مصاحبه پیام فدائی با رفیق محمود خلیلی

از بازماندگان قتل عام زندانیان سیاسی در سال 67

 

 

پیام فدائی:با تشکر از این که این گفتگو را پذیرفتید. لظفاً خودتان را معرفی کنید و قبل از هر چیز بگوئید که در چه تاریخی و به چه اتهامی دستگیر شدید؟

 

محمود خلیلی هستم متولد یکی از روستا های لرستان.  من در تاریخ 4 آبان 60 ساعت 9صبح در حوالی محل کارم در تهران (کوچه برلن ) با راهنمائی، همراهی ومشارکت مستقیم خواهر زاده ام که یک بسیجی بود بهمراه برادر یکی از دوستان دبیرستانیم که از قدیم با همدیگر معاشرت فراوانی داشتیم وآنها از تفکرات من مطلع بودند، دستگیر شدم. در همین جا بی مناسبت نیست بگویم که بعد از قیام آن دو برادر به عنوان هواداران رژیم در کمیته وارگانهای امنیتی نظام فعالیت می کردند وهم اکنون از مامورین رده بالای وزارت اطلاعات هستند. در هر حال خود چگونگی وعلل دستگیری من موضوع ویژه ای است که شاید گنجایش و مناسبت بحث ما را در اینجا در بر نگیرد واز آن می گذرم .

 

پیام فدائی: وقتی دستگیر شدید شما را به کدام بازداشتگاه بردند و چه مدت آنجا بودید؟

 

پاسخ: من بعد از دستگیری  به خانه امنی منتقل شدم وتا روز 25 آبان در این مکان نگهداری می شدم.

 

پیام فدائی: لطفاً کمی در مورد شرایط بعد از دستگیری و فضای آن خانه امن توضیح دهید.

 

 پاسخ: در همان ابتدای دستگیری به  ماشینی منتقل شدم در حالی که دستانم از پشت با دستبند بسته بود. چشمانم را هم بستند ومدت مدیدی این ماشین در خیابانهای مختلف می چرخید. در داخل ماشین لودگی های یکی از مامورینی که  مستقیماً دستبند را بدستانم زد را تحمل می کردم . بعد از مدتی خیلی طولانی بنظرم ماشین متوقف شد وظاهرا" از دربی عبور نمود ومن را از ماشین بیرون کشیدند. احساس می کردم محلی که ماشین در آنجا متوقف شد باید حیاط نسبتا" کوچکی باشد. چرا که با تمام نمایشی که اجرا می کردند و دستور خم کردن سر، دولا شدن  وچرخاندن های متعدد دور حیاط دونفری که بازوهایم را گرفته بودند، مجبور بودند یا از من عقبتر حرکت کنند ویا مقداری جلوتر. در نهایت از چند پله بالا برده شدم و وارد فضای راهرو مانند وسپس اتاقی شدم . پس از بازرسی بدنی، سیگار، 2بسته کبریت که داخل یکی از آنها یک سری مدرک (ملات) جاسازی شده بود، کمر بند و کفش هایم ،ساعت و 3000 تومان پولی که همراه داشتم را از من گرفتند. سپس از پله های باریک وکوتاهی( با در نظر گرفتن اینکه شخصی که زیر بغل مرا گرفته بود وبعنوان راهنما من را هدایت می کرد، یک پله جلو تر از من حرکت می کرد و در اصل من را می کشید) به طبقه دوم منتقل شدم و روی سکوئی بعرض 60 سانت وطول 80سانت و ارتفاعی به اندازه یک زانو قرار گرفتم که تا روز انتقال به اوین، دراین محل که بعد ها متوجه شدم حمام ساختمان است، نگهداری شدم.  این خانه در نزدیکی یک مدرسه قرار داشت چرا که صبحها صدای زنگ مدرسه وهمهمه بچه ها بگوش می رسید. در طبقه اول، یک اتاق برای بازجوئی و در زیر زمین (یا نیم طبقه زیرین ) اتاقی قرار داشت که تخت شکنجه در آنجا مستقر بود. ظاهرا" از این محل صدا به بیرون انتقال پیدا نمی کرد. چرا که موقع کابل زدن دهن مرا نبسته بودند ویکی از بازجویان می گفت اینجا تا دلت می خواهد هوار بکش صدایت به گوش هیچ احدی نمی رسد. مرتب هم می گفت که  قبل از توهم خیلی از کله گنده ها را اینجا به حرف آوردیم .

 

پیام فدائی: شکنجه گران تا چه حد از فعالیت های سیاسی شما مطلع بودند و می خواستند که به چه چیز هائی اعتراف کنید؟ به عبارت دیگر خواهان چه نوع اطلاعاتی بودند؟ در ضمن کمی هم در مورد برخوردهای اولیه آنها توضیح دهید.

 

 پاسخ: از فعالیتهای سیاسی من اطلاعات آن چنانی نداشتند و در ابتدا فقط به دنبال همسر خیالی من می گشتند و در خصوص او سئوال می کردند ولی بعد که ملاتهای جاسازی شده در قوطی کبریت را پیدا کردند، دنبال چگونگی و نحوه تحویل آنها و همچنین مشخصات افراد و قرار آنها را از من می خواستند. به طور خلاصه اشاره کنم که از اواخر سال 59 مسئله محل کار من مشکلی شده بود لاینحل. از یکطرف مسئول قدیمم که حالا یک اکثریتی بود این محل را می شناخت و از طرف دیگر خیلی از کسانی که با آنها کار می کردم یعنی رفقای مختلف تشکیلاتی و غیرتشکیلاتی. ضمنا" عناصر آشکار ومخفی رژیم هم کم و بیش به من بعنوان یک ناراضی سیاسی در آن منطقه نگاه می کردند. حتی یکبار در اوائل سال 60 یکی از افراد امنیتی رژیم که همان برادر هم کلاسیم بود بهمراه شخص دیگری قصد داشتند من ویکی از پسر خواهرهایم را زیریک کامیون بفرستند که با هوشیاری راننده کامیون وخلوتی خیابان جان سالم بدر بردیم. اگرچه من بواسطه جراحات وارده یک شب را در بیمارستان سینا گذراندم .

 

 اما در مورد نحوه برخورد اولیه آنها، ابتدا مرا با دست بسته و چشم بسته داخل اتاقی بردند و در وسط اتاق ایستادم . لحظات به کندی می گذشت ومن هر لحظه منتظر جرقه آن کبریت لعنتی بودم. سکوت بود وسکوت ولی از صدای نفس کشیدنها می دانستم تنها نیستم وعده ای در آنجا هستند حس می کردم مخصوصا" مرا در آن حالت قرار داده اند ودر حال تماشا هستند. عاقبت سکوت شکست و در حالی که شخصی بازویم را می کشید صدای شعبان، برادر هم کلاسم را شناختم که راهنمائیم به نشستن روی یک صندلی می کرد. اطرافم 2 یا 3 نفر ایستاده بودند وسئوال وجوابها با اسم ومشخصات شروع شد. آدرس خواستند که آدرس خانه پدری را دادم. نجوا و پچ پچ شروع شد انگار تبادل نظر می کردند که چه بپرسند. هوادار چه جریانی هستی ،چه فعالیتهائی می کردی، رفقایت کیا هستند (می دانستم در این خصوص اطلاعات ویژه ای ندارند تنها نگرانی من کبریت بود). سعی می کردم پاسخ های کوتاه وخلاصه ای بدهم که ناگهان با لگدی پخش زمین شدم وضربات لگد به جز صورت به تمام نقاط بدنم وارد می شد. پس از مدتی زیر بغلم را گرفتند ودوباره روی صندلی نشاندند. سئوالات اینبار در مورد به اصطلاح همسرم بود. نام، آدرس وشماره تلفن او را می خواستند واینکه چگونه می توانند او را از وضعیت من مطلع کنند. وقتی به آنها گفتم همه اینها شایعه است کسی یقه ام را گرفت واز روی صندلی با کشیده بلندم کرد با مشت ولگد و دستانی که از پشت بسته بود به هرسمتی پرتاب می شدم و داد می زدم . خودم را روی زمین انداختم و مچاله شدم. هر کسی از هر طرف می زد. حالا فریادم به ناله وخر خر تبدیل شده بود…….به هر حال، مرا رو به دیوار نشاندند و کاغذ وقلم دادند. به سئوالاتی که می شد، می بایست جواب می نوشتم. ابتدا درباره همسر تخیلی و بعد درباره هواداری از جریانات سیاسی سئوال کردند که همه جوابها را کوتاه می نوشتم و حرفهائی که زده بودم را تکرار می کردم. هدف من فقط وقت تلف کردن بود. باصدائی که آنها را برای نماز مغرب فرا می خواند ظاهرا" بازجوئی به پایان رسید. مرا از آن اتاق خارج کردند که به احتمال زیاد به همان اتاق قبلی بردند وکنار دیوار نشاندند. از خستگی وکوفتگی به خواب رفتم.  نمی دانم 5 دقیقه بود یا 5 ساعت ولی با لگدی که به پهلویم خورد از خواب پریدم. به زور روی پا ایستادم ناگهان از هر طرف باران مشت ولگد بطرفم شروع به باریدن کرد ودر همان حال که می زدند یکیشان یقه ام را گرفت و از اتاق بیرون کشید. در اثر تقلاهای زیاد دستبند توی گوشت دستام فرو رفته بود. در حالی که می زدند از پله ها بطرف پائین هلم دادند. وقتی به پائین رسیدیم دستبندم را باز کردند و روی تختی خواباندند و دستانم را به بالای تخت بسته و پاهایم را هم بستند. همان صدائی که به او حاج آقا می گفتم گفت: جونور ولدزنا حالا به امام توهین می کنی! این آته اشغالا را به کی می خواستی بدی؟ بند دلم پاره شد و فهمیدم کبریت را پیدا کردند...پس از آن مدتی بدون سئوال فقط با کابل زدند. معلوم بود از غیض و عصبانیت است. تازه بعد از آن برای سئوال جواب بازم کرده و به بالا منتقلم کردند . سئوال وجواب با مضمون تازه شروع شد.

 

پیام فدائی: گفته می شود که اغلب کسانی که در آن زمان در زندان های جمهوری اسلامی به کار شکنجه گری مشغول بودند، در کار خود حرفه ای نبودند و در نتیجه ضربات فیزیکی غیرقابل جبرانی به زندانی سیاسی وارد می نمودند. تجربه شخصی شما در مورد خودتان در این مورد چیست؟

 

پاسخ: دقیقاً بخاطر عدم تجربه، شکنجه ها غیر سیستماتیک انجام می گرفت. مثلا" زدن ضرباتی با چوب و حتی میله آهنی هم امری عادی بود. یا مدتهای مدیدی با دستبند قپانی در گوشه ای رها کردن یا آویزان کردن با همان دستبند قپانی که عوارض وخیمی را به بار می آورد. در خصوص خود من زدن با میله یا چوب توی سرم موجب شکستگی سرم شد. بعداً وقتی در اوین مجدداً زیر شکنجه قرار گرفتم، این شکستگی باز شد. یا بخاطر 30 ساعت دستبند قپانی انگشتان دست چپ من از کار افتاده بود که با تلاش رفقای هم اتاقی وکمک دکتر مفیدی توانستم حرکت را به انگشتانم باز گردانم. ولی پنجه دست چپ من قدرت یک دست معمولی را هیچگاه دوباره پیدا نکرد.

 

پیام فدائی: وقتی شما را به اوین منتقل کردند مستقیماً به کدام قسمت بردند؟

 

پاسخ: زمانی که من به اوین منتقل شدم در همان بدو امر به ساختمان دادستانی وطبقه دوم آن وبه شعبه 6 که در آن محل مستقر بود، منتقل شدم .

 

پیام فدائی: آیا در اوین هم شکنجه شدید؟ در صورت امکان نوع شکنجه هائی که شما خود شخصاً تجربه کرده اید را بگوئید.

 

پاسخ: شاید بیشترین شکنجه را در همان خانه امن شدم، چرا که در طبقه پائین ویا زیر زمین آن اتاق وتختی قرار داشت که در چند نوبت به آن بسته شدم و با کابل مورد شکنجه قرار گرفتم. حداقل 30 ساعت قپانی را تحمل کردم و البته یکبار هم برای اعدام مصنوعی به خارج از این محل منتقل شدم. شرایط جسمی من طوری بود که پس از مدتی که به اوین منتقل شدم، هر بیننده ای در اوین تصور می کرد که من چند روز قبل در همانجا شکنجه شده ام. در ضمن اینکه سرم هم در اثر ضربه با میله یا لوله فلزی شکسته بود ولباسهایم هم خونی بود. البته تمام اینها دلیلی برای این نبود که در اوین به تخت بسته نشوم و یا توپ فوتبال نگردم و یا مجددا" قپانی نشوم . اگر در آن خانه امن قرار با رفقا یم را می خواستند، اینجا(در اوین ) به علت اینکه قرارهایم را سوزانده بودم، به خاطر خواستن هرگونه رد و نشانی ، تحت فشار قرار داشتم .

 

پیام فدائی: آیا در محلی که شما را بازجوئی یا به زبان دیگر شکنجه می کردند، شاهد شکنجه دیگران هم بودید؟ اگر آری این مورد را توضیح دهید.

 

 پاسخ: من در اوین بارها وبارها شاهد ( شاهد چشم بسته ) شکنجه دیگران بودم. از زمانی که بازجوئی ها در سال60 در دادستانی صورت می گرفت تا زمانی که به زیر زمین 209 منتقل گردید، در اغلب موارد یا با داشتن دستبند قپانی در گوشه اتاق قرار داشتم ، یا پشت درب بازجوئی بودم و یا خودم روی تخت قرار داشتم و در تخت کناری شخص دیگری را شکنجه می کردند. شاید بزرگترین تجربه زندگیم در زندان را همان روز اول ورود به زندان اوین کسب کردم. در آن روز درحالی که منتظر بازجوئی بوده و در حدفاصل 2 اتاق بازجوئی قرار داشتم، متوجه شدم تقریبا" 2زن یا دو دختر را همزمان در دو طرف من به تخت بسته اند. ظاهرا" حوالی ساعت 11 بود یکی از آنها فقط داد می زد و دیگری هر از چند گاهی می گفت می گم می گم. با این گفته اگر چه مدت کوتاهی صدای زدن وناله کردن قطع می شد، ولی چند دقیقه بعد مجددا" صدای فریاد او به آسمان می رفت. دختر دوم را که فقط از شدت شکنجه داد می زد، بی وقفه تا ساعت 1 زدند.  بعد از او مرا به جای او بردند وبه همان تخت بستند. البته من از زیر چشم بند دختری را که تازه از تخت باز کرده بودند را دیدم. او به سختی، روی باسن خودش را روی زمین می کشید . حوالی ساعت 5 بعداز ظهر وقتی از تخت بازم کرده و به سختی به راهرو منتقل شدم، متوجه شدم آن کسی که هی می گفت می گم می گم همچنان کتک می خورد. در انتها متوجه شدم که قرار شده با پاسداران برای جمع آوری اسامی ای که داده بود به بیرون از زندان برود. معلوم بود که او باید به همراه پاسداران به خانه هم رفته ودر انتظار تلفن بنشیند. این درس بزرگی بود که نشان می داد با هر کلمه حرف زدن، بازجویان تقاضای حرف زدن بیشتر را دارند وفکر می کنند هنوز هم با مقدار بیشتری شکنجه، اطلاعات بدست خواهند آورد. پس ادامه می دهند تا جائی که مطمئن شوند طرف تقریباً تخلیه اطلاعاتی شده است. اما در طرف دیگر اگر اطلاعاتی به دشمن ندهی شکنجه سریعتر به پایان می رسد .

 

پیام فدائی: آیا از شهادت زیر شکنجه زندانیان سیاسی در آن زمان اطلاعی دارید؟ اگر دارید لطفاً توضیح دهید.

 

پاسخ: از نظر من  تعداد کسانی که ناشناس در زیر شکنجه کشته شدند خیلی زیاد است و شاید هیچگاه نتوان به اسناد آن دسترسی پیدا نمود. ولی تا آنجائی که من به یاد دارم در آن مقطع یکی از مشهورترین کسانی که در زیر شکنجه کشته شد رفیق جانفشان «علیرضا سپاسی آشتیانی » بود. بارها خود من شاهد بودم که شخص لاجوردی در زمانی که بازار "حسین روحانی" کساد شده بود و یخ تاثیرگذاری او روی زندانیان چپ نگرفته بود، اعلام می کرد همین روزها « علیرضا سپاسی » را هم می آوریم اینجا تا برای شما بلبل زبانی کند. خوشبختانه « سپاسی» با مقاومت قابل تحسینش مرگ سرخ وسرافرازانه را برگزید. بهمین خاطر از آبان ماه 61 هیچگاه دیگر لاجوردی اشاره ای به علیرضا نکرد. دومین کسی که من می دانم در زیر شکنجه به خیل جانفشانان پیوست، رفیق جانفشان «زهرا بهکیش معروف به اشرف بهکیش » (1) بود که من بارها در نوشته های خودم به آن اشاره داشتم .

 

پیام فدائی:  در پائیز سال 60 که شما دستگیر شدید، اوین یکی از خونین ترین دوران خود را می گذراند. اندکی از مشاهدات خود در این مقطع بیشترصحبت کنید.

 

پاسخ: سال 60 را شاید از نظر شکنجه و کشتار بتوان یکی از سخت ترین دوران دهه 60 نامید . در این دوره هیچ  نورم و روش خاصی بر زندانها حاکم نبود. از این رو از یک شکنجه سیستماتیک هم خبری نبود، بلکه شکنجه به طور افسارگسیخته ای با تمامی ابزارهای موجود و بی برنا مه صورت می گرفت. از مشت ولگد یا بقول معرف فوتبال که ابتدائی ترین شکنجه ها محسوب می گردید تا از کابل با ضخامتهای متفاوت استفاده می شد. قطر کابل وطول آن و تشخیص کار برد آن بستگی به بازجو داشت که آن هم بی هیچ  معیار خاصی این انتخاب را انجام می داد. مدت شروع تا خاتمه شکنجه با کابل بستگی به موقعیت زندانی و شرایط روز، رده تشکیلاتی ، میزان مقاومت، میزان تحمل پاها، و..... داشت . البته کسی که در مر حله اول لب به سخن باز نمی کرد تقریبا" میتوان به جرات گفت که دیگر شگنجه گران نمی توانستند او را به حرف آورند. هشت ساعت اولیه سرنوشت سازترین مرحله مقاومت در برابر خواست شکنجه گران است. ظرف بیست وچهارساعت مقاومت میتوان چنان  بازجویان شگنجه گر را خوار و ذلیل ساخت که کنترل عصبی خود را از دست بدهند، چرا که برای تداوم کابل زدن دیگر باند پیچی پاهای ترکیده هم جوابگو نیست.  البته بماند که این جانیان، خشم وغضب خودرا فقط با کوبیدن کابل به تمام بدن فرومی خواباندند که این مرحله را میتوان مرحله به زانو درآمدن کابل وشگنجه گر در برابر مقاومت و پایداری زندانی نامید.

 

در آن زمان شکنجه گران از چوب (دسته بیل) وحتی میله آهنی هم برای شکنجه زندانیان سیاسی استفاده می کردند. در واقع شکنجه صرفا" جنبه سلیقه ای داشت که بازجو، شکنجه گر وهریک از پاسداران به سلیقه خود بکار می بردند. برای این که مثالی در این مورد ارائه دهم، باید از رفیق جانفشان «منصور اسکندری »(دکتر مهران ) یاد کنم که خود من در انفرادی 209 از نزدیک او را دیده بودم.  شکنجه گر با دسته بیل توی کمر او کوبیده بود به طوری که دسته بیل از وسط دو نیم شده بود. بدتر از این، آنها دسته بیل را از قسمتی که شکسته بود و تراشه تراشه بود در کمر او فرو نموده و چرخانده بودند. این عمل وماندن تراشه های چوب در وسط کمر او باعث ایجاد زخمی چرکی وعفونی وحفره بد منظره ای شده بود که هر روز باید تراشه های چوب را از میان چرک وخون بیرون می کشیدند. این شمائی کوچک از شکنجه فیزیکی بود .

 

پیام فدائی: به غیر از شکنجه های فیزیکی، چه شکنجه های دیگری اعمال می کردند و چه شرایط شکنجه باری وجود داشت؟

 

پاسخ: در کنار شکنجه فیزیکی حضور در یک اتاق 36متری (6×6) باجمعیتی بیش از 100نفر و سه شیفته خوابیدن ، سه چهارم یک نان تافتون جیره سه وعده غذائی در 24 ساعت ، عدم بهداشت وحمام ، 20 دقیقه وقت توالت برای بیش از یکصد نفر با بودن تنها 6 توالت که اغلب یک یا 2 تای آن خراب بودهمراه با شلاق نگهبان (در این وضعیت نگهبان با کابل یا شلنگ نفرات آخری را که در توالت بودند یا هنوز به آنها نوبت نرسیده بود را می زد و وادار می کرد به اتاق برگردند). به هنگام بیماری امکان رفتن به بهداری وجود نداشت، مگر این که زندانی به حال مرگ افتاده باشد که در این صورت هم پاسدار باید تشخیص می داد بیمار در سر حد مرگ است تا او را به بهداری بفرستد، تازه در این صورت هم معمولاً فقط یک نفر چنین شانسی پیدا می کرد. زندانیانی که امکان رفتن به بهداری را پیدا می کردند، بیشتر پیرمردها و بیماران قلبی بودند. آنها سعی می کردند از بهداری داروهای بیشتری برای مصرف افراد داخل اتاق (تحت عنوان بیماری خودشان ) بگیرند وبه اتاق بیاورند.

 

وضعیت بسیار دردناکی که در آن زمان خیلی از زندانیان  سیاسی در اوین از سرگذراندند به ویژه به دوره ای مربوط می شود که نیروهای رژیم با گلوله، سینه آزادیخواهان را می شکافتند(مقطع آبان وآذر60). زمانی که تعداد زیادی را با هم  تیر باران می کردند صدائی مثل خالی کردن بار تریلر تیرآهن بگوش می رسید. اولین باری که صدای خالی شدن تیر آهن را شنیدم، دیدم سکوتی محض اتاق را فرا گرفت. من متعجب وحیران به دیگران نگاه می کردم که بعد با دقت تک تیر ها (تیرهای خلاص ) را می شمردند. بعدها وقتی منهم حکایت خالی شدن تیر آهن را که همان صدای گلوله های پی در پی و یا رگبار گلوله ها به سوی مبارزین آزاده بود را فهمیدم، به جرگه کسانی پیوستم که با شمردن تیرهای خلاص، تعداد اعدامی ها را در ذهن شان محاسبه می کردند.

 

پیام فدائی: بر اساس تجربه شخص شما آیا فضای زندان در مقطعی که شما دستگیر شدید، فضای مقاومت بود و یا بر عکس؟ چه مشاهداتی را ملاک قضاوت خود قرار می دهید؟

 

پاسخ: شرایط و فضای زندان در آن زمان را نمی توان جدا از فضای جامعه آن روزدر نظر گرفت. همانقدر که رژیم با تمام فشارها وسرکوبها نتوانسته بود کاملا" بر شرایط جامعه سوار گردد، در زندان هم با در نظر گرفتن اینکه نیروهای جوان هنوز در شور وحال بیرون قرار داشتند، جو مقاومت چشم گیر بود. بطوری که نشانی از تواب وتواب بازی وجود نداشت. حتی عناصر بریده هم از فضای موجود وحشت داشتند. از کسانی که به نحوی تحمل شرایط را نداشتند و حدس زده می شد که ممکن است گزارشاتی از دیگر افراد زندانی به رژیم بدهند، بعنوان «آنتن » یاد می شد. در آن شرایط که هیچ ارتباطی با بیرون وخانواده ها وجود نداشت، زندانیان با حداقل امکانات خود به تیمار زخمهای یکدیگر می پرداختند. ورزش جمعی (در همان اتاق 36) با بیش از 100نفر جمعیت هرگز فراموش نمی شد. شبهای شعر ومسابقات مختلف بهمراه مراسم های وداع های تلخ با اعدامیان که با شعر وسرود بدرقه می شدند (با در نظرگرفتن وجود آنتن در اتاقها)، همه و همه نشان دهنده فضای انقلابی و شور و شوق مبارزاتی و مقاومت و مقابله با رژیم بود. اگردر طول دهه 60 در صد بریده ها وتوابین واقعی را در نظر بگیریم وبا خیل عظیم زندانیان مقایسه کنیم شاید به جرات بتوان گفت چیزی حدود ده درصد زندانیان حاضر به دادن اطلاعات وهمکاری شدند ودر این بین سهم بزرگ این مقاومت ومبارزه بر دوش خیل هواداران نیروهای انقلابی بود . تا جایی که حتی حسین روحانی در یکی ازمصاحبه هایش در حسینیه اوین مدعی وطلب کار بود که این هواداران بودند که ما را به انحراف کشیدند و به ما خط می دادند. خود این مسئله به تنهایی بزرگترین شکست رژیم محسوب می گردید چرا که حتی با به زانو درآوردن تعدادی از رهبران جریانات سیاسی نتوانسته بود ایده ها وآرمانهای انقلابی را نزد نیروهای هوادار وجوان خدشه دار سازد. به راستی با تمام سرکوبها وکشتار ها و شکنجه ها وفاداران آرمانهای انقلابی هیچگاه حاضر به خیانت وذلت نشدند. به این موضوع سردمداران رژیم هم بارها وبارها اقرار داشتند .

 

پیام فدائی: آیا کسانی را می شناسید که در زندان به چهره های مقاومت تبدیل شدند؟ اگر آری لطفاً نام آن ها را بگوئید.

 

 پاسخ: چهره های مقاوم در زندان کم نبودند وکسانی که شاخص مقاومت باشند هم کم نبودند. البته خیلی از چهره ها هیچگاه شناخته نشدند وهیچ زمانی نامی از آنها برده نخواهد شد. این چهره های گمنام برگهای زرین مقاومت در زندان بودند اما از کسانی که من می شناسم ومی توانم نام ببرم :

 

1- منصور اسکندری (دکتر مهران ) از زندانیانی که شخص لاجوردی شناسائی کرده بود و براساس گفته خیلی از زندانیان، خود لاجوردی شخصا در شکنجه وبازجوئی او شرکت داشت .

 

2- وازگن منصوریان، از بچه های رده بالای پیکار که در زیر شکنجه علیه رژیم شعار می داده. 3- زهرا(اشرف)بهکیش پس از نجات او از خودکشی با سیانور به شدت شکنجه و در زیر شکنجه به جانفشانان مبارزه طبقاتی پیوست.

 

4- علیرضا سپاسی آشتیانی که شرح ماوقع او یکی از حماسی ترین مقاومت های زندان بود.

 

5- رفیق گمنامی از کرمانشاه. بهار سال 62 بود که من مجددا" برای بازجوئی به زیر زمین 209رفتم. منتظر بسته شدن به تخت توسط روح الله، شکنجه گر بودم که یکی از بچه های کرمانشاه را آوردند( مثل اینکه تازه دستگیر شده بود ). احساس می کردم هیکل درشتی دارد چرا که با تقلا وتلاش فراوان او را بجای من به تخت بستند. من در گوشه ای قرار داده شدم . قبل از شروع کابل زدن، بازجو ها از در نصیحت شروع به نطق کردند و پس از مدتی در حالی که او را مخاطب قرار می دادند گفتند بهتر است قبل از کابل خوردن هر چه می دانی بگوئی.  اما این دلاور کرمانشاهی با لهجه شیرین خود گفت: می دانم ونمیگم. میتانی بگیر. این جمله خشم چند بازجوئی که اورا دوره کرده بودند را برانگیخت وبا تمام وجود شروع به زدن کردند . تا 90ضربه را شمردم ، سه یا چهار بازجو به نفس نفس افتاده بودند ولی حسرت یک آخ از طرف این دلاور به دلشان مانده بود. من داشتم بال در می آوردم واحساس نیروی عجیبی می کردم که با مشت ولگد مهدی، دستیار روح الله روبرو شدم. او با خشم به من حمله کرد و بعد مرا به راهرو بالا منتقل کرد. دیگر نفهمیدم چه بر سر دلاور کرمانشاهی آوردند.

 

6- «باراباس»، نام مجاهد 16ساله ای بود که  بر اساس تعریف های زندانیان (سینه به سینه) به طور حماسی در مقابل شکنجه گران ایستاده بود و مقاومتش زبان زد بود.

 

این قصه(مقاومت های قهرمانانه و حماسی زندانیان سیاسی در دهه 60) سر دراز دارد. اگر همه زندانیان باقی مانده از آن دهه، دیده ها وشنیده های خود را بیان کنند باز هم گوشه ای کوچک از این مقاومت ها بیان شده است. در واقعیت هم از شهر ها وشهرستانها ما کمتر خبر داریم. مثلا" در اراک ازعبدالرضا ماهیگیر، ویکی دیگر از یارانش می توان نام برد که نه تنها در زندان بلکه درخارج از زندان هم  مردم از مقاومت او ویارانش سخن فراوان نقل می کردند.  

 

پیام فدائی:  در سال 60 خود رژیم اعتراف کرد که زندانیانی را اعدام می کند که حتی نام واقعی خود را به آنها نگفتند. این خود جلوه بارزی از مقاومت زندانیان سیاسی بود. آیا موارد مشخصی را در این رابطه می شناختید؟

 

پاسخ: دقیقا" این واقعه تاثیر خود را بر دیگر زندانیان هم داشت .در آن مقطع زمانی من در بند سه (از بندهای قدیم زندان اوین ) اتاق 2 بالا بودم وهرگز فراموش نخواهم کرد روزهائی را که پاسداری درب اتاق را باز می کرد و اسامی را می خواند. مثلا" یک بار از6 نفری که از اتاق ما برای اعدام می بردند سه نفر آنها را تنها با اسم کوچک صدا زدند واین حالت را حداقل 2 بار من ودیگران شاهد بودیم وشورانگیزترین لحظه، لحظه وداع با آنها بود که هرکدام با خواندن شعر وسرودی ما را ترک می نمودند. دراین میان سرود «رود »یکی ازارکان این مراسم ها بود وعزیزی را که من نمی دانم به چه اتهام (به احتمال فراوان مجاهد بود)ونامش «یاسر»بود، سرود زیبای «دایه دایه »را به عنوان آخرین یادگارش برای ما خواند، و«اژدر»شعر زیبای: «گرازاین کویر وحشت به سلامتی گذشتی به شکوفه ها به باران به تمام خلق ایران برسان سلام ما را »را به زیبائی دکلمه نمود. البته قسمت «به تمام خلق ایران »را خودش به شعر دکتر شفیعی کدکنی اضافه کرده بود. البته این را تنها من ناظر وشاهد نبودم 107 نفر در آن اتاق بودیم که از افراد سرشناسی که هنوز زنده اند  جدای از تفکرات گذشته وکنونیشان شاهدین این موضوع بودند می توانم از دکتر محمد ملکی رئیس سابق دانشگاه تهران، احسان نراقی وفریدون گیلانی نام ببرم واین را می دانم امثال نراقی ها اگر حافظه اشان کپک نزده باشد منافعشان اجازه نمی دهد این مقاومت ها را بیاد بیاورند.

 

پیام فدائی: این اسامی ای که ذکر کردید فقط  نمونه هائی هستند که روحیه مبارزاتی خیلی از مبارزین دلیر را در زندان های جمهوری اسلامی نشان می دهند. همین نمونه ها، در عین حال بیانگر دروغین بودن تبلیغاتی هستند که متأسفانه در رابطه با زندانیان سیاسی در زندان های جمهوری اسلامی مطرح شده است. این دلیران فرزندان همه خلقهای رنجدیده ایران هستند و به همه مردم تحت سلطه ایران تعلق دارند. آیا می دانید که اژدر دلاور در ارتباط با چه سازمانی دستگیر شده بود؟ اگر آری این را ذکر کنید.

 

پاسخ: همانطورکه بعدها در قسمت کامل خاطراتم خواهد آمد من در مدت کوتاهی که در ابتدای ورود به اوین در 209 بودم با رفیق عزیز منصور اسکندری بهمراه رفیق دیگری بنام اژدر که هردو از سازمان چریکهای فدائی خلق اقلیت بودند هم سلول بودم ولی این اژدر که در بند سه اتاق 2 بالا بود از رفقای پیکاری بود.

 

پیام فدائی: بر گردیم به شرایط خودتان. چه مدت پس از دستگیری شما را به "دادگاه" بردند. در ضمن آنچه را که جمهوری اسلامی دادگاه می نامید را کمی تشریح کنید. آیا چشم بسته بودید؟ چه کسانی در آنجا حضور داشتند؟ چه حرفهائی زده شد و...کلاً چه گذشت؟

 

پاسخ: تا 16ماه پس از بازجوئی های اولیه پرونده من راکد مانده بود وطی این مدت به هیچ عنوان دیگر بازجوئی نرفتم یعنی آخرین بازجوئی وشکنجه من در اوئل آذر60 انجام گرفت وبقول معرف توی آب نمک خوابانده شدم .اواخر فروردین 62 دوباره بازجوئی وشکنجه  آغاز شد که از نظر خودم جالبترین بخش کتک خوردن من در این قسمت بود چرا که وقتی از من قرار خواستند فهمیدم اینها بجز مسائل گذشته هیچ چیز جدیدی ندارند از این رو وقتی در زیر ضربات کابل به «مهدی »دستیار «روح الله »می گفتم هرجا دوست داری می توانی بری وبه ایستی فکر می کرد او را دست انداخته ام و بر شدت ضرباتش می افزود تا «روح الله » مثل اینکه به او گفت که مدتها از دستگیری من می گذرد از این رو فقط میزد وفحش می داد (فحش خواهر مادر و....) که ای کمونیست کثیف 2ساله که خوردی وخوابیدی حالا باید سزای کارهايت را بکشی . واین شیرین ترین لحظه عمرم در زندان بود .

