به نقل از : پیام فدایی ، ارگان چریکهای فدایی خلق ایران

شماره 219 ، شهریور ماه 1396

 

 

پیام فدایی: آن چه در زیر می آید متن سخنرانی رفیق محمد هُشی از زندانیان سیاسی دهۀ 60 می باشد که در تاریخ سوم سپتامبر 2017 در محل میز کتاب آمستردام در هلند ایراد شد. این سخنرانی با اصلاحاتی از سوی سخنران برای چاپ آماده گشت که در زیر آن را مشاهده می کنید.

 

 

بخش اول

 

نه فراموش می کنیم و نه می بخشیم!

 

روز بخیر رفقا و دوستان!

من قصد دارم در این فرصت در دو مورد بحث کنم.  یک مورد از سابقه خودم و شرایط زندان اصفهان که در طول سالهای 1360 تا 67 در آن جا بودم.  همچنین به چگونگی شکنجه ها و وحشی گری هایی که رژیم در آن سال ها در زندان اعمال می کرد ، اشاره کنم.

 

در قسمت دوم بحث ام از آن جا که متأسفانه شرایطی فعلاً بوجود آمده که دارد تلاش می شود تا جایگاه کسانی که قربانی سیاست‌های کشتار دسته‌جمعی رژیم بودند با قاتلین که این کار را مرتکب شدند جا به جا بشه به این امر بپردازم.

 

رژیم بعد از سال ها الان به وضعیتی رسیده که میخواد اون دوران را به شکلی ماست مالی بکنه.  عوامل شناخته شده‌ای که از اون کشتار باقی موندند و الان در سطح مقامات کشور هستند به عناوین مختلف آمدند و از اون کشتار ها دفاع کردند.  رژیم یه سری از شخصیت‌ها و چهره‌هایی که واقعاً مشخصه و سمبل کشتار و  جنایت و قتل بودند را به عنوان آدم های مظلوم و خیلی دل‌رحم و انسان های خیلی خوب داره معرفی می کنه و می خواد با تبلیغات وسیع ، چهره‌های وحشی مثل اسداله لاجوردی را به عنوان یه آدم خیرخواه زندانیان نشون بده.

 

من همان طور که اکثر دوستان میدونند ، محمد هشی هستم.  الان ساکن لندن هستم.  در سن 17 سالگی در روز 10 مهر ماه 1360 ساعت پنج و نیم بعداز ظهر در اصفهان دستگیر شدم.  از هواداران اقلیت بودم. در ‌واقع شکنجه و وحشی گری از حدود ده دقیقه تا یک ربع بعد از این که من را دستگیر کردند شروع شد.  من را توی محله خودمون دستگیر کردند. بعد پنج نفر با یک پیکان آمدند دم مسجدی که منو نگه داشته بودند توی خیابون و منو بردند به مسجدی که تحت کنترل مستقیم آیت الله طاهری بود به اسم مسجد اعظم حسین آباد. پشت مسجد یه کوچه باریکی بود که معمولاً دستگیر شدگان را آن جا نگه می داشتند بعد می بردند تو مسجد.  از همون بدو  ورود به اون کوچه کتک زدن و فحش دادن شروع شد . پاسدار ها من را به شکل خیلی شدیدی مورد ضرب و شتم قرار دادند. پنج تا شش نفر بودند ، همه آن ها را می شناختم چون چند تائی از آن ها همکلاسی دبیرستان من بودند و چند تائی از محله خودم که کاملا آن ها را می شناختم.  طی این ضرب و شتم ها من به یکی شون پس زدم. یکی شون منو زد من پس زدم.  اینا فکر کردند من الان پس میزنم منو بردند آبدارخانه مسجد و اون جا دست و پایم را بستند و شروع کردند به زدن.

 

با کتری می زدند ، با فانوسقه نظامی می زدند. با چکمه و لگد هرجوری که ممکن بود. یعنی در‌ واقع وقتی که حدود یک و نیمه شب منو بردند به سپاه مرکز اصفهان که آن موقع در ساختمان ساواک اصفهان بود؛ یه جوری جنازه نیمه جان بودم . آن موقع یعنی در مهر 1360 یکی از شلوغ‌ترین دوران زندان اصفهان بود و در حیاط سپاه به جرأت می توانم بگم 1500 نفر زندانی بودند.

