به نقل از : پيام فدايي ، ارگان چريکهای فدايي خلق ايران

شماره  94 ، اسفند ماه 1385 

 

 

 

گفتگوی پيام فدائی با رفيق نصير تبريزی از زندانيان دهه 60!

بخش اول

 

پيام فدائی: با تشکر از این که این گفتگو را پذیرفتید. لطفاً خودتان را هر طور که مایل هستید، معرفی کنید.

پاسخ : با سلام ،من نصیر تبریزی هستم .

پيام فدائی: قبل از هرچیز بگذارید سئوال کنم که به چه اتهامی  و در چه زمانی  دستگیر شدید؟

پاسخ : به اتهام هواداری و خواندن نشریات سازمان چریکهای فدایی خلق ایران ( اقلیت ) ودر آبان ماه سال 60 دستگير شدم  .

پيام فدائی: وقتی دستگیر شدید شما را به کدام بازداشتگاه بردند؟

پاسخ : زندان اوین در تهران .

پيام فدائی: آیا در زمان دستگیری، شکنجه شدید؟ لطفا نوع شکنجه هائی که شما خود شخصاً تجربه کرده اید را بگوئید.

پاسخ : مشخصأ از لحظه دستگیری ( حالا چه در خیابان ، خانه ، اتوبوس ویا هرمکان دیگری ..) شکنجه شروع می شود با ایجاد رعب و وحشت ، فحاشی و غیره ...که تا حدودی بشکل یکسان درمورد اکثر دستگیر شدگان اعمال میشود ، اما شکنجه سیستماتیک بسته به موقعیت سازمانی ، تشکیلاتی واینکه فرد دستگیر شده تا چه اندازه میتواند حامل اطلاعات باشد ، فرق میکرد ، اما در مورد خودم در آغاز و در همان  حالت ایستاده و در حالی که چشمهایم را نیز بسته بودند با مشت و لگد به جانم افتادند که در ادامه به چرخشی تبدیل شد.  منظور از چرخشی زمانی است که بازجوها  دو ، سه نفری از زاویه های مختلف می ریختند سرزندانی و با مشت و لگد زندانی را همانند توپ به هم پاس میدادند. بعد کابل زدن بود که به تمامی اعضاء بدنم در حالتی که بر روی صندلی نشانده بودند فرود می آوردند. کابل زدن های متوالی به پشت وبویژه کف پاها ی بسته به میله تخت های ارتشی وهر از چندی وادار به راه رفتن برای جلوگیری از متورم وپاره شدن پوست پاها برای ادامه کابل زدن که شکنجه معمول بود و در من نیز صورت گرفت. قپونه کردن نیز که خود شکلهای مختلف داشت و معمولاً به این صورت بود که دست ویا پای زندانی را دستبند زده و از مکانی یا جایی آویزان می کردند، در مورد خود من به این شکل بود که: دستهایم را از پشت دستبند زدند و بر روی شکم دراز ام کردند و بعد یک صندلی را طوری رویم قرار دادند که تمام هیکلم مابین چهارپایۀ صندلی قرار گرفت و پشتی صندلی به سمت سرم بود. چیزی شبیه طناب یا سیم برق را از وسط دستبندم عبور داده بودند و شکنجه گر که روی صندلی نشسته بود، با تکیه گاه قرار دادن پشتی صندلی طناب را می کشید. در این حالت نیم تنه من هماهنگ با کشیده شدن دستهای بسته ام به سمت بالا حرکت داده میشد. این شکنجه درد شدیدی روی دستها ایجاد می کند و آثار آن نیز تا مدتها می ماند. وقتی برای مدتی این عمل تکرار می گشت دستها از ناحیه شانه ها بیحس شده و برای مدتی طولانی (سه ، چهارماه ) دستها قدرت خود را موقتا از دست میدادند، حتی قادر به بلند کرد یک قاشق غذا به سمت دهان را نبودند و حتمأ باید از دو دست استفاده و همزمان دهان را برای گرفتن غذا به سمت پائین می آوردی. از شکنجه های دیگری که بر من اعمال کردند ایستاده نگه داشتن و در همان حال یکدفعه زیر مشت و لگد گرفتنم بود. 