این مرحله بازجوئی 4روز طول کشید ودر اواسط اردیبهشت 62 در حالی که فکر می کردم دوباره بازجوئی است مرا به زیر 8بردند ویکی گفت: اینو ببرید دادستانی  وسپس به ساختمان دادستانی منتقل شدم. پس از مدتی که پشت درب اتاقی انتظار می کشیدم کسی بازویم را گرفت وبه داخل اتاق وروی صندلی هدایت کرد . من نه چیزی می دیدم ونه می دانستم اینجا کجاست ، ولی احساس می کردم یکنفر جلویم نشسته است

پس از چند دقیقه صدائی که سعی می کرد با ملاطفت صحبت کند اسم ومشحصات واتهامم را پرسید سپس گفت : اینجا دادگاه انقلاب اسلامی است من کیفر خواستت را می خوانم وشروع به خواندن کرد تقریبا" چند پاراگراف وگفت این ورقه را امضاء کن گفتم من که نمی بینم گفت فقط مقداری که بتوانی پای ورقه را امضاء کنی چشم بندت را بالا بزن من مقداری چشم بندم را بالا زدم وبا یک نگاه آخوند فربه ای را که روبرویم پشت میز نشسته بود دیدم وورقه را امضا کردم گفت چشم بندت رابزن پائین  وپرسید مصاحبه می کنی گفتم نه گفت می خواهی فدای اقلیت شوی گفتم نه گفت پس چرا مصاحبه نمی کنی گفتم کاره ای نبودم که مصاحبه کنم گفت پس می خواهی قهرمان بشی وفدای مردم بشی گفتم نه! من هیچوقت عشق قهرمان شدن نداشتم با عصبانیت وداد گفت پس چرا مصاحبه نمی کنی گفتم بخاطر خانواده ام که گفت : مادر قحبه پدر سگ حالا خانواده دوست شدی! گفتم حاکم شرع که اینطور فحاشی بکنه نباید از پاسداراش توقع بیشتری داشت. هنوز حرفم تمام نشده بود که شروع کردچپ وراست  سیلی زدن توی گوشم ودر حالی که می گفت فقط حکم اعدام برایت صادر می کنم از اتاق بیرونم کرد. 

 

پیام فدائی: اتهام و محکومیتی که به شما دادند چه بود؟

 

پاسخ: بر اساس آن چیزی که حاکم شرع خوانده بود محاربه با خدا ورسول خدا ، اهانت به رهبریت (براساس دست نوشته ها واشعار وگزارشی که از جیبم وداخل قوطی کبریت بیرون آورده بودند)ودفاع از سازمان چریکهای فدائی خلق ایران اقلیت که این هم بر اساس وصیت نامه ای که هنگام اعدام مصنوعی نوشته بودم وحال کیفر خواستم بودبه عنوان اتهام مطرح شده بود وبر اساس گفته حاکم شرع به اعدام محکوم شدم. البته متن کتبی صدور حکم اعدام را نیری در سال 67 و در دادگاه دوم  همان سال نشانم داد و در آنجا فهمیدم که اسم حاکم شرع سال 62 آخوندی بنام «بید مشکی» بوده است.

 

پیام فدائی:  به نظر می رسد که دادگاه شما دو مرحله ای بوده. آيا این طور بوده؟

 

پاسخ:  دقیقا" اما خود من علت اصلی آن را نمی دانم شاید شکستن احکام در اواسط سال 62 یکی از علت های آن بوده باشد در ضمن اینکه ازمن بجز مدارکی که همراهم داشتم هیچ مدرک جدیدی نداشتند ومن تک پرونده بودم. از ابتدا تا زمان آزادی پرونده ام تنها به خودم محدود می شد.

 

پیام فدائی: از شکسته شدن احکام در اواسط سال 62 صحبت می کنید، در اواسط سال 62 چه تغييری در سياستهای رژيم پيش آمد؟ 

 

پاسخ: بعد از مرحله اول سرکوب و قلع و قمع  وسیع سازمانهای سیاسی در بیرون و احساس تثبيت رژیم در عرصه های مختلف امنیتی، دیدگاههای مختلف در خصوص سرکوب وشدت آن دوباره مطرح گردید ( در رابطه با بقاء رژیم تمامی ارکان نظام که از لایه های متفاوت سرمایه داری تشکیل شده بود نسبت به سرکوب وحدت نظر کامل داشتند وتمامی اختلاف سلیقه ها را کنار می گذاشتند اگر هم اختلافی وجود داشت در خصوص چگونگی سرکوب بود. مثلا" عده ای اعتقاد داشتند که پخش اسامی اعدامیها از طریق رسانه های جمعی همچنان باید ادامه داشته باشد وعده دیگر معتقد بودند فضای جامعه به اندازه کافی اسیر رعب و وحشت است و دیگر نیازی به استفاده از این شیوه وجود ندارد، شاید استدلال آنها بر این بود که هر زمان اراده کنند می توانند دوباره از این اهرم استفاده نمایند ). به ظا هر اعزام هیئتی جهت رسیدگی به وضعیت زندانها متشکل از هادی خامنه ای ، دکتر هادی و...... گام اولیه ای بود برای شروع این عمل .در کنار آن  ما شاهد چند پارگی در خصوص نحوه سرکوب بودیم همانطور که در زمان شاه این اختلاف بین ساواک و شهربانی وجود داشت. در بین اینها هم اختلاف بین سپاه و کمیته ودادستانی نمود عینی داشت بطوری که در خیلی از موارد از تحویل دادن زندانی به یکدیگر خودداری می نمودند و یا زندانی ای که نزد، یکی از این ارگانها بازجوئی شده بود دوباره توسط ارگان دیگر به زیر بازجوئی وشکنجه کشیده می شد. از منظر دیگر رژیم تلاش داشت تثبیت خود را به رخ کارگران وزحمتکشان و کلا" ملت ایران در داخل و نمایندگیهای امپریالیسم در ابعاد جهانی برساند. ظاهرا" نیروهای سیاسی متلاشی شده بودند و از این جهت خطر بالفعلی رژیم را تهدید نمی کرد. درجنگ ضد مردمی دو رژیم (ایران وعراق ) پیشرفت هائی کرده بودند و برای پیشبرد مقاصدشان در جامعه به آرامش نیاز داشتند و خانواده زندانی بخشی از این جامعه را تشکیل می داد.  از این رو است که ما شاهد تغییراتی در خصوص احکام در سطح زندانها  از نیمه دوم سال 62هستیم بطور مثال اگر من در سال 60 یا 61 دادگاه می رفتم بطور قطع حکم اعدام در مورد من به اجرا گذاشته می شد واگر هم بجای نیمه اول سال 62 در انتها ی سال 62 ویا اوائل سال 63 به دادگاه می رفتم مطمئنا" حکمی خیلی سبکتر دریافت می کردم چرا که نمونه های فراوانی از صدور این احکام را طی سال های 63 به بعد شاهد بودیم.

 

پیام فدائی: وقتی در دادگاه اول شما را به اعدام محکوم کردند، آیا شما را از بقیه زندانیان جدا کردند؟

 

پاسخ: نه در آن سالها هیچ کدام از بچه هائی که به اعدام محکوم می شدند را از دیگر زندانیان جدا نمی کردند.ومن مجددا" به اتاق خود برگشتم .

 

پیام فدائی: شاید پاسخ به این سئوال چندان آسان  نباشد ولی اگر ممکن است کمی از احساس و تفکرات خودتان در زمانی که در زیر اعدام بودید صحبت کنید.

 

پاسخ:  قصد غلو ندارم چرا که در زندگی معلمین خوبی داشته ام  که برایشان مرگ امری حل شده بود از جمله رفیق جانفشان منصور اسکندری ، رفیق جانفشان اژدر ، رفیق جانفشان وازگن منصوریان ومجاهد جانفشان منصور ربیعی و....که نظر هر کدام ونگاهشان را به مرگ می دیدم در عین اینکه عاشق ترین عاشقان برای زندگی بودند مرگ در راه آرمانهایشان را به زیبائی پذیرفته بودند. بی تفاوتی من نسبت به این مسئله شاید از اینجا ناشی می شد که برای من مسئله مرگ وزندگی حل شده بود. من یکبار در سال 60 اعدام مصنوعی شده بودم ودر اطرافم هم تیر خلاص شلیک شده بود واز نظر خودم مزه مردن را یکبار چشیده بودم واز این رو با فضائی که آن هنگام بر زندانها حاکم بود (اعدام شدن خیلی از عزیزان ) امری عادی به نظرم می رسید و حتی قبل از دادگاه  و در سال 60 هم سلولی های من که خوشبختانه تعداد زیادی از آنها هنوز هستند وگواه این قضیه می توانند باشند که هر زمان از من شرایطم را پرسیدند گفتم اعدامم می کنند. ولی بعد از دادگاه زمانی که با بعضی از رفقا داخل اتاق مطرح کردم به شدت با نحوه برخورد من در خصوص مصاحبه اعتراض کردند وحتی یکی از آنها (از رفقای پیکار) مطرح می کرد تو می پذیرفتی ولی پای عمل نمی رفتی. البته چون من آمادگی کامل داشتم این سخنان تاثیری در من نداشت وهیچ مشکل ویژه ای نداشتم بویژه که ممنوع الملاقات بودم واین کار مرا سهل تر کرده بود.

پیام فدائی: در دادگاه دوم چقدر حکم گرفتید؟

 

پاسخ: دادگاه دوم درست در اواخر تیر ماه بود. من وهم اتاقی ها فکر می کردیم اجرای احکام است از این رو با همه آنها دیده بوسی کردم ووسائل نداشته ام را هم تقسیم کردم ولی دوباره مرا دادگاه و پیش همان شخص بردند ودوباره عین سناریو قبلی تکرار شد وبا چک ولگد از دادگاه بیرونم کردند. در 10 مردادوقتی دوباره به بیرون صدایم کردند فقط به اعدام شدن فکر می کردم ولی به اجرای احکام رفتم وبدون احتساب ایام بازداشت به 12سال زندان محکوم شدم. در انجا کسی که مامور ابلاغ بود وقتی گفت پریدی گفتم از کجا؟ کشیده ای توی صورتم خواباند وگفت از اعدام . زمانی که به اتاق برگشتم وحکم ام را گفتم تمام بچه ها روی سرم ریختند وبقولی "ملیم" کردند. ( در زندان برای يک سری کارها اصطلاحاتی باب شده بود .برای نمونه وقتيکه چند نفر برای شوخی می ريختند سر يک زندانی ديگر و او را مشت و ما ل می دادند می گفتند ملی اش کرديم و يا اگر غذا اضافه می آمد می گفتند غذا ی ملی کی می خواهد ویا در خصوص لباس وغیره ..... البته این اصطلاح در بین زندانیان مقاوم بیشتر کار برد داشت والا در بین توابین وصغریهای سالن 6 می دانم عده ای تلاش داشتند همان اصطلاح لاجوردی یعنی «حجتی» را به کار برند. ولی این در بین آنها هم جا نیفتاد وبیشتر شکل مسخره کردن را داشت تا کاربردی.) جالب بود وقتی توده ایها واکثریتی ها فهمیدند این همه شور وهیجان بخاطر 12سال حکم است از تعجب مبهوت شده بودند.

 

پیام فدائی: در تمام این مدت شما در کدام زندان بودید؟

 

پاسخ: در تمام این مدت در 209 ، بند 3اتاق 2بالا وآموزشگاه اوین بودم

 

پیام فدائی: هنگامی که اعدام های وسیع سال 60  در اوین بر پا بود آیا زندانیان غیر اعدامی را هم را به آن صحنه ها می بردند؟

 

پاسخ:  دیدن اعدام دارای شرایط و ویژه گی خاص خود بود. چرا که هرکسی را برای دیدن نمی بردند مگر بریده بودند یا کسانی که می خواستند آزمایش بریدن وتواب شدن را پس بدهند. تنها موردی را که من در زندان شنیدم زندانیان را برای دیدن اعدامی بردند به دارکشیدن «حبیب الله اسلامی » بود و دیدن جنازه موسی خیابانی ویارانش . اما من در بند 3 اتاق 2 بالا وقتی هم اتاقیهایم را بردند به گوش خود صدای به رگبار بستن آنها وسپس تیر خلاص راشنیدم که چند نفر باهم تعداد تیر خلاص ها را می شمردیم .غالبا" بالای 30تیر خلاص حتی یکبار تا 85 تیر خلاص را شمردیم .

 

پیام فدائی: در خاطرات زندانیان سیاسی تا آن حد که در مورد همتای لاجوردی در قزل حصار یعنی داود رحمانی  سخن رفته ، از خود وی گفته نشده است. با توجه به این که شما تقریباً  2سال در اوین به سر برده اید،کمی از برخوردهای شخص لاجوردی، رئیس وقت زندان اوین، با زندانیان در بندها بگوئید.  مثلاً می توانید مورد  و یا موارد برجسته ای از برخوردها و یا کارهای او را توضیح دهید.

 

پاسخ: لاجوردی برخلاف حاج داود رحمانی در انظار تلاش داشت چهره آرامی از خود نشان دهد و همیشه پیامد بر خورد با او را مدتی بعد باید ملاحظه می کردیم . شخصیت بد دهن و فحاشی بود. ولی زمانی که بدون چشم بند با او برخورد می کردی همیشه سعی داشت کنترل خود را حفظ نماید و در عین اینکه از موضع بالا برخورد می کند شخصا" دست به خشونت نزند . ولی پی آمد هر برخوردی با او در جمع مصادف بود با تنبیه آن جمع. بطور مثال در اواخر آذر 60 هنگامی که برای بردن حمیدی سبزواری (شاعر نان به نرخ روز خور) به درب اتاق ما مراجعه نمود احسان نراقی از برخورد بد نگهبانها، کمبود غذا و مدت کوتاه دستشوئی به او شکایت کرد او هم در 2مورد اول گفت : شما اینجا میهمانی نیامده اید ونباید توقع برخورد بهتری داشته باشید برادر های ما در چهارچوب اسلام با اسرا برخورد می کنند و در خصوص غذا گفت این هم از سر شما زیاد است رزمندگان ما در جبهه ها می جنگند وآن وقت شما توقع دارید سهمیه غذائی آنها را به شما بدهیم . ما به شما غذا نمی دهیم که سیر شوید ما به شما غذا می دهیم که نمیرید تا خودمان اعدامتان کنیم .

پیامد این صحبت هجوم شبانه پاسداران با کابل وچوب وشلنگ به کل اتاق بود فقط پیرمردها رابه یک گوشه فرستادند وبقیه را با زور کابل وشلنگ نزدیک به 2ساعت بشین و پاشو دادند که خود من تا یک هفته نمی توانستم به تنهائی بنشینم ویا بلند شوم.

 

پيام فدائی: علاوه بر چنین مواردی، در آن دوره رژیم برای سرکوب زندانیان سیاسی چه سیاست هائی را سعی می کرد از طریق زندانبانانش به زندانیان تحمیل کند. مثلاً تحمیل خواندن سرود و غیره.

 

پاسخ: زندانیان مبارز چپ هیچوقت زیر بار سرود خوانی تحمیلی رژیم نرقتند. سرود" خمینی ای امام" بعد از عید سال 61 اجباری شد که عید پرخاطره ای بود: شب عید سال 61 وهنگام تحویل سال نو از بد شانسی  نوبت دستشوئی  اتاق ما بود. از دستشوئی که برگشتیم  ووارد اتاق شدیم سال تحویل شد . در یک لحظه ابتدا صدای ضربات مشتی که به دیوارها می خورد از همه طرف بلند شد و بلا فاصله سرود «بهاران خجسته باد» از هر طرف بلند شد به جرئت می توانم بگویم همه سالنهای آموزشگاه  یک صدا این سرود را با هم می خواندند. از سالن 6 (که بالای سالن 4سالنی که ما در آن بودیم ) صغری ها پا  به زمین می کوبیدند وتمامی دیوارها به لرزه در آمده بود. بعد از این ماجرا(که نشانه روحیه بالا ومقاومت زندانیان بود)، در اواخر فروردین بود که سرود "خمینی ای امام "را اجباری کردند.

کل اتاق های سالن 4 (به نوبت هر اتاق 20 دقیقه ) را همیشه صبحها به هوا خوری می بردند. سه تا حیاط برای هواخوری سالن 2،4،و6 وجود داشت (بعد ازظهرها هر سه حیاط مختص سالن 6بود)که هراتاق سالن 4 رابه یکی از این حياط ها می بردند ودرب ارتباطی حیاط ها همیشه بسته بود. اولین روزی که سرود خوانی را اجباری کردند . قبل از ورود به حیاط  پاسدار مسئول هواخوری (معرف به بوف کور ) یک تکه کاغذ دستش گرفته بود که« سرود خمینی ای امام » رویش نوشته شده بود. به هر کس می رسید می گفت این رابگیر تا بتوانی سرود را بخوانی. هیچ کس حاضر نشد آن را بگیرد بجز یک اکثریتی که به او رضا سیاه می گفتند. بعد که وارد حیاط شدیم پاسدار (بوف کور)اعلام کرد همه جمع شوند وسرود را بخوانند. ابتدا کسی توجه نکرد، ولی او اعلام کرد هر کس سرود را نخواند تنبیه می شود. بلافاصله اکثریتی ها و توده ای ها وسه نفر از بچه هائی که اتهام نداشتند به خط 4 شدند (هر 4نفر در یک ردیف ) 17نفر بقیه اتاق را «بوف کور» ابتدا کنار دیوار قرار داد که آنها سرود را بریده بریده خواندند. بعد اعلام کرد شما حق هواخوری ندارید و باید 30 دور دور حیاط را بدوید. به قول قدیمیها کور چی می خواد دوتا چشم بینا. ما در یک صف شروع به دویدن کردیم وجالب این بود که دورزدن ما را «بوف کور» شمارش می کرد . بعد همه ما را وادار به بشین و پا شو کرد و سپس گفت نفری 20 تا شنا بروید . جالب این بود که شمارش او تمام می شد وما همچنان به شنا رفتن یا بشین وپا شو ادامه می دادیم (البته همراه با خنده وشوخی ) آن روز ما یک ورزش کامل انجام دادیم . از روز بعد 4نفری هم که با تودهای اکثریتی ها رفته بودند به ما ملحق شدند . این برنامه حدود یک هفته به همین شکل ادامه داشت . این کار هر روز ما بود که خودمان با اشتیاق آن را انجام می دادیم .

بعد از یک هفته در سیاست سرکوبشان تغییر دادند. در ابتدا همه 21نفر را زیر هشت بردند در آن زمان مسئول آموزشگاه  شخص جوانی  بنام «ملک »بود( او یکی از اعضاء تیم فوتبال «وحدت » بود که در اواخر اردیبهشت 61 ظاهرا" درجبهه  کشته شد وجایش را شحصی به نام «حسین زاده » گرفت .) «ملک »تقریبا " نیم ساعتی برای ما از اجباری بودن این سرود وتنبیه های آتی صحبت کرد . سپس ما را به اتاق فرستادند. از آن روز به  بعد تقریبا" هر روز تعدادی از ما را به زیر هشت می بردند و کتک می زدند. بعداز چندی که بحث به شعبه بردن بچه ها و گزارش ِ زدن تشکیلات در اتاق و.....پیش آمد، تعدادی از بچه ها تغییر رویه دادند.  با این حال علیرغم تمام فشارها، تا زمان برچیده شدن بساط سرود کشاکش بین بچه ها و مسئولین زندان ادامه داشت و آنها هیچوقت نتوانستند همه ما را وادار به خواندن این سرود کنند و آنطور که دوست داشتند آن را پیاده کنند.

 

پيام فدائی: از وجود اکثریتی ها و توده ای ها در سالن 4 اوین  صحبت کردید. روابط زندانيان مبارز با زندانيان وابسته به اکثريت و حزب توده چگونه بود؟

 

پاسخ: از همان ابتدای دستگیری های گسترده سال 60 ، کشمکشهای فراوانی بین زندانیان سیاسی مبارز واکثریتی و توده ایها وجود داشت. در بعضی ازسلولهای زندان و اتاقها ی آموزشگاه بصورتی خفیف (که بستگی به کمیت آنها یعنی تعدادشان داشت ) ودر بعضی از اتاقها بصورت شدید این درگیریها خودش را نشان می داد. برای نمونه می توان از فروردین ماه سال 61 نمونه ای از عملکرد آنها در اتاق 42سالن 4 آموزشکاه را ذکر کرد.

ما 5 نفر بودیم که بخاطر درگیری با اکثریتی ها و توده ایها و گزارش یکی از آنها بنام علی دانشگری در روز 23 فروردین تنبیه ومورد باز جوئی قرار گرفتیم، چرا که به اسب خمینی گفته بودیم یابو. من این روز را فراموش نکرده ونخواهم کرد. مدتی بود که تعادل اتاق از نظر ترکیب آن تا حدودی تغییر کرده بود و ما دیگر اکثریت کامل نداشتیم واین فرصتی بود که توده ای - اکثریتی ها به فکر تغییر مسئول اتا ق ومسئول روزنامه بیفتند.  آنها این دو مسئولیت را خیلی مهم می دانستند. در رابطه با مسئول اتاق برخوردهای ما را نمی پسندیدند و در رابطه با روزنامه هم، مسأله بر سرخواندن تیتر های روزنامه قبل از این که پخش شود با صدای بلند بود. این یکی، درگیری ها راخیلی تشدید کرده بود چرا که مسئول روزنامه که از طرف ما بود از بکار بردن القابی مثل «امام ، رهبر، آیت الله ،حجت السلام ،آقا و.....» خود داری می کرد وفقط به اسم بردن از آنها اکتفا می کرد. مثلا"خمینی گفت ، رفسنجانی ، میر حسین موسوی وغیره. تلاش آنها برای تغییر این مسئولیتها بعد از یک هفته جلسه روزانه بی نتیجه مانده بود. از این رو سران توده ای- اکثریتی ها یعنی رضا سیا ، عزت الله وثوقی و هرایر خالاتیان ، محمد ق وهاشم «و» و.....، علی دانشگری که جوانی پررو وبد دهن بود را جلو انداختند تا درگیری بوجود آورند. 23 فروردین وقتی که غروب پاسدار روزنامه کیهان را داخل اتاق داد طبق معمول سعید (از بچه های پیکار ومسئول روزنامه ) روزنامه را با صدای بلند خواند. هنوز صفحه اول به پایان نرسیده بود که علی دانشگری با داد وبیداد به سمت درب اتاق رفت ودر زد. وقتی پاسدار درب اتاق را باز کرد، او زیر گوشش چیزی گفت وپس از لحظه ای از اتاق بیرون رفت . او بعد از 20 دقیقه در حالی که لبخند برلبانش بود وارد اتاق شد وگفت من به رهنمود سازمان( منظور سازمان اکثریت است) عمل می کنم و پوزه ضد انقلاب را به خاک می مالم . یکی از بچه ها (مهرداد- خ) در مقابل این برخورد گفت : اونی که سازمان شما می مالد چیز دیگری است. دراین هنگام یکی دیگر از بچه ها (سعید- گ) به طرف او یورش برد که با وساطت بقیه مانع زدو خورد شدیم. هنوزچند دقیقه ای نگذشته بود که درب اتاق باز شد و اسم 5 نفر را خواندند . علی ب ، سعید مسئول روزنامه ، مهرداد - خ ، زنده یاد نادر حسینی و من. ابتدا ما را به راهرو برده و برگ باز جوئی جلویمان گذاشتند. علاوه بر اتهامات دیگر، ادعا می کردند که ما در داخل اتاق تشکیلات زده ایم که ما آن را به سخره گرفتیم.  ما را زیر هشت بردند وپس از چک ولگد زدن در کنار دیوار نگه داشتند ولی بعد از یکی دو ساعت ما را به اتاق برگرداندند. البته حدس ما این بود که بخاطر تنوع اتهامات( 2 اقلیتی 1پیکاری 1سهندی ویکی از بچه های چریکها ) و اشتباهی که علی دانشگر کرده بود وهمه را اقلیتی گفته بود ما را به اتاق برگرداندند . فردا صبح ما را به یکی از حیاط های هواخوری که درآخرین قسمت، در انتها قرار داشت بردند و بجای 20 دقیقه هوا خوری معمولی، حدود 3 ساعت در آنجا نگاه داشتند. وقتی برگشتیم تمام اتاق را زیرو روکرده بودند . اینکار(گشتن اتاق ) 3 بار در یک هفته تکرار شد. علی دانشگر مرتب گزارش رد می کرد. یادم نمی رود آخرین باری که او جلو در رفت وقتی بود که ما را می خواستند به حسینیه ببرند. او تا به پاسدار (که همان پاسدار قبلی بود) گفت برادر می خواستم یه چیزی به شما بگم ،پاسدار کشیده ای به او زد وگفت خفه شو لازم نکرده خود شیرینی کنی .

پیام فدائی: به نظر می رسد این موضوع مربوط به سال های اول دهه 60 است. ولی رژیم که دراین سال ها کاری به دستگیری اکثریتی ها نداشت. راستی چه کسانی از آنها در زندان بودند؟ به چه جرمی دستگیر شده بودند؟ 

 

پاسخ: من قصد ندارم از تهییج هواداران برای دستگیری نیروهای انقلابی یاد کنم چرا که اکثریتی ها آستان بوسی را تا جائی رسانده بودند که برای  دستگیری عناصر سابق خودشان مثل منصور غبرائی از هیچ گونه همکاری فروگذاری نکردند. البته با صحبت های اخیر فرخ نگهدار نیازی به بحث بر سر چگونگی این همکاری بوجود نخواهد آمد چرا که در این مصاحبه ها وصحبت ها نگهدار به صراحت اشاره می کند که با وجود نارضایتی «غبرائی» چگونه او را دودستی تقدیم دادستانی می کنند. البته شما به  موضوع دقیقی اشاره کردید براستی چرا اکثریتی ها در آن مقطع  در زندان بودند ؟ شاید با اشاره ای که در بالا کردم اصل پاسخ را داده باشم ولی اگر نگاهی به قبل از سی خرداد داشته باشیم ، کریمی حصاری را هم در بین زندانیان می بینیم. او يک اکثريتی بود که در سال 59 نمايندگی زندانيان  اکثريتی را  در زندان بر عهده داشت و حتی در همان زمان با نشريه کار در مورد اينکه برخورد زندانبانان با زندانيان خيلی خوب است و مثلا شکنجه وجود ندارد و پاسداران نگهبانهای ما نیستند و برادران ما هستند ،مصاحبه کرده بود.  البته این جدای از کسانی است که قبل از انشعاب دستگیر شده بودند. مثل جلیل هوشیار ، خلیل شهبازی وعلی لنگرودی. با اینکه اینها از نظر دیدگاهی تفکرات اکثریت را پذیرفته بودند(رژیم را ضد امپریالیستی می دانستند) وظاهر" از طرف سران اکثریت تائید شده بودند ولی هم چنان در زندان نگهداری می شدند. من فراموش نمی کنم خود جلیل هوشیار در مقطعی (قزل حصار سال64) می گفت اینها (منظور نگهدار،فتاح پور و....) ما را تائید نکردند چرا که خود لاجوردی به او گفته بود فرخ نگهدار نسبت به اکثریتی بودن تو شک دارد و حاضر نشده تمام وکمال تو را تائید کند. در عین اینکه خانواده او مدعی بودند نگهدار گفته است من به لاجوردی گفته ام ودیگر کاری از دست من بر نمی آید. این افرادی را که نام بردم در رابطه با جابجائی سلاح و یا حفظ ونگهداری سلاح دستگیر شده بودند .تعدادی دیگر از هواداران اکثریت در رابطه با حملاتی که به میز های کتاب و یا در رابطه با افراد دیگر خانواده دستگیر شده بودند (به نحوی گروگان برای عنصر فراری آن خانواده که یا چپ بود ویا مجاهد بودند اینها نه اینکه نخواهند بلکه نمی دانستند برادر یا خواهر یا آن عضو خانواده شان کجاست والا او را به راحتی تحویل می دادند ) و یا در حال فروش نشریه دستگیر شده و به اوین منتقل شده بودند. شاید گفته شود عمل کرد کمیته ها ودادستانی بیشتر سلیقه ای بود و بارها خود مسئولین زندان گفته بودند : زندانهای جمهوری اسلامی مثل قیف می ماند که جمعیت از سر گشاد آن وارد می شوند و باید از سوراخ باریک آن خارج شوند. ولی واقعیت امر هوشیاری ضد انقلابی رژیم وتدارک برنامه دراز مدت برای از میان بردن وفادارانی مثل حزب توده واکثریت هم بود. با این حال در رابطه با دستگیری های بعد از سی خرداد رژیم به شدت از این واهمه داشت که نیروهای چپ وقتی دستگیر شوند بعنوان اکثریتی خود را معرفی کنند و رژیم مجبور گردد آنها را آزاد سازد. از این رو فیلتر شدیدی برای این افراد قرار داه بود تا اگر از نیرو های اقلیت ، پیکارو..... با عنوان هواداری از اکثریت بخواهند از زندان آزاد شوند این کار را نتوانند انجام دهند ونیاز به زمان و تحقیق باشد که طی این مدت احتمال شناسائی شدن آنها توسط توابین فراوان بود. برای اینکه از همکاری سران اکثریت با دادستانی بیشتر مطلع شوید، نمونه زیر را برایتان  مثال می زنم. 

من در بهار سال 1361 در سالن 4 زندان اوین اتاق 42  زندانی بودم. در آنجا شاهد صحنه‌ای شدم که هیچوقت فراموش نمی‌کنم. این را شاهد بودم که اکثریتی‌ها از لاجوردی سئوال کردند که چرا ما را آزاد نمی‌کنید؟ این سئوال را مشخصاً عزت‌الله وثوقی، یک اکثریتی خالص(!) مطرح نمود. برای من جالب بود که دیدم که لاجوردی با چه روشنی و گویائی به این سئوال پاسخ داد! لاجوردی گفت: دیروز فرخ و فتاح‌پور اینجا بودند و تمام کسانی را که تائید کردند ما لیست‌شان را داریم و آزاد می‌کنیم. هر هفته من با آنها جلسه دارم شما هم اگر به اکثریتی‌بودن خود مطمئن هستید به خانواده‌تان بگوئید تا با آنها تماس بگیرند. مطمئنا ما نان‌خور اضافی نمی‌خواهیم و آزادتان می‌کنیم.       

 

پیام فدائی: اجازه بدید روی موضوع تواب متمرکز بشویم. اولین بار در کجا و در چه رابطه ای واژه "تواب" را شنیدید و یا با آن عملاً آشنا شدید؟

 

پاسخ: اولین بار این واژه را به مناسبت 22 بهمن واز طریق بلند گوهای وصل شده در اتاق ها با این عنوان « گروه سرود توابین شهید کچوئی » تقدیم می کند شنیدم و کم کم این واژه از طریق بلند گوها که مراسم عزاداری ویا صحبت های احمد رضا کریمی را پخش می کرد بیشتر به گوش می خورد ودر مصاحبه های حسین روحانی آنها را دیدم ودرآخرین بار بردن اتاق ما به حسینیه وشب اعدام صادق قطب زاده از نزدیک با آنها زدو خورد کردیم  (زمانی که آنها از وسط حسینیه تا طبقه پائین کوچه درست کرده بودند یعنی در دوطرف ایستاده بودند وما باید از بین آنها عبورمی کردیم ) آنها با مشت لگد، سوزن وچوب می زدند و ما هم می زدیم تا کل مسیر را طی کردیم وبه حیاط حسینیه رسیدیم در آنجا لاجوردی ایستاده بود وبا لبخندی کریه ما را بدرقه می نمود. ظاهرا" می خواست نشان دهد همانطور که شما حال روحانی را گرفتید من هم اینجوری حال شما را می گیرم . 

 

پیام فدائی: شما اخیراً در یک گفتگوی پالتاکی از محاکمه ای صحبت کردید که لاجوردی در ابتدای سال 61 در حسینه اوین در رابطه با چند تن از توابین برگزار کرد. لطفاً از مشاهدات عینی خودتان در این رابطه بگوئید و این موضوع را برای خوانندگان پیام فدائی توضیح دهید.

 

پاسخ: در سال 61 که من در زندان اوین بودم از طریق بلند گو مطلع شدم که برنامه مصاحبه ترتیب داده شده. این در تاریخ 5 فروردین 61 بود ومن جریان مصاحبه را از طریق بلندگوی سلول به طور مستقیم شنیدم. این جلسه به خاطر آن گذاشته شده بود که خانواده یکی از زندانیان صغری (کم سن وسال) که گویا از سرشناسان بازار بوده وبا مسئولین رژیم هم مراوده داشته اند، خواهان رسیدگی به موضوع تجاوز به فرزندشان در زندان  شده بودند. ابتدا لاجوردی صحبت کرد و گفت که به خاطر شکایت بعضی از خانواده ها به وضعیت و عمل کرد توابین در قزل حصار این جلسه را تشکیل داده و می خواهد به این موضوع رسیدگی کند. او تشکیلات مجاهدین در زندان را مورد حمله قرار داده و گفت که مطلع شده که "منافقین" در زندان تشکیلات زده وبر خلاف عرف ومعیارهای دادستانی اعمال خلافی انجام داده اند که این مسئله باعث ضربه زدن به حیثیت نظام شده است. در این جلسه چند تن که بعداً معلوم شد که از توابین سرشناس هستند شرکت داشتند که لاجوردی ادعا کرد که آنها به طور تاکتیکی تواب شده اند.  آنها عبارت بودند از بهزاد نظامی ، مهردادخسروانی ، مهرداد ومهران سلطانی ، از زندان قزل حصار و مسعود داداش زاده از سالن 6 آموزشگاه (اوین). از صحبت ها چنین بر می آمد که می خواهند وانمود کنند که مسئولین زندان از این جریانات اطلاعی نداشته واین توابین خود سرانه عمل می نمودند . از آنجائی که بهزاد نظامی در نزد لاجوردی ارج وقربی داشت، حملات بیشتر به سمت مهردادخسروانی شکل گرفت واو که خود را در بد مخمصه ای می دید مجبور به افشاگری علیه دیگران شد. مهرداد خسروانی در صحبت هایش بیان داشت که در زندان قزل حصار بهزاد نظامی بعنوان مسئول بند و رابط با دادستانی بهمراه مجتبی میر حیدری  دستوراتی را برای سرکوب زندانیان داده و به آن عمل می کردند، از جمله تراشیدن سر زندانیان ووادار کردن آنها به خوردن موی خود ، چهار دست وپا بردن زندانیان به توالت ووادار کردن آنها به اینکه صدای سگ از خودشان در بیاورند ویا آنها را در حمام لخت می کرده و بدن آنها را با آب سرد خیس نموده وبا شلنگ به جان آنها می افتادند و خیلی چیزهای دیگر. 