 

همه را چشم بسته نگه داشته بودند و در قسمت‌های مختلف حیاط نشانده بودند و همه را می دونستند که کی را کجا نشاندند و جاهاشون را مرتب عوض می کردند که به اون منطقه و اون جائی که هستی زیاد آشنا نشوی و انس نگیری. در مورد اشکال شکنجه باید بگویم که شکنجه های مختلفی اون موقع توی سپاه رایج بود. کابل چیزی بود که بطور خیلی وسیعی استفاده می‌کردند و اصلاً به این که چه اتفاقی زیر شکنجه می افته کاری نداشتند. اصلاً مسئله شان نبود. هر کسی هم زیر شکنجه کشته می شد نه چیز عجیب و غریبی برای اون جلاد ها بود و نه در واقع حد و حسابی وجود داشت. یه موقعی بازجو ها ممکن بود فکر کنند که مثلاً 24 ساعت شما را شکنجه بدن ، بقیه اطلاعات شما بدرد نمی خوره.  اما این قضیه در آن سال و اون جا معنی نداشت.  نه ساعتش معنی داشت و نه وقتش معنی داشت .در هر آن و در هر واحدی می توانستند شکنجه را انجام دهند.

 

یکی از مخوف ترین شکنجه گاه های ایران یه جائی است نزدیک اصفهان به اسم باغ کاشفی. این باغ مال یکی از زمین دارهای قدیمی اصفهان بود به اسم کاشفی. یک باغ خیلی بزرگ بود که بیشتر محل نگهداری اسب و این چیزها بود.   زندانبانان این اصطبل های اسب ها را تبدیل کرده بودند به سلول و دو سری سلول درست کرده بودند مقابل هم. دو تا سلول‌های آخر که نزدیک دستشوئی بودند ما به آن‌ها اصطلاحاً می گفتیم کاخ. چون توالت ها توی سلول بود. کسانی را که خیلی شکنجه شده بودند می بردند توی آن سلول ها نگه می داشتند. کلا سه بار می بردند دستشوئی. به جز این تحت هیچ شرایطی در را باز نمی کردند.  یعنی هر کسی اگر از درد هم می مرد و احتیاج به دستشوئی داشت ، اصلاً امکان نداشت بیشتر از سه بار کسی را ببرند دستشوئی.  هر که را می بردند دستشوئی ، چشم بسته بود.  معمولاً یک سمت اتاق را اول با هم می بردند و بعد سمت دیگر اتاق را می بردند. اکثر آن هائی که توی اون دوره توی کمیته صحرائی بودند همه به طور شدیدی شکنجه شده بودند.   من خاطراتی از آن جا دارم که فراموش نشدنی است. مثلا کسانی را آن جا دیدم که شاید بگم شجاع‌ترین آدم هائی بودند که توی زندگیم دیده ام. برای نمونه سیف الله شیخ سادات سامانی از هواداران مجاهدین که بنائی بود از شهرکُرد که حدودا 20 سال سن داشت.

 

مسئول شهری مجاهدین در اصفهان او را لو داده بود؛ و گفته بود که او جا سازی اسلحه می کرده و تاکید کرده بود که سیف الله یک سری جا سازی کرده ولی من نمی دونم کجاست.  به همین دلیل هم بازجوها به طور وحشیانه ای سیف الله راشکنجه کرده بودند که این جا سازی ها را پیدا کنند. ولی او نمی گفت تمام پشتش را با سیگار سوزانده بودند. من و سیف الله با هم توی یک سلول بودیم توی یکی از اون کاخ ها.  من خودم وضعیتم  خیلی بد بود ولی وضعیت سیف الله ده برابر من بدتر بود.  ولی هیچ وقت نمی گذاشت من کمکش کنم. مثلا ما به هم کمک می کردیم تا نزدیک دستشوئی که داخل سلول بود بریم.  با این که وضعیتش خراب بود ، اون بیشتر به من کمک می کرد. چون پشت کمرش را با سیگار سوزانده بودند به آن جا می گفت زیر سیگاری.  چون واقعاً آن قدر سیگار توی پشتش خاموش کرده بودند که جای سالم توی کمرش نبود.  اما او با خنده می گفت دست به زیر سیگاری نزنید.  به کمرش می‌گفت زیر سیگاری. هر وقت که سیف الله را می‌بردند بازجویی به حالت نیمه جان بر می گشت. اما وقتی که می آوردنش توی سلول یه آه و ناله ای یه صدایی ازش در می آمد.