پيام فدائی: دستگیری شما در سال 60 هم زمان بود با موج گسترده دستگیری های جمهوری اسلامی و برخوردهای به غایت جنایتکارانه جلادان رژیم در زندان ها ؛ لطفاً تا آنجا که امکان دارد در مورد فضای اوين در مقطع دستگیری صحبت کنید.

پاسخ : پس از استنشاق آخرین هوای تازه  وقتی با چشمهایی بسته  وارد راهرو مانندی شدم بوی عرق ، تعفن وآه وناله زندانيان  شکنجه شده که تمامی راهرو را پر کرده بود، توجهم را جلب کرد. در چنین وضعیتی به دليل ازدحام دستگیر شده ها، چه بسا که در حال عبور بعلت اينکه با چشم بند هستی و نمی توانی ببينی پایت به پاها وبدن شکنجه شده يک زندانی ديگر برخورد کند و تو با شنيدن  فرياد اين زندانی تازه می فهمی چه اتفاقی افتاده است  و اين در حالی است که فرياد افراد زیر بازجویی هم  لحظه ای قطع نمی شود.  وقتيکه وارد اين محيط شدم در ابتدا من را مقابل دری کنار دیوار نشاندند . تا زمانی که دوبا ره بسراغم بیایند، سرم را بالا گرفته وسعی کردم تا از زیر چشم بند نگاهی به اطراف بیندازم که بشدت با مشت و لگد فردی که نمی دانم بازجو بود و یا آبدارچی ویا پاسدار (چون فرقی نمی کرد در آنجا هر مأمور ریز و درشت رفتارشدیداً خشونت آمیزی با زندانی داشت ) مواجه شدم. بر اثرشدت ضربات وارده به زمين افتادم . در همان یک لحظه قبل از کتک که از زير چشم بند محيط را ديدم ،با  انسانهایی مواجه شدم که نشسته ویا درازکش از درد ناله و فغان میکردند ، زنان بیهوش ودر چادر پیچیده را دیدم که تنها حرکت ناشی از درد شکنجه ، نشان زنده بودنشان بود . در انعکاس به ضرباتی که خورده بودم  فریاد زدم که چرا میزنی مگر من چکار کردم برای چی میزنی!؟  به اين ترتيب  افراد دیگر متوجه شدند که  تازه دستگیرشده ام. فضای کلی را که در آن زمان در جریانش قرار گرفتم را این طور توضیح می دهم: در آن موقعيت اگر شانس داشتی وزندانی با تجربه و از قبل دستگير شده ای که از بند برای بازجویی  آورده بودند  بغل دستت قرار می گرفت ، یواشکی سر حرف را باز میکرد و سریع هشدارهایی را بهت انتقال میداد و اگر هم بد می آوردی و در آن حالت گیجی دستگیری ، پاسداری يا فرد بریده ای و یا خود بازجو کنار دستت می نشست قاعدتا خیلی یواش می پرسید: تازه دستگیر شده ای ؟ و اضافه می کرد: من الان آزاد میشوم اگر شماره تلفن یا آدرس داری بده تا به آنها اطلاع بدهم! اگر فرد مزبور با واکنش منفی زندانی روبرو میشد، آن فرد که از زندانبانان بود  بلند شده وبا مشت و لگد زندانی تازه دستگير شده را زير ضرب گرفته و با  منافق و کافر خطاب کردن او ازآنجا دور میشد. از این لحظه به بعد بود که دوران بازجوئی شروع می شد. دوران توهین ، حقارت ، شکنجه ، تجاوز، تحقیرشدن ، خرد شدنها و ایستادگی ، ایثار ، از خود گذشتگی ، مقاومتها وجانباختن  در راه آرمانها واعدام ها بسته به موقعیت و فعالیت فرد دستگیر شده ، آغاز می گشت . 

پيام فدائی: آیا شما در زمان بازجوئی خود شاهد شکنجه دیگران بودید؟ اگر آری این موارد را توضیح دهید.