 

تواب مذکوردر انتها به نکته ای اشاره نمود وآنهم تجاوز جمعی به یک زندانی کم سن وسال بود (آن نو جوان به خاطر این موضوع خودکشی کرده بود)  زمانی که هر کدام از آنها سعی داشت گناه را گردن دیگری بیندازد (وجهت حمله ها بیشتربسوی مهرداد خسروانی بود ) مهرداد خسروانی مجبور به دفاع از خود واطلاع داشتن لاجوردی ومسئولین زندان از اعمال وحشیانه ای شد که توسط آنان بر علیه زندانیان بکار رفته بود. دریک لحظه جلسه حالت خیلی حادی به خود گرفت. از کوره در رفتن لاجوردی معلوم بود، او که حدس می زد ممکن است وضع پیچیده شود از قبل مسعود داداش زاده را برای به انحراف کشیدن موضوع در این جمع جا داده بود و وقتی که تعدادی از زندانیان بلاهائی را که باند بهزاد نظامی سر آنها آورده بود را بازگوئی کردند، لاجوردی با زیرکی صحنه را عوض نمود وبا بیان این که مسعود داداش زاده به عنوان تواب نفوذی در شعبه باز جوئی در پرونده ها دست می برده ودر سالن 6هم با سوراخ نمودن آفتابه ها وباز گذاشتن شیر آب، مبارزه اقتصادی با رژیم می کرده پای او را وسط کشید. اما صحبت های زندانیان د رمورد باند بهزاد نظامی نظر همه را جلب نمود. هر کدام چیزی گفتند.

یکی گفت که گوش مرا سوراخ کرده اند. یکی  دیگر گفت که شیشه های خرد شده لامپ مهتابی را به خوردش داده اند ودیگری از 48 ساعت دستبند قپانی که به او زده بودند، صحبت کرد. در این جلسه مسایل دیگری هم رو شد. معلوم شد که نوجوانان محبوس در زندان اوین علیرغم همه فشارها، شعار "مرگ بر خمینی" در توالت ها می نویسند. طرح این موضوع باعث عصبانیت شدید لاجوردی شد و در حالی که صدای فریادش از بلند گو به گوش می رسید با تهدید اعلام کرد: به جان امام قسم، اگر من سر برسم وکسی را در حال شعار نویسی علیه امام ببینم با کلت یک گلوله توی مغزش خالی می کنم واینجا هم بگویم  اگرهریک از برادر ها هم شاهد این عمل بود می تواند درجا تیر خلاص شعار نویس را شلیک کند. با این گفتار آخر، لاجوردی بساطی را که خودش به راه انداخته بود را به هم زد.

 

پیام فدائی: بعد چی شد، آیا برای رضایت آن خانواده با آن توابین برخوردی شد؟ آیا در آن جلسه و یا بعداً ادعای لاجوردی مبنی بر تواب تاکتیکی بودن آنها مشخص شد؟

 

پاسخ: قبل از اینکه به این موضوع بپردازم لازم می دانم به مجتبی میر حیدری اشاره کنم که چون خواهر زاده رضا زواره ای بود از او نشانی در این ماجرا ندیدیم یا از پسر آیت الله مشکینی اگر اشتباه نکنم محسن مشکینی نام داشت ویکی از کثیف ترین توابین قزل بود. ولی  چندی بعد مسعود داداش زاده ومهرداد خسروانی اعدام شدند. اما بقیه همچنان از نزدیکان لاجوردی باقی ماندند.  در مورد تواب تاکتیکی بودن آنها، بار ها لاجوردی مدعی شد دارودسته بهزاد نظامی توابین تاکتیکی مجاهدین بوده اند. ولی خب این ادعای لاجوردی بود و الزاماً درست نیست.  با این حال من در مورد دو نفری که اعدام شدند، مطالبی شنیدم که حکم به تواب تاکتیکی بودن آنها می دهد.

 

مهرداد خسروانی یکی از مسئولین نواحی سه گانه مجاهدین در سال 60 بود و تیم های عملیاتی زیادی زیر دست او کار می کردند. او در تظاهرات های پراکنده مسلحانه شهریور 60 هم حضور داشته. این فرد قبل از 5 مهر 60 دستگیر می شود و به ظاهر شروع به همکاری می کند وبا این تاکتیک اعتماد بازجویان را به خود جلب می کند. آن طور که من شنیدم وی به همراه مسعود داداش زاده در شعبات بازجوئی تلاش داشتند کسانی را که اتهامات سنگیین داشتند و زیر فشار بودند را از زیر ضرب بیرون بیاورند. یکی از کسانی که درآن زمان در یکی از تیم های عملیاتی مجاهدین که زیر دست مهرداد خسروانی بود، کار می کرد  و هم اکنون زنده است به من گفت که مهرداد خسروانی هیچ گونه اطلاعات تشکیلاتی ویژه در اختیار رژیم قرار نداده بلکه چیزی حدود 80 نفر افراد ساده ( کارگر، کارمند ، محصل و افراد حزب اللهی) را با اطلاعات دروغ به زندان کشیده است. این شخص هنوز هم که هنوز است از مهرداد خسروانی به نیکی یاد می کند و می گوید او می توانست تعداد زیادی رادر داخل زندان شناسائی کرده وبه جوخه اعدام بسپارد.

 

پیام فدائی: بعضی از زندانیان در مورد اعمال بهزاد نظامی و باند او بر علیه زندانیان سیاسی صحبت می کنند که تصویر وحشتناکی به دست داده می شود. شما چه اطلاعاتی از او و کارهای او در زندان دارید؟

 

پاسخ: خود من بهزاد نظامی را از نزدیک ندیدم ولی یکی از رفقایم که د ردی ماه سال  60 در قزل حصاربود ، یکی از کسانی است که شکنجه های بهزاد نظامی و اعضای باندش در مورد او اجرا شده. آن رفیق اکنون در ایران به سر می برد. او بارها در خصوص اعمال بهزاد نظامی برای من ودیگران صحبت کرده. آنچه در اینجا می گویم از قول آن رفیق است.

 بهزاد نظامی یکی از هوادران سازمان مجاهدین بود که بعد از 30 خرداد 60 دستگیر و به سرعت تبدیل به مهره وعصای دست لاجوردی گشت. او در زمستان 60 به عنوان مسئول یکی از بند‌های زندان قزل‌حصار با اختیارات تام و تمامی که داشت، دست به فجیع‌ترین اعمال ضدانسانی برعلیه زندانیان سیاسی می‌زد. از جمله این اعمال عبارت بودند از:

الف، سینه‌خیز بردن زندانیان در طول راهرو واحد قزل‌حصار همراه با شلاق زدن با شلنگ آب.

ب، لخت‌کردن زندانیان در زیر دوش آب سرد و شلاق‌زدن آنها.

 

پ، قپانی‌زدن به زندانیان و رهاکردن آنها در زیر هشت.

 

ت، وادارکردن زندانیان به چهار دست و پا رفتن و صدای سگ (پارس کردن) درآوردن.

 

ج، خوراندن مدفوع به زندانیان.

 

چ، وادارکردن زندانی به خوردن موی سر.

 

ح، تزریق آمپول هوا در زیر پوست زندانی.

 

خ، پتو مالی: زندانی را داخل پتو پیچیده و با شلنگ و لگد مورد ضرب و شتم قرار دادن.

 

پیام فدائی: این نوع توابین بالاخره چی شدند، یعنی چه سرنوشتی پیدا کردند؟

 

پاسخ: مشکینی ، مجتبی میر حیدری و بهزاد نظامی تا آنجا که من می دانم چند روز قبل ازاینکه لاجوردی از زندان اوین برود آزاد گردیدند. بر اساس شنیده های داخل زندان او از اقوام همسر لاجوردی بود. برادران سلطانی (مهران ومهرداد) هم که بازوان چپ وراست بهزاد نظامی بودند، وضعشان بخاطر نفوذ خانوادگی در دستگاههای اجرائی، هما نند بهزاد نظامی بود وآنها هم قبل از رفتن لاجوردی از اوین به پاس خدماتشان آزاد گردیدند.

 

پیام فدائی: بر مبنای مشاهدات شخصی خودتان اصلاً این پدیده تواب از کی شروع شد و چطور شد که توابین در زندان نمود پیدا کرده و قدرت گرفتند؟

 

پاسخ: به طور کلی در سال 60 و اوائل 61 جو زندان جو بسیار رادیکالی بود ، کسی ادعای تواب بودن نمی کرد و از جاسوس های رژیم به عنوان آنتن یاد می شد. ولی به یکباره "سربازان امام زمان"( این، عین کلام لاجوردی است) زیاد شدند. این پدیده در ابتدا فقط در بین مجاهدین رشد ونمو پیدا کرد . از این رو بود که لاجوردی تصمیم به تفکیک مجاهدین از چپها را گرفت، چرا که واهمه داشت این خط که در بین آنها (مجاهدین) رایج شده است با حضور ومخالفت چپها با بن بست روبرو شود. عمل جدا سازی درست در تاریخ 4اسفند 60انجام گرفت. آن روز کلیه بچه های چپی که نماز نمی خواندند را به سالن 4آموزشگاه منتقل نمودند ودر سال 62 بود که همه سالن 4 را دوباره به سالن 3 منتقل کردند. مثلا" اتاق 41سالن 4 را به اتاق 61سالن 3 و اتاق 42 که اتاق ما بود را به اتاق 63سالن سه منتقل نمودند . ازاسفند ماه 60 به بعد ما کمترین رابطه را با بچه های مذهبی داشتیم مگر در مسیر بازجوئی ویا در بعضی از مواقع در حسینیه آنها را می دیدیم استدلال لاجوردی برای این تفکیک صرفا مسئله پاکی ونجاست نبود بلکه خودش بارها وبارها مطرح می کرد ما اجازه نخواهیم داد چپ ها دوباره روی بچه های مذهبی کار کنند وبلای سال 54را سرمان بیاورند هر چند اینها منافق هستند ولی مسلمان ومسلمان زاده هستند وشیوه برخورد استدلالی چپ ها می تواند آنها را جذب کند وتبدیل به کفار شوند ما این اجازه را در زندان به شما (چپ ها )نمی دهیم تا دوباره تاریخ را تکرار کنید وبچه های مذهبی رابه سمت خود بکشید.

 

این استدلال بیشتراز این بابت بود که به ظاهر هم شده تعدادزیادی از توابین بچه های مجاهد جوان بودند که زمینه تاثیر پذیری آنها فراوان بود. در کنار نیروهای دیگر مجاهد که در این شرایط (شرایط زندان )نه نظرات گذشته را قبول داشتند ونه رژیم را وشاید با جوی که توسط چپ ها بوجود می آمد(نماز نخواندن ،سرپیچی از سرود خواندن ، در گیر بودن با همکاران رژیم یعنی اکثریتی، توده ای ها وتوابین )می توانست شرایط نزدیکی فکری وروحی را بین نیروهای چپ ومجاهد فراهم سازد. بویژه که هنوز به اصطلاح انقلاب ایدئولوژیک یا ارتقاع ایدئولوژیکی معروف صورت نگرفته بود وهنوز فتوائی از طرف رهبران مجاهد علیه چپ ها صادر نشده بود.

پیام فدائی: آیا منظور از رشد و نمو پدیده تواب در بین مجاهدین به معنی تاکتیکی آن است؟ چون می گويند که  بعضی از آنها واقعاً تواب نبودند؟

پاسخ: در مورد تاکتیکی تواب شدن بعضی از مجاهدین  به مورد مشخصی اشاره کنم که خود لاجوردی بیان نمود وآنهم این بود که یکی از دختران مجاهد که در شعبه به حد اعلا همکاری می کرده وبه قول لاجوردی خودش کابل می زده را آزاد می کنند ( دقیقا" نمی دانم با برنامه بوده ورده تشکيلاتی اورا می دانستند و یا اتفاقی ) او یکی از کسانی بوده که جنازه اش را از خانه موسی خیابانی بیرون می کشند .

در سال 61 هم شاهد مصاحبه وسپس شنیدن خبر اعدام تعدادی از بچه های مجاهدین بودیم که در 209 وشعبات بازجوئی تشکیلات زده وتشکیلاتی عمل می کردند. کارهای آنها مثل کاری بوده که مسعود داداش زاده انجام می داد. البته با وسعت وکیفیت بیشترکه تعداد زیادی از آنها اعدام شدند. البته من (جدای از نکات اشاره شده در بالا ) شنیده بودم در نشریه ای که توسط آنها در زندان منتشر می شده (من شخصا ندیدم ونمی دانم منظور کدام یک از نشریاتی است که توابین منتشر می کردند) خط وخطوط تشکیلاتی را به هواداران داخل زندان منتقل می ساختند.

ظاهرا این نشریات در بین بند هائی که بچه های مجاهد در آن بودند پخش می شده من شخصا"چند شماره نشریه «رجعت » و«مشکاة» را دیدم و تا آنجائی که به یاد دارم ویژه گی خاصی نداشتند که باعث جذب خواننده گردند. شاید هم من ودیگر رفقای چپ چون برایمان جذابیت نداشت ودر ضمن از سیستم تشکیلاتی مجاهدین اطلاع آن چنانی نداشتیم در این خصوص دقت نکردیم یا متوجه این خط وخطوط نشدیم.

البته این نکته را هم یاد آوری کنم راه رفتن ما ، حرف زدن ما ،غذا خوردن ما و هر حرکتی را که یک زندانی سیاسی انجام می داد برای رژیم  رنگ وبوی تشکیلات را داشت که این را بارها وبارها لاجوردی و داود رحمانی به زبان آوردند که شما با یک لبخند هم با یکدیگر خط وخطوط تشکیلاتی را رد وبدل می کنید البته اگر به ریشه قضیه نگاه کنیم تمام تلاش رژیم بر این بود که با بوجود آوردن مشکلاتی از این قبل و در گیر کردن زندانیان با این گونه مقولات آنها را از تمرکز لازمه در خصوص مسائل تئوریک دور سازند ولاجوردی این را بخوبی می دانست که زندانیان از کوچکترین روزنه ها هم برای رشد وباروری تفکرات خود استفاده خواهند کرد.

پیام فدائی: حالا که بحث بر سر تواب است، اجازه دهید بیشتر روی این موضوع متمرکز شویم و سعی کنیم تا هر چه عینی تر چهره توابین را بشناسیم. آیا توابی را می شناسی که گزارش او در بند باعث مرگ یک زندانی سیاسی شده باشد؟

پاسخ: یکی از مواردی که به عینه دیدم آمدن کوکلوس کلانها بود در سال 62 که باعث شناسائی نادر حسینی توسط سعید یزدیان شد(بعد ها نادر قبل از اينکه اعدام شود در آخرین ملاقاتی که  با خانواده اش داشته گفته بود که سعيد يزديان او را شناسائی کرده است و خانواده نادر این موضوع را به علیرضا برادر نادر که هم بند ما بود منتقل نموده بودند.) که او را به اوین بردند وبعد از چندی اعدام نمودند . گزارشات توابین باعث بازجوئی مجدد تعدادی از زندانیان می شد، بویژه کسانی که تازه می بریدند وتواب می شدند هر اطلاعاتی از هم بندی ها وهم پرونده ای های خود داشتند و نگفته بودند را بیان می کردند. مورد دیگر شناسائی ولی درودیان که با نام مستعار سیاوش یاوری در زندان بود او منتظر ضمانت نامه برای آزادی بود.

درودیان از بچه های کیفی سازمان پیکار بود او با زیرکی تمام توانسته بود خودش را بعنوان یک بچه پرورشگاهی جا بزند بطوری که وقتی برای تحقیقات به پرورشگاهی که در خیابان فردوسی کوچه سیرک قرار داشت رفته بودند تمام مشخصاتی را که داده بود با مدارک موجود پرورشگاه جور در می آمد وهمه اینها باعث گردیده بود رژیم متقاعد شود او را آزاد نماید وتنها منتظر یک ضمانت نامه برای آزادی او بودند که توسط محمد رضا سپرغمی وقاسم عابدینی شناسائی وبه جوخه اعدام سپرده شد.

پیام فدائی: آنطور که بعضی از زندانیان توضیح می دهند خیلی از دستگیر شده گان که رژیم به هویتشان پی نبرده بود را توابین در زندان شناسائی و به رژیم معرفی کردند؟ آیا شما اطلاعاتی در این مورد دارید؟

 

پاسخ: گزارشات توابين باعث بازجوئی مجدد تعدادی از زندانیان می شد. بویژه همانطور که قبلاً هم گفتم کسانی که تازه می بریدند وتواب می شدند هر اطلاعاتی از هم بندی ها وهم پرونده ای های خود داشتند و نگفته بودند را بیان می کردند. نمونه ای را  در خصوص بیژن فتاحی یکی از عناصر اتحادیه کمونیستها ذکر کنم که با او در سال 61 در زندان اوین هم اتاق بودم. درست روز قبل از اینکه آنها را برای اعدام به آمل ببرند درب سلول را زد وگفت با بازجویش کار دارد. وقتی او را بردند وبعد از چند ساعت برگشت خودش گفت: آخیش راحت شدم، جابجائی یک محموله اسلحه که توی بازجوئی ها نگفته بودم را به بازجویم اطلاع دادم(که فقط او و حسین ریاحی از آن اطلاع داشتند). او اضافه کرد: ولی ناراحت هستم که باعث کتک خوردن حسین تاجمیر ریاحی شدم!

مورد دیگر در خصوص زیر بازجوئی رفتن دکتر «احمد – ش » بود . او یکی از فعالین «سازمان وحدت کمونیستی »بود ولی رده و موقعیت او را کسی نمی دانست فقط بخاطر پدرش شخصیت شناخته شده ای بود. «مسعود کوچک زاده » در بهداری او را می بیند و شناسائی می کند. «کوچک زاده » با اینکه در رابطه با راه کارگر دستگیر شده بود ولی دکتر «احمد» را می شناخت و می دانست از رهبران «وحدت کمونیستی » است و از  فعالیتهای خارج از کشوراو ( در کنفدراسیون ) اطلاع کامل داشت . دکتر «احمد» را از اتاق ما بردند چندی بعد که یکی از رفقای که مدتی در بهداری بستری بود، توضیح داد که بطور وحشیانه ای او(دکتر احمد) را شکنجه کرده بودند و شرح ماجرا را از زبان خودش شنیده بود.

پیام فدائی: آیا شما از این موضوع که لاجوردی با کمک عده ای از توابین، تشکیلاتی درست کرد که از طریق آن عده ای از طرفداران مجاهدين را گیر انداخته و دستگیر نمودند، اطلاعی دارید؟

 

پاسخ: من از عده ای از توابین به نام توابین تئوریک نام می برم.  توابین تئوریک کسانی بودند که درتشکیلاتهای خود بعنوان عناصر نظری حامل دیدگاههای تئوریک بوده و در درون تشکیلات بویژه در بخش نشریه فعالیت می کردند. این جور تواب ها کارهای زیادی به نفع رژیم انجام دادند. یکی از ابتکارات گروهی از توابین، تهیه و پخش نشریه "مجاهد" بود. این نشریه، کاملا با شکل و شمایل نشریه اصلی سازمان مجاهدین و با مقالات تند و تیز چاپ و در بیرون از زندان پخش می‌شد. نیروهای امنیتی با کمک مجاهدین تواب‌شده در زندان، از این طریق توانستند عده‌ای از عناصر قطع ارتباط شده مجاهدین را جذب نمایند. آنها با این هواداران، تیم‌های عملیاتی تشکیل داده و تا مرحله اقدام به عملیات نیز پیش می‌رفتند (حتی به تعدادی از آنها اسلحه با گلوله مشقی داده بودند). از این طریق تعداد زیادی از هواداران مجاهدین دستگیر شدند. این طیف از دستگیرشد‌گان که معروف بودند به تشکیلات مجاهدین وصل به دادستانی (عنوانی که خودشان هنگام معرفی به کار می‌بردند)، اغلب نیاز زیادی به بازجوئی نداشتند چرا که پیشاپیش همه مسائل را دادستانی می‌دانست. در زندان اوین، یکی از سالن‌های انفرادی 209 با سلول‌های در باز به این دستگیرشدگان اختصاص داده شده بود. من در سال 62 در حین یکی از بازجوئی‌هایم در این سالن، به یک مجاهد به نام مهدی که در این رابطه دستگیر شده بود، برخورد کردم. او تعریف می‌کرد که دستگیری خود را باور نکرده بود و موقعی که مورد بازخواست و سئوال قرار گرفته بود فکر کرده بود که این عمل توسط سازمان مجاهدین برای امتحان او از نظر صداقت تشکیلاتی صورت می‌گیرد. در نتیجه خیلی راحت خودش تمامی عملکرد‌ها وفعالیت‌های گذشته‌اش را برای کسی که فکر می‌کرده مسئولش است ولی در اصل بازجوی زندان بوده تعریف نموده بود. مهدی تنها وقتی متوجه شگرد‌های زندانبان شده بود که با دستگیری پدر و مادرش که در سال 60 امکانات مالی در اختیار مجاهدین گذاشته بودند، روبرو می‌شود. او به خاطر وضعی که پیش آمده بود، به شدت آسیب روحی دیده بود. می‌دانست که با اعترافاتی که کرده است، اعدامش خواهند کرد، ولی مسأله‌ای که به شدت ذهنش را اشغال کرده بود، این بود که این نشریه مجاهد به چه صورت تهیه و توزیع می‌گردیده است. چون وی با دیدن نشریه مجاهد در دست "رابطش" بود که او را یک مجاهد مبارز پنداشته بود. توابین تئوریک  پس از بریدن هم تلاش داشتند با نقد دیدگاههای خود در ضمن مرز بندی ونفی دیدگاههای گذشته به ایدئولوگ جدیدی برای حاکمیت تبدیل شوند و با بهمراه داشتن تزهای رژیم (دیدگاههای مذهبی ) به جنگ نیروهای مقاوم بروند. از این جماعت بیشتر دربازجوئی عناصر رده بالای تشکیلات های متفاوت استفاده شد.

 

پیام فدائی: مسایل بسیار دردناکی در واقعیت هائی که توضیح دادید وجود دارد. گفته می شود که توابین در درون زندان یک نشریه به نام "منافق" هم چاپ می کردند که در بین زندانیان پخش می شد. آیا شما از وجود چنین نشریه ای اطلاعی دارید؟

 

پاسخ: من شخصا نشریه ای بنام منافق را ندیدم به احتمال فراوان این نشریه بین بچه های مجاهد پخش می شده اما نشریاتی مثل «رجعت» و«مشکاة» را ديده ام که ظاهرا نشریه مشکاة توسط کسانی که در کارگاه ویا کانون بازپروری کرج بودند منتشر می شد.

 

در سال 61و62 جمعی از توابین تئوریک که به ظاهر حکم محکومیت هم دریافت نموده بودند( قاسم عابدینی 10 سال ، حسین روحانی 15 سال ، سعید یزدیان 12 سال ، مهری حیدر زاده 8 سال و....) با کمک ومساعدت شخص لاجوردی نشریه ای بنام "رجعت" را چاپ وتکثیر کرده ودر نماز جمعه در اختیار نماز گزاران قرار می دادند و تعدادی از آن را هم در زندان بین  سلولها و زندانیان پخش می نمودند .

 

پیام فدائی: از بعضی از توابین بنام توابین تئوریک نام بردید که در کار بازجوئی به رژیم کمک می نمودند. لطفاً این موضوع را بیشتر توضیح دهید.

 

پاسخ:  نمونه های مختلفی وجود دارد. برای مثال:

1-      از حسین شیخ الحکما وابولقاسم اثنی عشری و احمد رضا کریمی و.... برای برخورد با عناصر ونیروهای مقاوم مجاهدین استفاده می شد(اینها از عناصر تشکیلاتی مجاهدین بودند واحمد رضا کریمی از بریده های قبل از قیام 57 بود.)

2-      از حسین روحانی ، قاسم عابدینی ، مهری حیدر زاده و...... برای درهم شکستن نیروهای مقاوم سازمان پیکار استفاده می شد.

3-      مسعود کوچک زاده ویار احمدی و..... از عناصر تشکیلاتی راه کارگر بودند.

4-      از احمد عطا الهی ، عطا نوریان و گسکری وفرامرزنریمیسا (البته نریمیسا بیشتر در تیم های سرکوب بهزاد نطامی ومجتبی میر حیدری مشارکت داشت) و..... در رابطه با سازمان چریکهای فدائی خلق -اقلیت استفاده می شد.

5-      از سعید یزدیان ، رنجبر و..... برای سهند وکومله استفاده می شد.

6-      از نورالدین کیانوری و احسان طبری وعموئی و پرتوی و..... برای توده ای- اکثریتی ها استفاده می شد.

  از هریک از عناصر فوق در جایگاههای ویژه و در شعب بازجوئی استفاده می شد. مثلا" سعید یزدیان به باز خوانی پرونده زندانیان می پرداخت وجاهائی را که بازجو نتوانسته بود حدس بزند با ظفر مندی عنوان می کرد. کار بجائی رسیده بود که دخالت بعضی از این عناصر در بازجوئی ها صرفا" منوط به تشکیلات وجریان سابق خودشان نبود بلکه بدنبال بازخوانی پرونده زندانیان جریانات سیاسی دیگر بودند.

 

پیام فدائی: گفته می شود که تواب ها حتی زندانیان سیاسی را مورد ضرب و شتم نیز قرار می دادند. آیا چنین موردی هیچوقت برای شخص شما پیش آمده ؟ اجازه دهید خیلی مشخص تر سئوال شود. آیا هیچوقت توابی خود شما را کتک زده و یا گزارش او باعث کتک خوردن و یا اعمال تنبیه خاصی از طرف پاسداران در مورد شخص شما شده. البته اگر در مورد زندانیان دیگر هم که خودتان شاهد بودید اطلاعی دارید لطفاً توضیح دهید.

 

پاسخ: من فکر می‌کنم کمتر زندانی‌ای باشد که حداقل یکبار توسط توابین مورد ضرب و شتم واقع نشده باشد. خود من که شاید نسبت به رفقای دیگرم رکورد کمتری در این زمینه داشته باشم، از دست توابین زیر کتک خورده‌ام: حسن قربانی، سیامک نوری، عزیز رامش (این هر سه بترتیب مسئول بند 1 واحد 1 قزل‌حصار بودند. در ضمن، بچه‌ها به عزیز رامش، به خاطر ریش بلندش، ابوپشمک می‌گفتند.) و احمد (معرف به احمد اصفهانی)، ناصر نوذری، سعید خداجو، فتاح قادری، حسین (معرف به حسین مورچه‌خوار که متاسفانه از بس این اسم برای او بکار رفته تمامی زندانیان به این نام او را می شناسند و فامیلی او را فراموش کرده‌اند)، همایون (معروف به گالیور)، مشایخی و محمد آوندی (معروف به بازرس ژاور) و ممد کبابی (این اسم به خاطر انحرافات اخلاقی این فرد تواب، از طرف زندانیان روی او گذاشته شده بود...). از موارد فوق اجازه دهید تنها یک مورد را به صورت خاطره تعریف کنم: بهمن 62 من در سلول 18 بند یک واحد یک بودم. روز وفات فاطمه بود و جلسه شکستن و خرد شدن یکی از توابین (اگر اشتباه نکنم هما کلهر) از طریق بلندگوها پخش می‌شد. من روی تخت طبقه دوم (پشت به راهرو و تکیه داده به نرده‌های سلول) نشسته بودم و با خودم سرودی را زمزمه می‌کردم، بدون اینکه متوجه شوم که "محمد آوندی" پشت سرم و بین دو سلول ایستاده و گوش‌هایش را تیز کرده است که تشخیص دهد که من چه زمزمه می‌کنم. محمد آوندی، همان توابی بود که لقب "بازرس ژاور" به او داده بودیم؛ وی پیگیری ضدانقلابی ویژه‌ای در خصوص اذیت و آزار زندانیان داشت. با اشاره یکی از بچه‌ها متوجه او شدم و به طرفش برگشتم. او بلافاصله پرسید: چه سرودی می‌خواندی؟ من گفتم سرود نمی‌خواندم. " بازرس ژاور" رفت و پس از چند دقیقه با دو تواب دیگر (حسین مورچه‌خوار و همایون گالیور) برگشتند. من هم که در آن فضای اختناق معنی آن سوال و جواب را می‌دانستم، لباس پوشیده و خود را آماده کرده بودم. آنها مرا به "زیر 8" بردند و بلافاصله با چشم‌بند به راهرو واحد منتقل شدم. بعد از چند دقیقه چند نفر (پاسدار) دوره‌ام کردند و سئوال و جواب‌ها شروع شد که چه ترانه‌ای می‌خواندی! آنها سه چهار نفره ریختند به سرم و بعد توابین هم آمدند و آنها هم روی سرم ریختند. بعد از این، مرا با چشم‌بند 48 ساعت در "زیر 8"، سرپا نگاه داشتند.

 

از کتک‌خوردن و تنبیه زندانیان می‌توان نمونه‌های مفصلی آورد و تقریباً تمام آنها با گزارش توابین صورت می‌گرفت. ولی من لازم می‌دانم از رکورد داران "زیر هشت"رفتن، سرپا ایستادن و کتک‌خوردن نام ببرم که به ذکر اسامی این عزیزان اکتفاء می‌کنم.

1- محمود گ - با بیش از 108 ساعت یکسره سرپا ایستادن.

2- همایون آزادی - با 96 ساعت.

3- مسعود ط - با 74 ساعت.

4- علی ب - با 74 ساعت.

 

تعداد زندانیان سیاسی‌ای که آنها را به عنوان "تنبیه"، 74 ساعت سرپا نگاه داشته‌اند، زیاد است. سرپا ایستادن به مدت 48 ساعت در هر "زیر 8" رفتن، امری معمول بود که گاهاً این تنبیه را به 10 تا 15 نفر با هم اعمال می‌کردند. کسانی را که نام بردم بانضمام رفیق عزیزی که هم اکنون در یکی از کشورهای غربی زندگی می‌کند، تقریباً، پای ثابت "زیر 8" رفتن و کتک‌خوردن بودند.

 

پيام فدائی: مسلماً برخوردهای جنایت کارانه از طرف کسانی که در زندان تواب شده و خود را در خدمت دستگاه سرکوب قرار دادند، هیچوقت نمی تواند لاپوشانی شود، همانطور که  مقاومت جانانه زندانیان سیاسی مبارز نیز درمقابل دستگاه سرکوب هرگز فراموش نخواهد شد. آنطور که از صحبت شما معلوم است این رویدادها در زندان قزل حصار بوده است. شما را چه زمانی به اين زندان منتقل کردند و چرا؟ و چه مدت در اين زندان بوديد؟

 

پاسخ: در آن زمان تقریبا" اغلب کسانی که به ظاهر دادگاهی (همان دادگاه چند دقیقه ای ) می شدند وحکم زندان دریافت می کردند به زندان قزل حصار منتقل می شدند. البته بودند تعدادی که مستقیما" به گوهردشت انتقال داده شده بودند . تقریبا"20 یا 22مردادماه 1362 من به قزل حصار منتقل شدم و تا اواخر بهار 65 در این زندان بودم.

 

پیام فدائی: انتقال زندانی از يک زندان به زندان ديگر به چه ترتيبی بود و چه ملاحظات امنيتی رعايت می شد؟

 

پاسخ: من وتعدادی دیگر از زندانیانی که حکم گرفته بودیم را با یک اتوبوس از زندان اوین خارج کردند. تعداد ما تقریبا" از تعداد صندلی های اتوبوس بیشتر بود، چرا که روی بعضی از صندلی ها بجای 2نفر، 3نفر نشسته بودیم. تمام پرده های اتوبوس کشیده شده بود. بعد از خروج از زندان بما گفتند که چشم بندهایمان را برداریم. داخل اتوبوس به ظاهرراننده و3 مامور مسلح به کلاشینکف (1نفر روی صندلی کنار راننده ، 1نفر روی رکاب یا پله درب جلو ویکنفر روی رکاب یا پله درب عقب ) اتوبوس را کنترل می کردند. با اینجال با کمی دقت می شد تشخیص داد چه تعداد تواب وماموربه شکل مخفی در بین زندانیان وجود دارد، چرا که زندانی سر موضعی حرکات کنجکاوانه ای نسبت به بیرون زندان (خیابان ، اتوبان ، انسانها داخل اتومبیل ها و......) با کنار زدن گوشه پرده اتوبوس یا سرک کشیدن از خود نشان می داد ولی این افراد بیشتر جمع زندانیان را زیر نظر داشتند و حرکات آنها را کنترل می کردند. وقتی وارد زندان قزل حصار شدیم آنها به سرعت از اتوبوس خارج شدند. در جلو اتوبوس یک بنز شخصی ویک پاترول حرکت می کرد و مطمئنا" در پشت اتوبوس هم همین حالت وجود داشت. من که تقریبا" درصندلی وسط نشسته بودم نمی توانستم از پشت سر اتوبوس مطلع با شم چندین موتور سوار دو ترکه هم اتوبوس را اسکورت می کردند. من متوجه بودم که گاهی موتور سیکلتی از کنار ما با سرعت عبور می کرد وپس از چند لحظه سرعتش را کم می کرد تا از اتوبوس عقب بماند. این حالت و بودن این موتور سیکلت ها در نزدیکی زندان قزل حصار بخوبی خودش را نشان می داد .

