به نقل از : پیام فدایی ، ارگان چریکهای فدایی خلق ایران

شماره 218 ، مرداد ماه 1396

 

فرار از محاصره خانه تیمی خیابان سلیمانیه

 

توضیح پیام فدائی: گزارش "فرار از محاصره خانه تیمی خیابان سلیمانیه" نوشته چریک فدائی خلق رفیق شیرین معاضد (فضیلت کلام) می باشد که به خاطره فراموش نشدنی این رفیق مؤمن و متعهد به خلق و در رأس آن طبقه کارگر که پس از دستگیری در 6 اردیبهشت ماه 1353 در زیر شکنجه به شهادت رسید ، مبادرت به درج آن می کنیم. این گزارش اولین بار در کتاب "پاره ای از تجربیات جنگ چریک شهری در ایران" از انتشارات سازمان چریکهای فدائی خلق منتشر شده است. در این کتاب که حاوی 17 گزارش از درگیری های چریکهای فدائی می باشد ، تاکید شده که هر گزارش را رفیقی نوشته که در صحنه درگیری حضور داشته است. گزارش "فرار از محاصره خانه تیمی خیابان سلیمانیه" مربوط به فرار رفقا شیرین معاضد (فضیلت کلام ) و حمید اشرف از پایگاه شان در خیابان سلیمانیه تهران می باشد که با توجه به این که توسط یک رفیق دختر نوشته شده ، مشخص است که نویسنده آن رفیق شیرین می باشد.  پایگاه این رفقا در دوم مرداد ماه سال 1351 مورد حمله نیرو های امنیتی شاه قرار گرفت و طی آن رفیق محمد صفاری آشتیانی که قبلا از پایگاه خارج شده بود در درگیری با دشمن شهید و رفقا شیرین معاضد (فضیلت کلام) و حمید اشرف موفق شدند حلقه محاصره ساواک را شکسته و از دست دشمن بگریزند. گزارش مزبور هم چگونگی فرار رفیق شیرین  و هم رفیق حمید اشرف را تشریح می کند.

 

 

 

تاریخ وقوع حادثه: دوم مرداد ۱۳۵۱

 

درست یک هفته از روزی که ما یکی از رفقای هم تیم خود را از دست دادیم می گذشت. "رفیق رزمنده و دلیر عباس جمشیدی رودباری" هنگامی که در ساعت شش و نیم صبح در خیابان سوم اسفند مشغول شناسائی عناصر اداره آگاهی بود. افراد دشمن به او مشکوک شدند، رفیق که متوجه اوضاع نامساعد شده بود در صدد فرار بر آمد ولی دیگر دیر شده بود. دشمن فرصتی یافته بود و توانسته بود نیروهایش را بسیج کند. رفیق که غافلگیر شده بود در محاصره قرار گرفت و طی یک مقاومت مسلحانه در حالی که شعار می داد در پاساژ بن بستی طی یک درگیری نابرابر از پای در آمد. "رفیق جمشیدی" رفیق پر تهور و بی باکی بود که حتی بیش از آن چه که لازم بود تن به خطر می داد تا جائی که این برای او به عنوان یک چریک نقطه ضعف محسوب می شد. رفیق که از صداقت انقلابی کم نظیری برخوردار بود ، در حالی که تمام وجودش از عشق به خلق و ایمان به پیروزی سرشار بود ، آن چنان خطر را خوار می شمرد که "رعایت اصول ایمنی" را "از مرگ هراسیدن و به خود زیاد بها دادن" می پنداشت. این برداشت و تلقی نادرست او از فدائی بودن و تهور داشتن او را به خطاهائی از قبیل "کم بها دادن به دشمن" از لحاظ تاکتیکی می کشاند و بالاخره همین طرز تلقی او باعث شهید شدنش گشت.

 