پاسخ : ببینید در سال شصت به علت اينکه رژيم در موقعيت حساسی قرار گرفته بود به  وحشيانه  ترين وجه با زندانيان برخورد می کرد. در اوين من به چشم خود ديدم که عملا تمامی مسئولین زندان ( رئیس ، معاون ، سر بازجو ، بازجوها ، پاسداران ، زندانبانان ، آبدارچی ، آشپز و .....) از هيج امکانی برای اذيت و آزار زندانی دريغ نمی کردند. آنها  بقدری هار و وحشی شده بودند که لحظه ای ازکتک زدن و  شکنجه باز نمی ايستادند. به علت دستگیریهای گسترده، شکنجه شدن و کابل خوردن چند نفر  در زیر یک سقف و در کنار هم کاملا رايج بود. و فرد زير بازجوئی از هیا هوی های بسیار مثلاً از پرسش های شکنجه گران ، کتک زدنها و فریاد زدنها، فحش و ناسزا گفتنها ، صدای دیوانه وار الله اکبر به همرا ه صدا ی وزوزه بر خورد کابل ها به کف پا و بدن زندانيان  و پاسخهای ، نمیدانم ها، مرا اشتباهی گرفته ايد  و ناله های توأم با گریه ، فریادهای ناشی از درد و خشم، بلی از همه اینها کاملاً متوجه شکنجه ديگران می شد. یا زمانی که در راهرو به انتظار رسیدن نوبت بازجویی نشسته بودی ،شنيدن  فریاد های ناشی از  درد و گاه  ناسزا به مسئولین رژیم ، صدا های کوبانده شدن بدنهای زندانيان  به در ودیوار امری عادی بود. با وجودی که چشمانمان بسته بود شکنجه شدن فرد یا افرادی را هم زمان  با تمام وجودمان احساس ولمس میکردیم. هر کس با ديدن وضع خود براحتی می توانست بفهمد که چه بر سر ديگران دارند می آورند. 

پيام فدائی: بر اساس تجربه شخص شما آیا فضای زندان در زمان دستگیری در آن زمان فضای مقاومت بود و یا بر عکس؟

پاسخ : اولین بار که چشم بندم را در توالت و بدور ازچشم پاسداران ، بالا زدم زمانی بود که  پس از اولین کابل خوردنها ( کف پاها ) و توپ فوتبال شدن به اجبار برای راه رفتن و ادرار کردن به توالت برده شدم . دیدن پاهای باد کرده ، سروصورت پف کرده و خون آلود  یک لحظه تمام وجودم را دچاریاس و نا امیدی کرد . چهره تمامی آنهایی که در آنجا بودند تا آنجا که می شد ديد همه شکسته و تکیده ، ژولیده و لولیده می نمودند. تصویری که در نگاه اول در چنين شرايطی تداعی میشد نوعی سردرگمی ، ترس و واهمه ( به هر شکلش. مثلاً تر س و واهمه از  اینکه آيا تو را میشناسند ؟ تا چه مقدار درمورد تو میدانند ؟ وغیره ) است که تا حدودی عکس  فضای مقاومت را  انعکاس می دهد. اما اين حاصل دل نگرانی های شرايط زير بازجوئی بود. واقعيت اين است که با باز توصیف کردن آن شرایط زمانی و مکانی ، صادقانه میتوانم پاسخ دهم که فضا،  فضای مقاومت بود. اما مقاومت به چه مفهومی و در چه شرایطی ودر مقابل کدام حد از سرکوب ؟ مقاومت در دستگیریهای قبل از دهه شصت ، مقاومت تهاجمی بود چرا که بازجو ها و زندانبانان  هنوز چهره سال 60 خود را نشان نداده بودند .اما مقاومت بعد از سرکوب سيستماتيک اشکال ديگری گرفت. 