 

یک شب که آوردنش سلول هیچ صدایی ازش در نیومد ، وقتی که گذاشتنش زمین من حس کردم که مرده. نزدیکش شدم دستش را بلند کردم دستش زمین افتاد. من فهمیدم زیر شکنجه کشته شده. ناخودآگاه شروع کردم داد زدن؛ که سیف الله را زیر شکنجه کشتن.  آن قدر شرایط هستریک بود که من شروع کردم شعار دادن چون اصلاً توی آن وضعیتی که بودم برام مطرح نبود که عکس‌العمل بازجو ها چی میشه.   یکی دو دقیقه‌ای بیشتر طول نکشید که چند تا از پاسدارها - هفت هشت نفری بودند - اومدن توی سلول و چنان منو با شدت زدند که من بیهوش شدم ، یعنی من فکر می کنم با لگد دوم سوم بیهوش شدم. بعد که چشم باز کردم دیدم که دست و پای مرا بستند. تو همون محل بودم که نامزد خودم را صداش را شنیدم که بردندش برای اعدام. او هم از بچه‌های اقلیت بود.

 

شرایط داخل زندان اصفهان تقریباً با بقیه زندان ها تفاوت داشت توی زندان اوین شرایط  بسیار مستقیم بود. همین جا تاکید کنم من تنها 12 روز زندان اوین بودم. اما همین مدت کم به اندازه یک و نیم سال اصفهان وحشتناک بود. اون جا منو مجبور می کردن که جنازه این ور و آن ور کنم.  اون جا اولین جائی بود که من به عینه دیدم که خنجر به دخترها زده بودند قبل از اعدام.

 

یکی از وحشتناک ترین شکنجه هائی که می کردن این بود که زندانی را می نشوندن پشت اتاق شکنجه ای که در آن داشتند یک زندانی دیگر را شکنجه می کردند.

 

اما اصفهان یه شهرستان بود و همه هم را می شناختند. برای نمونه معاون کل اطلاعات زندان هم شاگردی خود من توی دبیرستان بود. خانواده ها همدیگر را می شناختند.  پاسدارها همدیگر را می شناختند. مثل تهران نبودکه یه عده را سازمان داده بودند به  اسم گروه ضربتی اوین.  این ها را آورده بودند گذاشته بودند توی اوین.   این ها از اقصی نقاط تهران بودند و از میان شرورترین و بی‌ریشه ترین آدم‌هایی که شما می توانستی پیدا کنی ، انتخاب شده بودند.  بعضی هاشون از سرکرده ها و چاقو کش ها و باج گیر های محله های به اصطلاح بد نام تهران بودند. عده ای از این ها را دستگیر کرده بودند اما حالا با سپاه همکاری می کردند.

 

اصفهان فرق می کرد زندانی و زندانبان هم را می شناختند.  در ضمن  بازجو های اصفهان یک تز داشتند و تزشان این بود که هر کسی که بگه مثلاً من طرفدار چریک ها هستم یا هوادار مجاهدین هستم ، این دیگه تکلیفش معلومه. یا این که یه جوری موضع بگیره که مشخص بشه هنوز این فرد سر موضع است. معطلش نمی کردند. به دو سه روز نمی کشید. حتما اعدام می شد. برای همین هم اگر موضع مستقیم نمی گرفتی می شد میانه را گرفت.  شرایط بازداشتگاه خود سپاه اصفهان هم خیلی بد بود.  زیرزمین هایی که قبلاً ساواک اون جا داشت هنوز کماکان به عنوان شکنجه گاه استفاده می شد.