فردای همان روز دشمن رفیق را "کشته شده" اعلام کرد و ما که خانه تیمی خود را از وسائل جنگی ، جزوات و مدارکی که نمی بایست به دست دشمن بیافتد خالی کرده بودیم (در جریان نقل و انتقال یک رفیق در نتیجه سهل انگاری در جمع آوری مواد منفجره در هنگام حمل آن به محل امن مجروح گردید) با شنیدن خبر شهید شدن رفیق ما به خانه تیمی خود بازگشتیم. ما در این بازگشت حتی لحظه ای هم تردید نکردیم و بدون این که به اعلام دشمن در مورد کشته شدن رفیق که ممکن بود یک دام برای ما باشد شک کنیم در خانه تیمی ماندیم. "بی اطمینانی مطلق" که یکی از سه اصل طلائی جنگ چریکی است ، به دست فراموشی سپرده شد. گر چه اطمینان به کشته شدن رفیق از کاراکتر او ناشی می شد. رفیقی که در چندین عمل مسلحانه دلاورانه شرکت کرده بود و دو بار از محاصره دشمن گریخته بود. برای ما مسلم بود که "زنده" به دست دشمن نمی افتد. ولی آیا این ممکن نبود که رفیق قبل از این که بتواند خودکشی کند ، زخمی شده و بی هوش گردد و یا فشنگ هایش تمام شود؟  ولی ما این احتمال را به هیچ وجه در نظر نگرفتیم. گر چه ما هنوز مطمئن نیستیم که رفیق واقعا زنده دستگیر شده و یا شهید گردیده است. ما این اصل را فراموش کردیم که "وقتی رفیقی به خانه برنگشت" در هر صورت باید تمام ردها را پاک کرد. ما با در نظر گرفتن یک جنبه یعنی "کشته شدن رفیق" دوباره با اطمینان به خانه تیمی بازگشتیم در حالی که جنبه دیگر مسئله را که دشمن به خاطر آن که ما را در دام بیاندازد ، رفیق را کشته اعلام نموده است را در نظر نگرفتیم. چون در صورت بروز چنین وضعی رفیق دستگیر شده از این حیله دشمن باخبر نیست ، با اتکا با این که ما بر حسب قرار داد ، خانه را پس از ۲۴ ساعت از غیبت او ترک می کنیم ، پس از چند روز شکنجه وحشیانه با اطمینان کامل به این که رفقا در خانه تیمی نیستند ، احتمال دارد که محل خانه را بگوید. این چیزی ست که پیش آمدنش غیرممکن نیست. اگر چنین چیزی رخ دهد انتقاد شدید متوجه آن هائی ست که اصول را رعایت نکرده و خانه را ترک ننموده اند و نه رفیق دستگیر شده که از این تاکتیک دشمن بی خبر مانده است.

 

واقعیت این ست که ما اغلب قربانی اشتباهات خود می شویم. هر چند که دشمن پیروزی هایش را به حساب زرنگی های خود می گذارد. در حالی که جز در آن جا که ما دچار اشتباهاتی شده ایم ، دشمن قادر نبوده است ضربه ای به ما بزند. گر چه ما نمی توانیم صد در صد از بروز چنین خطاهائی اجتناب کنیم. رفیق هوشی مین می گوید: "تنها کسانی از اشتباه بدور هستند که عمل نمی کنند." طبیعی ست که هر چه به تجارب ما افزوده می گردد و غنی تر می شویم ، پیروزی های دشمن نیز کمتر می شود ، همان گونه که از خطاهای ما نیز کاسته می شود. هر چند که تجارب در دست ماست که از مزیت روانی و ایمان انقلابی برخور داریم ، در واقع تجارب گذشته آن گونه که ما را یاری می کند دشمن را نمی تواند یاری کند. ولی شاید فراموش کنیم که این تجارب که راه گشای اعمال می گردند به بهای سنگینی به دست آمده است ، به بهای از دست دادن بهترین فرزندان خلق ، رزمنده ترین و دلیرترین رفقای ما. بنابر این هر گونه بی توجهی نسبت به این تجارب خیانتی است به همه رفقای شهیدی که خون شان درخت انقلاب ایران را بارور تر می کند.

 

چگونگی حادثه:

 

ساعت دو و نیم بعد از ظهر بود ، من و رفیقی که در اثر انفجار دینامیت هنگام حمل آن پایش مجروح شده بود در خانه تیمی بودیم. رفیق دیگر (رفیق صفاری آشتیانی) برای انجام يک قرار در حدود نیم ساعت بود که از خانه خارج شده بود. سکوتی که در کوچه احساس می شد در آن ساعت بعد از ظهر چیز غیر عادی ای نبود ، غافل از این که در اطراف خانه ما ، حوادثی آرام آرام در جریان بود ، و دشمن آهسته آهسته به محاصره خانه ما مشغول بود. لیکن در آن موقع ما دلیلی برای نگهبانی مداوم نمی یافتیم ، زیرا از نظر ما خطر مشخصی خانه را تهدید نمی کرد (ما فقط شب ها تا صبح نگهبانی می دادیم) بنابر این از آن چه در خارج خانه می گذشت بی اطلاع بودیم. ولی ما فراموش کرده بودیم که چریک باید همواره در هوشیاری مداوم به سر برد و همیشه منتظر وقوع حادثه ای باشد. چرا که ما نمی توانیم صد در صد از خطاهای کوچک و بزرگ ، خود را مصون بداریم. گاهی خطاهای ما بلافاصله منجر به وقوع ضربه ای به ما نمی گردد. ما این خطاها را دست کم می گیریم و یا فراموش می کنیم و همین خطاهاست که درست در زمانی که انتظارش را نداریم ، اثراتش ظاهر شده و ما را غافلگیر می سازد. هر چند دشمن غافلگیر ساختن ما را به حساب زحمات شبانه روزی مامورین خود فروخته اش می گذارد. در آن روز هم ما منتظر هیچ حادثه ای نبودیم که ناگهان صدای شلیک چند تیر متوالی سکوت بعد از ظهر را در هم شکست ، صدا از سمت شرق کوچه می آمد. با خود گفتم "رفیق صفاری که از سمت غرب رفته است اصلا رفیق که بیش از یک ساعت است خانه را ترک کرده ولی صدا از سرکوچه میآید!.... پس صدای تیر مربوط به او نیست" در حالی که این سئوالات از ذهن من می گذشت خود را سریعا به پنجره مشرف به کوچه رساندم ، رفیق نیز خود را به پای پنجره رسانده بود. صدای تیر اندازی هر لحظه بیشتر اوج می گرفت. بر خلاف تصور ما این رفیق صفاری بود که دلیرانه با تیراندازی های پیگیر و مداوم خود و پرتاب نارنجک به سوی دشمنی که مذبوحانه قصد زنده دستگیر کردنش را داشت ، به نبردی نابرابر دست زده بود و از دشمن کشته می گرفت.