 

در زندان با دو شکل از مقاومت روبرو بودی مقاومت تهاجمی  در رده های بالای سازمانی تشکیلاتی ( اگر شناخته شده بودند) و مقاومت کلی که د ربین زندانیان خود را در اشکال مختلفی نشان می داد. از قبیل لبخند زدن به روی هم، ردو بدل کردن خبری ، خواندن آواز دلنشینی، انجام بازیهای جمعی ، کشیدن اشتراکی یک نخ سیگار بدور از چشم زندانبانان در وقت کم دستشویی و پائیدن نگهبان توسط دیگرانی که سیگاری نبودند، رعایت کامل افرادی که شکنجه شده و به اطاق بر میگشتند ، گریه و تأسف از اعدام هم اطاقیت که چند ساعت قبل از زير هشت اسمش را خوانده بودند ، آری ، من تمامی    اینها را دردورانی که دوران خون لیسیدن گرگهای سگ نما ( کچوئی ها و لاجوردیها و......) بود و آنها برای برپایی بساط شکنجه ، دار و تیرباران فرزندان خلق، زوزه های پیروزی!!!!  سر داده بودند، به عينه ديدم. فضای آن ماهها را مقاومت می بینم چرا که کاربرد مقاومت در مقابل دژخیمان بسته به شرایط  فرق میکرد . زمانی زندانی در بند  در مقابل فرمان آتش جلادان ، فریاد مرگ بر جلادان سر میداد و زمانی در بازگشت از بازجویی تنها تبسمی در چهارچوب ورودی اطاق نشان می داد که معنائی جز پايداری نداشت. اما بویژه از نیمه دوم سال شصت و سیاست و برنامه سردمداران رژیم جنایتکار در سرکوب عریان مبارزین ، آزادیخواهان ویا هر جنبنده مخالف در درون و بیرون زندانها و با به همکاری کشاندن تعدادی از رهبران و اعضاء جریانات سیاسی ( مذهبی و مارکسیستی ) در اوین بعد از دستگیریشان ( حال زیر شکنجه و یا به هر دلیلی ) و خیانت وهمکاری توده ای – اکثریتی ها در بیرون از زندان با دادستانی انقلاب و در حالی که سياست ضد انقلابی شان  بوسيله بازداشت شدگانشان نیز کاملا در زندان انعکاس داشت، شکل و شیوه کلی مقاومت تغییر کرد.

 

پيام فدائی: آيا کسانی در زندان به چهره های مقاومت تبدیل شده بودند اگرمی دانيد نام ببرید.

پاسخ : تمامی رفقا و آزادیخواهانی که به هر شکلی زیر شکنجه شهید شدند و يا  به دار کشیده شدند  ویا تیرباران شدند چه آنانی که شناخته شده هستند و چه آنانی که نا شناخته ماندند ، تمامی آنها  اسطوره مقاومت این دوران هستند. دورانی که جلادان رژیم در زندانها جنایتکارانه ترین برخورد ها را در حق زندانيان  اعمال می کردند . اين مقاومتها هرگزفراموش نخواهند شد ،مقاومت دخترانی که نباید باکره اعدام میشدند ،زنانی که با جنین در شکم اعدام شدند و مادرانی که فرزندانشان را در شرايط شکنجه حاکم بر زندانها به دنيا آوردند، مادرانی که زمانيکه با  قدمهای ناخواسته بسوی قتلگاه می رفتند که لبخند می زدند و این چنین به نگاه کنجکاوانه کودکان خردسال خود پاسخ می دادند، به راستی به اینها  بجز اسطوره های مقاومت ، چه عنوان دیگری میتوان داد!؟ ، با تمامی اینها دلم میخواهد از دو نفر نام ببرم ،زنده یادان داوود مدائن ( سچفخا-اقلیت ) وحسین صدرآملی ( مجاهدین خلق) که هر دو احترام و جایگاه خاص خودرا در میان زندانیان دیگر داشتند. بویژه رفیق داوود مدائن بعلت سابقه مبارزاتیش و این که در دوره شاه نیز زندانی سیاسی بود و همچنین به خاطر شخصیت مبارزاتیش حتی در بین بچه های مجاهدین  احترام بخصوصی داشت. (یکی از بچه ها در مورد رفیق داوود میگفت که دریکی از روزها وقتی لاجوردی، رئیس زندان اوین برای سرکشی به اطاق اینها در بند دو می آید، بعداز دیدن وی ،ازموضع قدرت و تمسخرمی گوید: تو هم که اینجایی! رفیق مدائن با صدای بلند میگوید ما که تو را خوب میشناسیم  و حرفهائی می زند که لاجوردی کنف شده و از اطاق بیرون می زند. یادشان زنده و گرامی باد.)

