه
مسلحانه، بيش
از دهها سال
استقراض
تئوری سياسی
به کشف ويژگی
شرايط عينی
کمک کرده است"
(رژی دبره)، به
هيچوجه اهميت
تئوری انقلاب
را کم نمیکند،
بلکه صرفاً
اين را میرساند
که تئوری
سياسی
استقراضی نمیتواند
راهنمای
درستِ عمل
انقلابی قرار
گيرد. اما اين
تجربه تنها در
رابطه با
تئوری و در ارتباط
با شرايط عام
و تحليل شرايط
خاص میتواند
سرچشمه يک
تئوری نوين و
راهنمای نوين
عمل باشد.
خلاصه، اين
عمل است که
بالاخره صحت يا
سقم تئوری ما
را تعيين میکند.
اما به هر حال
ما ناچاريم
عمل خود را با
جمعبندی تئوريها
و تجربيات
پيشين آغاز
کنيم. قبل از
آنکه اين
مسئله را
خاتمه دهيم،
خوب است در
مورد استدلال
کسانی که برای
به دست آوردن
تئوری انقلاب
و شناخت همهجانبه
شرايط عينی يک
مرحله نسبتاً
طولانی را درنظر
میگيرند،
مرحلهای که
خصلت اساسی آن
آموزش تئوريک
و مبارزه ايدئولوژيک
است و میگويند
که ما احتياج
به تئوريسينهائی
چون لنين
داريم، و
البته منظور
آنها از لنين
کسی نيست که
در جريان يک
مبارزه
طولانی و فعال
پرورده شده،
بلکه کسی است
که دارای دانش
تئوريک دائرهالمعارفی
وسيعی باشد،
يک نکته را
گوشزد کنيم:
ما
در تاريخ
تجربيات
انقلابی و
نهضت کمونيستی
بينالمللی
قرن اخير
اساساً با سه
نوع مبارزه
روبرو هستيم:
ايدئولوژيک،
اقتصادی و
سياسی. اگر توالی
تاريخ اين
تجربيات را در
نظر بگيريم،
نيک میبينيم
که چگونه به
نحو
روزافزونی از
نقش مبارزه
تئوريک و
اقتصادی
کاسته شده، و
مبارزه سياسی
بيش از پيش بر
کل مبارزه
انقلابی
سيطره يافته.
کافی است
نگاهی به
اسناد جنبش
کمونيستی بيافکنيم
تا کم شدن
اهميت تئوری
را در مقايسه
با مبارزه
سياسی عملی
دريابيم:
کاپيتال،
آنتیدورينگ،
چه بايد کرد،
دمکراسی نوين
و غيره. خلاصه
ما در جنبش
کمونيستی بينالمللی
امروز که
اساساً در
کشورهای زير
سلطه جريان
دارد، کمتر با
آثار تئوريکی
نظير کاپيتال،
آنتیدورينگ
يا
ماترياليسم و
امپريوکريتيسم
روبرو میشويم.
آيا اين امر
مبين آن نيست
که از نقطه
نظر تئوری
ناب، جنبش
کمونيستی بينالمللی
که به طور کلی
با عمل مستقيم
انقلابی
روبروست نه
فرصت و نه
نياز آن را
دارد که به
کار پردازد؟ آيا
اين امر نمیرساند
که ما بيش از
هر وقت ديگر
به پراتيسين احتياج
داريم تا به
تئوريسين؟ (۱۱)
و
اما در مورد
مبارزه
اقتصادی نيز
چنين است. هر
گاه پروسه
مبارزه
انقلابی را در
هر يک از
کشورهائی که
اهميت کسب
کرده در نظر
بگيريم،
متوجه میشويم
که مبارزه
اقتصادی بيش
از پيش اهميت
خود را از دست
میدهد. اين
امر نيز نتيجه
تفوق
روزافزون
سياست بر
اقتصاد،
نتيجه تسلط
دشمن طبقاتی
با سرکوبکنندهترين
وسائل در تحت
شرايط اختناق
و ترور، نتيجه
تسلط جهانی
امپرياليستی
و خلاصه نتيجه
اين امر است
که تسلط جهانی
امپرياليستی
دوران احتضار
خود را میگذراند.
در حقيقت رشد
پروسه انقلاب
در مقياس جهانی
از يکطرف
مسئله تصرف
قدرت سياسی
را، مسئله حاد
چگونه بايد
انقلاب کرد و
سلطه
امپرياليستی
را چگونه میتوان
در هم شکست
را، و خلاصه
عمل مستقيم
انقلابی را
بيش از پيش در
دستور روز
قرار داده و
از طرف ديگر
همين پروسه
انقلاب در
مقياس جهانی
به منزله يک
نوع تدارک
تئوريک برای
انقلاب کنونی
است. اينک
محتوای
انقلاب بيش از
پيش روشن است،
حال آنکه،
آنچه بايد
روشن شود و
فقط از طريق
عمل مستقيم
انقلابی است
که روشن میشود،
اشکال خاصی
است که اين
محتوی در
شرايط خاص به
خود میگيرد.
دشواری کار نه
در تهيه
برنامه
انقلاب، تعيين
اهداف
انقلاب،
شناخت
نيروهای
انقلاب و ضدانقلاب،
بلکه در تعيين
طرق و وسائلی
قرار دارد که
بايد به کار
گرفته شوند تا
انقلاب را به
پيروزی
برسانند.