 

رفیق صفاری که بعد از خارج شدن از خانه متوجه می گردد که دشمن مشغول محاصره خانه تیمی است تصمیم می گیرد به خانه برگشته و ما را از جریان مطلع سازد و برای این که راه رفته را باز نگردد کوچه های اطراف خانه را دور می زند ولی قبل از آن که بتواند خودش را به خانه برساند ، دشمن که تا آن موقع نیروی زیادی در اطراف خانه بسیج کرده بود ، در صدد برمی آید که رفیق را که ارزش زیادی برای شان داشت زنده دستگیر کند.  ولی رفیق که بسیار هوشیار و آماده بود ، این آرزوی دشمن را با کشیدن اسلحه و پرتاب نارنجک به گور سپرد و در حالی که از تمام مهماتش استفاده کرده بود ، شهید گردید. دشمن حتی از جسم او هم وحشت داشت ، آن گونه که به جسدش هم شلیک می کرد. ما در این جا خاطره رفیق صفاری را یک بار دیگر گرامی می داریم.

 

اما من و رفیق دیگر که از جریانات خارج از خانه بی اطلاع بودیم ، دلیلی نمی یافتیم که صدای تیراندازی را مربوط به رفیق صفاری بدانیم ولی به محض این که خود را به پنجره مشرف به کوچه رساندیم ، با دیدن یکنفر مسلسل به دست روی پشت بام خانه روبرو ، همه چیز دستگیرمان شد. ما محاصره شده بودیم!! این سئوال به سرعت از مغز هر دوی ما گذشت: چرا؟  "آیا رفیق جمشیدی زنده دستگیر شده است؟" ولی نه ، این بعید به نظر می رسد " .... "شاید به خانه ما مشکوک شده اند؟ در این صورت می باید مدتی ما را تحت نظر می گرفتند و ما حتما متوجه میشدیم..." برای جواب دادن به این سئوالات فرصتی نبود. به جای فکر کردن می بایست اقدام کرد.

 