 

دادگاه انقلاب درست پشت سپاه بود و از در پشتی سپاه که شما را می‌خواستند ببرند دادستانی از توی کوچه عبور می کردی که معمولاً بعضی موقع‌ها چون می خواستند زندانی ها را رد کنند ، چون خانواده‌ها بیرون دادستانی بودند ، خانواده‌ها را می زدند کنار ، زندانی ها آن جا می رفتند توی دادستانی.

 

دادگاه اصفهان یک حاکم شرعی داشت به اسم مظاهری. این فرد خودش ، زمان شاه ساواکی بود و در بدو انقلاب دفتر آیت الله طاهری که امام جمعه اصفهان بود ، دنبال این بودند که بگیرندش به عنوان آدمی که ساواکی بود محاکمه اش کنند. اما یه مدتی این مظاهری غیبش زد و بعد که دوران سال 60 شروع شد ، پیدایش شد. ما که توی زندان بودیم این مظاهری از اواخر شهریور سال 60 ، حاکم شهر اصفهان شد.  او از کسانی بود که حکم اعدام  های دسته‌جمعی 32 تا 53 نفر را داد. یا 18 تا 26 نفر را یک جا به اعدام محکوم کرد.  مثلاً از اون جمع 26 تایی که بردند برای اعدام 12 تاشون هم سفره خود من بودند.  دادگاه که وجود نداشت چون آن چه بود را از نظر حقوقی هم نمی شد دادگاه نامید.  مثلاً برای 36 نفر که بردند دادگاه آن ها صبح که رفتند دادگاه بهشون گفته بودند یکی دو دقیقه وقت دارید که حرف بزنید. اسمتون را بگید فامیلیتون را بگید و به چه اتهامی هم که دستگیر شدید بگید وقتی هم که تموم شده بودند ، نیم ساعت طول کشیده بود یعنی به هر نفر حتی از یک دقیقه هم کمتر وقت رسیده بود .بعد هم بهشون گفته بودند هشت شب اعدامتون می کنیم.

 

اصلاً نمی گذاشتند هیچ کسی حرفی بزنه.  نه کیفر خواستی بخوانند. نه حق دفاعی.  هیچ ...

از اون جمع ، من هیچ‌وقت یادم نمی ره ، یکی از بچه‌های مجاهدین بود به اسم جاسم بنی سعید از بچه‌های جنوب بود.  صدا که زدند او داشت تخم مرغ می خورد می‌گفت تا تخم مرغ را نخورم از این جا تکون نمی خورم.

واقعا شرایط هیستریکی درست کرده بودند که شما مرگ را حس می‌کردی و این امری عادی بود برات. یعنی یه شرایط وحشت برات ایجاد کرده بودند که شما مرگ را در هر لحظه خودت می دیدی.  این قدر این شرایط هیستریک و وحشتناک بود که اگه به کسی می گفتند که تو حکم ابد گرفتی و اعدامی نیستی وی خیلی خوشحال می شد.   مثل خود من.   موقعی که منو بردند دادگاه دفعه اول که منو بردند به اصطلاح دادگاه برای محاکمه همون مظاهری آن جا بود.  شنیده بودم که شب قبل مجاهدین تو اصفهان ترور کرده بودند بنابراین تلافی این عمل قطعی بود.  صبح هشت نفر را بردند دادگاه.

 

من تنها چیزی که به نظرم رسید وقتی که رو به رو شدم با مظاهری بهش گفتم که قرار بود که شما را خلع لباس کنند تو چرا حاکم شهری؟  که پاسداره به من گفت خفه شو.  این حرف ها چیه که میزنی.  گفتم از خود آیت الله طاهری بپرسید ، او میدونه که دنبال این فرد بودند که خلع لباس کنن.  مظاهری خیلی عصبانی شد یک زیر سیگاری کریستال داشت پرت کرد طرف من و گفت امروز دادگاه نیست ، اینو نگهدارید بقیه را ببرید.  به این ترتیب اون روز دادگاه تشکیل نشد.