 

پیام فدائی: حدوداً چه تعداد از زندانیان را همراه شما از اوين به قزل حصار منتقل کردند؟

 

پاسخ: همانطور که درپاسخ سئوال قبل گفتم من بهمراه تعدادی زندانی بصورت جمعی به قزل حصار منتقل شدم. اگر اتوبوس را 48 صندلی در نظربگیریم با در نظر گرفتن مامورین وتوابین و با توجه به این که روی بعضی از صندلی ها بجای 2نفر، 3نفر نشسته بودیم، می توان گفت که حداقل 40 زندانی با این اتوبوس منتقل می شدند.

 

پیام فدائی: زندانبانان در زندان قزل حصار، درهنگام ورود به زندان جديد چه برخوردی با شما کردند؟

 

پاسخ:  اتوبوس که وارد زندان قزل حصار شد ما مجبور شدیم دوباره چشم بند بزنیم. ما را به زیر هشت راهرو اصلی واحد یک منتقل کردند ودر کنار دیوار با فاصله زیاد از همدیگر نشاندند. تا مدتی فقط صدای تردد وکاغذ به گوش می رسید. بعد از حدود یک ساعت حاج داود رحمانی (برای اولین بار بود صدای او را می شنیدم و بعدها بود که فهمیدم او داود رحمانی است) با لحن لمپنی خود بدین شکل بما خیر مقدم گفت : دوران خوش گذرانی های شما در اوین به سر رسیده. اینجا قزل حصاره ، اینجا یا با ما اید یا بر ما. اگه با ما باشید راحت زندگی می کنید.ولی اگه برما باشید حسا بتان با کرم الکاتبینه .

من متوجه شدم انگار چیزی را تکان می دهند که صدای بهم خوردن قلوه سنگ یا چیزی بدین شکل را تداعی می کرد. از چند نفر سئوالاتی کردند و صدای چک ولگد به همراه ناله بود که بلند شد. بعد از مدتی احساس کردم تعدادی دوروبر من ایستاده اند. همان صدای لاتی (حاج داود ) گفت: "دستت را بکن توی این کیسه". دستم را توی کیسه فرو کردم چیزهائی را که فکر می کردم قلوه سنگه حالا برام مشخص شد. اینها نارنجک بودند . حاج داود پرسید یواش بگو اینا چی هستن؟ گفتم آهنه. یک ضربه خورد تو سرم گفت : منم می دونم آهنه ولی چه آهنی ؟ گفتم من از کجا بدونم چه آهنیه یه چیزی مثل سنگ ترازو می مونه. هنوز حرفم تموم نشده بود که مشت ولگد از هر طرفی شروع به باریدن کرد . حاج داود اتهامم را پرسید بعد گفت : خب سر راست بگو کافر ، کمونیست ، نجس حالا باید بریم دستو بالمون را آب بکشیم تو یا از اون زرنگا هستی یا خیلی خنگی. اینا نارنجکه فهمیدی ؟ می دونی به چه دردی می خوره ؟ گفتم بله برای جنگ خوبه .

با پوتین ضربه ای به پهلویم کوبید که نفسم بند آمد ودر حالی که صداش رابلند کرده بود گفت : ببینین چی دارم می گم این گونی نارنجک را نشونتون دادم تا بفهمید اینجا کجاست. اگه فکر کردید یه روزی اون مو بورهای چشم زاغ میان شما را نجات می دن کور خوندید. این نارنجکها برای اون روزه. خیالتون تخت باشه. به اندازه کافی از اینا اینجا هست اگه من آخرین نفر باشم فقط جنازه های تیکه تیکه شده شما از اینجا می ره بیرون .

 

پیام فدائی: در قزل حصار شما را به کدام قسمت فرستادند؟

 

پاسخ: بند یک واحد یک. 

 

پیام فدائی: کلا تقسيمات داخلی  اين زندان چگونه بود و ظرفیت پذیرش چه تعداد زندانی را داشت؟

 

پاسخ: بند یک واحد یک مختص زندانیان سیاسی چپی بود که از نظرزندانبان سر موضع بودند وبجز توابین وتعدادی از کسانی که ظاهرا" منفعل بودند کسی نماز نمی خواند. شاید بتوان آن را با سالن 4 (در سال61) و سالن 3 (در سال 62) به بعد زندان اوین مقایسه کرد. البته دربند یک واحد سه هم تعدادی از زندانیان بودند که در این مقطع هم  نماز نمی خواندند. اغلب بند ها (در هردو واحد به زندانیان مجاهد تعلق داشت). این دو واحد به زندانیان سیاسی تعلق داشت و واحد 2 به زندانیان عادی تعلق داشت . بند یک واحد یک دارای 24 سلول بود که هشت سلول انتهائی دوبرابر (بزرگتر)سلولهای 1تا 16 بود. در سلولهای بزرگ حدودا" 38 تا 45 زندانی گنجانده شده بود، ودر سلولهای کوچک بین 18تا 20 نفر. با در نظر گرفتن گنجایش بند که در سلولهای کوچک 3تخت سه طبقه برای 9 نفر وسلولهای بزرگ 6تخت سه طبقه برای 18 نفر قرار داشت ومقایسه با تعدادی که در بالا گفتم می توان کمبود جا را ترسیم کرد. البته در مقطعی که من به بند یک واحد یک قزل حصار منتقل شدم می توان گفت تقریبا"نزدیک ششصد زندانی در این بند زندانی وجود داشت که در بعضی از مقاطع این تعداد افزایش پیدا نمود. مثلا" با آمدن 75 زندانی از زندانهای کردستان وسپس 111زندانی توده ای، تعداد زندانیان این بند به 700 تا730نفر هم رسید. با مقایسه ظرفیت کلی این بند (288نفر ) با افراد موجود می توان کمبود جا را به راحتی محاسبه نمود. یعنی تقریبا" در این بند، دو و نیم برابر ظرفیت آن، زندانی جا داده بودند . این از یک بند وازیک واحد. با در نظر گرفتن کل 2 واحد که هر واحد شامل 4بند بزرگ و4بند مجرد که تقریبا" نصف بند های بزرگ هستند می توان حدود زندانیان موجود در مقاطع مختلف را برآورد نمود . چون من در بند های دیگر زندان قزل حصار نبودم نمی توانم آمار دقیقی از کل زندانیان در سالهای 62تا 65 ارائه دهم ولی در مجموع مطمئن هستم که چیزی بیش از 5000زندانی در دو واحد موجود بوده اند.

 

پیام فدائی: مسلماً کمبود جا در زندان خود را بیشتر شب، هنگام خوابیدن نشان می داد. زندانیان با این موضوع چگونه برخورد می کردند؟

 

پاسخ: همانطور که در پاسخ سئوال قبل گفتم کمبود جا یکی از معضلات اصلی ما بود. برای اینکه شمائی کلی به خوانندگان عزیز پیام فدائی ارائه داده باشم در رابطه با یکی از سلولهای بزرگ بند یک واحد یک این موضوع را برای شما توضیح می دهم . درحالت نرما ل که بند زندان 600 زندانی داشت در هر یک از سلولهای بزرگ، 38 زندانی قرار داشتند. با درنظر گرفتن 6 تخت 3طبقه (18 تخت ) 18 نفر روی تخت ها می خوابیدند و20 نفر دیگر روی زمین. چون تخت ها بصورت L (اِل) قرار داشند تنها می شد از فضای زیر دو تخت در هر طرف استفاده نمود و هر 4نفر تقریبا" تا کمرپا هایشان  زیر هر تخت قرار می گرفت وفقط تنه آنها بیرون بود بدین ترتیب در هر طرف 8 نفر زیر تخت ها می خوابیدند که می شد 16 نفر 4نفر الباقی در دوردیف بین سرهای آنها (درست وسط سلول ) می خوابیدند. اگر به آمار سلول، زندانیان دیگر اضافه می شدند، در زیر هر تخت 5 نفر ودر دو ردیف وسط هم 6 نفر می خوابیدند که جمع افراد موجود در سلول به 44تا 46 نفر هم می رسید. البته این را باید در نظرگرفت که تعدادی از توابین که توابین کرد تازه از کردستان آورده را نیز شامل می شد، در یک مقطع در حسینیه بند هم می خوابیدند.

 

پیام فدائی: به این ترتیب، کلا در بندی که بوديد چند نفر زندانی وجود داشت و در چند اتاق نگهداری می شدند؟

 

پاسخ: بین 580 نفر تا 730 نفر زندانی در کل بند بود که در 24سلول نگهداری می شدیم.

 

پیام فدائی: آيا در بدو ورود زندانیان را معمولاً به انفرادی می فرستادند و يا به بند های عمومی؟

 

پاسخ: تا آنجائی که من اطلاع دارم زندان قزل حصار انفرادی (به آن شکلی که در اوین وگوهر دشت موجود بود) نداشت . من خود به یکی از سلولهای در بسته در بند یک واحد یک فرستاده شدم. این بندعمومی نبود وهمانطور که گفتم تقریبا" مثل سالن 3 اوین در بسته بود. بااین تفاوت که اینجا بجای درب، نرده وجود داشت ومی شد رفتن زندانیها به دستشوئی وحمام یا زیر هشت را دید.

 

پیام فدائی: آيا امکان هواخوری و ملاقات داشتيد؟

 

 

پاسخ: در ابتدا که من به زندان قزل حصار رفتم، امکان ملاقات و هواخوری وجود نداشت. ولی بعدا" روزی  20 دقیقه تا نیم ساعت هوا خوری بود، که گاهی قطع می شد. در یک مقطع زمانی نیز یعنی در اوج سرکوبهای حاج داود که از دی ماه 62تا اواخر بهار 63طول کشید، چنان این امر (هواخوری) بی نظم ویا با حضور تعداد کثیری تواب (برای اینکه کنترل کنند کسی با کس دیگری حرف نزند  صورت می گرفت) که کسی میل به رفتن به هوا خوری از خود نشان نمی داد.

در رابطه با ملاقات، تقریبا" ماهی یکبار از طریق روزنامه ها خانواده ها مطلع می شدند که نوبت ملاقات است. من اولین ملاقاتم را در قزل حصار رفتم .

 

پیام فدائی: آيا امکان مطالعه داشتيد؟ چه روزنامه ها و یا کتاب ها ئی در دسترس شما بود؟

 

پاسخ: تا دی ماه 62 روزنامه های کیهان، اطلاعات، جمهوری اسلامی (برای هرسلول یک عدد) قابل خرید بود. بعدا" بخاطر اینکه خرید جمعی ممنوع شد فروش روزنامه هم قطع شد. البته نه فقط بخاطر جمعی بودنش بلکه با بریدن تعداد جدیدی از زندانیان وگزارشات آنها حاج داود اعلام کرد شما از آگهی تسلیت هم تحلیل بیرون می کشید، از این رو نیازی به خواندن روزنامه ندارید.

کتابهای موجود در آن زمان (62تا 63) شامل آثار مطهری ، قرآن ، نهج البلاغه ، مفاتیح، کتابهای جلال الدین فارسی،سروش و....... بودند. در دی ماه 62 بجز قرآن ومفاتیح وکتابهائی از جوادی آملی ودستغیب وجعفر سبحانی، مکارم شیرازی،الباقی کتابها به سرنوشت روزنامه گرفتار وممنوع شدند.

 

پیام فدائی: وضع غذا و بهداری چگونه بود؟  گفتید که در دوره ای خرید جمعی ممنوع شد. به طور کلی امکان خريد از فروشگاه زندان چگونه بود؟

 

پاسخ: وضع غذا برای من که از اوین رفته بودم در ابتدا بد به نظر نمی رسید. ولی هر چه زمان می گذشت بر وخامت آن افزوده می شد. شرایط طوری شد که همیشه از گرسنگی رنج می بردیم. کمبود نان و کمبود مواد غذائی، ما را وادار می کرد این کمبود را با خرید از فروشگاه زندان که براساس لیست اتاق اجناس را می آورد تا حدودی حل کنیم.  خالی از لطف نیست که خاطره ای را از تواب مسئول بند در این رابطه ذکر کنم .

او (حسین قربانی ) وقتی لیست تقاضای سلولها به زیر هشت می رسید آنها را کنترل می کرد وتغییراتی را که بنظرش لازم بود در آنها ایجاد می کرد. این تغییرات را  خیلی از مواقع از بلند گو هم اعلام می کرد. مثلا" : سلول 24 چرا 10 بسته خرما سفارش داده؟ و بعددر خطاب به تواب مسئول فروشگاه می گفت: خرما های اتاق 24 را خط بزن بجاش وایتکس بنویس . یا می گفت: سلول  17، هشت تا عسل سفارش داده خط بزن جاش آبلیمو بنویس و........ زمانی که مواد سفارشی به سلول می رسید می دیدی اثری از خرما نیست ولی 20تا وایتکس باید تحویل می گرفتیم وپولش را می پرداختیم .

 

پیام فدائی: آيا در مدتی که در زندان بودید هیچوقت امکان زندگی کمونی یا مشترک را پیدا کردید؟

 

پاسخ: تا اواخر دی ماه سال 62 تمام سلولها دارای کمون مشترک بودند که شامل صندوق مشترک و خرید های ضروری می شد. ولی از دی ماه به بعد با حضور توابین در سلولها (سه تواب برای کنترل روابط وخرید ومصرف) تا حدودی این کمون ها از بین رفت ویا بصورت زیر زمینی در آمد. در این زمان هر زندانی باید از تمامی وسائل بصورت شخصی استفاده نماید. هرکس باید روی اجناس خود اسمش را می نوشت وآنها را در کیسه خود قرار می داد، مثلا" قند ، پودر لباسشوئی ، دمپائی ، خمیر دندان ، آبلیمو ، نان و.............  . کار بجائی رسیده بود که پودر لباسشوئی ، قند ودمپائی ونان همه روی هم تلنبار می شد.

 

پیام فدائی: همین موارد خود به تنهائی نشان می دهد که بدون وجود توابین، امکان دخالت تا این حد در خصوصی ترین مسایل زندگی زندانی و تحمیل چنان شرایط اختناق آمیز در زندان توسط رژیم وجود نداشت. در آن ابتدا وقتی از زندان اوین به قزل حصار منتقل شدید چه فرقی با اوين احساس کرديد؟ در ضمن آيا احساس می کرديد که به محيط سخت تری وارد شده ايد يا به محيطی با امکانات بيشتر؟

 

پاسخ: برای من فقط دوری از شعبه بازجوئی مهم بود. تحمل شرایط بازجوئی از هر چیزی سخت تر بود. درضمن در ابتدا فکرمی کردم  شرایط قزل حصار باید بهتر از اوین باشد. فکر می کردم در آنجا از وجود توابین رسمی در امان خواهیم بود و انتظار داشتم که شرایط یک زندان برای محکومین را داشته باشیم. بعد از مدت کوتاهی با چنان شرایطی در زندان قزل حصار مواجه شدم که من تمامی سختی های اوین را به شرایط  حاکم د رقزل حصار (حکومت مطلق توابین )ترجیح می دادم .

 

پیام فدائی: آيا در قزل حصار هم بساط بازجوئی و شکنجه بر قرار بود؟

 

پاسخ: در قزل حصار از بازجوئی رسمی مانند شعبات اوین خبری نبود. ولی شکنجه های  اینجا دست کمی از اوین نداشت و از جنبه روحی و روانی شکنجه های به مراتب سخت تر و دراز مدت تری را باید تحمل می کردیم.

 

پیام فدائی: از صحبت های شما می توان متوجه شد که در سال 62 که شما را به قزل حصار بردند کنترل بندها دست زندانيان نبود. این طور نیست؟

 

پاسخ: در زمانی که من به قزل حصار منتقل شدم در هیچ قسمتی کنترل بندها در اختیار زندانیان نبود بلکه تیم کامل توابین بر بندها حکم فرمائی می کردند.

 

پیام فدائی: شما می دانید که از چه زمانی تواب ها همه کاره زندان شدند؟

 

پاسخ: در سال 62 توابین در زندان قزل حصارهمه کاره بندها بودند. ولی دقیقا" نمی دانم آیا قبلا" یعنی درسال های 61و اوائل 62 هم چنین بود و زندانیان در بندها کنترلی داشته اند یا نه؟

 

پیام فدائی: تقسیم زندانیان در بند ها به چه صورتی بود،آيا زندانيان را بر اساس موضع سياسی شان در بند ها تقسيم می کردند؟

 

پاسخ: زندانیان را براساس زندانیان چپ وزندانیان مذهبی تقسیم بندی کرده بودند و زندانیان چپی که نماز می خواندند را هم به بند یک واحد 3منتقل می کردند.

 

پیام فدائی: در مورد اوين هم گفتيد که برای مدتها زندانيان چپ را از زندانيان مذهبی جدا کرده بودند. پس اين وضع در قزل حصار هم حاکم بود. این طور نیست؟

 

پاسخ: همانطور که گفتم این تفکیک در قزل حصار هم انجام گرفته بود مگر در مواردی که مثلا" یک زندانی چپ را تنبیهی به بند مذهبی ها ویا بلعکس می فرستادند ویا به بند سلطنت طلبان انتقال می دادند.

 

پیام فدائی: لطفاً این موضوع را تصریح  کنید که زمانی که شما را به قزل حصار منتقل کردند چه کسی مسئول زندان بود؟

 

پاسخ: حاج داود رحمانی آهن فروش سرآسیاب دولاب ،یکی از لمپن های درجه یک تهران مسئول این زندان بود.

 

پیام فدائی:  این فرد را چگونه توصیف می کنید و اگر ممکن است کمی ازبرخوردهای رئيس زندان به صورت خاطره هم شده بگوئيد.

 

پاسخ: حاج داود رحمانی، اگر نگویم بی سواد ولی فردی کم سواد با خصوصیات کامل لمپنی ویژه خودش بود . او بر خلاف تصویری که عده ای از زندانیان برایش ترسیم کرده بودند فرد زیرک وبا هوشی بود .از مسائل سیاسی کوچکترین اطلاعی نداشت. با اینجال در مدرسه توابین به سرعت مدارج ترقی را طی کرد . به گفته زندانیان قدیمی تر کسی که هِر را از بِر تشخیص نمی داد حالا حداقل چند واژه سیاسی مثل ، امپریالیسم ، سوسیالیسم ، سوسیا ل امپریالیسم و راه رشد غیر سرمایه داری را در صحبتهای جمعیش به خوبی استفاده می کرد . تازه کار بجائی رسیده بود که یکپا ادیب وسخنور وشاعر هم شده بود. مثلا" نوروز سال 63 را که من هیچوقت فراموش نخواهم کرد. چرا که ما را از چند ساعت قبل از تحویل سال نو که حوالی ساعت 9صبح بود مجبور کردند دور سلول بنشینیم تا تیم توابین سخنرانی کنند. شاید یک ساعتی از تحویل سال گذشته بود وما هم چنان گرسنه منتظر پایان این شو و تحویل گرفتن نهار بودیم که خطبه آخر را حاج داود رحمانی خواند: بهار شده، گلها شکوفه داده ، مردم خونه تکونی کردن زمین از نو زنده شده پس شما کی می خواید از خواب بیداربشید . عمر شما داره پشت این میله ها هدر میره وبهار پشت بهار میاد. بیائید خودتون را رها کنید ، خودتون را بشکنید ومثل سبزه وگیاه در دامن اسلام جوانه بزنید، شکوفه های امید باشید و......

این از تغییراتی بود که در کلام جمعی او پیدا شده بود . البته لازم می دانم خاطره دیگری هم از او بگویم .

فروردین ماه 63 بود حاج داود با یکی از نوچه هایش وارد بند شد، ظاهرا" برای سرکشی و رسیدگی به مشکلات زندانیان. چند تا از توابین هم دوروبرش پرسه می زدند . محمد آوندی ، همایون گالیور، حسین مورچه خوار وتوابی بنام داریوش. من توی سلول 18 بودم ویکی از بچه های کرد هوادار مفتی زاده در بالای تخت طبقه سوم درحا ل خواندن نماز بود. آنها (هواداران مفتی زاده معروف به شمسی ها) عادت داشتند مدت زیادی دودست خود را بصورت کاملا" باز به سمت آسمان دراز کنند ودعا بخوانند. حاج داود حدود 5 دقیقه ای به او خیره شد وبعد با لحن جاهلی گفت: لامصب بد جوری هوای سقف را داره می ترسه سقف بریزه روی سرش. توابین زدن زیر خنده و داریوش با صدای نازکی که داشت گفت : حاجی نماز خوناش اینجورین وای به حال بقیه که نماز نمی خونن .

حاج داود رحمانی سری تکان داد وگفت : خاک بر سرما هرچی آدم درست حسابیه اون طرف میله وایساده هرچی بچه مزلف سوسول مثل تو وامثال توهست، دور وبر ما را گرفته تو هم اگر درست بودی سمت ما نمی اومدی.

این اولین بار نبود که من از مسئولین زندان این برخورد را با توابین می دیدم چرا که قبلا" هم تحقیر آنها توسط لاجوردی وبازجویان اوین را دیده بودم  ولی این، اولین باری بود که جلو جمع زندانیان مقاوم این کلمات از دهان کسی خارج می شد که خود را خدای قزل حصارودارای قیامت با درجات مختلف می دانست. ابراز این موضوع از طرف حاج داود برای ما که در حالت دفاعی کامل بودیم اوج اقتدارمان را می رساند . همانجا مسعود- ط یواشکی زمزمه کرد: دیگه این یارو هم بریده (حاج داود) همشون نا امید شدن، دیگه کارد شون کند شده و پوست ما چقدرکلفته، کاری نمی تونن بکنن .      

 

پیام فدائی: به زندانیان هوادار مفتی زاده اشاره کردید. جا دارد که در اینجا از چگونگی روابط زندانيان سياسی با کسانی بگوئید که در ارتباط با سازمانهائی بودند که از رژيم حمايت می کردند .

 

پاسخ : در رابطه با زندان اوین، طی سئولاتی که در این مورد شده بود توضیحاتی را در رابطه با برخورد زندانیان با توده ای - اکثریتی ها دادم . در قزل حصار هم تقریبا" با تفاوت هائی همان روابط سابق (عدم  برقراری روابط)حاکم  بود،  با این تفاوت که آنها دیگر سینه چاک رژیم نبودند وکلک وپرشان ریخته بود. البته تا آمدن اکیپ توده ایها (صد و یازده نفر) تعداد اکثریتی- توده ای های بند یک واحد یک، بسیارکم وانگشت شماربود . با آمدن این اکیپ، صف آن تعداد اندک مستحکم تر نشد بلکه متزلزلتر شد. بالعکس صف توابین طویل تر شد. از این جمع فقط یازده نفر نماز نمی خواندند . قبلا" بخاطر کم تعداد بودن نماز خوانها وتوابین، نماز جماعت آنها در حسینیه برگزار می شد ولی حالا با حضور یکصد توده ای نمازخوان و 55توابیکه از کردستان آمده بودند، صف طویلی در راهرو بند و روبروی سلول های ما بسته می شد. آنها بعد از نماز روبه سلول ها بر ضد زندانیان مقاوم شعارسر می دادند . این جماعت یکصد نفره توده ای تمام فشار وتلاششان را روی آن 11 نفر توده ای که حاضر به خواندن نماز نبودند گذاشته وتلاش داشتند آنها را هم وادار به نماز خواندن کنند . البته بوجود آمدن چنین شرایطی خود بخاطر مرعوب شدن آنها ازشوکی بود که رهبرانشان به آنها وارد ساخته بودند . تعدادی از اینها پس از مدتی که جو بند را دیدند دست از نماز خواندن کشیدند والباقی بعد از رفتن حاج داود ترک نماز کردند . ناگفته نماند سیاست های این جماعت توده ای در درون زندان عین سیاست های آنها در خارج از زندان بود. یعنی حکایت مرید ومراد ، درجه ورتبه (رده تشکیلاتی، هواداری و رهبری هم اینطور فهمیده می شد) دور می زد. در یک کلام گاهی مواقع انسان را یاد برخورد امرا با  گماشتگان در ارتش می انداخت. البته ناگفته نماند که تعدادی از آنها از این دایره مستثنی بودند که بیشتر این تعداد را می شد در بین 11 نفری که حاضر به خواندن نماز نبودند دید . در بین آنها افرادی بودند که باشهامت نه تنها عملکرد حزب توده بلکه کلیت حزب توده را نفی می کردند. مسلما" برخوردی که زندانیان مقاوم با آنها داشتند متفاوت از برخوردی بود که با دیگر افراد حزب توده داشتند. من اینجا از دکتر ر- س،  (بخاطر اینکه نمی دانم داخل ایران است یا خارج از ایران نام کامل اورا نمی برم ) نام می برم که تقریبا" توده ایها با او قطع رابطه کرده بودند واو با زندانیان دیگر رابطه عمیقی برقرار کرده بود.

در مجموع برخوردی که زندانیان بعد از رفتن حاج داود از قزل حصار(با به پایان رسیدن یک دوره در زندان) با توده ایها واکثریتی ها داشتند ، برخوردی در حد صنفی بود. این مرز بندی، با تمام تلاشی که آنها برای به میدان فرستادن چهره های نسبتا" خوبی چون خلیل ابرقوئی، علی نعیمی ، کیوان مهشید و.....بکار بردند، هیچگاه ازبین نرفت وروابط زندانیان سیاسی مبارز با توده ای های مورد بحث بیش از این گسترش پیدا نکرد. در بین اکثریتی ها هم با اینکه طیف های متفاوتی را شاهد بودیم و در بین آنها کسانی بودند که فقط در یک مقطع کوتاه با این جریان همکاری کرده بودند وبعد از آن جدا شده بودند ولی بقول یکی از آنها ( چون نمی دانم از طرف او مجاز هستم یا نه اسمش را نمی آورم )، مهر وداغ ننگ روی پیشانی آنها هم خورده بود. اگر چه دیگر این افراد مشخص بر اساس گفته خودشان فرسنگها با اکثریت نگهدار، فتاح پور وجمشید طاهری پور فاصله گرفته بودند .

کلا" بعد از حضور سران حزب توده در تلویزیون، پرو بال این جماعت ریخته بود و تلاش برای جبران هم در بین زندانیان مقاوم سالهای 60و 61  دیگر از اقبال خوبی برخوردار نبود.

 

پیام فدائی: روی وضعیت زندانیان سیاسی که با رژیم نساختند، متمرکز شویم. آیا برای در هم شکستن مقاومت زندانيان سر موضع برنامه تبعيد به شهرستانها و يا بر عکس، آوردن تواب از شهرستانها وجود داشت؟

 

پاسخ: من فکر می کنم همیشه از شهرستانها به زندانهای تهران تبعید می شدند نه بلعکس. شاید اولین سری از زندانیان تبعیدی شهرستانها به بند یک واحد یک چند تن از زندانیان سیاسی بلوچ زندان زاهدان بودند. آنها قبل از اینکه من به قزل حصار منتقل شوم به این بند منتقل شده بودند. از بین آنها تنها یک نفر(تا آنجائی که من بخاطر دارم ) بعد از مدتی به صف توابین پیوست بنام «دُرمحمد ریگی ». این امر باعث خشم زندانیان بلوچ شده بود، طوری که یکی از این رفقا در سلول 17 هرگاه تواب مزبور از روبروی سلول عبور می کرد با لهجه شیرین وبا خشم می گفت : ای دُرممد مادرت به عزات بشینه که ننگ هرچه بلوچی. (این رفیق بلوچ عزیز درزمان محاصره رفیق جانفشان منوچهر کلانتر در زندان زاهدان بوده واز نزدیک عطاء نوریان خائن را دیده بود. از برخوردهای این رفیق و مادرگرامیش خاطره ای را نقل می کنم که فکر می کنم جالب باشد . درسال 62 زمانی که هنوز زندگی مشترک حاکم بود این رفیق که هنوز18 سالش نشده بود  نامش را در لیست سیگاریها ی سلول نوشته بود وجیره سیگاری را که می خرید در اختیار بچه های سیگاری قرار می داد که این کار در اغلب سلولها مرسوم بود. چند نفری که بعدا" تواب شدند این مسائل را به حاج داود گزارش دادند. از آن به بعد اعلام شد هرکدام از صغریها که می خواهند سیگار بکشند باید رضایت نامه کتبی از خانواده هایشان دریافت کنند . این رفیق هم در ملاقات این موضوع را به مادرش گفته  و توضیح داده بود که من می خواهم سیگار بکشم ولی دُرممد به حاج داود گفته او هم از من رضایت نامه کتبی شما را می خواهد. مادر او پاسداری که تازه به قزل حصار آمده بود ودر سالن ملاقات قرار داشت را صدا می زند و می گوید کدام پدر سوخته به دُرممد گفته که به بچه من سیگار ندهد؟ پاسدار هم می گوید حاج داود. مادر این رفیق می گوید او دیگر چه سگی است؟ پاسدار که از لحن هجومی این مادر جا خورده بود می گوید رئیس زندان. باز مادر این رفیق می گوید برو بگو بیاد کارش دارم. بعداز چند لحظه حاج داود با پاسدار می آید واین مادر در حالی که فریاد میزده بچه مرا هزار کیلو متر تبعید کردند که گیر شما بیفته، منهم هزار کیلو متر بکوبم واین راه را بیام که رضایت بدم او سیگار بکشه. من از اینجا نمی رم تا به او سیگار بدهید. حاج داود که جلو خانواده ها می خواست چهره آرام ومهربانی از خودش نشان دهد یکی از پاسداران را به سمتی که رفیق مان ایستاده بود، می فرستد ویک پاکت سیگار به او می دهند تا موضوع ختم شود ولی بعد از ملاقات رفیقمان رابردند بیرون وحسابی زدند. البته دیگر در وقت خرید جیره سیگار، به او هم سیگار می فروختند وهر وقت توابین بازی در می آوردند به شوخی می گفت: باشه ندین، مامانم که اومد ملاقات به او می گویم. این موضوع تازمانی که اورا به زندان زاهدان برنگرداندند، یکی از سوژه های خنده ما بود.)  در سال 62 تعدادی از بچه های خیلی خوب زندانهای رشت وانزلی را به به بند 1واحد 1 منتقل کردند که اغلب آنها را در اواخر سال 63 یا اوائل سال64 دوباره به زندان رشت وشهرهای دیگر شمال منتقل کردند............ همچنین در اواخر سال 62، تعداد زیادی از زندانیان سیاسی کرد (حدود 75نفر) از کردستان به تهران تبعید شدند. این انتقال از نظر من تلاش رژیم برای درهم شکستن جو و به هم زدن تعادل نیرو در بند 1واحد 1قزل حصار بود. از این خیل 75 نفره تنها 20 نفر تواب نبودند که اتفاقا"در بین این 20 نفر هم شاهد مقاومت ها و رشادت های زیادی بودم. برخلاف 55 نفردیگر که در بین آنها کسانی بودند که از وحشیگری نسبت به توابین قبلی بند 1پیشی گرفته بودند، در بین این 20 نفر کسانی بودند که روانی شدند ولی تسلیم نشدند. از جمله جوانی بود(حدود17سال) که زندانیان به او «سوره گل یا حمه سور» می گفتند. او کسی بود که با تمام وجودش از توابین کرد نفرت داشت. بارها توابین کرد را به جلوی نرده صدا می کرد وبا سیلی توی گوش آنها می زد. یا اینکه در زمان پخش مصاحبه وسکوت مطلق روی تخت طبقه سوم می ایستاد و به کردی چیزهائی می گفت وبعد به فارسی می گفت : این صدای کردستان ایران است، مرگ برخائنین ، مرگ بر جنایتکاران ،زنده باد حزب دمکرات ایران، که خود این مسئله باعث ضرب وشتم شدید او می گردید. بعد از تحولات داخل زندان( تیر ومرداد63) دراسفند 63 آنها (75نفرکرد)را به زندانهای کردستان برگرداندند.

 

پیام فدائی: آيآ زندانيان سر موضع به مناسبت سالگرد روز های تاريخی مثل 19 بهمن و اول ماه مه و ...کار خاصی می کردند؟

 

پاسخ: بلی، حتی در بد ترین شرایط، یعنی زمانی که توابین در سلولها بودند، زندانیان به شیوه های مختلفی روزهای تاریخی و یاد بود ها ، شب یلدا و نوروز را برگزار می کردند. در اوین، ما همه مراسم ها و یاد بود ها را اجرا می کردیم. تنها یلدای سال 62 و نوروز سال63 از این قائده مستثنی بود. زیرا  یورش همه جانبه زندانبانان وتوابین قدرت مانور را از ما سلب کرده بود. 19 بهمن 62 را حتی با یک لبخند مخفیانه و به تنهائی برگزار کردیم .اما یلدای سال 63 تا پاسی از شب در تمام سلولها مراسم جشن وسرور ورقص (انواع رقصهای محلی کردی وگیلکی و......) برگزار گردید . در بیشتر این مراسم ها از نان سوخاری و موادی که از فروشگاه تهیه می کردیم کیک درست می شد.  مثلاً در 19 بهمن 63، علی – ه ، دوست عزیزی برای کیکی که من درست کرده بودم، آرم سپفخا را به زیبائی طراحی کرد. در عین اینکه او یک انسان مذهبی بود.