به محض این که از پنجره مشرف به کوچه فاصله گرفتیم ، رگبار مسلسل پنجره را خرد کرد و اطاق ما در زیر بارانی از گلوله قرار گرفت و از این به بعد شلیک گلوله لحظه ای قطع نشد. ما در موقعیتی نبودیم که بتوانیم به تیراندازی دشمن جواب دهیم. خانه ما یک طبقه و جنوبی بود و دشمن روی پشت بام ها موضع گرفته بود و بر ما مسلط بود ، ما او را نمی توانستیم ببینیم.  بنابر این قادر نبودیم آسیبی به او وارد سازیم ، پس باید حلقه محاصره را شکسته و می گریختیم.  ما بار ها این صحنه را در ذهن خود مجسم کرده بودیم و در واقع زیاد هم غافلگیر نشده بودیم. قبلا همه پیش بینی های لازمه را برای چنین وضعیتی کرده بودیم. کوچه ها و خانه های محدوده اطراف خانه را شناسائی کرده و نقشه آن را کشیده و مسیر فرار را روی نقشه تعیین کرده بودیم.  ما حتی یک صندلی کنار دیوار حیاط جائی که می بایست خود را از روی دیوار به خانه همسایه برسانیم ، گذاشته بودیم تا بالا رفتن از دیوار را سریع تر کند. بنابر این بعد از شروع تیراندازی ، تردیدی نداشتم که خواهیم گریخت و این اعتماد به نفس از پیش بینی های قبلی و از شناسائی منطقه ناشی می شد.  هر چند که موفقیت در فرار به چگونگی محاصره دشمن و این که تا چه حد موفق شده حلقه محاصره را تنگ تر کند و در ضمن به تشخیص ما دریافتن نقطه ضعف دشمن در محاصره دارد ولی شناسائی نسبی منطقه و پیش بینی های قبلی می تواند در عزم ما به گریختن ، نیرو بخش بوده و تا حدودی موفقیت ما را تضمین کند. به هر حال دشمن هر قدر هم در محاصره خود موفق باشد ، با تعرض ما به نقطه ضعفش گیج شده و ما راه فراری خواهیم یافت. اگر ما قبلا چنین پیش بینی ها و شناسائی هائی نکرده بودیم ، از آن جا که هنگام غافلگیری تصمیم گیری درست مشکل است ، گیج و دستپاچه می شدیم و بیهوده وقت تلف می کردیم ، در حالی که در آن موقع به محض این که متوجه محاصره خانه شدیم ، بدون این که لحظه ای وقت تلف کنیم ، طبق پیش بینی های قبلی ، سریعا به سمت کیف مدارک و نوشته هائی که نمی بایست بدست دشمن بیافتد ، دویدم و با بنزینی که قبلا برای این کار آماده گذاشته بودیم ، آن ها را در راهرو خانه به آتش کشیدم . در این موقع شعله های آتش تقریبا نصف راهرو را گرفته بود و اطاق مدام گلوله باران می شد. رفیق که به علت مجروح بودن پایش لباس آماده بر تن نداشت ، در زاویه ای از اطاق که در تیررس قرار نداشت مشغول پوشیدن لباس بود و من برای این که آماده فرار باشم می باید چادرم را برداشته و کفش های فرارم را بپوشم با خود فکر کردم "چادر دست و پا گیر است و با آن نمی توان از دیوار بالا رفت و یا دوید" از چادر صرف نظر کردم.  در این موقع شعله های آتش هر لحظه بیشتر زبانه می کشید و پیشروی می کرد و برای این که شعله های آن به دامن لباسم نگیرد ، مجبور شدم که از آن دور شوم و به تصور این که فقط از یک سمت (یعنی سمت شمال خانه) به ما تیراندازی می شود به طرف راهرو مشرف به حیاط که در سمت جنوب خانه بود رفتم در این فکر بودم که آیا رفیق مجروح می تواند فرار کند یا نه؟  به محض این که خم شدم تا کفش های فراری را که برای چنین روزی آماده کرده بودم بپوشم ناگهان سوزشی در پایم احساس کردم.  