 

اون روز صبح منو تو سپاه نگه داشتند. بعدا حالا به هر دلیلی بود منو پس فرستادن به زندان اصفهان.  ولی من بعد 37 جلسه رفتم بازپرسی برای این قضیه و بعد دفعه دوم که رفتم دادگاه اسفند 60 بود ، تا من رسیدم گفت که تو دو دقیقه وقت داری می توانی از خودت دفاع کنی.  من هم گفتم توی دو دقیقه دفاعی ندارم از خودم بکنم.  گفت وصیت داری؟  گفتم آره من یه دوچرخه دارم به هر کسی که می خواهید بدهید.

 

بعد از 4 روز اومدن گفتن به من که حکم ات ابد است.  این قدر شرایط وحشتناک بود که من خوشحال شدم به من حبس ابد دادند.  چون هیچ‌کس فکر نمی کرد که در آن شرایط تا فردا زنده است.  شرایطی که سال 67 به وجود آمد کاملاً مشابه آن سال بود.  که ما واقعاً فکر می کردیم که فردا صبح زنده نیستیم . البته این فکر زمینه عینی داشت.  من از 10 مهر سال 60 که دستگیر شدم ، تا 25 بهمن سال 67 که آزاد شدم ، در تمام این سال ها در هیچ مقطعی مطمئن به زندگی ام نبودم.  چون هر آن ممکن بود که شما را بخواهند دادگاه و به هر دلیلی شما را محکوم کنند به اعدام.  البته این وضع همه زندانیان بود.

 

شرایط داخلی زندان این قدر وحشتناک بود که شما مجبور بودید که هر صبح که بلند می‌شوی با اون سیستم امنیتی رژیم با تاکتیک‌هایی که به خرج می دادی یک جوری مقاومت کنی.  به این خاطر رژیم بعداز 7 سال 8 سال به این نتیجه رسید که فقط باید حذف فیزیکی کند ، چون نمی توانست همه زندانیانی که توی زندان این مدت موندن و تجربه آموختند را آزاد کنه.   برای این که زندانیانی که این مدت زندان بودند ، تقریباً کادرهای انقلابی آینده تشکیلات هایی بودند که بعداً می باید تشکیل می شدند.  آن ها تجربه چندین ساله‌ای در برخورد با سیستم اطلاعاتی امنیتی رژیم کسب کرده بودند.

 

در زندان اصفهان ما هر روز صبح باید با صدای بلندگو که مزخرفات مذهبی پخش می کرد بلند می شدیم.  این وضع تا ساعت شش بعد از ظهر ادامه داشت. به مدت سه سال رژیم کلاس های ایدئولوژیک و سرود خوانی بر گزار می کرد. به همین دلیل هم چپزی بیش از 24 تا 25 زندانی روانی شدند.  برای این که باقی بمانیم باید با این سیستم تا می‌کردیم.  کاری که ما تصمیم گرفتیم که بکنیم این بود که همون شعرهائی که آن ها با نوحه میخواندند را  ما بر وزن اون شعرها شعر دیگری درست کرده بودیم و همون ها را خودمون زمزمه می‌کردیم این تعادل روانی ایجاد می کرد.

 

هر روز یه برنامه‌ای بود.  یه روز کلاس های ایدئولوژی شون بود.  کلاس های ایدئولوژیک زندان حالا من توی قسمت بعد صحبت  هایم این را بش اشاره می کنم.  یکی از ابتکارهای دارو دسته آیت الله منتظری بود. کلاس های ایدئولوژیک زندان یکی از وحشتناک ترین شکنجه روانی بود که می شد به کسی بدی. نمونه بارزش را آلمانی ها در زمان هیتلر ایجاد کرده بودند که درکمپ های خود برای زندانی ها به قول خودشون سیاسی یا گروه های پارتیزانی ، شناسائی حزب نازی می گذاشتند.  در این کلاس ها کتاب "نبرد من" هیتلر را براشون می خواندند.  عین همین کار را توی جمهوری اسلامی می کردند.  ما باید می نشستیم و نوارهای  ویدئو آیت الله گیلانی را گوش می کردیم.  احکام اسلامی را باید گوش می کردیم.  ما تاکتیک مون این بود که اگر اجبارا باید بنشینیم ولی دیگه اجباری نبود که گوش کنیم.  می رفتیم می نشستیم چون نمی توانستیم ننشینیم. ولی کسی گوش نمی کرد. بعد به این نتیجه رسیدیم که بد نیست گوش کنیم چون این قدر بد حرف می زد حالت جوک پیدا کرده بود.  بعد که فهمیدن ما برخوردمون این جوریه دیگه احکام اسلامی گیلانی را نمی گذاشتند.