 در اواخر63، در زمان میثم، تعدادی از رفقای شهرستانی را دوباره به شهرهایشان برگرداندند و بخاطر درگیری توابین با زندانیان و هم چنین درگیری بر سرکار اجباری( یعنی امتناع زندانیان سیاسی مبارز از این کار)، تعدادی از زندانیان بند ما را به قرنطینه بردند وتعدادی از بچه های مجاهد را به بند ما منتقل کرده و تقریبا" سلول های مجزائی در اختیارشان قرار دادند که در بعضی از مواقع تنبیهی، زندانیان چپ را به سلول آنها منتقل می کردند یا بلعکس. در چنین شرایطی، نوروز 64 مراسم با شکوهی در سلولها برگزار شد و مانند دید وباز دید فامیلی در اینجا افراد یک سلول به عید دیدنی سلول دیگر می رفت و در آنجا میهمان و میزبان با شعر وسرود این دید و باز دید را انجام می دادند. مسابقات والیبال، فوتبا ل و..... به مناسبت یادبود ها و سالگردها برگزار می شد ولی بیشتر افراد بند این مناسبت را نمی دانستند و متولیان وتعدادی از کسانی که این مسابقات را برگزار می کردند از مناسبت آن مطلع بودند.

19 بهمن 64 در بیشتر سلولهائی که بچه های فدائی بودند، کیک وشربت تدارک دیده شد. کم وبیش همه از این مراسم مطلع بودند ولی پوشش های امنیتی مثل تولد فرزندان رفقا برای این موارد در نظر گرفته می شد. چرا که هنوز هم بعد از یکسال واندی از رفتن حاج داود، توابین در بند ها حضور داشتند و تجربه گذشته هم نشان داده بود که اعتماد مطلق به شرایط و افراد، درصد ضربه پذیری را بالا می برد. بعد از رفتن حاج داود وشرایط جدید وکسب تجربه سخت آن دوران، ما مشاهده می کنیم که تا کشتارهای سراسری 67 ، در بین بچه های چپ شاید به تعداد پنجه یک دست (5 نفر) هم به سمت رژیم نرفته باشد.   

 

پیام فدائی: پس از تغییر کادر زندان و از جمله رفتن لاجوردی و داود رحمانی به نظر می رسد که زندانبانان جدید سعی می کردند خود را متفاوت از قبلی ها نشان بدهند به همین خاطر در مقابل اعتراضات زندانیان تا حدی نرمش نشان می دادند. شما این موضوع را چگونه می دیدید؟ و آيا می توانيد از نمونه هائی از اعتراض و مقاومت زندانيان که با تغيير فضا شاهد بوديد نام ببريد؟

 

پاسخ: این سیاست جدید را قبلا" رفقای دیگر وزندانیان دیگر هم توضیح داده اند. این شرایط، شرایط چماق و شیرینی بود و میثم کراسی (این اصطلاح به خاطر آن است که اولین رئیس زندان قزل حصار بعد از حاج داود نامش میثم بود.) در پی شکست سیاستهای فقط چماق و سرکوب لاجوردی ودارودسته اش (حاج داود رحمانی و.......)در پیش گرفته شد. اگر نگاه گذارائی به دورانی که مطرح می کنید بیندازیم، می بینیم فقط تعدادی مهره جابجا شدند والا همان کادرهای سابق این بار زیر نظر میثم، ایفای نقش می کردند وگرگهای دوره قبل حال لباس میش پوشیده بودند. آنها هر زمان که نیاز برای سرکوب زندانی احساس می شد، چنگ ودندان های خود را در گوشت زندانیان فرو می کردند. شرایط جدید را در بعضی موارد مشخص توضیح می دهم:

تقریبا" یک ماهی از باز شدن درب سلولها می گذشت (اواسط یا اواخر مهر) نقش توابین در بند کاملا" کم رنگ شده بود یکی دوباری که میثم به بند آمده بود سعی داشت به نحوی زندانیان را با توابین آشتی دهد . از این رو اعلام کرد ورزش فردی ممنوع وباید ورزش جمعی در حیاط زندان برگزار شود ومسئول ورزش هم یکی از توابینی که بیشتر کار فرهنگی و تبلیغاتی برای رژیم انجام می داد بنام رضا معرفی نمود. با این فکر که زندانیان روی او حساسیت ویژه ندارند ولی هیچکدام از زندانیان زیر بار این کار(انجام ورزش جمعی زیر نظر رضا، شخصی که به ظاهر در بخش فرهنگی زندان مثل خط ونقاشی کار می کرد ولی از نظر ما تواب بود و در کلیت مانند دیگر توابین برای ما بود ) نرفت و کشمکش ها از اینجا آغاز شد. اغلب بچه ها در حیاط ورزش فردی می کردند که آنها را به بیرون می بردند وتنبیهی چند ساعت نگه می داشتند  ولی سعی می کردند ضرب وشتم به شیوه گذشته انجام ندهند. این عمل باعث شد ورزش به سلولها کشیده شود ودر سلولها با گماشتن نگهبان، جمعی یا فردی نرمش انجام گیرد که باز هم بعضی مواقع تعدادی از زندانیان توسط توابین بند غافلگیر می شدند و برای مواخذه به زیر هشت انتقال پیدا می کردند. بعد از چند ماه ، حوالی آذر ماه 63 میثم که مورد بایکوت زندانیان واقع شده بود با یک عقب نشینی پذیرفت که زندانیان از بین خودشان مسئول ورزش انتخاب نمایند . با انتخاب مسئول ورزش کسانی که حتی از نظر جسمی هم مشکل داشتند در ورزش صبحگاهی شرکت می کردند. استقبال از مسئول انتخابی ورزش (مسعود که بخاطر قد بلند و هیکل ورزیده به مسعود طولانی معروف بود)، به حدی بود که دور کامل حیاط برای دویدن پر می شد ودر عمل جائی برای دویدن نبود که با ابتکارات مسعود این عمل انجام می گرفت .

میثم برای تلافی این عقب نشینی (سیاست شیرینی ) سیاست جدیدی در رابطه با تمیز کردن حبوبات وبرنج (کار اجباری یا بیگاری نامی بود که زندانیان روی این کار گذاشته بودند) را ارائه داد (سیاست چماق ). در ابتدا اعلام کردند که تعدادی داوطلب برای تمیز کردن مواد غذائی مصرفی خودمان احتیاج دارند. ووقتی با عدم استقبال زندانیان روبرو شدند، خواستند بصورت سلول به سلول واجباری آن را پیش ببرند. در آن زمان من درسلول 17 بودم وزندانبانها ومیثم بر اساس گزارش توابین وتواب مسئول بند(عزیز رامش) فکر می کردند خط موضع گیری روی مسائل مختلف از سلول های بزرگ به سراسر بند منتقل می گردد از این رو اولین شب سلول 17 (سلولی که من هم در آن بودم ) را برای بیگاری به راهرو واحد بردند از 38نفر افراد داخل سلول 1نفر بخاطر کهولت سن ویکنفر بخاطر بیماری (اینها، فریدون فشم تفرشی و سیروس حکیمی از توده ایها بودند) در سلول ماندند.از الباقی  2نفر سهندی 1 نفر خط پنجی (کارگران سرخ) 2نفراقلیتی ، 2نفر از اتحادیه و1نفرتوفانی و13 نفر توده ای اکثریتی قبول کردند کار کنند ولی 15 نفر دیگر زیر بار نرفتند. این اولین شب بود وتاثیر آن روی بند خیلی مهم بود . ما 15 نفر را ابتدا داخل راهرو واحد بدون چشم بند رو به دیوار نگه داشتند. یکی از پاسداران گذری (کسی که ما کمتر او را دیده بودیم ) از اولین نفراز زندانیان (اورنگ ) که خیلی ریزه میزه بود پرسید برای چی شما اینجا ایستاده اید؟  ما همه بگوش بودیم وسرک می کشیدیم که چه خواهد شد.اورنگ (که از بچه های آذری واز شهرستان نمین بود) با لهجه گفت : بیقاری (بیگاری) باید برنج ولپه پاک کنیم ما هم نمی کنیم. پاسدار گفت : اگه شما این کار را نکنید کی باید بکنه خود حاجی (منظور میثم بود )؟ اورنگ جواب او را داد که : من نمی گم حاجی بکنه من می گم حاجی پرسنل بگیره.

یک لحظه پاسدار به او خیره شد وشروع کرد با چک ولگد او را زدن. اورنگ وهمه ما اعتراض کردیم که چرا می زنی ؟ او(پاسدار) در حالی که به زدن خود ادامه می داد، داد می زد این باید خودش پرسنل بگیره ، جدوآبادش پرسنل بگیره. اصلا" همه شما باید پرسنل بگیرید. ما درهمان حال که رو به دیوار ایستاده بودیم، زدیم زیر خنده. پاسدار به سرعت رفت زیر هشت واحد که نیروی کمکی بیاورد. یکی یا دو پاسدار با او آمدند و به اورنگ گفتند چرا به میثم فحش دادی وپاسدار را مسخره کردی. من که نفر بعد از اورنگ بودم گفتم کسی فحش نداده وکس هم این پاسدار را مسخره نکرده . پاسدار گفت تو هم دروغ گو هستی، همه شاهداند که این گفت حاجی پرسنل بگیره. این را که گفت همه ما مثل توپ ترکیدیم. حالا نخند کی بخند. تازه متوجه شده بودیم که این پاسدار فکر می کند پرسنل اسم یک نوع بیماری خاص است . بعد از اینکه پاسدارها متوجه شدند اورنگ از روی مسخره با پاسدار صحبت نکرده است، ما 15 نفر رابه قرنطینه بردند. تا ساعت 11 شب؛ در این ساعت ما را ابتدا به زیر هشت بند منتقل کردند و بعد همه بچه ها را به داخل سلولها فرستادند. در این زمان عزیز رامش تواب، من وداود را زیر هشت نگهداشت . داود را صبح روز بعد به سلول فرستادند ولی من مجبور شدم 36 ساعت سرپا زیر هشت بمانم . این برخورد سلول 17 با مسئله کار باعث شد که وقتی چند شب بعد سلول 18 را بردند، بجز چند نفر هیچکس تن به بیگاری نداد. این مسئله در رابطه با سلولهای دیگر نیز تکرار شد. کار به تنبیه های سخت تر وخشن تر (قرنطینه با چشم بند ، تبعید به اوین و ضرب وشتم )کشیده شد ولی در نهایت زندانبان مجبور به عقب نشینی و تسلیم شد ودیگر کسی را برای کار اجباری نبردند.      

 

پیام فدائی: این موضوعاتی که مطرح می کنید خودشان بیانگر آنند که تغییر جو زندان و بکار گیری سیاست چماق و شیرینی، تا حد زیادی به خاطر وجود روحیه مبارزاتی در بسیاری از زندانیان و شکست آنها در مقابل این زندانیان با سیاست تنها چماق بود.  آيا نمونه های دیگری راهم به خاطر داريد که باز مسایل فضای جدید در دوره بقول شما "میثم کراسی" را نشان دهد؟

 

پاسخ: بلی، در مورد این موضوع بی مناسبت نیست که این خاطره را هم بگویم: تقریبا" چند روزی بود که درب سلولها باز شده بود(شهریور63) و روز ملاقات رسیده بود. یکی از زندانیان (باقر لر) با پاسداری که زندانیان را به ملاقات می برد جروبحث می کند. کار آنها بالا می گیرد وپاسدار او را به زیر هشت واحد می برد و در حین توضیح دادن به مسئول واحد، سیلی محکمی به گوش او می زند. باقر در اعتراض به این عمل از رفتن به ملاقات سرباز می زند. مسئول واحدتهدید می کند که اگر ملاقات نری ال میکنم بل می کنم.  او قبول نمی کند، از او خواهش می کند او قبول نمی کند. این عمل در حالی  انجام شده بود که ناصری داماد منتظری ومیثم بین خانواده ها بودند وبرای آنها از تحولات درون زندان و بهتر شدن اوضاع صحبت می کردند وخانواده او هم وارد سالن ملاقات شده بود. در همین زمان ناصری ومیثم می آیند ووقتی از موضوع با خبر می شوند از باقر می خواهند گذشت کند وبه ملاقات برود. اما او قبول نمی کند و می گوید من برای بلند حرف زدن وهل دادن یک پاسدار دادگاهی شدم  و 30 ضربه شلاق خوردم، در حالی که این پاسدار بی دلیل به من سیلی زده پس او هم باید مجازات شود. میثم برای اینکه سروته قضیه را هم بیاورد، قول می دهد آنها را به دادگاه بفرستد . اتفاقاً چند روز بعد اورا به دادگاه بردند ودر آنجا پاسدار به قصاص یا پرداخت 1شتر دیه محکوم می شود. در آنجا باقر می گوید من شتر را می خواهم . باقر از آن به بعد هر زمان یکی از مسئولین زندان وارد بند می شد می گفت شتر من کو؟ یکبار هم میثم از او پرسید با شتر توی زندان چیکار می خواهی بکنی ؟ باقر خیلی جدی گفت شتر را توی حیاط زندان نگهداری می کنم. در ضمن این حکمی است که خودتان صادر کردید، من شترم را می خواهم. این موضوع تا مدتها سوژه شده بود تا اینکه او را به زندان کرمانشاه منتقل کردند.

 

پیام فدائی: حتماً در دوره "میثم کراسی" تسهیلاتی هم در زندان برای زندانیان ایجاد شد. این طور نیست؟

 

پاسخ: درست است، تغییراتی ایجاد شد، مثلاً فاصله ملاقات ها از ماهی یکبار به 2 هفته یکبار رسید، برگزاری نمایشگاه کتاب واجازه خرید کتاب های جدیدی داده شد که حداقل بعد از سی خرداد اثری از آنها در زندانها دیده نمی شد. البته لازم به ذکر است که در مورد این نمایشگاهها که 2 بار در قزل حصار برگزار شد، نباید فقط نیمه پر لیوان را دید بلکه باید به اهداف رژیم از برگزاری این نمایشگاهها توجه نمود. مثلاً در نمایشگاه دوم که تقریبا" اواخر سال 64 برگزار نمودند این نکته کاملا" مشهودبود که در کنار برگزاری نمایشگاه هدف اصلی رژیم ایجاد شکاف بین زندانیان سیاسی بود، چرا که در این نمایشگاه بریده انتخاب شده برخی از نشریات خارج از کشور وجریانات سیاسی را هم (ظاهرا"بدون شرح وتفضیل) به دیوارها زده بودند. از جمله بریده نشریه مجاهد، کار اقلیت ، نیمروز ، کیهان هوائی. شاید بتوان گفت بیشتر این تبلیغات وبریده نشریات از نشریات سلطنت طلب بود. مدت کوتاهی از تغییر وتحولات درون مجاهدین می گذشت وظاهرا" بحث ارتقاع ایدئولوژیک (ازدواج مسعود ومریم ) سوژه داغی بود . شاید با مراجعه به آرشیو این نشریات بتوانید صحت کامل گفته های من وزاویه دیدی که رژیم داشت را بهتر بشناسید. مثلاً نشریه نیمروز با چاپ عکس های اشرف ربیعی ، فیروزه بنی صدر ، مریم قجرعضدانلو و مسعود رجوی تیتر زده بود "داماد همیشه در حجله" و....... در کنار این طنزها، موضع گیری افراد مختلف در درون شورای ملی مقاومت را در رابطه با بیعت مجاهدین با رهبریت درج نموده بود. مثلا" ابوذر ورداسبی در بحر طویلی پس از کلی توضیحات گفته بود: همسرمن تا دیروز به من حرام بود چرا که به رهبری ودیدگاه فکری مسعود شک داشتم واز خداوند بخاطر این تردید طلب عفو می کنم.( البته مضمون نوشته او را آوردم. یا اسماعیل وفا یغمائی در شعر بلندی وصف این تحولات را بیان داشته بود. اشخاصی مثل مسلم اسکندر فیلابی ، حسین کازرانی و مهدی سامع ، زینت میرهاشمی ، منوچهر هزار خانی و..... هم هر کدام به نحوی مسرور بودن خود را از این ارتقاع ایدئولوژیک نشان می دادند .

مسئله پرویز یعقوبی و کتک خوردن خودش وهوادارانش در سیته پاریس، این که یعقوبی تمامی مخالفین این تحولات درونی مجاهدین در داخل خودشان را چی خوانده بود وبرخورد شدید به آنها، همه اینها در بریده هائی که از نشریات ذکر شده به دیوار نمایشگاه زده بودند، دیده می شد .

در کنار موارد فوق می شد حمله نشریه اقلیت به مجاهدین در رابطه با افشاء لیست مرکزیت اقلیت توسط مجاهدین را مشاهده نمود. واکنش مسعود رجوی در رابطه با این موضع گیریها که گفته بود در فردای انقلاب پا به پای عناصر رژیم مثل لاجوردیها و غیره با چپ نماهائی که با ما نیستند وبر ما هستند بر خورد خواهیم کرد  را هم دیدیم......................... از این دست مطالب فراوان است و شاید برای شما و خوانندگان گرامیتان زیاد جالب نباشد ولی تاثیر بریده همین نشریات روی زندانیان سیاسی( بویژه مجاهدین) کاملا" مشهود وتعیین کننده بود. بطوری که سطح روابطشان با زندانیان چپ در یک مقطع (تا اواخرسال66) به حداقل خود رسید. علاوه بر این هرکس در جمعشان با شیوه زندگی ویا دیدگاههای نظری مجاهدین هم خوانی نداشت را با برچسب یعقوبی چی بودن، از جمع خود کنار می گذاشتند. نمونه های خاص این موارد را در زندان گوهر دشت درصورت لزوم با ذکر افراد بیان خواهم کرد. البته می دانم که از موضوع اصلی ومضمون سئوال دور شدم ولی این موضوع را نمی توانستم نادیده بگیرم . 

 

پیام فدائی: در فاصله 62 تا 65 که شما در قزل حصار بوديد مبارزات و مقاومت های زندانيان در مقابل اجحافات زندانبانان چه اشکالی به خود می گرفت؟ لطفا با خاطرات مشخصی اين سوال را توضيح دهيد؟

 

پاسخ: فکر می کنم به شکل خاطره گونه در بخش های بالا به این پرسش پاسخ داده باشم ولی در اینجا تیتر وار دوباره مرور می کنم امر مبارزه ومقاومت در زندان قزل حصاررا . بطورکلی در یک مقطع (62تا اوخر بهار 63) مقاومت ومبارزه زندانیان کاملا" حالت تدافعی و مقابله منفی داشت ودر زمانهای مشخصی بار اصلی این مبارزه ومقاومت بر دوش زنان مقاوم زندان بود. آنها با تمام شداید و تلفات، برجستگی خاصی از خود نشان دادند،. بعد از رفتن حاج داود رحمانی زنان که در راه این مبارزه ومقاومت ضربات روحی وجسمی شدیدی خورده بودند به موضع کاملا" دفاعی کشیده شدند واز این مقطع به بعد مردان نقش بیشتری در مقاومت ومبارزه در زندان ایفا نمودند. البته لازم به ذکر است که در تمامی زندانهای جهان همیشه مبارزه در زندانها نقش تدافعی دارد تا تعرضی چرا که زندانی تلاش دارد از حقوق انسانی و سیاسی خود در برابر تعرضات زندانبان دفاع نماید نا این حقوق را بدست آورد . نمونه های مشخصی که زندانیان مرد دربند یک واحد یک قزل حصار در سالهای 63 تا 65 تلاش نمودند از حقوق خود در برابر تعرضات زندانبان دفاع نمایند، به این شرح است:

1-      تلاش برای انتخاب مسئول ورزش.

2-      مقا ومت در رابطه با کار اجباری (بیگاری ).

3-      اعتراض در رابطه با بستن درب سلول ها از ساعت 11 شب به بعد.

4-      مبارزه و مقاومت در رابطه با تردد به سلولهای یکدیگرکه در مقطعی به زدوخورد زندانیان با توابین منجرمی گردید.

5-      تحریم رئیس زندان پس از ضرب وشتم زندانیان وبردن آنها به قرنطینه در رابطه با بیگاری.

6-      ساختن حیاط زندان با خیابان وجدول بندی وزمین فوتبال ووالیبال

7-      و........ 

 

پیام فدائی: جهت خرد کردن زندانيان مدتی در زندان قزل حصارشاهد شکل گيری شکنجه ای به نام "تخت"، "قيامت" و يا "تابوت" بود يم . شما چه اطلاعی از اين امر داريد؟ آيا اين شکنجه مخصوص زنان بود يا برای زندانيان مرد هم بکار می رفت؟ آيا در زمانی که شما قزل حصار بوديد با کسانی که شخصا " تخت"ها را تجربه کرده بودند ، برخورد داشتيد؟

 

پاسخ: من شخصا"قیامت را تجربه نکردم. ولی باید بگویم این شکنجه ابتدا با فرستادن زنان مقاوم به قیامت شروع شد ودر تداوم خود مردان را هم در بر گرفت. اطلاعات من بر گرفته از خاطرات کسانی است که این مرحله را پشت سر گذاشته اند که من در اینجا نمونه های مشخصی را ذکر می کنم : مدتی پس از رفتن حاج داود رحمانی در( اوائل تابستان 63 ) تعدادی از زندانیان قیامت رفته را به بند یک واحد یک منتقل کردند، از جمله : فرزاد گرانمایه از مجاهدین ، علی –  ه از بچه های آرمان مستضعفین ، جواد –س از اقلیت ، حاتم از سهند و کومله و...  آنها دریکی دو روز اول روحیه منا سبی نداشتند ولی وقتی جو بند که در آن یک صمیمیت مبارزاتی بین بچه ها برقرار بود را دیدند، دگر گون شدند وبا اطمینان کامل با بچه ها وارد تماس و گفتگو شدند. تنها فرزادگرانمایه بود که از بچه ها (بویژه مجاهدین) دوری می کرد وبه تنهائی در حیاط بند قدم می زد.  پس از گذشت مدتی من یکی از معدود کسانی بودم که توانستم اعتماد اورا جلب کنم و با او صحبت کنم . مجموعه صحبت های او و دیگر افراد از قیامت برگشته را این طور می توانم خلاصه کنم که: درچهارچوب کلی، رفتار ها در قیامت با آنها تقریبا" همان برخوردی بود که با زنان ودختران انجام گرفته بود با این تفاوت که توابین در کنار اعمال فشارهای معمولشان، بصورت ویژه هر کدام از آن زندانیان را که نشانه می گرفتند، در وقت دستشوئی و یا موقعی که در دستشوئی نشسته بودند، با شلنگ می زدند. به گفته علی – ه و فرزاد گرانمایه از جمله توابینی که این اعمال ویژه را در حق زندانیان مبارز انجام می دادند، عبارت  بودند از: مشایخی ، ناصر نوذری، محمد آوندی وعزیز رامش. این توابین همچنین کسانی بودند که در مواردی مانع خوابیدن زندانی در همان محدوده زمانی که در قیامت مقرر بود می شدند. زندانیان " تنبیهی" در وقت شب (حد فاصل 9شب تا 6 صبح) باید همچنان که در روز بود چهار زانو وبیدار می نشستند و این توابین هر زمان احساس می کردند زندانی نشسته در حال چرت زدن است با شلنگ توی سر او می کوبیدند ویا با لگد به پهلوی او می زدند . جا دارد یک مورد از خاطرات فرزاد گرانمایه را اینجا نقل کنم ویادش را گرامی بدارم.

این خاطره فرزاد را عزیزانی هم که در بالا نامشان را آوردم تائید می کردند. او (فرزاد) تعریف می کرد که سه شب بود که به عنوان تنبیه نمی گذاشتند بخوابم که حاج داوود هم در جریان آن و به طور کلی در جریان این قبیل تنبیهات قرار داشت. روز چهارم به حالت بی حسی فرو رفتم. در آن حالت احساس کردم که وارد دهانه غار تاریکی شدم که یکباره نورافکن ها روشن شد وحاج داوود بهمراه پاسداران وتوابین با مسلسل روبروی من ظاهر شده و خواستند مرا به گلوله ببندند. ناخود آگاه از جا بلند شدم وچشم بندم را بالا زدم. گوئی می خواستم از دست آنها فرار کنم که در این هنگام به تواب پشت سرم حمله ورشدم........فرزاد تعریف می کرد که وقتی به خودم آمدم زیر ضربات چک ولگد و شلنگ توابین توی راهرو واحد بودم و من نا خود آگاه و با حالت تشنج به همه آنها حمله می کردم. گویا با دادوفریاد تواب پشت سرم بود که چند نفر دیگر به کمکش آمدند. من دیگردست خودم نبود به همه طرف حمله می کردم که حاج داود هم سر رسید. با چند پاسدار همگی ریختن سر من وتا رمق داشتم مرا زدند. بعد شنیدم که حاج داود گفت بسش است بگذارید بخوابد. فرزاد می گفت آن کابوس چند لحظه ای باعث این شده بود که از جایم بلند شوم و با تواب بالای سرم درگیر و گلاویز بشوم. گویا در این حالت بوده که بقیه توابین او را کشان کشان به راهرو بند می برند.  مسلم است که شدت خستگی و فشار باعث بوجود آمدن چنان حالتی و آن کابوس گشته بود..... واقعیت این است که حتی بدون چنان "تنبیهاتی" نیز چهار زانو نشستن به مدت طولانی باعث خستگی مفرط و کرختی بدن می شد. در ادامه اين موضوع بايد به ابتکار دو تن از مبارزين نشسته در آن تخت ها جهت مقابله با آن شرايط تحميلی نيز اشاره کنم . علی- ه و جواد- س روزهای خاصی را برای خودشان معین کرده بودند( جالب است که آنها بدون این که با هم دیگر تماسی داشته باشند وهماهنگی بینشان برقرار شده باشد،  همزمان اقدام به چنین کاری کرده بودند) و در آن روز آگاهانه با زیر پا گذاشتن مقررات ( مثلا" دراز کردن پا ، غذا خوردن با صدا یعنی طوری که قاشق به بشقاب بخورد و ....) کاری می کردند که توابین به حاج داوود گزارش بدهند تا آنها را از تخت ها بیرون کشیده و کتک بزنند. می گفتند که به این صورت با یک تیر چند نشان می زدند. اول از همه مدت کوتاهی از آن مکان خارج می شدند. واز صدای گوش خراش و سوهان مانند بلندگوها نجات پیدا می کردند . بعد با کتک خوردنشان به نوعی ورزش کرده بودند و بدنشان تا حدودی از کرخی بیرون می آمد وهم می توانستند با داد زدن زیر ضربات تاحدودی فشارهای روحی وارده را تخلیه نمایند .

 

در همان اوج اقتدار توابین وبرقراری  قیامت، همواره ما با گوش خود می شنیدیم  که حاج داود رحمانی از قیا مت 80% (هشتاد درصد ی) نام می برد و وعده  قیامت صد درصد را هم می داد . پس از سرنگونی حاج داود و آمدن تعدادی از بچه های قیامت من با آنها رابطه نزدیکی داشتم بویژه با فرزاد گرانمایه وعلی – ه و حسین – ش . د ر این رابطه فرزاد تعریف کرد : یکبار اوج صحبت های هیستیریک هما کلهر بود که یکی از توابین که پشت سر من  بود تکان دادن پاهایم  را بهانه کرد و مرا به راهرو بند وزیرهشت واحد منتقل نمود . در آنجا مدتی سر پا ایستادم. البته پس از مدتها چهار زانو نشستن از ایستادنم روی پا لذت می بردم. البته حاج اسماعیل وچند پاسدار وتواب تا حدودی به خدمتم رسیدند. پس از پایان مصاحبه هما کلهر ونزدیکیهای صبح حاج داود که انگار خواب زده شده بود ( شاید هم ذوق زده شده بود که توانسته بود با ارجیف هما کلهر سوهانی بر اعصاب زندانیان مقاوم بکشد ) به زیر هشت واحد یک آمد و با تو ضیحات حاج اسماعیل وتواب مربوطه گفت: نه این آدم بشو نیست این را ببرید قیامت صد در صد(100%) تا من بیام.  بعد ازچند لحظه مرا به مکانی منتقل کردند. حاج داود هم آنجا آمده بود.  او بمن گفت : اون چشم بند را بزن بالا. 4ماه بود که من به طور مدام چشم بند روی چشمانم بود. من با تردید چشم بندم را بالا زدم. نور کمی داخل اتاق بود با اینحال چشمم را اذیت می کرد . حاج داود با همان لحن لاتی همیشگی اش گفت: تا امروز توی قیامت 80%بودی حالا اینجاشو نخونده بودی که میفرستمت جهنم ، قیامت واقعی تا ببینم چطوری میشکنی .من که تازه چشمم به اتاق عادت کرده بود یه چیزی مثل تابوت یا یک لنگه کمد را روی زمین دیدم که در قسمت بالا و جلوی آن به اندازه یک مستطیل 10در15 سانتی متر عین دریچه سلول باز بود . حاج داود به یکی از پاسدارها گفت درش را باز کن وبه منهم گفت برو بخواب توی تابوت ات . منهم رفتم داخل آن جعبه ودراز کشیدم. با اینکه لاغر بودم ولی به سختی توی آن جا گرفتم . حاج داود گفت چشم بندت را بیار پائین. منهم این کار را کردم و درب جعبه بسته شد مدتی بعد احساس کردم جعبه را بلند کردند ومن روی دوپا قرار گرفتم من که به سختی نفس می کشیدم درآن سرمای زمستان خیس عرق شده بودم. پس از زمانی که   نمی دانم چه مدتی گذشت ولی برای من خیلی طولانی بود وفکرمی کردم ساعتهاست که در آن حالت و در آن جعبه قرار دارم،  درب جعبه باز شد ومرا بیرون کشیدند. حاج داود گفت این بار گذشت می کنم ولی اگر بار دیگر مقررات قیامت را رعایت نکنی با این دستگاه  کاری می کنم که مغز فاسدت ازگوشات بزنه بیرون. اینجا قیامت واقعی را دیدی کاری می کنم آرزوی مردن کنی و مردن برات عروسی باشه .

 

پیام فدائی:اين شکنجه از کی شروع شد و کی و چرا به آن خاتمه دادند؟

 

پاسخ:  تاریخ شروع دقیق این شکنجه را زنان زندانی در بند 8 بهتر می دانند. من فکر می کنم براساس رکورد 8 یا نه ماه باشد. باید شروع آن از پائیز 62 وخاتمه آن در آخر بهار واوائل تابستان 63 باشد . برای ما در آن زمان مهم نبود که به خاطر چی وکی این  شکنجه خاتمه پیدا کرده ، مهم خود این شکنجه بود که قطع شد. ولی بعد از مدتی که از کابوس آن فاصله گرفتیم، با نگاهی به جوانب آن به نتایج زیر رسیدیم .

1- یکی ازاصلی ترین دلائل خاتمه دادن به این شکنجه نقش حیاتی خانواده ها و مراجعه مکرر آنها به مراجع مختلف بود .

2- برخلاف انتظار و تصور باند لاجوردی – حاج داود، این شکنجه با مقاومت تعدادی از زندانیان ، دراز مدت شد.

3- بازده این کار بجز توابین ماشینی (کسانی که طبق فرمان و بشکل روبات عمل می کردند) تعداد زیادی از زندانیانی بود که بخاطر تن ندادن به خواسته شکنجه گران دچار بحرانهای شدید روحی شده بودند.

- ایستادگی حتی یکنفر ( البته تعداد افرادی که ایستادگی کردند کم نبود) هم برای آنها فاجعه وبرای زندانیان روحیه بود.

5- کشمکش های درون رژیم و مبارزه بر سر غنائم.

6- فشارهای بین المللی و ناتوانیهای رژیم برای برقراری یک روابط دیپلماتیک حداقل.

 

پیام فدائی: تجربه نشان داده که همانقدر که مقاومت زندانيان سياسی حتی جلادان را مجبور به برخورد محترمانه با آنها می کند ضعف و سستی عناصر زبون هم به تحقير و مسخره کردن آنها از سوی زندانبان می انجامد. آيا در اين زمينه خاطره و يا تجربه ای داريد که بگوئيد؟

پاسخ: در قسمتهای قبل، حکایت داریوش (یکی از توابین بند یک واحد یک )و حاج داود را بیان کردم. در اینجا حکایت یکی از زندانیان مقاوم و خیلی خوب(علی- ه از هواداران فرقان) را که در سال 63 از قیامت ها تعریف می کرد را برای شما ذکر می کنم: توابین بدون دمپائی در قیامت تردد می کردند وحساسیت آنها در هنگام غذا خوردن خیلی زیادتر می شد. بویژه تلاش داشتند از خوردن قاشق به بشقاب جلو گیری کنند. آنها در پیش حاج داود ادعا کرده بودند که زندانیان بدین طریق به همدیگرمورس می زنند. علی بنابه گزارش مشایخی تواب،  چند بار به راهرو بند منتقل شده وتوسط توابین وپاسداران کتک خورده بود.  بار آخری که اورا بخاطر این موضوع بیرون می کشند زمانی بوده که خود حاج داود می دانسته دیگر رفتنی است از این رو وقتی تواب ادعا می کند او(علی ) داشته با قاشق مورس می زده، حاج داود از تواب می پرسد توکه متخصص مورسی بگو چی مورس می زده ؟ تواب می گوید آخه کردی مورس می زد (در حالی که علی  بچه تهران بود) حاج داود هم کشیده ای به تواب می زند ومی گوید خاک بر سرت این با چشم بند کردی یاد گرفته ولی تو بدون چشم بند با این تواب های کرد که دورو برت هستند هنوز کردی یاد نگرفتی .

 

 

پیام فدائی: در قزل حصار برنامه های مربوط به فشارهای ايدئولوژيک چگونه پيش می رفت؟

 

پاسخ: در زمان حاج داود تا مدتی (دی ماه 62) در سلول های درب بسته نظارتی بر گوش دادن یا ندادن برنامه هائی که از بلند گو پخش می شد نبود. در اصل می توان گفت تا آن زمان فقط این برنامه ها را برای توابین پخش می کردند. ولی از دی ماه، زندانیان در سلولهای درب بسته حق قدم زدن وخوابیدن را نداشتند وباید ظاهر" به این برنامه ها گوش می کردند.