دیگر فرصتی برای پوشیدن کفش نبود. بر خلاف تصورم از سمت جنوب نیز به طرف خانه ما تیراندازی می شد (مسلما اگر بیشتر توجه کرده بودم به موضع دشمن در جنوب خانه پی می بردم و در زاویه ائی می ایستادم که در تیررس نباشم.  از آن جائی که تجربه ای از تیر خوردن نداشتم تصور کردم که دیگر قادر به راه رفتن نیستم در این هنگام رفیق مجروح هم خودش را به من رساند و به تصور این که دیگر نمی توانم حرکت کنم در حالی که گلنگدن مسلسل را می کشید خود را آماده می کرد که در صورت لزوم وظیفه چریکی اش را انجام داده و نگذارد زنده بدست دشمن اسیر شوم. گر چه خود نیز مسلح بودم و در صورتی که قادر به فرار نمی بودم چنین وظیفه ائی را انجام می دادم. در این موقع رفیق از من پرسید: "با مسلسل بزنمت یا می توانی فرار کنی؟" سریعا این فکر از ذهنم گذشت که باید فرار کنم به رفیق گفتم "می توانم فرار کنم" یک باره از جای خود برخاسته به طرف حیاط دویدم.  رفیق نیز در حالی که مسلسل بگردن داشت ، دنبال من شروع به دویدن کرد. شلیک به داخل حیاط قطع شده بود گویا مسلسل چی خشابش تمام شده و مشغول تعویض خشاب بود و یا با دیدن ما از ترس این که مبادا در هدف قرار گیرد ، خود را پنهان کرده بود. به هر حالت خود را به بالای دیوار رساندم صدای چند نفر که در خانه مجاور بودند شنیده می شد که با تعجب می گفتند "زن است ، زن است!!" مطابق نقشه قبلی می بایست با پریدن به حیاط خلوت خانه مجاور ، خانه ای که تیراندازی از آن جا به سوی ما انجام می گرفت و درب آن در کوچه جنوبی باز می شد ، خود را به کوچه جنوبی برسانم. هنگامی که به حیاط خلوت پریدم ،اهالی خانه سراسیمه خود را به جای امن رسانده و مرا بهت زده نگاه می کردند ،  بیدرنگ از جایم برخاسته به سمت پشت بام شروع به دویدن کردم.  هنوز چند پله بالا نرفته بودم که به فکرم رسید که بالای پشت بام هدف خوبی برای دشمن هستم. در این موقع اهالی خانه پیشنهاد کردند که از طرف کوچه بروم با خود گفتم اگر دشمن در کوچه باشد باز هم در تیررس آن ها قرار خواهم گرفت ، اگر چه مسلح بودم ولی دشمن اگر قبلا موضع گرفته باشد ، بنابر این قادر به دیدن آن ها نیستم در حالی که آن ها می توانند از پشت سنگرهای خود به طرفم شلیک نمایند.  این وضع چند لحظه ای طول نکشید.  بالاخره خود را به حیاط رسانده و از آن جا به کوچه دویدم انتظار درگیری داشتم اما هیچ صدائی نیامد. در این موقع رفیق را دیدم که خود را به کوچه رسانده ، بدون این که مرا ببیند وارد یکی از خانه های جنوب کوچه شد و درب را پشت خود بست. فکر کردم هر لحظه ممکن است دشمن خود را به کوچه برساند ، بنابراین به اولین خانه ای که درب آن باز بود داخل شدم، منظورم آن نبود که در آن خانه مخفی شوم بلکه قصدم این بود که از طریق خانه های آن بلوک از منطقه دور شوم. به محض وارد شدن به خانه بسرعت از پله ها بالا رفته می خواستم خود را به پشت بام برسانم در این جا هم اهالی خانه بهت زده مرا می نگریستند. شنیدن صدای تیر اندازی همراه با ورود من با پاهای خون آلود برای آن ها چیز عادی ای نبود. آن چنان که عده ای وحشت کرده و بعضی ها نیز بهت شان برده بود. به امید آن روز که از این صحنه ها آن قدر در میان خلق تکرار گردد و چندان برای شان ملموس شود که خود از رزمندگان نبرد آزادی بخش باشند.