پيام فدائی: بعد از بازجوئی شما را به کدام زندان فرستادند؟ آ یا در اوین بودید يا به زندان ديگری فرستادند؟

پاسخ : پس از بازجوئیهای اولیه که سه- چهار روزطول کشید ، به بند دو زندان اوین انتقالم دادند و چند بار هم از همانجا برای بازجوئی صدایم کردند تا تکمیل پرونده و تشکیل دادگاه.

پيام فدائی: لطفا در مورد اوضاع بند 2 اوين بيشتر توضيح دهيد. آيا اين بند عمومی بود يا انفرادی و چند نفر در اين بند بودند؟ تراکم اتاقها چگونه بود؟  

پاسخ : کلأ بند دو نه عمومی بود ( که دراطاق ها باز باشد ) نه انفرادی ، بلکه چندین اطاق تقریبأ( سه در شش و شش درشش ) را شامل می شد که تمامی درها بسته و تنها زمانی باز میشد که  نوبت دستشوئی و هواخوری رفتن و یا برای بازجوئی صدا میکردند ، تا آنجائی که یادم هست بالاترین تعداد در اطاق یک که اطاقی بود سه در شش ، چهل و پنج –شش نفر و در اطاق سه ( شش در شش ) آخرین آمار صد و هشت نفر بودیم با دو تخت ارتشی رو هم و یک تلویزیون که تولیدات داخلی و انتخابی را پخش میکرد.

پيام فدائی: در اين بند چند بار در روز دستشوئی می رفتيد؟ آيا هواخوری داشتيد؟

 وضع غذا چگونه بود؟ آيا ملاقاتی داشتيد؟ آيا امکان استفاده از کتاب و روزنامه را داشتيد؟ وضع بهداری چگونه بود شيوه برخورد با زندانی بيمار چگونه بود؟آيا امکان خريد داشتيد؟ 

پاسخ : همانطور که قبلأ اشاره کردم در اطاق ( سلول ) در بیست و چهار ساعت ، سه بار و هربار مابین پانزده الی بیست دقیقه برای توالت ، ظرفشوئی ، لباسشوئی ودوش سریع گرفتن باز میشد. به خاطر عدم توجه زندانبانان به در خواست ما برای رفتن به دستشوئی، برای مواقع دستشوئی ( توالت ) اضطراری، بعلت احتیاج شدید افرادی که زیر شکنجه وبازجوئی ( حالت های روحی ، روانی و جسمی ) بودند، سطل کوچکی را برای استفاده در این شرایط اختصاص داده بودیم.  در مورد هواخوری هم ، هر از چند گاهی ( ممکن بود هر روز و یا چند روز در میان ) ، ده الی پانزده دقیقه داشتیم که بیشتر به ورزش و راه رفتن خلاصه می گذشت .

وضع غذا و تغذیه. درآن مقطع مسأله ما کم بودن غذا نبود. اما غذا به لحاظ نبود پروتئین و ویتامینهای مورد نیاز بدن تعریفی نداشت. یعنی کیفیت غذا خوب نبود.

در مورد ملاقات، من قبل از انتقالم به قزل حصار، دو بار ملاقاتی داشتم و این زمانی بود که بازجوئیهایم تقریبأ تمام شده بود.  چندین کتاب ازجمله کتابهائی از مطهری و سروش دراطاق بود که اینها تنها منبع مطالعه بودند. مورد بهداری که پرسیدید ، ببینید خوب شکل ظاهر کار این طور بود که اطاقها لیستی تهیه میکردند برای رفتن به بهداری ، ولی به هر وسیله ای که ممکن بود و به هر بهانه ای ، از طرف زندانبانان کار شکنی میشد و در نتیجه مداوا و پانسمان زخمها ، دردهای ناشی از شتم وضرب و دردهای معمولی و سرماخورده گی و غیره بیشتر توسط افراد داخل اطاق که سررشته ای ( دانشجو ، انترن و دکتر) از پزشکی داشتند ، انجام میگرفت .