 

پیام فدائی: اين برنامه ها را با تفصیل بيشتری توضيح دهيد؟

 

پاسخ: این برنامه ها شامل سخنرانی های منتظری تحت عنوان درسهائی از قرآن ، مصباح یزدی تحت عنوان اخلاق ، جعفرسبحانی تحت عنوان احکام ، مکارم شیرازی تحت عنوان خدا شناسی ، بهشتی در رابطه با برنامه های حزب جمهوری اسلامی ، سروش در رابطه با فلسفه و....... پخش می شد.

 

پیام فدائی: آيا در قزل حصار هم مثل اوين، حسينيه وجود داشت؟

 

پاسخ: در بند یک واحد یک حسینیه کوچکی وجود داشت که تلویزیون در آنجا بود ، بخشی از اجناس فروشگاه قبل از پخش،  در گوشه ای از آن جا داده می شد. مقداری کتاب وقرآن در آنجا بود وتا زمانی که توابین کرد وتوده ای ها را بیاورند، آنجا نماز خانه توابین بود. در هر حال هیچگاه بصورت حسینیه از آن استفاده نشد وبعد از حاج داود تبدیل به اتاق تلویزیون شد .

 

پیام فدائی: چه نوع مصاحبه هائی را از تلويزيون پخش می کردند؟

 

پاسخ: در سلولهای بند هیچ تلویزیونی وجود نداشت وهمانطور که قبلا" گفتم تنها تلویزیون بند در آنجا قرار داشت و ما مصاحبه ویا هر چیزی را از طریق بلند گوی توی راهرو می شنیدیم . بجز موارد سخنرانی ها که در بالا ذکر کردم مصاحبه کیانوری ، طبری، تکرارقسمتی هائی از دادگاه اتحادیه (سربداران) را ما می شنیدیم. البته این قسمت آخر برای من تکرار بود. چرا که در اوین از طریق بلند گو وتلویزیون مداربسته داخل اتاق در آموزشگاه همه آن ها را دیده وشنیده بودم .

 

پیام فدائی: آيا ديدن اين برنامه ها اجباری بود؟

 

پاسخ: ظاهرا" برای توابین دیدن آن اجباری بود و برای ما موقعی که در سلول های درب بسته بودیم، شنیدن آن اجباری بود .

 

پیام فدائی: آيا در دوره ای که در زندان قزل حصار بودید، خواندن نماز برای زندانيان غير مذهبی اجباری بود؟

 

پاسخ: تلاش داشتند که زندانیان را وادار به نماز خواندن کنند. ولی این تلاش بی ثمر بود. در واقع، در بند یک واحد یک در این خصوص اجباری نبود. تنها توابین وتعداد خیلی  اندکی از زندانیان نماز می خواندند.

 

پیام فدائی: حدود سال 63 تغييراتی در کادر زندان رخ داد و کسانی که به دارو دسته منتظری معروف بودند قدرت گرفتند؟ اين جريان چه بود؟

 

پاسخ: همانطور که در بالا اشاره کردم این جریان جدا از کل بافت حاکمیت نبود وبقولی از آسمان فرستاده نشده بودند، بلکه جابجائی مهره های در داخل یک سیستم صورت گرفته بود. اگر قبلی ها سعی داشتند در فضای رعب ووحشتی که برای جامعه ایجاد شده بود از زندان بعنوان یکی از اهرم ها استفاده کنند . اینها هم برای نشان دادن یک جامعه آرام وامن سعی داشتند از زندان بعنوان بخش رام شده جامعه سود ببرند. می خواستند در اصل با پنبه سرببرند ولی جائی که منافع جناح خودشان وکل حکومت به خطر می افتاد نشان می دادند که در قساوت وسرکوب دست کمی از جناح قبلی ندارند.

 

پیام فدائی: آيا با تغيير کادر زندان، فشار به زندانيان کمتر شد؟ اين را توضيح دهيد؟

 

پاسخ: از اواسط تیر ماه 63،  اوضاع زندان بهم ریخت و توابین را ازسلولها بردند (بند یک واحد یک  ). خروج توابین از سلولها به هیچ عنوان بعنوان خروج آنها از بند نبود، بلکه آنها به پنج سلول ابتدای بند که همیشه مقرشان بود منتقل شدند. در اصل گرگها به لانه هایشان برگشتند. این انتقال با اینکه  بار شدید فشارروحی وروانی را در اتاقها از بین برد ولی دلیلی برای محو کامل توابین از بند نبود. آنها اگر چه رفته رفته کم تعداد شدند، ولی تا زمان متلاشی شدن بند یک واحد یک (انتقال زندانیان کرد به زندان سنندج ، زندانیان شمالی به زندان رشت وانتقال تعدادی از زندانیان به اوین و سر آخر انتقال بخش وسیعی از زندانیان که منهم در بین آنها بودم به سالن 2 زندان گوهردشت والباقی که به بند 1واحد 3 منتقل شدند) همچنان در بند بودند و کم وبیش نقش خدمه رژیم را به خوبی اجرا می کردند. توابین، اینبار سرداران لشکر شکست خورده سپاه سرکوبگر بودند که باید به پشت خاکریزهای خود بر می گشتند. در این زمان  آنها در نقش گماشتگی خود مدتی حیران بودند و هنوز نمی دانستند که جایگاهشان کجاست. به ظاهر پدر معنوی خود (حاج داود) را از دست داده بودند وپوچ بودن تلاش هاو خوش رقصی هایشان ثابت شده بود. حال نه اجرو قرب گذشته را در صنف توابیت داشتند ونه جایگاهی در صف نیرو های مقاوم ومبارز زندان. این شرایط ماحصل مقاومت وایستادگی خیلی از زندانیان بود.

 

پیام فدائی: بنابراین یکی از تغییرات مهمی که در تیر ماه سال 63 در زندان قزل حصار در زندگی زندانیان رخ داد همان جدا کردن توابین از زندانیان بود که به نظر می رسد در دو مرحله صورت گرفته است. اینطور نیست؟

 

پاسخ: در مقایسه با شرایط گذشته، خارج شدن توابین از اتاقها تحول بزرگی در سلولها بوجود آورد.  درست است که آنها همچنان در بند و در پنج سلول ابتدائی بند مستقر شدند تا این بار به شیوه ای حقیر تر از گذشته به وظایف خود در شرایط و زمان عمل کرده و مورد بهره برداری قرار گیرند ولی نبود آنها در اتاق ها یک تحول در زندگی زندانیان بود.  تا زمانی که  درب اتاقها را باز کنند یک دوره 45 تا 50 روز طول کشید که به این دوران بچه ها ی زندان وحتی خود توابین دوره حسین قلی خانی می گفتند. چرا که اسما" در اتاقها بسته بود ولی بچه ها دیگر از نگهبان (توابین ) اجازه نمی گرفتند و هر چند بار که دوست داشتند به دستشوئی می رفتند . کمونها (خرید ومصرف اشتراکی مواد غذائی وغیره ) در اتاقها دوباره برقرار شد. از لای نرده ها به راحتی با یکدیگر صحبت می کردیم، بطوری که خودمان مجبور شدیم بخاطر سروصدای فراوان مقرراتی برای صحبت کردن وضع کنیم . حالا توابین در بهترین حالت برای جابجائی کتاب ،روزنامه ومواد غذائی و..... از یک سلول به سلول دیگر مورد استفاده قرار می گرفتند. خشن ترینشان هم خودش را چنان تحقیر شده حس می کرد که ترجیح می داد داخل سلول خود بماند وکمتر در راهرو آفتابی شود. بعد از اینکه در مردادماه، 14 نفر از بچه های قیامت را به بند یک واحد یک منتقل کردند وتعدای از بچه های مجاهد را جای بچه های کرد (که آنها را بعد از 9 ماه مجددا" به زندان کردستان برگرداندند) آوردند ، آخرین قدرت نمائی «عزیزرامش » به عنوان مسئول بند، جابجائی تعدادی از بچه ها ومخلوط کردن بچه های چپ با مذهبی ها (مجاهدین ، آرمان مستضعفین ، فرقان ) بود. از جمله خود من را به اتاق 8 بین بچه های مجاهد ، فرقانی ،آرمانی که تقریبا" همه از بچه های قیامت بودند منتقل کرد.

درست روز 5 شهریور 1363 ساعت نه ونیم(5/9) شب عزیز رامش از بلند گو اعلام کرد برای چند ساعت می توانید درب ها را باز کنید. اومقداری در رابطه با مقررات روضه خواند که کسی توجه نکرد وبا اعلام همان کلمات اولیه درب ها باز شد وهمه یکدیگر را در آغوش کشیدند. از نظرمن  این  شب زیبا ترین شب زندان بود چرا که با در آغوش گرفتن یکدیگرثمره مقاومت و ایستادگی مان را به رخ توابین وزندانبانها کشیدیم  .این روز، روز عمومی شدن بند یک واحد یک بود.

 

پیام فدائی: بعد از اين تحولات چه کسی رئيس زندان شد؟

 

پاسخ: اول این را بگویم که با پشتوانه منتظری، مجید انصاریان به ریاست سازمان زندانها انتصاب شد و بعد تمامی مسئولینی که عهده دار امور زندانها گشتند، تعیین شدند. منظور این است که مسئولین درجه یک و دو  زندانها تغییرکرده ومسئولین جدید (حداقل در مورد قزل حصار واوین بطور کامل این امر صورت گرفت ) با صلاح دید منتظری انجام وظیفه کردند. بعد از حاج داوود، میثم به جای او آمد که البته قبلاً رئیس زندان عادل آباد شیراز بود.

 

پیام فدائی: آيا برای آماده سازی اين تغييرات هيئت هائی از زندان بازديد کردند؟

 

پاسخ: قبل از تغییرات ما نه هیئتی را در رابطه با بازدید از بند دیدیم ونه شخص ویژه ای رامشاهده کردیم. فقط مدتی بودکه احساس می کردیم پاسداران و مسئولین زندان به هیچ عنوان داخل بند نمی شوند. در اصل ترددی از آنها طی این مدت در بند مشاهد نشد.

 

پیام فدائی: برخورد زندانيان با اين هيئت ها چگونه بود؟اگر خاطره ای در اين زمينه داريد لطفا بگوئيد؟

 

پاسخ: در رابطه با روی کار آمدن باند منتظری من خاطره ای را بیان می کنم که مربوط به داماد اوست. خاطره به این صورت است:

اوائل مهرماه 63 بود اغلب بچه ها در هواخوری بودند منهم بخاطر درد سابقه دارم روی تخت طبقه دوم انتهای سلول دراز کشیده بودم و کتاب می خواندم. بجز من فرزاد و علی روی تخت طبقه سوم نشسته بودند که کسی سلام کرد. نگاهی به جلو درب سلول انداختم آخوند تقریبا" کوتاه قدی با یک پاسدار جلو درب ایستاده بود ( هم او بود که سلام کرد) با بی تفاوتی سرم را بردم توی کتاب ناگهان او را کنار تخت دیدم دو باره سلام کرد زیر لب جواب او را دادم ونگاه کردم به پاسداری که همراه او ایستاده بود . او خودش را معرفی کرد : من ناصری داماد آیت الله منتظری هستم و می خواهم با مشکلات زندانیان آشنا شوم  شما اتهامتان چی است ، چقدر حکم دارید ، چند سال است که زندان هستید ، از مسئولین سابق زندان چه شکایتی دارید و........ یک ریز حرف می زد.

 من درحالی که نیم خیز شده بودم گفتم :به هیچ یک از سئوالاتتان جواب نمی دهم. پرسید چرا ؟گفتم اولا" اینجا محل زندگی من است چرا شما با کفش وارد شدید؟ دوما" تمام این چیز هائی را که می خواهید از من بپرسید خودتان بهتر می دانید ودر جریان هستید ثالثا" از کی به کی شکایت کنم ؟

او که تلاش داشت با خونسردی با من برخورد کند بلافاصله دولا شد و نعلین هایش را درآورد وبرد جلوی درب سلول توی راهرو گذاشت و دوباره به کنار تخت من برگشت. از این همه سماجت او خنده ام گرفته بود. گفتم : تا زمانی که پاسدارزندان داخل سلول است من حرفی برای گفتن ندارم .

 ناصری گفت این پاسدار شخصی خودم است وکاری در زندان ندارد .

گفتم: پس ضرورتی هم ندارد که اینجا بایستد مگر شما از چیزی واهمه داشته باشید. با اشاره او پاسدار از سلول خارج شد وپشت نرده ها ایستاد .

ناصری دوباره اتهام ، مدت محکومیت ومدتی را که در زندان بودم را پرسید کوتاه به او جواب دادم . توضیح داد ما از عملکرد مسئولین سابق کاملا" خبر داریم واز قیامت عکس وفیلم تهیه کرده ایم حالا از شما می خواهیم اگر از مسئولین سابق شکایت دارید به ما بگویید حتما" رسیدگی می کنیم .

گفتم از کی به کی شکایت کنم ؟

گفت : منظورت را نمی فهمم .

 گفتم : من عادت کردم هیچ وقت از زندانبان به زندانبان شکایت نکنم چرا که بار ها چوب این عمل دیگران را منهم خورده ام .

گفت : من زندانبان نیستم نماینده قائم مقام رهبری هستم .

گفتم : مگر با آمدن شما درب زندانها باز شده وما آزادشدیم وخودمان خبر نداریم ؟ نه آقای ناصری یک زندانبان رفته وزندانبان جدیدی آمده برای من زندانی که می خواهم حکم خودم را سپری کنم فرقی ندارد که شما زندانبان باشید یا لاجوردی ، زندانبان لباس شخصی وغیر شخصی هردو برای من زندانبان هستند .

گفت: شما خیلی بدبین هستید .

گفتم: اگر یک ماه از این مدتی را که من در زندان گذراندم شما هم می گذرانیدید خوش بین تر از من نمی شدید . من می دانم الان هر حرفی بزنم  شب باید زیر هشت تاوان آن را بپردازم حال وحوصله این را ندارم که سر یک چیز الکی کتک بخورم  .

ناصری شروع به قسم وآیه کرد که از صحبت بین ما کسی مطلع نمی شود من فقط به قائم مقام رهبری گزارش می کنم .من همه جای زندان ازجمله آشپزخانه وبهداری را هم دیده ام .

 گفتم حتما" همه چیز بر وفق مراد بود؟

 قبل از اینکه او جواب دهد پاسداری که بیرون ایستاده بود از لای نرده ها گفت من خودم شاهد بودم که از روی دیگ لوبیا با الک سوسک جمع می کردندما دیدیم چه کثافت کاری با غذا می کنند وچی می پزند .

 به او گفتم : خوب آقای محترم حالا می توانی همه این چیز ها  را برای حاج آقا بنویسی تا دست خالی از زندان بیرون نرود .

ناصری گفت : مثل اینکه خیلی دلخوری وناراحت هستی از اینکه ما اینجا هستیم در هر صورت حالا که حاضر نیستی صحبت کنی اگر خواسته ای داری بیان کن .

 گفتم : ناراحت که نه، راحت نیستم شما از مسئولین زندان هستید و هر کجا که دلتان بخواهد می روید در ضمن من هیچ خواسته شخصی ندارم و خواسته های عمومی را هم می توانید در یک جلسه عمومی از همه افراد بند سئوال کنید.

ناصری در حالی که زیر لب چیزی را زمزمه می کرد بدون خداحافظی از سلول بیرون رفت. او آن روز به سلولهای دیگر هم سر زد بجز یکی دو مورد (که بعدا" بچه های دیگر توضیح دادند) از توده ایها واکثریتی ها کسی با او صحبتی نکرد واو دست از پا دراز تر از بند خارج شد.

 

پیام فدائی: آيا در این دوره با تغییراتی که در جو زندان بوجود آمد، کسانی را هم از زندان آزاد کردند؟

 

پاسخ: در ابتدای امر تعدادی از توابین را آزاد کردند ودر سال 64 کسانی که احکامشان پایان یافته بود را با تسهیلات ساده تری (نسبت به قبل ) آزاد کردند. مثلا" تعدادی را با اخذ تعهد و ضمانت ملکی وشخصی آزاد کردند(البته در کل این تعداد اندک بود ). تعدادی را با اخذ شرایط قبل و انزجارنامه آزاد کردند .ولی بعد از مدت کوتاهی به این شرایط مجددا" پذیرش مصاحبه هم اضافه شد. بجز چند تواب، تعدادکمی را (شاید بتوان گفت کمتراز تعدادانگشتان یک دست که من نام تمامی آنها را می دانم )از بند یک واحد یک قزل حصار با شرایط ساده آزادکردند. ولی خیلی از افرادی که حکمشان خاتمه یافته بود وبه شرایط بعدی رژیم تن ندادند، آزاد نکرده و آنها به جمع ملی کشها پیوستند که تعداد زیادی از آنها در قتل عام سراسری زندانیان در تابستان 67 به چوبه دارسپرده شده وبه خیل جانفشانان مبارزه طبقاتی پیوستند.

 

پيام فدائی: آيا در فضای جدید وضعیتی بوجود نیامد که کسانی برای آزادی به خواستهای رژيم تن دهند و يا به فکر تاکتيک زدن بيفتند؟

 

پاسخ: در ابتدای امر همانطور که در بالا گفتم شرایط تسهیل شده بودو این خود چراغ سبزی بود برای کسانی که حکمشان به پایان رسیده بود و دوست داشتند نه با شرایط زمان حاج داود بلکه با شرایط آبرومندانه تری از زندان آزاد شوند. البته این خود، فقط در باغ سبز نشان دادن  رژیم به زندانیان بود و رفته رفته این شرایط سخت تر شد و شروط جدیدتری به آن افزوده شد . مجموعه ای که بعد از شرایط آسان اولیه تن به خواسته های جدید رژیم دادند این عمل را بعنوان یک تاکتیک در نظر می گرفتند. این را باید بگویم که بخاطر عدم انسجام تشکیلاتی یا خط سیاسی در بین چپ ها، وضع طوری بود که به آن نمی شد بعنوان یک تاکتیک جمعی وتشکیلاتی نگاه کرد، بلکه یک تصمیم گیری فردی بود وهیچ توجیه تشکیلاتی در پشت آن نبود. این خط را بیشتر چند نفری که از خط 5 بودند در پیش گرفتند،  با این توجیه که تمامی این افراد که در زندان هستند عناصر خرده بورژوا هستند که می خواستند بر شانه های کارگران سوار شده و به قدرت برسند. آن ها اضافه می کردند که خوشبختانه با این سرکوب ها همه آن "خرده بورژواها" متلاشی شدند واز بین رفتند در نتیجه  به هر شکل وعنوان باید از زندان خارج شد و خود را نجات داد( این عین سخنان یکی از افراد موسوم به خط 5 بنام مهدی زرین فر است که هم اکنون در یکی از کشورهای اسکاندیناوی ساکن است ) . البته این توجیه و توبه تاکتیکی در بین چپها خریدار زیادی نداشت.

اما مجاهدین : وقتی یک تشکیلات به ظاهر منسجم ویک ارتش به ظاهر قوی در بیرون (منظور مجاهدین است  ) به وجود شما نیاز فراوان دارد این به اصطلاح تاکتیک با دو دیدگاه متفاوت به یک بستر واحد می رسد . توضیح بیشتری می دهم . در خصوص توبه تاکتیکی مجاهدین در سال 64 باید بگویم در شرایط بعد از رفتن حاج داود رحمانی از قزل حصار عده ای از زندانیان مجاهد که حکم آنها به پایان رسیده بود با توجیه این مسئله که ما باید در بیرون از زندان با پیوستن به سازمان، فعالیت خود را ادامه دهیم تن به مصاحبه وکار در کارگاه دادند. در عمل هم بعضی از آنها را که من از نزدیک می شناختم این عمل(یعنی بکارگیری همان به اصطلاح تاکتیک) را انجام داده و از زندان بیرون رفتند که بعد در درگیری یا بمباران مقرهای مجاهدین کشته شدند. از جمله فرزاد گرانمایه که متاسفانه خود مجاهدین هم هیچ نامی از او نمی برند.

 

پیام فدائی: می توانید کمی در مورد شرايط کاردر کارگاه صحبت کنید. مثلاً آيا به زندانیانی که در آنجا کار می کردند،مزد هم می دادند ؟

 

پاسخ: من اطلاعی از شرایط کار در کارگاه وچگونگی آن در زندان ندارم. بویژه در قزل حصار تنها دو نفر در بند ما بودند که خودشان وتوابین می گفتند آنها در کارگاه کار می کنند، شخصی بنام مهدی زرین فر و دیگری لک و بعدها سحرخیز که هر سه آنها از خط 5 یا کارگران سرخ بودند.

 

پیام فدائی: آيا نشرياتی که به وسيله توابين منتشر می شد را در قزل حصار به زندانيان می دادند؟

 

پاسخ: در قزل به ما هیچ نشریه ای که توسط توابین منتشر شود را نمی دادند. فقط یکبار نشریه ای بنام عبرت را به سلول روبروی ما دادند وبعد بلافاصله از آنها گرفتند.

 

پیام فدائی: همانطور که می دانید وزارت اطلاعات در سال 1363 شکل گرفت. بوجود آمدن اين وزارت خانه چه تأثیری در شيوه برخورد با  زندانيان داشت؟

 

پاسخ: در زندان قزل حصار شاید کمترین تاثیر را با تاسیس وزارت اطلاعات ما شاهد بودیم. البته اززندانهای دیگر ونقش وتاثیر وزارت اطلاعات من بی اطلاع هستم. می توانم بگویم که تا سال 66 هیچ اثر مشخصی از حضور وزارت اطلاعات در زندان من شخصا" ندیدم.

 

پیام فدائی: در زندانهای جمهوری اسلامی به دليل فشار شديد گاه برخی از زندانيان تعادل روحی خود را از دست می دادند آيا با چنين افرادی برخورد داشتيد؟

 

پاسخ: کم نبودند زندانیان شریفی که حاضر به پذیرش شرایط خفت بار رژیم نبودند ، انسانهای والائی که تن به ننگ خیانت نداده ورنج بیماری روحی را به دوش می کشیدند. عده ای از آنها پس از سالهای سال هنوز هم دست به گریبان این بیماری هستند. تعدادی خودکشی کردند وعده ای با تلاش خانواده تا حدودی سلامتی خود را باز یافتند. نمونه های اسمی آن فراوان است که درصورت لزوم می توانم توضیح دهم .

 

پیام فدائی: برخورد بقيه زندانيان با چنين کسانی چگونه بود؟

 

پاسخ: تلاش زندانیان (بجز توابین ) همواره در جهت کمک وبهبود حال آنها بود وبا فراهم نمودن شرایط ویژه تلاش می کردند از وخیم تر شدن حال این افراد جلو گیری نمایند . این امر باعث بوجود آمدن شرایط عاطفی فرد بیمار با یک یا دونفر زندانی می گردید و تا زمانی که این افراد با شخص آسیب دیده بودند به راحتی می توانستند اورا کنترل کنند، اما همینکه آنها را از هم جدا می کردند حال شخص آسیب دیده رو به وخامت می رفت . من خودم با تمام نمونه هائی که در بالا ذکر شد زندگی کردم ، در بند یک واحد یک علیرضا که برادرش اواخر 62 اعدام شد ، اسماعیل محمدی از بچه های پاک وبا صفای مجاهد ، حمه سور از نوجوانان غیور کرد ، یکی از بچه های مجاهد که به مرحله امام زمانی رسیده بود ، حسین و یا یکی دیگر از بچه های کرد که در بند یک واحد یک اقدام به فرار هم نموده بود. رفیق عزیزی که با من در اوین هم اتاق بود ومهندس ارتباطات بود (او تا زمانی که من اوین بودم مرداد62کاملا" سالم بود ) این عزیز در اثر ضربه ای که به گوشش خورده بود وپرده آن پاره شده بود دچارتجمع عفونت در قسمت هائی شده بود که سیستم عصبی او را مختل نموده بود. او پس از آزادی تحت معالجه قرار گرفت و کاملا" بهبود یافت .

 

پیام فدائی: برخورد زندانبانان با چنين کسانی چگونه بود؟

 

پاسخ: شکل کامل برخورد زندانبانها را باید در چهره توابین مشاهده کرد چرا که با گزارش توابین این افراد به زیر هشت برده می شدند و به شدت تنبیه می گردیدند .

البته زندانبانان همیشه تلاش داشتند تا از آنها در جهت تضعیف زندانیان وتحت فشار قرار دادن آنها استفاده نمایند. نمونه آن در سال 66 و سالن یک گوهردشت، یکی از زندانیان به نام مهرداد بود. او که به شدت آسیب دیده بود زمانی که به کمک تعدادی از زندانیان تا حدودی به زندگی عادی روی آورده بود، توسط مسئولین زندان به بیرون بند برده شد و تحت فشار وتطمیع برای آزاد شدن گزارشاتی از او گرفته بودند وسپس سعی کردند از او بعنوان مسئول بند واهرم فشار بر زندانیان استفاده نمایند . مهرداد با اینکه تن به خواسته آنها داده بود ولی سعی می کرد داروهایش رابخورد وهمیشه بخوابد. در این پروسه او درست روال گذشته خود را پیدا کرده بود. شبی از شبها که من با رفیق جانفشان محمد علی بهکیش توی راهرو نشسته و تاریخ می خواندیم او به کنار ما آمد وبا گریه به من گفت من خیانت کردم، من دروغ گفتم، من راجع به تو (من ) خیلی حرف زدم. من به آنها گفتم که تو مسئول تشکیلات بندی وهمه کاره بند توئی ( مهرداد چنین حرفی را به این خاطر می زد که کارهائی چون سیگار ، دارو و حمام رفتن وسلمانی را من بهمراه یکی دیگر از رفقا انجام می دادم. هرکس در رابطه با سیگار مراجعه می کرد او را پیش من می فرستادند. به این خاطر او فکر می کرد تشکیلاتی که می گویند همین است ومسئول آن من هستم ) من نمی دونم چیکار باید بکنم ؟ با شنیدن حرفهای او در حالی که او را بغل کردم به او گفتم عیبی ندارد هرچی راجع به من گفتی فراموش کن. کاری به کار دیگران هم نداشته باش. شب بعد که پاسدار او را صدا زد وگفت مهرداد وقت آماره مگه تومسئول بند نیستی ؟ گفت نه من مسئول بند نیستم. من حال وحوصله هیچکس از جمله شما ها را ندارم. او را بیرون بردند و بعد از ساعتها برگرداندند. مثل اینکه مقداری هم کتکش زده بودند. درهر حال، او دیگر کاری به کار پاسدارها نداشت، تا زمانی که خواستند آزادش کنند. من یک جفت کتانی ورزشی از فروشگاه خریده بودم وکاملا" نو بود وقتی آنها را به او دادم انگار دنیا را بهش دادند. در حالی که اشک تو چشماش جمع بود گفت: این نشون میده تو از من دلخور نیستی. گفتم: نه، من فقط امید وارم در بیرون زندگی آرامی برای خودت داشته باشی. در حالی که سه یا چهار بار تا نزدیکی درب خروجی می رفت و بر می گشت داد پاسدار را در آورده بود و از تک تک ما می پرسید من تو را اذیت کردم ؟ وقتی جواب منفی می شنید با خوشحالی بطرف درب می رفت ودوباره بر می گشت واز شخص دیگری سئوال می کرد . خوب چگونه می توان این انسانها را فراموش کرد ویا حتی آنها را با کسانی که شرف وانسانیت خود را بی هیچ شرمندگی فروخته( وحال ادعا دارند که بیمار بودند ویا هنوز هم بیمار هستند) مقایسه کرد؟ 

 

پیام فدائی: کاملاً درست است. چنین افرادی را که تحت شرایط بسیار سرکوبگرانه و ظالمانه، شرایط روحی خاصی پیدا نموده و رفتارهائی که مناسب شخصیتشان نبود از خود نشان دادند، بهیچوجه نمی توان با کسانی مقایسه کرد که بین در صف مخالف یک رژیم جنایتکار ایستادن (و انسان شریف ماندن) و یا خود را به دشمن فروختن (و به جزئی از ماشین سرکوب تبدیل شدن)، دومی را بر گزیدند. اجازه دهید در مورد خودکشی در زندان نیز سوال کنيم. آ يا در قزل حصار شاهد خودکشی زندانی ای بوديد؟

 

پاسخ: در زندان قزل حصار از نزدیک شاهد خودکشی زندانی ای نبودم ولی دو مورد را به یاد دارم که در اواخر سال 1362یا اوائل 63 تقریبا" به فاصله 2هفته 2 تن از زندانیان کرد که از زندان سنندج تبعیدی به قزل منتقل شده بودند در دستشوئی بند یک واحد یک دست به خودکشی زدند که متاسفانه من نام این 2 را فراموش کردم( شاید هم علت فراموشی در این باشد که اینها در سلولهای جلو که متعلق به نماز خوانها وتوابین بود زندگی می کردند) ولی اولی به سبک فلسطینی در توالت خودکشی کرده بود ودومی سرش را به نبش دیوار توالت کوبیده بود که هر دو بار من در سلول 20 بودم وانتقال آنها را با پتو توسط توابین به عینه دیدم . البته در زندان اوین در اتاق 63 سالن 3 خودکشی حسن جهانگیری و در سالن 1 زندان گوهردشت، خودکشی حسن صدیقی را من از نزدیک ناظر بودم.

پیام فدائی: لطفا از تنبيهات زندانبانان با ذکر تاریخ آنها نیز بگوئيد؟ چه تنبيهاتی در زندان رسم بود؟و برای چه جرم هائی؟

 

پاسخ: از اوائل 62 دراوین تنبیهی تحت عنوان "حد" برای زندانیانی که درجریان ملاقات رفتن یا بازجوئی رفتن با زندانی دیگر تماس می گرفتند، برقرار شد. بدین صورت که در داخل اتاق (سالن 3)همه زندانیان را پشت به در می نشاندند. بعد نام متهم ومیزان ضربات کابلی که باید بخورد را قرائت می کردند. زندانی باید عقب عقب می آمد وکف اتاق دمر دراز می کشید و آنها غالبا" بین 15 تا 30 ضربه شلاق را از پس گردن تا رانها می زدند .خودم یکبار بدین شکل 20 ضربه شلاق خوردم. تفاوت با بازجوئی در این بود که در بازجوئی فرد را به تخت می بستند ولی اینجا آزاد بود. خود من شاهد بودم که پاسداران قرآن را زیر یک بغلشان می گذاشتند ولی با دستی که خالی بود ضربه می زدند . کلا" این نوع تنبیه نسبت به کتک خوردن توی شعبه از یک ویژگی خاصی برخورداربود چرا که برای زندانی جنبه رو کم کنی وروحیه بخشیدن به زندانیان دیگر را داشت. بخاطر همین هم هیچ زندانی ای را من ندیدم که در این شرایط تنبیه فریاد کند که خود این باعث دلخوری ، خشم وشدت ضربات پاسداران می شد. اما درقزل حصار ودر زمان حاج داود نیازی به جرم نبود، همواره وهمیشه تنبیه با گزارش توابین و انتخاب آنها صورت می گرفت که کمترین آنهاعبارت بود از قطع دستشوئی ودیگر تنبیه ها مثل فوتبال جمعی (یکبار توسط پاسداران ویکبار هم توسط توابین )، سرپا ایستادن مدت 24 تا بیش از یکصد ساعت. این چیز هائی بود که من شخصا" تجربه کرده وشاهد بودم. البته همین تنبیهات بعد از تغییر حاج داود کم وبیش و به انحاء دیگر اجرا می گردید.  

 

پیام فدائی: آيا زندانی سياسی را برای تنبيه به بند زندانيان عادی می فرستادند؟و يا بر عکس با آوردن زندانيان عادی به بند سياسی ها از آنها برای اذيت کردن زندانيان سياسی استفاده می کردند؟

 

پاسخ: در زندان قزل حصار ودر رابطه با بند یک واحد یک تنها دو مورد بود یکی شخص افغانی ای بود به نام نادر محبوبی معروف به دائی جان که یک چشمش هم مشکل بینائی داشت. او قبلا" در نانوائی زندان کار می کرد و ظاهرا" بخاطر مسئله اخلاقی با یک آخوند که خود او آن را رد می کرد، تبعید شده بود (آخوند مزبور، احمد الهی قمشه ای برادر زاده الهی قمشه ای معروف بود که نگارش قرآن ونهج البلاغه منسوب به او است ) اومی گفت زمانی که در بهداری زندان بستری بوده با آن آخوند فاسد هم اتاقی بوده و چون تقاضای او را رد کرده او گزارشش را به پاسدارها وحاج داود داده است و این باعث تبعید اوبه بند ما شده است. بسیاری از زندانیان برخورد مناسبی با نادر محبوبی افغانی داشتند. مثلاً بچه های بند یک واحد یک جانفشان ماشالله محمد حسینی ، علی- ه از بچه های فرقان و محمود و یکی دیگر از زندانیان بند، سواد خواندن ونوشتن را تا کلاس 5 ابتدائی به او آموختند. زمانی که ما را به گوهر دشت منتقل می کردند، او با مشت به در بند می کوبید ومی گفت : من کمونیستم ، من کادر مرکزیم ،من فدائیم ،من مجاهدم من سیاسیم منم با اینها بفرستید.