 

خود را به پشت بام رساندم و چندین پشت بام را دویدم تا این که به بامی رسیدم که یک طبقه بلندتر بود. سریعا از راه پله ها خود را به حیاط رساندم ، می خواستم دوباره وارد کوچه شوم که اهالی این خانه مشخصا نسبت به من سمپاتی نشان داده و با مهربانی و دلسوزی صمیمانه ای می کوشیدند که مرا جائی پنهان کنند. و به همین منظور مرا به زیر زمین خانه شان راهنمائی کردند. آن چنان تحت تاثیر مهربانی های آن ها قرار گرفته بودم که نزدیک بود دچار یک خطای بزرگ شوم و به سمت زیرزمین رفتم، اما هنوز چند پله پائین نرفته بودم که یک باره متوجه اشتباه خود گشته و با خود فکر کردم که مسلما دشمن بعد از مدتی تمام این منطقه را خواهد گشت و در دام خواهم افتاد با سرعت از پله های زیرزمین بالا آمده و خود را دوباره به کوچه رساندم. مسافتی که از منطقه محاصره دور شدم ، متوجه گشتم که وضع ظاهرم به هیچوجه قابل توجیه نیست پا برهنه بودم زیرا بعد از تیر خوردن ترجیح داده بودم که فرصت را از دست نداده و پا برهنه فرار کنم ، اکنون می بایست هر طور شده کفش و چادری بدست می آوردم تا به طور عادی خود را به جای امنی برسانم. درب تمام خانه ها بسته بود و اگر می خواستم زنگ دری را به صدا در آورم مدتی طول می کشید و هر آن ممکن بود دشمن از فرار ما مطلع شده و خودش را برساند ، پس باز هم شروع به دویدن کردم. از دور زنی را که جلوی درب خانه اش ایستاده بود دیدم.  خوشحال شدم ولی مطمئن نبودم خواسته ام را برآورده می کند یا نه ، وقتی به او رسیدم از او خواستم که چادری به من بدهد. او در حالی که نگاهی به سراپایم می کرد بدون آن که چیزی بپرسد سریعا بطرف اطاقش دویده و با چادری بازگشت. در حالی که از این که سئوالی نمی کند تعجب کرده بودم از او تشکر کردم و چون می بایست هر چه زودتر خود را از منطقه دور سازم دوباره شروع به دویدن کردم. خوشبختانه در آن موقع بعد از ظهر کسی در کوچه دیده نمی شد ، ضمن دویدن به خانه ای رسیدم که درب آن باز بود و زنی در حالی که بچه ای در بغل داشت ، در حیاط ایستاده بود، از او خواستم که کفشی به من بدهد، او هم بلافاصله گفت: "صبر کن الان می آورم" از آن جائی که چادر سرم خیلی پاره بود شاید تصور کرد که گدا هستم وقتی آن زن به اطاقش رفت دیدم هیچ جای وقت تلف کردن نیست و نمی بایست منتظر می ماندم.  در این موقع چشمم به کفش های لنگه به لنگه و پاره ای افتاد سریعا آن ها را پوشیده و دوباره شروع به دویدن کردم ولی چون از منطقه دور شده بودم فکر کردم اگر به طور عادی راه بروم بهتر است. قدم هایم را آهسته کردم و در این موقع متوجه شدم که با خون هائی که از پای مجروحم بر زمین می ریزد ، رد پایم بر زمین باقی می ماند. بنابر این پایم را در جوی آبی شسته و همچنان به رفتن ادامه دادم. هنوز هم انتظار درگیری با دشمن را داشتم ، در حالی که در زیر چادر اسلحه ام را در دستم می فشردم. مواظب بودم که در صورتی که دشمن سر برسد ، غافلگیر نشوم. با چادر پاره ای که بر سر داشتم و کفش های لنگه به لنگه ای که به پایم بود ، مانند یک گدای معمولی شده بودم و از این که عابرین بدون توجه از کنارم می گذشتند ، فهمیدم که وضعم توجیه است. فقط خون ریزی پایم همچنان ادامه داشت. فکر کردم باندی بخرم و زخم پایم را ببندم ولی یادم افتاد پولی همراه خود نیاورده بودم. از این که چنین پیش بینی نکرده بودم به سختی از خود انتقاد کردم. در این صورت می بایست پیاده خود را بجای امنی می رساندم. هم چنان که پیش می رفتم ، به تدریج ضعف ناشی از خونریزی بر من مسلط می شد. بعد از مدتی یکباره جلوی چشمم تار شده و کم کم سیاه گردید. روی سکوی خانه ای نشستم فکر می کردم دیگر قادر به راه رفتن نیستم ولی بعد از مدتی دوباره همه چیز در نظرم روشن شد. تمام نیرویم را جمع کرده برخاستم و اولین قدمی را که می خواستم بردارم احساس کردم به زحمت می توانم راه بروم پای زخمیم گوئی خشک شده بود. گر چه تا قبل از نشستن دردی در پایم احساس نمی کردم (به علت این که حرکت می کردم و گرم بودم) ولی همان چند دقیقه نشستن باعث شد که پای مجروح سرد شده به طوری که مجبور شدم موقع راه رفتن بلنگم با خود فکر کردم که بهتر بود هر طور شده از نشستن خوداری می کردم. بهر حال بقیه راه را با لنگیدن طی کردم و خود را به خانه امن رساندم. رفیق دیگر در این مدت چه کرده بود؟  آیا توانسته بود با پای مجروح از محاصره بگریزد؟ در آن موقع یک جواب برای این سئوالات خود داشتم ، این که توانسته بودم خود را نجات دهم پس او هم حتما با موفقیت گریخته است و واقعا هم چنین بود. بعد از مدتی که ما بار دیگر یکدیگر را دیدیم رفیق جریان فرار خود را چنین تعریف کرد:

 