 

یه مدتی درس های قرآن اون کاشانی اسمش یادم رفته را می گذاشتند. یه دوره ای اصلاً احکام اسلامی را امتحان می گرفتن توی زندان.  یعنی فشار ایدئولوژیکی که این دار و دسته منتظری بر زندان حاکم کرد این یه فشار ایدئولوژیکی خیلی وحشتناکی بود برای این که دائم اعصابت زیر فشار بود.

 

منتها کاری که ما انجام میدادیم این بود که ما باید تاکتیکی بکار می بردیم که این ها بی اثر بشه.  بی اثر کردنش عمدتا این جوری بود که یا ما با سیستم گوش کردن یا بی اعتنائی کردن یا رفتن توی این کلاس ها اما کار خود را کردن با آن مقابله می کردیم.  مثلاً صبح یک آخوند می آمد یک ساعت حرف می زد و می گفت فهمیدید ، می‌گفتیم آره.   بعد مثلاً یک سئوال می کرد و هیچ‌کس جواب نمی داد. ما بحثمون این بود آوردن ما این جا اجباریه.  گوش کردن هم اجباریه ، ولی فهمیدن اجباری نیست.

 

این وضع تا سال  66 ادامه داشت. سال 66 سیستم به اصطلاح قربانی کردن زندانی ها آماده شد.  نقشه کشتار دسته‌جمعی زندانیان و حذف فیزیکی زندانیان این نبود که بعد از حمله مجاهدین در سال 67 تصمیم گرفته شد.   این تصمیم در سال 66 اتفاق افتاد در سراسر زندان ها تا اون جا که من میدونم توی زندان اصفهان که این شکلی بود.

 

اومدن یه سری پرسش‌نامه دادند.  این پرسش‌نامه ها کاملاً سیاسی بود باید هم جواب می دادی.  چندین صفحه بود و دسته بندی کردند.  از کسی هم نمی خواستن که اعلام همکاری کنه.  ولی می پرسیدن حاضری بری جبهه یا نه؟  کسی توی خانواده ات خارج از کشور داری؟  یا کسی تو خانواده ات سیاسی است؟ سئوال ها هم جنبه شناسائی افراد و هم جنبه سیاسی داشت.  در واقع با این پرسش نامه ها بود که دسته بندی زندانیان را شروع کردند.

 

از اواسط یا اواخر سال 66 ، یعنی تقریباً از شروع سال 67 دیگه با بند پنج که ما مغظوبین در آن بودیم دیگه کاری نداشتند. نه کلاس ایدئولوزی بود ، نه گشت هیچی. تصمیمشون را گرفته بودند.  آدم هایی را که می خواستند تصفیه کنند شناسائی کرده و تصمیم گرفته بودند.  شدت و حدتش را کسی نمی توانست پیش‌بینی کنه.

 

واقعیت اینه که برای ما در زندان اصفهان که جنایت‌های جمهوری اسلامی در سال 60 تا سال 62 را به چشم دیده بودیم ، همان طور که زندانیان در تهران در سیاه چال های اوین و قزل الحصار و گوهر دشت اوج وحشی گری جلادان را در آن جا تجربه کرده بودند. این شکنجه ها ، این فشارها ، یک مقاومت بی سابقه ای توی زندان ایجاد کرده بود. یه سری زندانی سیاسی بودند که از تمام این فشارها گذشته بودند.  اعدام ها را دیده بودند. شکنجه ها را تجربه کرده بودند.  فشارها را تحمل نمودند.