 

مورد دیگر فرستادن 6نفر از بزن بهادر های واحد 2 بود که در بین آنها فردی بود بنام رضا وظاهرا" همه آنها از او حساب می بردند. او زمانی که با برخورد زندانیان سیاسی روبرو شد (بویژه رفیق عزیز اسدالله- ک ) نه تنها هیچ درگیری ای بوجود نیاورد بلکه با افرادی از این 6 نفر که در ورزش جمعی فحاشی می کردند یا از الفاظ رکیک استفاده می کردند، برخورد می کرد. بطور مثال خود من شاهد بودم که در بازی والیبال زمانی که یکی از آنها به دیگری فحش داد رضا سیلی محکمی به او زد وگفت اینجا بند زندانیان سیاسیه. اینجا واحد 2 نیست که هر غلطی دلتان خواست بکنید. هر کدام از شما کوچکترین بی احترامی به زندانیان سیاسی بکند با من طرف است. البته بعد از مدت بسیار کوتاهی  آنها را از بند ما بردند. مورد دیگر انتقال زندانیانی بود که زمان میثم، بخاطر بیگاری به حالت تنبیهی به قرنطینه منتقل شده بودند. آنها را مدتی به بند سلطنت طلبها وامیر انتظام منتقل کرده بودند            .

 

پیام فدائی: چرا و کی شما را به زندان  گوهر دشت منتقل کردند؟

 

پاسخ: در اواخر بهار 65 تصمیم بر این گرفته شده بود که واحد یک و3زندان قزل حصار را از زندانیان سیاسی تخلیه نمایند ودر اختیار زندانیان عادی قرار دهند. ظاهرا" کمبود جا وحجم بالای جرائم اجتماعی  باعث این گردیده بود که واحد 2 زندان قزل حصار به تنهائی جواب گوی تعداد زیاد مجرمین عادی نباشد ونیاز به فضای بیشتر برای مجرمان این جرایم که روبه ازدیاد بود داشتند .

 

پیام فدائی:آيا شما را بطور فردی و یا به همراه دیگر زندانیان سیاسی بطورجمعی به زندان گوهردشت منتقل کردند؟

 

پاسخ: ما را بصورت جمعی به گوهر دشت منتقل کردند . تقریبا" 193نفر باهم بودیم که از بند یک واحد یک با چند اتوبوس به زندان گوهردشت منتقل شدیم البته وسائلمان را با یک کامیون کانتین دار سبز رنگ  حمل کردند.

 

پیام فدائی: لطفا در ابتدا کمی در باره موقعيت ساختمانی اين زندان توضیح دهید. اين زندان از چند بند يا قسمت تشکيل شده بود؟

 

پاسخ: کلا" این زندان از 8 بلوک 3طبقه ساخته شده بود. سالنها در دو طرف یک راهرو اصلی بزرگ قرار داشتند . البته 5سالن 1و3و5و6و8در یک ردیف (یک طرف راهرو) و سالنهای 2و4و7 درردیف دیگر و یا سمت دیگر راهرو قرار داشتند. 3سالن اول یعنی سالن یک وسالن2و سالن 3دارای سلولهای بزرگتر بود. یعنی در بند 1و2و3 تیغه بین 28سلول انفرادی را برداشته بودند(2سلول را به یک سلول نسبتا"بزرگتر تبدیل کرده بودند)و14 سلول بزرگتربوجود آورده بودند و در انتهای هر یک از این سه سالن و در هر طرف تیغه بین 3 سلول را برداشته و2 سلول بزرگتر (از سلولهای داخل این سالن ها ) درست کرده بودند.  ولی سالن های دیگر فقط از سلولهای کوچک تشکیل شده بود. سالن های 4و7 فاقد حسینیه بودند ولی 6 سالن دیگر دارای حسینیه بودند. هر بلوک از سه طبقه تشکیل می شد که غالبا" طبقه اول تمام این بلوک ها خالی بود. البته گاهی مواقع افرادی را به صورت انفرادی در آنجا برای چند ساعت یا چند روز نگهداری می کردند. آنجا را به این خاطر خالی نگاه می داشتند چون می شد از حیاط وهواخوری به راحتی با افراد داخل این سلولها تماس گرفت. بطور مثال در یک زمان ما توانستیم با 2 پزشکی که در اعتراضات  نسبت به  انتخابات نظام پزشکی شرکت داشتند در طبقه اول سالن 2 تماس بگیریم. همچنین توانستیم با بعضی از زندانیانی که در بهداری بستری بودند، صحبت کنیم.  من البته درانتها شرحی از ساختمانهای زندان گوهردشت همراه با تصویر ماهواره ای از این زندان را به طور مفصل ارائه خواهم داد. 

 

پیام فدائی:آيا در بدو ورود شما را به انفرادی بردند يا عمومی؟

 

پاسخ: همه ما (193نفر) را به سالن 2گوهر دشت که خالی وعمومی بود فرستادند. البته در آبان ماه 65 تعداد 20 نفر از زندانیان را به سالن 13که در طبقه زیر خودمان قرار داشت منتقل کردند. این سالن چند روزی بود که با انتقال تعدادی از زندانیان باقی مانده در قزل حصار پر شده بود .

 

پیام فدائی:در سال 65 که شما را به گوهر داشت منتقل کردند چه کسی مسئول اين زندان بود؟

 

پاسخ: مرتضوی رئیس زندان بود وناصریان دادیار زندان .

 

پیام فدائی:شما کلا چه مدت در اين زندان بوديد؟

 

پاسخ: من از اواخر بهار65 تا 25بهمن 67 در زندان گوهر دشت بودم.

 

پیام فدائی: آيا در اين زندان در زمانی که شما در آنجا بودید، تواب ها قدرت داشتند؟

 

پاسخ: بعد از اوین سال 62 این زندان تنها زندانی بود که هیچ تواب علنی ورسمی دربند وجود نداشت ودر اصل بند در دست خود زندانیان بود.

 

پیام فدائی: چه ترکیبی در سلول ها وجود داشت و روابط زندانيان با هم چگونه بود؟

 

پاسخ:  در سالن 2 ودر سال 65 ما این ترکیب را داشتیم و سلول ها بدین شکل تقسیم شده بود: سلول 15(سلول بزرگ 18نفر) و13و11و9و3و1 متعلق به زندانیان مجاهد بود که جمعا" 74 نفر بودند. سه سلول 7 و6و4 متعلق به توده ای - اکثریتی ها بود که 34 نفر بودند و 7 سلول دیگر شامل 83 نفر از زندانیان چپ (جریانات مختلف ) و1 نفر از فرقان ویک نفر از بچه های آرمان مستضعفین که این 2 در اتاق 16 با ما (بچه های چپ زندگی می کردند )

در اصل سه تر کیب وجود داشت. مجاهدین ، توده ای اکثریتی ها و زندانیان سیاسی طیف های مختلف چپ. این سه ترکیب هر کدام در چهار چوب ها و معیار های خود زندگی می کردند و در رابطه با برخوردهای داخل سالنها (چه سالن 1وچه سالن 2) تلاش بر این بود که از بوجود آمدن تنش جلو گیری شود. از این رو در رابطه با برخورد با زندانبان مجبور بودیم درحداقل ها به تفاهم برسیم و از بوجود آمدن برخوردهای داخلی خود داری کنیم . در مجموع می توان گفت با تمام ایرادات موجود وعدم اعتمادی که چپ ها ومجاهدین بهم داشتند، بین آنها در مجموع، روابط نزدیکتری وجود داشت تا با توده ای ،اکثریتی ها.

 

 پیام فدائی: همه می دانیم که در فاصله بین سالهای 67-65 با رشد اعتراضات و مبارزات توده ها بر علیه جنگ و مصایب مختلف زندگی در زیر سلطه رژیم جمهوری اسلامی، یک جو مبارزاتی در جامعه حکفرما شده بود که مبارزه و مقاومت زندانیان سیاسی هم از آن تأثیر گرفته و روی آن تأثیر می گذاشتند. در نتیجه کاملاً  منطقی بنظر می رسد که بند در این دوره در دست خود زندانیان بوده باشد. در این مورد بیشتر بايد صحبت کرد. اکنون لطفاً توضیح دهید که موقعيت زندگی عمومی زندانيان در دوره ای که شما در زندان گوهردشت بوديد چگونه بود، از نظر جا، غذا، هواخوری و بهداری و ......؟

 

پاسخ: ما فضای نسبتا" مناسبی داشتیم، چرا که بر اساس تقسیم بندی، 2سلول انتها هریک 18 نفر را اسما" در خود جا داده بود و 12 سلول دیگر 11نفر و 2سلول هم هر کدام 12 نفر را در خود جا داده بود. البته گفتم اسما"، چرا که شبها تعداد زیادی از زندانیان سلولهای مختلف در حسینیه سالن می خوابیدند. در نتیجه کمبود جا نداشتیم وفضا برای خوابیدن به اندازه کافی وجود داشت. در را بطه با غذا یک یا دو ماه اول نسبت به قزل حصار خیلی بهتر بود ولی رفته رفته جیره غذائی ( بویژه قند ، پنیر ، مرغ  و....) کم شد. این مواد غذائی واضح دزدیده می شدند. از آنجا که من مدتی مسئول بند بودم، از کم وکیف دقیق این دزدی از طریق پاسدار دانشجویانی، مطلع ومطمئن شدم. بخشی از جیره ما را تعدادی از پاسداران با خود می بردند. مثلا" در ابتدا به هر 8 نفر یک مرغ درسته می رسید، بعد از مدتی ما متوجه شدیم مرغ ها را خرد کرده وروی دیگ برنج می ریزند (که تعداد آن معلوم نشود). یا در خصوص پنیر، جیره هفتگی هرزندانی 100 گرم بود که به 60 تا70 گرم رسید.

از نظر هوا خوری تقریبا" موقعیت بدی نداشتیم. شاید مثل قزل حصار اواخر63 تا زمان انتقال (65) تمام روز نبود، ولی در کل شرایط قابل تحملی بود. تا زمانی که طبقه زیر ما خالی بود اغلب صبحها از ساعت 8 تا یک هواخوری داشتیم ویا بعضی مواقع که فراموش می کردند (پاسداران ) بعد از ظهر ها از 12، یک تا 5 و6 بعداز ظهر هوا خوری داشتیم. ولی زمانی که زندانیان سالن 13(طبقه زیرین ما ) آمدند یک نوبت ما هوا خوری داشتیم ویک نوبت آنها (صبح یا بعد از ظهر) به هوا خوری می رفتند.

در رابطه با بهداری : ما هفته ای یکبار نوبت بهداری داشتیم که در این نوبت 5 تا 7 نفرمی توانستند به بهداری بروند. این امر البته بستگی به پاسدار شیفت داشت. اگر او از جمع ارازل واوباش بود همان 5 نفر هم با مشکلات فراوان به بهد اری می رفتند ولی اگر از طیف سواد دار پاسداران بود می شد تا 7یا 8 نفر را به بهداری فرستاد.  سا لن 2 زندان گوهر دشت شاید تنها سالنی باشد که تک افتاده بود. یعنی یک طرف آن به فضای سبز و محوطه میدان مانند و گلخانه زندان با درب ورودی منتهی می شد وسمت دیگرش بهداری زندان قرار داشت. این سالن هیچ ارتباطی با دیگر سالن ها نداشت و کاملا" محدود بود ولی این سالن از طریق حسینیه مشرف به محوطه خارج وسالن ملاقات بود. گفتنی است که زندانیان این سالن توانسته بودند با خم کردن نرده های حسینیه کاملا" تردد ها را کنترل کنند وبرای استتار نور شب (که از بیرون کسی متوجه این تغییرات نشود) هم از تخته های جعبه میوه( که با طناب بالا وپائین می رفت) استفاده کرده بودند. البته بعد از چند ماه در اثر سهل انگاری یکی از زندانیان که فراموش کرده بود تخته را سر جایش بگذارد این امکان لو رفت ومنجر به بسته شدن 2 هفته ای حسینیه و نصب یک ورقه فلزی جدید جلو پنجره مذکور گردید. 

 

پیام فدائی: از اولین برخورد هایی که در این زندان با زندانبانان داشتید، چه خاطره ای را بیاد دارید؟

 

پاسخ: از ابتدا که وارد سالن 2 گوهر دشت شدیم درگیری ما با زندانبان (پاسداران ) بر سر این بود که ما کارگر روز را مسئول برخورد با بیرون می دانستیم ولی آنها تاکید بر این داشتند که باید مسئول بند انتخاب کنیم. در این رابطه بحث ما (بین خود زندانیان ) بر سر این بود که زندانبان می تواند یک نفر مسئول بند را به راحتی زیر ضرب ببرد و مسئول بند همیشه باید آماده زیر فشار رفتن توسط زندانبان باشد. در حالی که اگر زندانبان با کارگری روز طرف شود اولا" او کارگر روز یک سلول است (در مجموع حداقل 11نفر )، دوما" چون گردشی است همه در خطرات و پیامد های آن دخیل هستند. این شروع درگیری با زندانبان بود. در این رابطه آنها (زندانبانان ) هواخوری، بهداری و خرید از فروشگاه را قطع کردند. بعد از تقریبا" یک ماه بحث وجدل داخل بند با رای گیری به این نتیجه رسیدیم که یکنفر مسئول بند شود .

بعد از کلی بحث وتبادل نظر بخاطر اینکه بچه های مجاهد از یک انسجام واحد تری برخوردار بودند، قرار شد اولین مسئول بند از مجاهدین با رای عمومی انتخاب شود و سه ماه این مسئولیت را داشته باشد وبعد از سه ماه یکی از بچه های چپ کاندید شود وبا انتخاب عمومی مسئول بند گردد. دور اول انتخابات با مساعدت وهم نظری منجر به انتخاب «حسن – ر) یکی از مجاهدینی که روابط عمومی خیلی خوبی داشت وبر خلاف بعضی از مجاهدین با بچه های چپ بیشتر رابطه داشت، گردید. پی آمد آن، در اواخر مهر، بچه های چپ من را کاندید کردند. البته من از اقبال خوبی در بین توده ای، اکثریتی ها برخوردار نبودم. همچنین تعدادی از بچه های مجاهد هم به خاطر چپ ستیزی موافق مسئول بند شدن من نبودند. در هر حال در این زمان من در مجموع به خواست زندانیان به مسئولیت بند انتخاب شدم. این مسئولیت باعث شد که از نزدیک درگیر یک سری از برخورد ها با پاسداران بویژه بر سر نفت و بهداری گردم.

 

پیام فدائی: کلاً فضای زندان (گوهر دشت) از نظر سرکوبگری و مقاومت زندانی در بدو ورود شما چگونه بود؟

 

پاسخ:شرایط نسبت به زندان قزل حصار بهتر بود. در اینجا در ابتدا ما با دو طیف پاسدار مواجه شدیم. یکی پاسداران قدیمی زندانها که همان لمپن های کمیته ها بودند و دیگری دانشجویان تحکیم وحدتی بودند که پاسدار- دانشجو بودند. برخورد با این دو طیف یک برخورد دوگانه بود. هر چند پاسدار- دانشجویان بیش از 6 یا 7 ماه دوام نیاوردند واز زندان رفتند.

           

پیام فدائی: پاسدار- دانشجو !؟ آنها چه کسانی بودند؟

 

پاسخ: اتفاقاً در همان ابتدا بحث این که آنها چه کسانی هستند و ما چه برخوردی باید با هاشون داشته باشیم در بین خود ما مطرح بود. در اینجا مورد خاصی را که خودم برخورد داشتم، توضیح می دهم.

در بین نگهبانان پاسداری بود بنام «مهدی »، جوانی حدود 22 ساله بود. هر بار که شیفت او بود ما به راحتی می توانستیم نفت دریافت کنیم و یا جیره غذائی که به ما داده می شد کامل تر بود. از اینجا می شد حدس زد که پاسداران دیگر از جیره غذائی می دزدند. در ابتدا من با او تند بر خورد می کردم ولی او سعی داشت رابطه عاطفی با زندانیان بویژه با من بر قرار کند. ابتدا فکر می کردم که او تلاش دارد از این روابط سوء استفاده نماید و در بند جو بی اعتمادی بوجود آورد. از این رو در تمام موارد بر خورد با او، یکی از بچه های کارگری را هم بهمراه خودم جلو درب می بردم. در شرایطی چند روزی آنفلونزا دربند همه گیر شد. اغلب زندانیان به آن مبتلا شده بودند. خود من هم به شدت سرما خورده بودم.  به هر کدام از پاسدار ها می گفتیم که خارج از نوبت هفتگی یکی دو نفر از ما را به بهداری ببرند قبول نمی کردند. این پاسدارها عبارت بودند از: عباس کولیوند که بچه ها به او خر گاز گرفته می گفتند (چون یک طرف صورتش سالک داشت)، ادهم ، او مرد مسنی بود و ظاهر آرامی داشت ولی وای به روزی که کسی برای تنبیه چشم بسته گیر او می افتاد، یکی دیگرعلی شوتی بود. بچه ها این اسم را بخاطر آن روی او گذاشته بودند چون در ابتدای ورود به گوهر دشت تلویزیون مدار بسته نبود و هر روزبچه های سالن او را برای تنظیم آنتن تلویزیون به روی بام می فرستادند. او در اصل آدم دم دمی مزاجی بود و خیلی از مواقع  بچه ها به راحتی او را دست می انداختند( هر سه این پاسدارها در قتل عام های تابستان 67 فعال بودند). در نوبت هفتگی، مهدی سر شیفت بود. بنا شد که او 9 نفر را به همراه من (10 نفر) به بهداری بفرستد ولی من شخص دیگری را که از خودم بیمار تر بود با آنها فرستادم. روز بعد حوالی 8 شب او درب سالن را باز کرد. من چون در سلول دراز کشیده بودم، کارگری جلو درب رفت. ولی مهدی خواهش کرد که من را صدا بزنند. من رفتم جلو درب و او پاکتی به دستم داد و گفت این داروها را از بیرون زندان تهیه کرده ام، خواهش می کنم از آنها خودت هم استفاده کن، ضمنا" کسی نفهمد که این دارو ها را من برای تو آورده ام، امکان دارد داخل بند آنتن داشته باشید برای من خیلی بد می شود. مهدی در ادامه در توضیح علت این کار خوب خود گفت من در رابطه با برخوردی که دیشب کردی (یک بیمار دیگر را جای خودت به بهداری فرستادی) خیلی فکر کردم، دیدم این هم تنها کاری است که من از دستم بر می آید.

قسمت فوق را گفتم تا حداقل شناخت از مهدی را شما هم داشته باشید. او مفصلا" توضیح داد که باندی از پاسداران، جیره زندانیان را نصف می کنند و بقیه را با خود می برند خارج از زندان و گفت که از دست آنها (تعدادی از پاسداران دیگر) کاری ساخته نیست و این به شدت آنها را آزار می دهد.

 

پیام فدائی: جالب است. تا کنون در خاطرات زندانیان سیاسی به چنین موردی برخورد نکرده  بودیم. پس مهدی با بقیه پاسداران فرق داشت. شما چرا عنوان پاسدار- دانشجو را برای چنین تیپی بکار می برید؟

 

پاسخ: اجازه دهید با ذکر خاطره ای از مهدی، این موضوع را روشن کنم.

 در شب یلدای سال 65 بین ما و زندانبانان یک درگیری بوجود آمد که در این رابطه من از طرف پاسداران مورد ضرب و شتم قرار گرفته و در سلول انفرادی محبوس شدم. در جریان این موضوع چندی بعد که از هوا خوری بر می گشتم روی پله ها مهدی را دیدم که از من پرسید اینجا چه می کنی ؟ به سردی گفتم تو که باید بهتر بدانی، و اضافه کردم حتما" خودت در جریان همه مسائل هستی، شاید هم یکی از کسانی که آن شب مرا کتک می زد خودت بودی!

مهدی در حالی که خیلی ناراحت بنظر می رسید، شروع به قسم خوردن کرد و گفت که من اصلا" در آن شب زندان نبودم. از چیزی خبر نداشتم فقط بچه های سالن 2 گفتند که تو توی انفرادی هستی. این را گفت و بدون اینکه درب هواخوری را ببندد، رفت. سه یا چهار روز بعد، من توی سلول نشسته بودم که صدایم کردند. وقتی جلو درب سالن رفتم مهدی را دیدم.

گفت: می خواهم خداحافظی کنم .جوابی ندادم. فقط نگاهش کردم . مهدی به حرفش ادامه داده گفت: "ما 40 نفر دانشجو بودیم. با امید به اینکه می توانیم در زندان خدمتگزار نظام باشیم و می توانیم بخاطر معلوماتمان با زندانیان برخورد ارشادی داشته باشیم، به اینجا آمدیم. ولی متاسفانه اینجا پی بردیم که خانه از پای بست ویران است". در ادامه صجت هایش او گفت که "ما همگی استعفا داده ایم. البته استعفای ما را همینجوری قبول نمی کنند. گفتند یا جبهه یا اینجا! ما هم عنوان کرده ایم می خواهیم به جبهه برویم." او نگرانیش را در مورد ما زندانیان سیاسی به این صورت ابراز داشت: "من نمی دانم چه بر سر شما در اینجا و چه بر سر من در جبهه خواهد آمد. ما در اینجا درس های زیادی گرفتیم. من خودم خیلی چیز ها را که نمی دانستم حالا می دانم." مهدی حرفهایش را با تشکر از ما پایان داد: "من، نه به عنوان یک پاسدار بلکه به عنوان یک انسان، برای تو آرزوی موفقیت دارم. من چیز های خوبی یاد گرفتم". در مقابل این صحبت ها در حالی که نمی دانستم چه جوابی به او بدهم کمی نگاهش کردم و بعد لبخندی زده و به او گفتم که امیدوارم در شرایط دیگری  دوباره ببینمت و دستش را به گرمی فشردم. او در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود، درب را بست و رفت. من نمی دانم بعداً چه بر سر مهدی و 39 نفر دیگرشان آمد. ولی این تجربه مهدی بیانگر آن است که هیچ کس حتی با اندک جوهره انسانی هم نمی تواند در خدمت این نظام باشد.

 

پیام فدائی: جمهوری اسلامی برای این که بتواند نظم ظالمانه سرمایه داری وابسته را در ایران حفظ کند، مرتکب چنان جنایات و اعمال دیکتاتوری شده و می شود که هر کسی که خواستار کمک به همنوع خود باشد، با اندک آگاهی و با اندک جوهره انسانی در می یابد که در این سیستم خانه از پای بست ویران است. در اینجا بهتر است در مورد اشکال و نمونه های مقاومت زندانيان در مقابل زندانبانان در زندان گوهر دشت صحبت کنید.

 

پاسخ: در رابطه با اعتراضات زندانیان در سالهای 65 تا 67 در گوهر دشت موارد فراوانی وجود دارد. آنها را می شود ذکر کرد که البته شاید از چهار چوب بحث خارج شود ولی من تیتر های آنها را در زیر می آورم:

1-      سالن 2 گوهردشت : اول دی ماه سال 65 تحریم سه روزه غذا در اعتراض به انتقال مسئول بند و 13 نفر از بچه ها ( بخاطر برگزاری شب یلدا) به انفرادی.

2-      اوایل سال 66 ، خودسوزی یکی از بچه های مجاهد در سالن 3 با نفت چراغ خوراک پزی و اعتراضات و تحریم غذا و ملاقات.

3-      یورش شبانه (سر آمار) به سالن یک و بردن چراغ های خوراک پزی و اعتراض کل سالن ، یورش گارد ضربت و انتقال 23 نفر به انفرادی ، تحریم غذای 2 روزه و یک وعده ملاقات اوایل سال 66.

4-      خرداد ماه سال 66 سالن 1 تحریم 2 وعده غذا در رابطه با ضرب و شتم بچه های بند بخاطر ورزش جمعی.

5-      اوائل سال 67 سالن 6 پس از ضرب و شتم یکی از زندانیان (این سالن مختص زندانیان سیاسی چپ با احکام بالای ده سال بهمراه 32 نفر از بهائی ها بود) تصمیم به تحریم یک وعده غذا گرفته شد که در پی آن مدیر داخلی زندان هر شب برای گرفتن آمار وارد سلول ها می شد وبعلت جواب ندادن به سلامش، زندانیان را مورد ضرب وشتم قرار می داد. از این رو با تحریم یک وعده ملاقات این ضرب و شتم ها قطع شد.

6-      از 5 مرداد 67 (شروع کشتار زندانیان سیاسی و قطع کامل حداقل های موجود مثل ملاقات، بهداری، روزنامه، تلویزیون، هواخوری و....) تا 5 شهریور 67 سه بار تحریم غذا در سالن 6 گوهردشت صورت گرفت.

 

پیام فدائی: انتقال این تجربیات به دیگران واقعاً کار لازمی است. مبلغین رسمی و غیررسمی رژیم همواره کوشیده اند این طور جلوه دهند که گویا در دهه 60 در مقابل سرکوب و یا به زعم آنها قدر قدرتی جمهوری اسلامی، زندانیان سیاسی یارای مبارزه و مقاومت نداشته و هیچکس نتوانست در مقابل آنها مقاومت نماید. متأسفانه در بعضی از خاطراتی نیز که در رابطه با زندان های دهه 60 نوشته شده، عمدتاً بر سرکوب ها تأکید شده و در این کتاب ها، گویی که نویسنده بیشتر عدم مقاومت ها و روحیه باختن ها را در زندان دیده، از مقاومت و وجود روحیه مبارزاتی در زندانیان سیاسی در سال های مختلف کمتر سخن رفته است. ولی همین مواردی که شما قبلاً ذکر کردید و یا اکنون در مورد زندان گوهر دشت می گویید، نشان می دهد که علاوه بر این نمونه های برجسته ، ده ها مورد کوچک دیگر نیز از مبارزات زندانیان سیاسی در زندان جریان داشته است که همگی در مجموع بیانگر مبارزه و مقاومت زندانیان سیاسی در برابر رژیم در آن دهه خونبار می باشد.  اجازه دهید در مورد هر یک از این مبارزات که نام بردید، تا آنجا که امکان دارد بپرسیم. پس لطفاً بگوئید،  اعتراضاتی که در شب یلدا در سال 65 بوجود آمد، چگونه بود و چرا و چگونه شکل گرفت؟

 

پاسخ:  در رابطه با شب یلدا زندانیان تدارک مفصلی دیده بودند. آن شب ، شب جمعه بود و بر خلاف هر شب پاسداران خیلی زود برای آمار گرفتن آمدند و سفره های چیده شده داخل اتاقها را دیدند ولی واکنشی نشان ندادند . اما ساعت 10 شب در حالی که همه در سلول ها مشغول ترانه خوانی و سرود خوانی بودند، به سالن یورش آوردند و آن هائی را که در راهرو قدم می زدند به حسینیه فرستادند.  پاسداران درب هر سلولی که جمعیت داخل آن بود (به هر تعداد) را قفل نمودند. من داخل سلول 16 با نزدیک 45 تا 50 نفر نشسته بودم که درب سلول را بستند. بعد متوجه شدم که دنبال مسئول بند می گردند. با زدن مشت به درب، آنها را متوجه حضورم داخل سلول درب بسته کردم. وقتی آنها آمدند و از سلول بیرون آمده و وارد راهرو شدم، درب را پشت سر من بستند. من دیدم که گارد ویژه زندان به سر کردگی داود لشکری سالن را قرق کرده است. آنها در حالی که مرا بطرف زیر هشت وراهرو اصلی زندان هل می دادند، داود لشکری می گفت وقتی مسئول بند این باشه بهتر از این نمیشه .

در راهرو اصلی مرا لگد زدند و در زیر هشت چشمانم را بستند و مجبورم کردند که رو به دیوار سر پا بیایستم. بعد از مدتی تعدادی از بچه های سالن را هم بیرون آوردند و در کنار دیوار قرار دادند.  بعد از مدتی وقتی اسامی آنها را می نوشتند، متوجه شدم همه از سلول 11 و از بچه های مجاهد هستند که عبارت بودند از: ساسان محمودی، مجید ملکی انارکی، مسعود دلیری، عباس یگانه جا، محمد رضا شهیر افتخار، حمید لاجوردی، احمد علی وهاب زاده، جواد ناظری، ابراهیم حبیبی، محمد- ا، ناصر- ق، ومحمد رضا – د (9 نفر این عزیزان چندی بعد در قتل عام سراسری سال 67 به دار کشیده شدند). بعد از حدود یک ساعت داود لشکری به اتفاق عباس کولیوند آمدند و شروع به بازجوئی کردند. وقتی من توضیح دادم که داخل سلول خودم (سلول 16) بودم و هیچ کدام از ما کار خلافی انجام نداده ایم، پس از مدتی جروبحث لشکری گفت: تو می توانی به سالن برگردی . گفتم بقیه چی ؟ چون اینها هم داخل سلول خودشان بوده اند وهمه از یک سلول هستند.

لشکری گفت : به تو چه ربطی دارد ؟ گفتم شما مرا بعنوان مسئول بند بیرون کشیدید پس من به عنوان مسئول بند می توانم در باره وضعیتی که برای تعدادی از افراد بند بوجود آمده، سئوال کنم .

لشکری به عباس کولیوند گفت : همه را بجز مسئول بند بفرست داخل بند.

وقتی بچه ها را فرستادند داخل بند، لشکری در حالی که هر چه ناسزا بلد بود نثار من می کرد بهمراه چند نفر دیگر روی سر من ریختند وشروع به کتک زدن و ضرب وشتم من نمودند. پس از خوردن کتک مفصل، تا حوالی صبح مجبور شدم توی راهرو اصلی سرپا بایستم. حدود ساعت 6 مرا هم به بند برگرداندند. با این حال روز شنبه 2 دی ماه 65 ساعت 5/8 صبح، من و 12 نفر بچه های مجاهد را با چشم بند از بند خارج کردند.  ابتدا همه ما را به یک فرعی و سپس به انفرادی فرستادند. اتهاماتی که به ما زده بودند شورش در زندان به مناسبت بمباران کرمانشاه بود (جشن شب یلدا را این ها به بمباران کرمانشاه وصل کرده بودند). بعد از 40 روز، مرا بجای سالن 2 به سالن 1 منتقل کردند. در آنجا فکر می کنم بخاطر آشنائی قبلی با یکی از زندانیان سیاسی به نام حسین حاج محسن که در سالن 1 بود و من از اوین او را می شناختم من را به سلول 15 فرستادند، در حالی که بچه های مجاهد همگی  به سالن 2 باز گردانده شدند. البته زندانیان سالن 2 به ضرب وشتم من و به انفرادی فرستادن 13 نفر از ما اعتراض کرده و از تحویل جیره هفتگی خود داری کرده بودند. همچنین آنها غذا را سه روز تحریم کرده بودند و بعد از آن هم هیچوقت حاضر نشدند که مسئول بند دیگری به بیرون معرفی نمایند. شاید این، اصلی ترین دلیلی باشد که مرا بجای سالن 2 به سالن 1 انتقال دادند.

 

پیام فدائی: از اعتراضات و مبارزات زندانیان در رابطه با چراغ خوراک پزی صحبت کردید. این موضوع چگونه بود؟

 

پاسخ: اوئل بهار سال 66 بود. ساعت 8 شب (زودتر از روزهای دیگر) پاسداری درب بند را باز کرد واعلام نمود برای آمار به سلوهای خودمان برویم. این کار طبق معمول بود اما هنوز چند دقیقه ای از به ظاهر آمار گیری نگذشته بود که حسین حاج محسن ( از هم سلولی های ما در سلول 15) طبق معمول همیشه، از کنار درب به داخل سالن سرک کشید و ناگهان شروع به داد زدن کرد که : آی دزد ، آی دزد! همه زندانیان از سلولها به راهرو ریختند و پاسداران را در حال بردن چراغ های خوراک پزی (که خودمان خریده بودیم ) دیدند. زندانیان به سمت سلولی که چراغ های خوراک پزی در آنجا بودند و در واقع تبدیل به آشپز خانه شده بود رفتند. مدیر داخلی زندان هم در وسط سالن ایستاده بود که زندانیان او را دوره کردند. یکی از پاسداران به سرعت از بند خارج شد. مدیر داخلی زندان ما را به حفظ  آرامش فرا خواند و وقتی اعتراضات بالا گرفت حکم کرد که به داخل سلولها بر گردیم. در بین بحث و جدل با مدیر داخلی زندان گروه ضربت سر رسید و با ضرب و شتم ما را به سلول ها فرستادند. بعد از چند دقیقه 23 نفر از زندانیان را از سلول ها بیرون کشیده و از بند (سالن) خارج کردند که بعد ها متوجه شدیم که آنها را در بیرون به شدت زده بودند و بعد به انفرادی فرستادند.

 

پیام فدائی: چرا یک مرتبه پاسداران اقدام به بردن چراغ های خوراک پزی از بند نمودند؟ این طور که معلوم است خودشان قبلاً موافقت کرده بودند که زندانیان ازاین چراغ ها در بند استفاده کنند. آیا موضوع خاصی پیش آمده بود؟

 

پاسخ: بلی، در همان زمان ما از طریق مورس یکی از زندانیان به نام نوری مطلع شدیم که یکی از زندانیان مجاهد با نفت چراغ خوراک پزی خود را به آتش کشیده و خود کشی نموده است. این را هم شنیدیم که این امر باعث شده بود که زندانیان مجاهد روز بعد را بعنوان تحریم و اعتصاب غذا اعلام کنند.

در سالن یک نیز که ما بودیم، بعد از کلی مشاوره و بحث در ارتباط با ضرب وشتم بچه ها و به انفرادی بردن آنها و همچنین بردن چراغ ها، از طرف زندانیان تصمیم به تحریم یک نوبت  ملاقات و یک نوبت غذا گرفته شد که به اجرا در آمد.

 

پیام فدائی: جای اندوه بسیاری است. همه توصیف های مربوط به شرایط زندان در دهه 60 ، بیانگر آن است که به خاطر اعمال جنایتکارانه رژیم، زندانیان سیاسی، که خیلی از آنها عزیزانشان هم بدست این رژیم کشته شده بودند، در شرایط بسیار دشواری  بسر می بردند و این امر گاه موجب می شد که بعضی از زندانیان دست به خودکشی بزنند. این وقایع به گفته شما در اوایل بهار سال 66 بوجود آمد، در خرداد ماه همان سال نیز در رابطه با ورزش دسته جمعی، مسایلی بوجود آمده که منجر به  تحریم 2وعده غذا از طرف زندانیان شده است. لطفاً این مورد را توضیح دهید.

