به نقل از : پیام فدایی ، ارگان چریکهای فدایی خلق ایران

شماره 221 ، آبان ماه 1396

 

حمید مصدق

 

آبی، خاکستری، سیاه

 

...

چه كسى مى خواهد
من و تو ما نشویم
خانه اش ویران باد
من اگر ما نشوم ، تنهایم
تو اگر ما نشوى
خویشتنى
از كجا كه من و تو
شور یكپارچگی را در شرق
باز برپا نكنیم
از كجا كه من و تو
مشت رسوایان را وا نكنیم
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزى
همه بر مى خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینى
چه كسى برخیزد ؟
چه كسى با دشمن بستیزد ؟
چه كسى
پنجه در پنجه هر دشمن دون
آویزد
دشتها نام تو را مى گویند
كوهها شعر مرا مى خوانند
كوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند
در من این جلوه ى اندوه ز چیست ؟
در تو این قصه ى پرهیز كه چه ؟
در من این شعله ى عصیان نیاز
در تو دمسردى پاییز كه چه ؟
حرف را باید زد
درد را باید گفت
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از
متلاشى شدن دوستى است
و عبث بودن پندار سرور آور مهر
آشنایى با شور ؟
و جدایى با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشى
یا غرق غرور ؟
سینه ام آینه اى ست
با غبارى از غم
تو به لبخندى از این آینه بزداى غبار
آشیان تهى دست مرا
مرغ دستان تو پر مى سازند
آه مگذار ، كه دستان من آن
اعتمادى كه به دستان تو دارد به فراموشی ها بسپارد
آه مگذار كه مرغان سپید دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهى بگذارد
من چه می گویم ، آه
با تو اكنون چه فراموشی ها
با من اكنون چه نشستها ، خاموشی هاست
تو مپندار كه خاموشى من
هست برهان فراموشى من.

 

آذر ، دى 1343