 

رژیم می دونست این‌ها مخالف جمهوری اسلامی هستند اما کسی جرأت نمی کرد مخالفت خود را علنا نشون بده چون منجر به مرگش می شد.  اما رژیم می دونست زندانیانی که بین 7 سال 8 سال زندان کشیده بودند ،  حتی بعضی‌ها 9 سال برخی از سال 59 دستگیر شده بودند یا آن هائی که از کُردستان منتقل شده بودند به اصفهان بعضی هاشون تابستان 58 دستگیر شده بودند.  بعد از این همه سال یه سری افراد سیاسی مقاوم در زندان ها مقابل رژیم قرار داشتند.  رژیم تصمیم گرفت یه مرتبه همه این‌ها را حذف فیزیکی بکنه و به قول معروف صورت مسئله را پاک کند.

 

هیاتی که اومد که حالا مدعی اند دادگاه تشکیل شده ، به نظر من اون هیات هیچ شبیه دادگاه نبود. اصلا دادگاهی نبود که تشکیل بشه.  حتی آن چه آن ها کردند در چهارچوب قانونی اون موقع جمهوری اسلامی کاری غیر قانونی بود که به خواهند دو باره زندانی را محاکمه اش کنند.

یک هیاتی را خمینی فرستاده بود که زندانیان سیاسی را  بکُشند.  آن ها نیومده بودند که کسی را محاکمه کنند.  هیاتی را فرستاده بودند که بروید و تا اون جائی که امکان داره زندانیان سیاسی که روی دستمون مونده را از نظر فیزیکی حذف کنید.  آن ها هم دقیقاً همین کار را کردند.

 

شرایطی گذاشته بودند که پاسخ اش روشن بود.  شما به کسی که 7 سال 6سال 5 سال زندانه ، بروی بگویی حاضری بروی توی نماز جمعه شرکت کنی؟ حاضری جاسوسی کنی؟  حاضری بقیه را به جاسوسی تشویق کنی؟  حاضری اعلام کنی هوادار گروهت نیستی؟  آخرش گفته بودند حاضری تیر خلاص بزنی؟  این شرایطی بود که توی اصفهان بود.   توی تهران گفته بودند نماز می خوانی یا نمی خوانی؟  جمهوری اسلامی را قبول داری یا نداری؟  گروهت را قبول داری یا نداری؟  شرایطی را چیده بودند که می دونستند اکثر زندانیانی که قرار است جواب بدهند می‌گویند نه.  توی اصفهان یک تعدادی گفتند آره و اعدام نشدند.

 

اون تعدادی که ده نفر بودند که گفتن آره من خودم مطمئن بودم هیچ کاری نکرده بودند.  اون ها اعدام نشدند اما اون ها هم هیچ کاری نکردند بودند.  نه کسی را رفته بودند تیر خلاص بزنند نه رفته بودند نماز جمعه نه کسی را تشویق به جاسوسی کردند.  اون ها میدونستند که شرایطی را که باید بگذارند که تعداد بیشتری زندانی از بین بره و این شرایط را گذاشتند و این قتل عام را انجام دادند.  توی اصفهان جنازه برخی ها را تحویل دادند و جنازه بعضی ها را تحویل ندادند.  بعضی جنازه ها را خودشون خاک کردند توی قبرستان اصلی شهر.

 

یکی از بچه هائی که اون جا توی زندان با من بود و من رفتم سرخاکش حسین آسیابان بود اسمش را نوشته بودند تاریخ تولدش را نوشته بودند تاریخ مرگش را ننوشته بودند بر روی یک سنگ مستطیل کوچکی توی گوشه قبرستون اصفهان.  خیلی از جنازه ها را اصلاً تحویل ندادند.  همچنین خیلی از بچه‌هایی که توی زندان نبودند و قبلا آزاد شده بودند را خواستند.  آنه ا آمدند سپاه اصفهان و سپاه زرین شهر اما رژیم همین ها را هم گرفت و اعدام کرد.

 

(ادامه دارد)