 

پاسخ:  دویدن و ورزش جمعی در سالن 1 بصورت مخفی انجام می گرفت، ولی بعد از مدتی در اوائل سال 66 با شروع روش دویدن 4 نفره رفته رفته به تعداد دوندگان جمعی افزوده شد. این تعداد در بین بچه های چپ به 15 نفر تا 17 نفر رسید که روی دیگران هم تاثیر گذاست. بزودی نیمی ازمجاهدین( حدود 35نفر) و توده ای اکثریتی ها هم با 10 یا 11نفر شروع به ورزش جمعی کردند . دویدن و ورزش جمعی که مدتی بود تازه پا گرفته بود بدین شکل بود که بچه های مجاهد جدا ، توده ای اکثریتی ها جدا و زندانیان چپ هم جدا ورزش جمعی می کرد ند. این ورزش شامل دویدن ونرمش بود. بر اساس یک توافق نانوشته ما (بچه های چپ ) یا اول می دویدیم ویا آخر، بدین صورت که نیم ساعت مدت دویدن اول که تمام می شد گروه دیگر شروع می کرد (مثلا" دویدن ما که تمام می شد مجاهدین یا توده ایها شروع می کردند ). البته غالبا" چند دقیقه به پایان وقت یک گروه، گروه دیگر شروع می کرد . در خرداد 66 بخاطر ورزش جمعی مورد یورش قرار گرفتیم . در آن روز اول ما دویدیم و بعد از ما، مجاهدین و در آخرین دقایق دویدن مجاهدین، توده ای- اکثریتی ها هم طبق روال شروع به دویدن کردند. هنوز دویدن مجاهدین به پایان نرسیده بود که دربی که از حیاط ما به راهرو طبقه اول (راهرو اصلی ) راه داشت باز شد و داود لشکری وچند پاسداربه داخل حیاط آمده وصف دوندگان را وادار کردند که وارد راهرو اصلی زندان شوند. تقریبا" حدود 30 مجاهد و10نفر توده ای اکثریتی را به داخل راهرو بردند ودرب رابستند. پس از چند ساعت در حالی که همگی به شدت مصدوم ومضروب شده بودند، وارد بند شدند. پس از واقعه زندانیان سیاسی عکس العمل نشان دادند. دوباره قرار بر این شد که راه تحریم غذا وتحریم  ملاقات و انعکاس این ضرب وشتم به خانواده ها را در پیش بگیریم. این کار را کردیم  که از نظر من موفقیت آمیز بود. در عین حال به انجام ورزش دسته جمعی ادامه دادیم. روز بعد در نوبت هواخوری وقتی ما شروع به دویدن کردیم تعدادی از بچه های مجاهدین هم به ما پیوستند، و لی توده ای اکثریتی ها این کار را نکردند. آنها در یک تحلیل ریشه ای نظر خود را به بند داده و گفتند که: ما (توده ای ها ): دچار چپ روی کودکانه شده و به دنبال جوی که افراطی های چپ راه انداخته بودند، راه افتادیم. در نتیجه از این تاریخ به بعد ما در هیچ ورزش جمعی شرکت نخواهیم کرد. آنها این طور برخورد کردند. ولی جالبترین نکته این است که ما و مجاهدین هر روز ورزش می کردیم وتا مدتی که در سالن یک بودیم دیگر برخوردی سر ورزش جمعی با ما از طرف زندانبان نشد.

 

پیام فدائی: یعنی توده ای- اکثریتی ها طبق معمول با اولین برخورد زندانبان، در لاک خود فرو رفتند. خب، مورد دیگری که شما از مبارزه زندانیان سیاسی ذکرکردید مربوط به ضرب و شتم یکی از زندانیان بهائی بود. این موضوع چگونه بود و چه پیش آمد؟  

 

پاسخ: اوائل سال 67 در سالن 6 که متعلق به زندانیان سیاسی چپ  با احکام بالای ده سا ل بهمراه 32 نفر از زندانیان بهائی بود، یکی از زندانیان بهائی هنگام باز گشت از ملاقات بخاطر اعتراض به برخورد توهین آمیز پاسدار سالن بشدت مضروب شد. با تشکیل جلسه ای، در این اعتراض به برخوردی که با این زندانی صورت گرفته بود، تصمیم به تحریم یک روزه غذا گرفتیم. تحریم این طور صورت گرفت که غذای بهائیها را جدا کردیم والباقی را به پاسدار بند تحویل داده وعلت را هم گفتیم . پس از این واقعه، وقتی حاج محمود مدیر داخلی زندان (اغلب با لباس شخصی می آمد اودارای  قدی حدود 155 سانتی متر،سفید رو وبا ریش وموئی بور و کوتاهی بود) به بهانه گرفتن آمار شب وارد اولین سلول زندانیان چپ  شد وسلام نمود، کسی جواب سلام او را نداد. وی از این امر به شدت عصبانی شد و با سیلی و لگد بجان بچه های درون سلول افتاد. بعد از چنین عملی از طرف او، زندانیان همه تصمیم به تحریم حرف زدن با او را گرفتند. به همین خاطر کسی جواب سلام او را نداد. وی وارد هر سلولی که می شد، سلام می کرد وبعد از اینکه جوابی نمی شنوید شروع به زدن بچه های سلول می کرد.  استدلال او این بود که سلام کردن مستحب است اما جواب دادن آن واجب می باشد. با این حال علیرغم همه برخوردهای زورگویانه او، هیچ یک از زندانیان نه جواب او را می داد ونه به او محل می گذاشت . این حکایت را ما تا ملاقات بعد داشتیم. شب قبل از ملاقات تصمیم گرفتیم که هم ملاقات را تحریم کنیم وهم غذای روز ملاقات را. البته همه در این تحریم شرکت نداشتند. از این رو اولین گروه ملاقاتی که خوانده شد وبه ملاقات رفتند، حکایت را به خانواده ها منعکس کرده و به خانواده ها گفتند که گروه های دیگر به ملاقات نخواهند آمد. این حرکت واعتراض خانواده ها باعث شد که موضوع جواب سلام دادن زندانیان به پاسدارها منتفی گردد.

یک موضوع جالبی در این دوره اتفاق افتاد. وقتی ما به خاطر این که غذا را تحریم کرده بودیم، چای صبح و نهار را نگرفتیم، پاسدار پرسید برای شام (برای بهائیها) چه تعدادی غذا بیاورم؟ تعداد به او گفته شد. آن شب صدای دیگ غذا پشت درب سالن شنیده شد ولی تا ساعت 12شب خبری غذائی به بهائی ها داده نشد. با اینکه چند با به زندانیان بهائی گفتیم که یا خودتان درب بزنید یا کارگری روزتان. آن زندانیان بهائی مخالفت کردند. ساعت 12 پاسداری درب سالن را باز کرد وخواست دیگ غذای آنها را تحویل یکی از زندانیان بهائی بدهد ولی او گفت که ما شام خوردیم و این غذا یخ زده را نمی خواهیم. پاسدار اصرار کرد که غذا را بگیرید و اگر نمی خواهید بخورید، بریزید توی دستشوئی. زندانی بهائی گفت ما این کار را نمی کنیم.  پاسدار که مشخص بود سرش جائی گرم بوده وحال اگر غذای مانده را برگرداند، باید دلیلی ذکر کند، که یا باید بگوید زندانیان بهائی هم تحریم غذا کرده اند که نمی توانست این را بگوید، ویا باید گناه فراموش کردن را به گردن بگیرد. از این رو، وی تلاش داشت ابتدا با تهدید، زندانیان بهائی را وادار به قبول غذا کند ولی وقتی موفق نشد یکی از آنها را وادار کرد سر دیگ را بگیرد وبه او کمک کند تا سوپ شام را در توالت زندان (سالن ) خالی کند.

 

پیام فدائی: آنطور که از این رویدادها که مربوط به اوایل سال 67 یعنی سالی است که آن جنایت بزرگ (قتل عام زندانیان سیاسی) صورت گرفت بر می آید، زندانیان از روحیه مبارزاتی بالائی برخوردار بودند و مبارزه بین زندانی و زندانبان بطور مدام در زندان جریان داشته است. حتی بر مبنای گزارشات زندانیان سیاسی باقی مانده از آن سالها، تا آخرین روزهائی که سران رژیم مخفیانه کمر به قتل زندانیان بسته بودند، این مبارزه ادامه داشت. شما رویداهای آن تابستان خونین را چگونه توضیح می دهید؟   

 

پاسخ:  چند روز بعد از آخرین ملاقات درست روز 5 مردادماه 1367 چند  پاسدار به سالن 6 (احتمالا" هم زمان به همه سالن ها ) وارد شده و تلویزیون را به بهانه تعمیراز بند خارج کردند. آن روز به ما هواخوری ندادند. روزنامه هم ندادند. روز بعد هم که کارگری مسئله هواخوری را مطرح کرد با جواب سر بالای پاسدار سالن روبرو شد. در مقابل این برخوردها، ما تصمیم به تحریم غذا یک روزه گرفتیم. جالبترین نکته در این تحریم ها این بود که بها ئیها علی رغم اینکه به ظاهر در تحریم غذا مشارکت نمی کردند ولی جیره غذائی خود را دور می ریختند ونمی خوردند. این تحریم غذائی، واکنش پاسداران را بر نیانگیخت و بر خلاف همیشه بدون عکس العمل خاصی مواجه شد.

بر اسا س محاسبات ما 18 مرداد روز ملاقاتمان بود. از این رو قرار گذاشتیم اگر باز هم ملاقات ندادند، غذا را بیرون بگذاریم.  این کار را کردیم ولی آن روز هم بی هیچ واکنشی از طرف زندانبان این کار صورت پذیرفت و ما نتیجه ای نگرفتیم .

آخرین روز های مرداد بود وزندانیان نگران بوته های گلی بودند که در باغچه حیاط کاشته بودند و آنها بعلت قطع هوا خوری دچار بی آبی شده بودند. برای آبیاری گل ها جانفشان حسین حاج محسن، ابتکاری به خرج داده بود. او با بریدن ابتدا وانتهای قوطی های پلاستیکی ریکا (مایع ظرفشوئی)، لوله بلندی درست کرده و این لوله را پس از عبور ازعرض دستشوئی، از لای پلیت ها (منظور ورقه های افقی آهن مثل پرده کرکره است که جلو پنجره هر سلولی قرار داشت) رد و آن را  تا وسط باغچه برده بود. وقت آبیاری شب هنگام بود. به این ترتیب شب از طبقه سوم، آب با شر وشر فراوان وسط باغچه می ریخت. در این رابطه چند پاسدار وارد بند شده و پس از قطع آب و درآوردن لو له ها، دنبال عامل این کار گشتند. حسین حاج محسن اعلام کرد من این کار را کردم. او را از بند خارج کردند. ما فکر می کردیم مدت طولانی ای او را به انفرادی می برند. ولی بعد از مدت کوتاهی به سالن برگشت در حالی که یک طرف صورتش سرخ شده بود. او (حسین ) توضیح داد که در راهرو اصلی پرسیده بودند که چرا آب را هدر می داده ؟ واو گفته بود به این دلیل که گلهای باغچه در حال پژمردن وپر پر شدن هستند. بی درنگ، یکی از پاسدار ها در جواب او گفته بود که گلهای باغچه مهم نیستتد، گلهای عمر شما دارد پرپر می شود. حسین در جواب گفته بود گلهای عمر کسانی پر پر می شود که زیر قطعنامه را امضاء کرده اند. .پاسداربا خشم سیلی محکمی به صورت او زده و او را به  سالن بر می گرداند.  دو باره همه تصمیم گرفتیم در اعتراض به این موضوع، روز بعد از گرفتن غذا خوداری کنیم. این کار را کردیم، اما این عمل ما بی هیچ واکنشی از طرف زندانبان مواجه شد.

 

پیام فدائی: از آنجا که شما در زمان قتل عام زندانيان سياسی در سال 67 در گوهر دشت بوديد، لطفا چگونگی پياده شدن اين جنايت بزرگ را در گوهر دشت تشريح کنيد. در ضمن، آيا شما قبل از اين جنايت از قصد رژيم مطلع شده بوديد؟

 

پاسخ: خیر ما بخاطرعدم اعتمادی که به اخبار مجاهدین داشتیم (با توجه به تجربه های منفی ای که از آنها داشتیم)، همه اخبار آنها را غلو شده می دانستیم. حتی زمانی که آنها با مورس به ما اطلاع دادند تعداد زیادی از آنها را کشته اند (چند روز قبل از شروع کشتار چپ ها ) برای ما غیر قابل قبول بود. چرا که طی این مدت ما سه بار پای تحریم غذا رفته بودیم و فکر می کردیم اگر به همان صورتی که اینها (مجاهدین ) می گویند در حال کشتار زندانیان هستند، پس چرا سراغ ما که این برخوردها را هم داشته ایم نیامدند؟ این نقطه کور معمای ما بود و فکر می کردیم قصد تبلیغ و تهییج در میان است.

 

پیام فدائی: لطفاً، جريان دادگاه های مرگ را توضيح دهيد.

 

پاسخ: روز پنچم شهريور، حدود ساعت يك، من و داود، يكی از هم بنديهايم را صدا زدند و با چشم بند به طبقه پائين بردند. در راهرو تردد زيادی بود.  پيش از آنكه وارد سالن و راهرو اصلی شويم ما را از يك راهرو باريك عبور دادند. در آنجا صدای کريه داود لشكری بلند شد. تنها يك سئوال می کرد: نماز مي خواني يا نه؟ وقتي به او جواب نه دادم بين دو پاسدار قرار گرفتم و قبل از ورود به راهرو اصلي، ناصريان پرسيد: مصاحبه ميکني؟ گفتم نه. گفت: ببريدش. آن دو پاسدار مرا وارد راهرو اصلی کردند و درکنار ديوار نشاندند.

در شرايط عجيبي قرار گرفته بودم. از خود مي پرسيدم چه شده و اينها چه مي خواهند. تقريبا دوساعت بعد، گروهي زنداني را از جلويم عبور دادند و درکنار ديوار مقابل نشاندند. پس از مدتي يكی از پاسدارها فرياد زد: حاجی شروع کنيم؟ . من فكر کردم قصد ضرب و شتم دارند. هر لحظه منتظر بودم که مشت و لگد بر سر و صورتم ببارد. منظور منظور از حاجی، همان ناصريان بود. او گفت: اينها کارشان تمام شده می توانيد ببريدشان بند بالا. آنها را بردند. بعد از حدود يك ساعت عده ديگری را آوردند و همان مراحل دوباره طی شد، با اين تفاوت که اين بار داود داد زد که: "کار منهم تمام شده، مرا هم ببريد بند". پاسداری در جواب او گفت:" عجله نداشته باش نوبت تو هم مي رسد."

از پاسد اری که آن جا بود خواستم مرا به دستشویی ببرد .قصدم اين بود که موقع برگشتن به زندانی های ديگر نزديك شوم وکمی اطلاعات بد ست آورم . وقتي برگشتم، پاسدار به اشتباه مرا عكس جهتی که نشسته بودم نشاند. صدای يكی دو ماشين سنگين را مي شنيدم.

اول فكر کردم اتوبوس يا مينی بوس کارکنان است . بعد فكرکردم شايد قصد تبعيد زندانيان را به جاي ديگري دارند. اما پس از چند لحظه، فرياد پاسداری را شنيدم که گفت :" حاجی کاميونها آمدند". اين بار لشكری گفت:"  ما هم کارمان را شروع کرديم."

تا ساعت ٧ شب در راهرو منتظر نشسته بودم . کم کم راهرو خلوت شده بود. احساس می کردم تنها من در آنجا هستم ولی از صدای سرفه ای متوجه شدم يك نفر ديگر هم در آن نزديكی است.  يكي دو بار آهسته حرف زدم اما او چیزی نگفت.

پاسداری آمد و به او گفت بلند شو . پس از آن وقتی به نزديكی من رسيد گفت تو هم بلند شو . بعد ما را همرا خود برد.  پشت اتاقی ايستاديم. پاسدار در زد وکسی در را باز کرد و زنداني همراهم را به داخل برد . به من گفت:" همين جا بنشين. بعد از اينکه کار اين يكی تمام شد نوبت تو می رسد." بعد از حدود ده دقيقه او را بيرون بردند. و در جهت عكس راهرو نشاندند سپس مرا به داخل اتاق بردند .

 

پیام فدائی: گویا در چنین اتاقی بود که جلادان حکم مرگ برای زندانیان سیاسی صادر می کردند. شما در این اتاق با چه صحنه ای مواجه شدید؟

 

پاسخ: وقتي چشم بندم را برداشتند، ميزی را روبروی خود ديدم. چند نفر پشت آن نشسته بودند  در میان آنها،. نيری و اشراقی را شناختم . درکنار آنها ناصريان ايستاده بود.  مرا روبروی آنها روی صندلی نشاندند.. چند نفر هم پشت سرم در تاريكی ايستاده بودند.

 

پیام فدائی: چه کسانی با خود شما صحبت کردند؟و چه سوالاتی کردند؟

 

پاسخ: ابتدا نيری اسم و مشخصات و اتهامم را پرسید. بعد گفت:" ما هيئتی هستيم از طرف امام برای عفو زندانيان، اگر مي خواهی عفو شوی فرمی را که بتو می دهند امضاء کن". ناصريان فرمی را جلوی من گذاشت که روی آن نوشته شده بود:

من با علم و اطلا ع از آئين شريف اسلا م، انزجار خود را از مارکسيسم و تمام جريانات اشتراکی بويژه سازمانی که هوادار آن بودم اعلا م می دارم (البته در خصوص معاد وعدل و..... هم نوشته شده بود)   .

 

پیام فدائی: پس، خود دست اندرکاران زندان، اين دادگاه ها و اعدام ها را به این صورت توجیه می کردند!

 

پاسخ: بلی، وقتی آن فرم را خواندم، به آنها گفتم، حكم من ١٥ سال است و تقاضای عفو ندارم. اگر قرار است عفو داده شود، ديگر نيازی به امضای اين فرم نمی باشد.

در اينجا اشراقی شروع به صحبت کرد و گفت:" تا به حال نماز خوانده ای؟"

. گفتم: نه.

گفت: زيارت مشهد رفته ای؟

گفتم: نه.

گفت: پدرت نماز می خواند؟

گفتم: پدرم مرده است.

گفت: قبل از مرگ اوکه يادت هست؟

گفتم: تا جائي که بخاطر دارم پدرم نماز نمي خواند و من هيچوقت نديدم او نماز بخواند.

ناصريان گفت:"حاج  آقا ولش کن اين آدم بشو نيست!.

نيری گفت: منهم می دانم. اما اشراقی گفت: تو که بچه مسلمان هستی و اعتقاد به قيامت داری بايد نماز بخوانی.

گفتم:" من نماز نمي خوانم"

. گفت:" چرا بايد بخوانی!".

گفتم: نه! من نماز نمی خوانم.

گفت:ببريدش بيرون و سه وعده با شلا ق او را بزنيد. اگر نماز نخواند، اعدامش کنيد.

گفتم:" من نماز نمي خوانم".

در حالي که مرا از اتاق بيرون می بردند، نيری گفت: خوب کاری می کنی.

اشراقي گفت: غلط می کنی.

در حيرت بودم که اين ها چه مي گويند و چه مي خواهند.

البته همانطور که مفصل گفتم اینها (دست اندرکاران زندان ) به خود من گفتند هیئتی هستند از طرف امام که برای عفو زندانیان آمده اند. ولی بعضی از پاسدارها به بچه های دیگر گفته بودند چاه های فاضلاب پر شده در حال تخلیه آنها هستیم .

 

پیام فدائی: کلا تا جائی که شما متوجه شديد چند نفر در گوهر دشت در تابستان سال 67 اعدام شدند؟

 

پاسخ: من آمار مجاهدین را در آن مقطع در زندان گوهر دشت در اختیار ندارم. ولی بر اساس آماری که اززندانیان غیر مذهبی در دست داشتم، آنها بین 530  تا 600 نفر بودند که از آن تعداد، چیزی حدود 350 نفر اعدام شدند .البته بر اساس  مورس زندانیان مجاهد حدود 1100 تا 1300 نفر از آنها در گوهر دشت اعدام شده اند. البته باز در هر دو آمار با اینکه تقریبا" می تواند درست باشد ولی باید جای بالانس گذاشت .از نظر من آمار زندانیان در آن مقطع در زندان گوهر دشت بین 1800و نهایتا"2000 نفر است .

 

پیام فدائی: برخی، قتل عام زندانيان سياسی در سال 67 راعکس العمل جمهوری اسلامی در رابطه با حمله مجاهدين به غرب کشور در شرايط پايان جنگ ايران و عراق قلمداد می کنند. شما این موضوع را چگونه تلقی می کرديد؟ در همان زمان در زندانها در اين باره چه می گفتند؟

 

پاسخ: امروز شاید خیلی از کسانی هم که در زندان نبودند با این مسئله بشکل واقع بینانه تری برخورد کنند چرا که با اطلاعاتی که از باز ماندگان این کشتار ضد بشری به دستشان رسیده خیلی از نقاط مبهم این موضوع برایشان روشن شده است. شاید دقیقا" حمله مجاهدین را بتوان بهانه ای برای شروع کشتارها دانست ولی این کودکانه است که فکر کنیم اگر مجاهدین حمله نمی کردند کشتاری صورت نمی گرفت. تدارک این کشتار یک روزه دیده نشده بود، برنامه ریزی این کشتار با خواب نما شدن فلان مرجع و یا ترس از سرنگونی رژیم نبود. چرا که حرکت(عملیات فروغ جاویدان) مجاهدین شکست خورده بود و رژیم با سرکوبی وحشیانه، مجاهدین را تارو مار کرده بود. در نتیجه از طرف آنها خطری احساس نمی کرد. مسئله انتقام هم چیز مضحکی است چرا که به اندازه کافی از مجاهدین برای انتقام در این جنگ اسیر گرفته بود که آنها را هم بعدا" اعدام کرد. دلیلی وجود نداشت که بخواهد انتقام عمل این افراد را از زندانیانی که سالها بود اسیر او بودند بگیرد. باز هم اگر روی انتقام کور پا فشاری شود عمل مجاهدین به چپ ها ونیروهای غیر مذهبی ربطی پیدا نمی کرد.

 واقعیت این است که تدارک این کشتار با لاینحل ماندن مشکل زندانها و عدم توانائی رژیم در به خدمت کشیدن زندانیان مقاوم دیده شده بود. در سال 66 با بازجوئی تمامی زندانیان وطرح سئوالات سیاسی ایدئولوژیک وطبقه بندی زندانیان، زمینه سازی لازمه را برای اتخاذ تصمیم فراهم کردند. با این طرح می توان گفت کشتار زندانیان سیاسی برای رژیم دیر و زود داشت ولی سوخت وسوز نداشت.  حرکت مجاهدین پوششی شد برای به اجرا درآوردن نقشه دراز مدتشان. برای رژیم این مسجل بود که بدنه سازمانهای سیاسی متلاشی شده ویا به خارج منتقل شده، در درون زندانها نه تنها به حیات خود ادامه می دهد بلکه نیروها وعناصری را در دل خود پرورش داده است که می توانستند در تحولات خارج از زندان (در صورت آزادی ) نقش تعیین کننده ای بر دوش داشته باشند . در اصل زندانها به مدرسه کادر سازی سازمانهای سیاسی تبدیل شده بود واین بزرگترین معضل رژیم در رابطه با زندانیان سیاسی بود.

البته معضل زندان باید به دست کسی حل می شد که گرداننده ظاهری کل سیستم بود و صورت مسئله را راحتتر از بقیه می توانست پاک کند. بعد از مردن خمینی شاید جانشین یا جانشینانش به راحتی نمی توانستند این عمل را انجام دهند. ما همین امروز شاهد این هستیم که خیلی از جانیانی که در کشتارهای سال 67 مسئولیت ونقش داشتند، تلاش دارند آن را به گردن شخص خمینی بیاندازند ونقش خودشان را کمرنگ نشان دهند. در حالی که در این جنایت علیه بشریت، تمامی جنا حها ونیروهی چپ وراست نظام به یک اندازه دخیل بودند.

در زندان هم بعد از کشتارها، دقیق ترین تحلیلی که در سالن 8 انجام گرفت ودر بین اغلب زندانیان مورد قبول هم بود همین تحلیل بود که رژیم به هر حال باید مسئله زندانها را در کنار دیگر معضلات اجتماعی حل نماید. و گفته می شد که بعد از این کشتارها بازماند گان را برای تبلیغ نزد افکار جهانی، آزاد خواهد نمود.

         

پیام فدائی: مسلماً بعد از اعدامها، برخی از بند ها و يا کل بندهای سياسی خالی شد که بر این مبنا هم می شد تعداد زندانیان اعدام شده تخمین زد. این طور نیست؟

 

پاسخ: دقیقا" این اعدام ها باعث خالی شدن بخش وسیعی از زندان گوهر دشت واوین گردید. بطوری که از تقریبا" 5 سالن ویک فرعی که در اختیار زندانیان غیر مذهبی بود، فقط تعدادی باقی مانده بودند که آنها را در ابتدا در 2 سالن 7و8 قرار دادند وبعد از مدتی زندانیان هر دو سالن در سالن یک گنجانده شدند.

 

پیام فدائی: چه زمانی و چرا شما را از گوهر داشت منتقل کردند وبه کجا؟

 

پاسخ: درزندانهای جمهوری اسلامی هیچ چیز بجز خشونت قابل پیش بینی و روی برنامه وسیستماتیک وجود نداشت تا انسان  بدنبال چرائی آن بگردد.  به هر حال اواخر بهمن ماه کلیه زندانیان چپ که در سالن یک گنجانده شده بودند را به اوین منتقل کردند. در آن زمان علت آن را نمی دانستیم و در اصل به آن فکر نمی کردیم .

 

پیام فدائی: در این دوره کلا چه مدت در اوين ماندید؟

 

پاسخ: 2 یا سه هفته

 

پیام فدائی: شرايط زندان اوين با توجه به کشتار سال 67 چه وضعی داشت؟

 

پاسخ: شرایط  خشن و بهم ریخته ای داشت. کل جمعیت ما بانضمام تعدادی از باز ماندگان مجاهد  را در دو طبقه یکی از بند های سابق اوین جا دادند. تنی چند از زندانیان مجاهد که از قزل حصار می شناختم ودرمقطع کشتار در اوین بودند را هم در آنجا دیدیم. وضعیت اوین از بعضی جنبه ها به مراتب از گوهر دشت بدتر بود. بویژه در رابطه با کشتار مجاهدین. بطوری که براسا س گفته محمد الف، در سلولهای 209 از طریق بلندگو برای آنها رادیو مجاهد و چگونگی پیشروی نیرو های مجاهد در ابتدای عملیات فروغ جاودان را پخش می کردند تا آنها را تهییج کنند.

 

پیام فدائی: چه شروطی برای آزادی کسانی که از اين کشتار جان به در بردند قائل شده بودند؟

 

پاسخ: در ابتدا و در گوهردشت تقریبا" هر شب یا چند شب در میان همه را بیرون می کشیدند و سئوال وجواب های مختلفی انجام می دادند. پس از چند بار و بر اساس تجربه مشخص شد این سئوال وجواب ها نه بر اساس معیار مشخصی است ونه نظم ترتیب خاصی دارد بلکه تنها برای تخریب روحیه صورت می گیرد. ولی بیشترین تاکید روی انزجار نامه و تعهد و مصاحبه می چرخید. در هیچ موردی من شخصا" صحبتی از همکاری ویا کار اجباری نشنیدم .

در اوین، تعدادی را ( بی هیچ ضابطه خاصی ) بیرون کشیدند و شرکت در مراسم تالار رودکی را با آنها در میان نهادند. تا آنجا که من می دانم تعداد زیادی موافق نبودند (البته در رابطه با تالار رودکی  مثل اینکه ظرفیت اتوبوس هایشان کم بود یا از لحاظ امنیتی مسئله داشتند که کل زندانیان را نبردند). یا در مورد شرکت در مراسم جلو سازمان ملل و مجلس هم تعدادی را، در هم ( موافق یا مخالف ) بدون اینکه دقیقاً بدانند(من تعدادی از آن جمع را می شناختم که جواب منفی داده بودند ) با چند اتوبوس به آن محل بردند.

 

پیام فدائی: برخورد زندانيان با تهدیدات و شروطی که قایل می شدند، چگونه بود؟

 

پاسخ: ظاهراً بعد از کشتار تلاش داشتند با زندانیان این طور برخورد کنند که شما ئی که باقی مانده اید، افرادی هستید که بریده وخیانت کار می باشید و در همه زمینه ها چون موم در اختیار ما هستید. این بر خورد را در نحوه رفتارشان می شد مشاهده کرد. چنین برخوردی در پاره ای از موارد باعث واکنش زندانی می گردید. از جمله به عنوان نمونه می توان به مسعود- پ اشاره کرد که به شدت از شرایط بوجود آمده رنج می برد وبارها به پاسداران ومسئولین زندان اعلام کرد که من یک کمونیست هستم مرا هم اعدام کنید ولی با آخرین تلاشش ( با سر به درب بند کوبید ) او را به انفرادی بردند و بعد از مدتی هم آزاد شد. ولی در کل زندانیان باقی مانده ، عقب نشینی تا حد تعهد وانزجار نامه و وثیقه فردی ومالی  را همه قبول داشتند و دیگر چشم انداز روشنی برای پا فشاری مثل قبل نمی دیدند. با این حال دلیل بر این نبود که به هر شکل باید آزاد شد . 

 

پیام فدائی: شما خودتان سرانجام کی از چنگال جلادان جمهوری اسلامی خلاص شديد؟

 

پاسخ: برادر ناتنی من با یکی از مامورین زندان روابط نزدیکی داشت و بر اساس همین روابط قرار بر این بود که من از جلو زندان آزاد شوم و بخاطر همین خانواده ام جلو زندان اوین منتظر بودند. ولی علیرغم این امر، مرا به همراه زندانیان دیگر سوار اتوبوس کردند و جلو دفتر سازمان ملل بردند. وقتی اتوبوس ها توقف کردند، من ویکی از رفقای مازندرانی (الف )از اتوبوس پیاده نشدیم و به این خاطر در داخل همان اتوبوس مورد ضرب وشتم پاسداران قرار گرفتیم. مرتضوی، رئیس زندان خودش آمد وگفت باشه نوبت من هم می رسه بگذار اینا بمونن وقتی برگشتیم زندان می دونم با اینا چیکار کنم. اتوبوس پس از طی مسیری وقتی جلو مجلس رسید، این بار ما هم هر دو، پیاده شدیم و زمانی که خانواده ها در آنجا فرزندان خود را در آغوش می گرفتند تنها کسانی که هیچکس را در آن محل نداشتند ما دو نفر بودیم (رفیق الف که خانواده اش بی اطلاع بود ومن که خانواده ام تا ساعت 7 شب جلو اوین منتطرم بودند). خیلی از رفقای زندان و خانواده ها اصرار داشتند ما دو تا را با خود ببرند، از جمله مسعود و منوچهر ولی ما دو نفر خیابان یک طرفه را بسمت توپخانه در پیش گرفتیم و پیاده راه افتادیم. در آنجا او به سمت ترمینال رفت ومنهم با تاکسی به چهار راه استامبول، مغازه یکی از برادرهایم رفتم .

 

پیام فدائی: شنیدن این موضوع که بقیه زندانیان را به چه ترتیب از زندان رها کردند، چیزی جز نفرت و خشم نسبت به رژیم سرا پا ننگ و جنایت جمهوری اسلامی ایجاد نمی کند. لطفاً بگویید که پس از آزادی آيا مجبور بوديد که بطور مرتب خود را به کميته و يا نهاد ديگری معرفی کنيد؟

 

پاسخ:  اولین معرفی همه این جمع که آزاد شد، 4 اردیبهشت 68 و زندان اوین بود که منهم با برادرم رفتم. وسائلی که در آنجا داشتم ( پتو شخصی، لباس ومقداری کتاب) باید می رفتیم خودمان پیدا می کردیم، چون همه وسائل را داخل اتاقی روبروی دادستانی ریخته بودند. وسایلم را آوردم و قرار شد 2هفته بعد خودم را به دادستانی انقلاب شعبه سر پل وثوق معرفی کنم. در ابتدا هر دو هفته یکبار خودم را معرفی می کردم بعد هر یکماه وسپس هر دو ماه یکبار و آخرین مرحله  هر 6 ماه یکبار.

 

پیام فدائی: با سپاس از اينکه با قبول اين گفتگو پاسخگوی سوالات ما بوديد. بدون  شک سالهای طولانی که شما در زندان گذرانده اید مملو از خاطرات فراموش نشدنی و تجارب آموزنده ای است که امیدواریم بتوانید در آینده بخش های دیگری از آن را با خوانندگان پیام فدائی در میان بگذارید.

 

پاسخ:  با سپاس از شما و همه خوانند گان عزیزتان امیدوارم چنین فرصتی هر چه زودتر پیش آید. امید من این است که تجربیات زندانهای دهه 60 که آنچه من گفتم بخش کوچکی از آن را تشکیل می دهد، به نسل جوان کمک کند تا با کاربرد آن تجارب، مبارزه خود بر علیه سرمایه داری و سرنگونی رژیم جمهوری اسلامی را هر چه موثرتر به پیش ببرد.

شاد وپیروز باشید.

 

 

زیرنویس:

(1)      رفیق زهرا بهکیش از کادرهای مخفی سازمان چریکهای فدائی خلق در دوره شاه بود که با نام اشرف(نام سازمانی اش در همان زمان)، شناخته می شد. (پیام فدائی)

 

 

 

 

بازگشت به صفحه اصلی

http:/www.siahkal.com