"بعد از بالا رفتن از دیوار از طریق یک لبه باریک خود را به پشت بام خانه جنوب شرقی رساندم و از طبقه دوم این خانه خود را به داخل حیاط پرتاب کردم. دیواری که با آن آویزان شده بودم خراب شده و چند جای صورتم زخم های کوچک برداشت. به سرعت برخاسته و وارد کوچه جنوبی شدم. درب مقابل خانه ای که از آن خارج شدم باز بود ، بی درنگ وارد خانه شدم و پس از عبور از دو خانه خود را به دومین کوچه جنوبی رساندم. قبل از این که وارد کوچه شوم ، مسلسل را در زیر پیراهنم قرار داده و با روسری یک پیرزن که روی بند انداخته شده بود خون های صورتم را پاک کردم. پیرزن از این کار من ناراحت شد و غرولند کرد ولی عروس او که زن جوانی بود به پیرزن پرخاش کرد که باید حس همکاری داشت و بمن اجازه داد که صورت خود را پاک کنم. از آن خانه خارج شدم می خواستم یک کت پیدا کنم تا مسلسل را بدون جلب توجه زیر آن استتار نمایم. وارد خانه های جنوبی دومین کوچه شدم و از اهالی خانه ها تقاضای یک کت نمودم ولی اهالی محل که مردم فقیری بودند به جز لباس تنشان هیچ پوشاکی ذخیره نداشتند. در یکی از خانه ها دخترکی با دیدن من شروع به جیغ کشیدن کرد.  شاید تصور کرده بود که من دزد هستم. من خونسردی خود را حفظ کردم و به آرامی به او گفتم: "من با شما کاری ندارم و فقط یک کت می خواهم" از آن خانه خارج شده و به سمت شرق به تندی شروع به راه رفتن کردم. از دویدن خودداری می کردم زیرا جلب توجه می کرد. چند صد قدم دورتر وارد خانه ای شدم. زن صاحب خانه جلو آمد و پرسید چه می خواهی؟ گفتم فقط یک کت لازم دارم، زن که از ورود غیر منتظره و در خواست عجیب تر من تعجب کرده بود به تصور این که من دزد هستم اعتراض کنان گفت که از خانه خارج شوم ولی در همین موقع شوهر زن از پله ها پائین آمد. من تقاضایم را تکرار کردم. مرد گویا وضع مرا درک کرده بود با مهربانی گفت "ما هیچ کتی نداریم ولی اگر چیز دیگری بخواهی حاضریم به تو بدهیم" گفتم پس چادر یا پارچه ای بمن بدهید تا مسلسل را در آن استتار کنم. مرد اشاره ای بیک گونی کوچک که در راهرو بود کرد و گفت: "آن را بردار" ، من گونی را برداشته مسلسل را در آن گذاشته از مرد تشکر کردم و پس از تکرار این مطلب که از خانه خارج نشوند آن جا را ترک نمودم.  دیگر وضعم عادی شده بود و می توانستم براحتی از منطقه خود را دور سازم، ولی به شدت احساس ضعف می کردم.  جراحات پایم که در اثر انفجار هفته پیش به وجود آمده بودند و هنوز ترمیم نشده بودند در اثر دویدن شدیدا درد گرفته بود به طوری که با اشکال راه می رفتم. بالاخره هر طور بود خود را به سایر رفقا رساندم. در آن موقع از رفیق دیگر اطلاعی نداشتم فکر می کردم احتمالا بعد از پریدن به خانه همسایه به علت مجروح بودن پایش نتوانسته فرار کند و خود را کشته است و یا به احتمال ضعیف بیهوش شده و زنده به دست دشمن افتاده است. ولی از آن جائی که خود نیز با پای مجروح توانسته بودم از چنگ دشمن بگریزم فکر می کردم این احتمال هم باید وجود داشته باشد که رفیق علیرغم پای مجروحش گریخته باشد."

 

نتایج حاصله از این درگیری:

 

هر چند از محاصره خانه سلیمانیه علیرغم نیروئی که دشمن پیاده کرده بود ، موفق به فرار شدیم ولی رفیق با تجربه و بسیار صادقی را به خاطر خطاهای چندی از دست دادیم ، این خطاها و نتایج حاصل از آن ها عبارتند از:

۱- وقتی رفیقی به خانه تیمی باز نگشت حتی اگر او را شهید شده بپنداریم ، باید خانه را تخلیه نمائیم ، چه بسا که دشمن با کشته اعلام کردن رفیق ، قصد فریب ما را داشته باشد. همان طوری که گفتیم ما هنوز مطمئن نیستیم که دشمن واقعا چنین دامی برای ما گذاشته بود ولی این احتمال وجود دارد و همین احتمال ما را هوشیار می سازد که اصل چریکی عدم اعتماد مطلق را هرگز فراموش نکرده و به گفته های دشمن کمترین اطمینانی نکنیم.

 

تجربیات گذشته ما نشان دهنده آن ست که دشمن از طریق "رد مشخص" توانسته است به خانه های تیمی ما برسد. خیلی ساده است ، رفیقی دستگیر شده در زیر شکنجه دشمن ، بعد از چند ساعت ، یک روز ، و یا یک هفته و بیشتر ، بالاخره به تصور این که رفقایش خانه تیمی را که او می دانسته ترک کرده اند به حرف آمده است. ولی رفقایش اصول را رعایت نکرده و در خانه مانده اند و دشمن به سراغ شان آمده است.   آن گاه دشمن این پیروزی را به حساب هوشیاری خود گذاشته !! (البته موارد بسیاری وجود داشته است که رفقائی ، وحشیانه ترین شکنجه های رژیم فاشیستی را تحمل کرده ، شهادت در زیر شکنجه را به دادن حتی کوچکترین اطلاعی ، ترجیح داده اند.) در هر صورت ، بی تجربگی ها و خطاهای ماست که پیروزی دشمن را تضمین می کند.