پيام فدائی: چه مدت بعد از دستگیری شما را به دادگاه بردند؟ چگونگی دادگاه را کمی توضیح دهید.  آیا چشم بسته بودید؟ چه کسانی در آنجا حضور داشتند؟ چه حرفهائی زده شد و..؟ چقدر محکوم شدید؟ 

پاسخ : سه ، چهار ماه بعد از دستگیریم برای دادگاه صدام کردند ، در دادگاه که بیشتر از دو-سه دقیقه طول نکشید چشم بسته بودم واحتمالأ سه نفر در آنجابود ند( حاکم شرع که از صحبت کردنش معلوم بود آخوند است، فرد تکمیل کننده پرونده و فرد سوم )، سئوالات بیشتر در رابطه با ( موارد موجود در پرونده واینکه توبه کرده ای یا نه ؟ اگر آزاد بشوی دو باره دنبال کارهای گذشته می روی یا نه ؟ ) بودند وپس از آن مرا به بند برگرداندند ، و بعدا فهمیدم که دوسا ل حکم گرفته ام .

پيام فدائی: يعنی حکم دادگاه را در همان جا به شما ابلاغ نکردند؟

پاسخ : نخیر، بعد از مدتی که از دادگاه گذشته بود داخل بند آمده و حکم را ابلاغ کردند .

پيام فدائی : آيا دادگاه يک بار بود يا دادگاه تجديد نظر هم داشتيد؟        

پاسخ : در ارتباط با مورد اتهام ودستگیریم یکبار به دادگاه برده شدم .

پيام فدائی: آیا پس از دادگاه و گرفتن حکم محکوميت باز هم شکنجه شدید؟

پاسخ : شکنجه بمعنی روحی و روانی همیشه ودرهمه حال در زندانهای جمهوری اسلامی جريان داشت و خود داستان دیگری ازقساوت مبتنی بر تفکرو سياست بغایت ارتجاعی رژیم است.  آنها به هر حال  سعی می کردند که شخصيت زندانی  را حسابی خرد کنند که در ادامه بدان خواهم پرداخت ، اما به معنی شلاق و دست بند قپانی زدن و غیره مثل زمان بازجوئی نبود.  با اینحال بد نیست خاطره ای را برایتان تعریف بکنم. " یکبار در وقت دستشویی که نوبت ما ساعت چهار صبح بود موقع برگشتن به اطاق ،چون من دیر کرده بودم پاسدار بند در اطاق ما را بسته بود. زمانی که من از دستشوئی بر گشتم به زندانيان اتاق ديگر برخوردم چون پاسدار درب اطاق آنها را برای رفتن به دستشوئی بازکرده  و رفته بود. از دیدن آنها بسیار خوشحال شدم و پس از احوال پرسی، سریع دراتاقمان را باز کرده و داخل اطاق شدم.  وقتی پاسدار بر گشته بود دیده بود دراتاق ما باز است. او با عصبانیت  به اتاق آمد و پرسید که به چه دلیل در اتاق باز بوده است. بخاطر اینکه مشکلی برای بقيه بچه ها پیش نیايد،علت را گفتم و جا ماندنم در دستشویی را توضيح دادم. اما مسأله فیصله نیافت. با گزارش پاسدارتنبیه شدم و  آنها مرا مجبور کردند که دو ساعت در زیر هشت  با فاصله نیم متر از دیوار با پاهای باز ودستها به پشت و تکیه سر به دیوار بايستم که کاری آزار دهنده بود.

 

پيام فدائی: آیا پس از دادگاه و گرفتن حکم محل زندانتان تغییر کرد؟

پاسخ : بله ،پس از گرفتن حکم ما را به زندان قزل حصار انتقال دادند .

پيام فدائی:کلاً چه مدت در اوین بودید؟ کمی از تجربیات خود از اوین بگوئید. آیا اعدام های وسیع سال 60 را به عینه دیدید؟

پاسخ : حدودأ پنج ماه دراسارتگاه اوین بودم .

 در یک کلام ودر کل جز سرکوب عریان ، کشتار واعدام ، نماد دیگری بر سر دراین دکان قصابی نبود ونمونه بارز آن کشتار و اعدام وسیع نیمه دوم سال شصت بود . همانطور که اطلاع دارید سال شصت سال آغاز  شنیع ترين و جنایتکارانه ترین کشتارهای جمهوری اسلامی در زندانها بویژه زندان اوین بود. یادم میاد هردو روز در میان و در چند مرحله هر روز ، بساط اعدام فرزندان خلق، جگرگوشه های مردم شهروروستا، عزيزان مردم  کوچه وبازار توسط جلاد اوین ( لاجوردی ) و جانیان همراه وی برقرار بود. طی روز، زندانی را با تمامی وسائل صدا میکردند و با صدا کردن او لحظه دیدار آخر فرا میرسید. آن که میرفت و آنانی که میماندند همگان  به حادثه در حال وقوع آگاهی داشتند همانند "خود آگاهان به مرگ خویش".  وقتی حسین صدرآملی را برای اعدام صدا زدند تنها پیژاما وپیراهنی به تن داشت. در آن سرمای زمستان در پاسخ به اصرار بچه ها که لباس گرم بپوش چون هوا خیلی سرد است ، گفت:  چند ساعت دیگر مرا اعدام میکنند ، بگذارید آنهایی که بعدا دستگیر خواهند شد از این لباسها استفاده بکنند. و حسین رفت و روزهای دیگر داوود مدائن ها ، احمد عامری ها، عبدالله ها و خیلی های دیگر رفتند و آنهائی که ماندند منتظر شنیدن زوزه شب پرستان خون آشام شدند. یکدفعه صدای خوفناکی می آمد مثل اينکه دارند تیرآهن خالی می کنند  سه بار این صدا شنیده می شد. شلیک رگبار بود و اين صدا تمامی اوین را در سکوتی غمبار فرو می برد. وبعد از آن شمارش تک تیرها ( تیر های خلاص) همراه با ( اشک ،خشم ، نفرت ،آه و افسوس ) شروع می گشت ، یک،دو،سه......ده،بیست،سی.......صدویک،صدودو......صدوهفتاد،صد وهشتاد، صد و نود........آمار اعدامیان آن شب بود و این روند دوباره در روز بعد تکرار می شد......

طولی نکشید که خورشید از شرم، رخسار خود را برکشید و غروبی حزن انگیز چهره بنمود و سپس تاریکی و سیاهی بر همه جا گسترده گشت.  صورتها در التهاب رخ دادی بود اما نه برای بازجوئی ، نه برای مواجه شدن با درد شلاق وکابل ، نه برای خود ،نه نه نه ، برای عزیزان رفته وبرای آنهائی که تو حتی از نزدیک نمی شناختی شان ولی دلت و وجودت با آنها بود .

 

پيام فدائی: افراد را بر اساس چه معياری برای اين اعدامها انتخاب می کردند؟

پاسخ : مشخصأ بیشتر اعدامیها افرادی بودند که در در گیریهای مسلحانه بعد از سی خرداد شرکت داشته و دستگیر شده بودند که بیشتر بچه های مجاهدین را شامل میگشت و از نیروهای چپ آنهائی را شامل میشد که بیشتر مسئولین ویا رده های بالای سازمانی ویا هواداران صادقی بودند که از مواضع سازمانی و تشکیلاتی خود آشکارا دفاع می کردند ویا رفقای شناخته شده ای بودند که زمان شاه نیز در زندان بودند...

 

 

ادامه دارد...

 

 

بازگشت به صفحه اصلی

http:/www.siahkal.com