 

ما به هیچوجه نباید به مکانی وابسته شویم. با روبرو شدن با هر نوع عناصر نامساعدی که احتمال کشف خانه تیمی ما در آن وجود داشته باشد ، باید خانه را تخلیه نمائیم ، در این صورت ما چیزی را از دست نخواهیم داد. به جز یک خانه و لوازم آن ، در حالی که عدم رعایت این اصل به از دست رفتن عناصر انسانی ما منجر خواهد شد. ما هرگز نباید فراموش کنیم که هر چند ابراز و امکانات مادی در جنگ عوامل مهمی هستند ولی عامل تعیین کننده نیستند. "عامل تعیین کننده در جنگ انسان است نه شیئی."

 

۲- خطای دیگر ما دیدن عناصر مشکوک سر کوچه و بها ندادن به آن بود. همان روز قبل از ظهر حدود ساعت یازده و نیم ، من که برای خرید از خانه خارج شده بودم ، یک اتومبیل آریا با پنج سرنشین در سر کوچه توجهم را جلب کرد و از ترکیب ۵ نفری آن ها در ماشین و این که نگاه ها و خنده های شان آدم های هرزه و وقیح را به خاطر می آورد ، پی بردم که از مامورین ساواک هستند. ولی از آن جائی که ماشین آن ها طوری توقف کرده بود که به کوچه ما دید نداشتند و در ضمن موقعی که می خواستم به خانه باز گردم حرکت کرد و دور شد.  وجود آن ها را به خودمان ارتباط ندادم. با وجود این بعد از رسیدن به خانه با رفقا مطرح کردم، ولی به خاطر این که ما دلیلی نمی یافتیم که آن ها را به خودمان مربوط بدانیم و نیز از منطقه هم دور شده و رفته بودند، بهائی به آن ندادیم در حالی که اگر درست به آن برخورد کرده بودیم ، زودتر متوجه محاصره خانه خود می شدیم و قبل از این که رفیقی را از دست بدهیم ، اقدام به فرار می کردیم.

 

۳- ما می بایست غیر از مدارک خاصی که سوزاندیم ، تمام مواد و وسایل جنگی و جزواتی را که در خانه داشتیم و نمی توانستیم با خود هنگام فرار حمل کنیم به آتش می کشیدیم تا هیچکدام به دست دشمن نمی افتاد. در این مورد باید تذکر دهیم که تمام وسایل و جزوه ها و مدارکی را که نباید بدست دشمن بیفتند در یک جای مشخص قرار داده و یک گالن بنزین و یک کبریت در کنارش بگذاریم.

 

۴- چریک شهری باید همواره مقداری پول با خود داشته باشد تا در مواقع اضطراری بتواند از امکانات بیشتری استفاده کرده و خود را به جای امنی برساند. (ما در هنگام فرار هیچ کدام پولی با خود همراه نداشتیم و در نتیجه با اشکالاتی مواجه شده بودیم از جمله این که مجبور شدیم پیاده خود را به جای امنی برسانیم که ممکن بود در طی راه بیهوش شده و به دست دشمن اسیر شویم.) 

 

۵- هنگامی که در محاصره قرار می گیریم قبل از هر اقدامی باید ابتدا مواضع دشمن را بررسی و مشخص نمائیم تا بتوانیم بر اساس آن حرکات و وضعیت خود را تنظیم نمائیم. اگر ما چنین بررسی کرده بودیم ، من در جائی که درست در تیررس دشمن بود ، مشغول پوشیدن کفش نمی شدم و مورد اصابت گلوله قرار نمی گرفتم.

 

۶- هرگز نباید در منطقه محاصره شده در جائی مخفی شد به امید این که فعلا از چشم دشمن دور باشیم و بعدا در فرصت مناسب فرار کنیم... زمان به ضرر ما از دست می رود و بالاخره دشمن ما را خواهد یافت. باید به هر طریقی که شده خود را از منطقه دور سازیم.

 

۷- وقتی که ما در منطقه آزاد شده به سر نمی بریم، هیچ نقطه کاملا امنی برای ما وجود خارجی ندارد، بنابر این هرگز نباید دچار خوش خیالی شد و هشیاری خود را از دست داد ، بلکه باید همیشه برای درگیری با دشمن آماده بود و انتظار آن را داشت، حتی زمانی که دلیلی برای آن نمی یابیم. اگر ما فراموش کنیم که باید همواره در هشیاری مداوم بسر بریم و خود را برای هر گونه پیش آمدی آماده نسازیم ، غافلگیر شده و ضربه خواهیم خورد. هر چند که ما حتی زمانی که غافلگیر هم شده ایم بر خلاف دشمن که به کلی خود را می بازد ، ما نه تنها منفعل نمانده ایم بلکه ضرباتی هم به دشمن زده ایم. ولی باز هم یاد آوری می کنیم ، آن چه که ما را از غافلگیر شدن مصون می دارد هشیاری مداوم و عدم اطمینان مطلق است.

 

یا مرگ یا ایران آزاد شده

پیروز باد مبارزات رهائی بخش خلق ایران