به نقل از : پیام فدایی ، ارگان چریکهای فدایی خلق ایران

شماره 217 ، تیر ماه 1396

 

 

اثری از فردریک انگلس

 

برنامه کمونارد های بلانکیست فراری*

 

بعد از شکست هر انقلاب یا ضد انقلاب، فعالیت های تب آلودی در میان فراریانی که موفق به گریز به خارج شده‌اند ، به راه می افتاد. گروه های حزبی مختلفی بوجود می آیند و متقابلا یکدیگر را متهم به آن می کنند که موجب به لجن فرو رفتن ارابه (انقلاب) شده اند و خیانت و تمام انواع ممکنه گناهان کبیره را به یکدیگر نسبت می دهند. این ها با وطن خود در ارتباط فعالانه ای باقی می مانند، تشکیلاتی بوجود می آورند، توطئه هائی ترتیب می دهند، اعلامیه ها و روزنامه هائی چاپ می کنند و سوگند می خورند که تا بیست و چهار ساعت دیگر جریان دوباره شروع خواهد شد و پیروزی حتمی است و در این رابطه حتی مشاغل دولتی را تقسیم می کنند. طبیعی است که این حساب ها یکی بعد از دیگری غلط از کار در می آیند و از آن جا که این اشتباهات را مولد مناسبات اجتناب ‌ناپذیر تاریخی - که مایل به درک آن ها نیستند - ندانسته ، بلکه نتیجه خطاهای تصادفی افراد تلقی می کنند، لذا بر اتهامات متقابل آن‌ها افزوده می‌شود و تمام جریانات به دعوا و مرافعه عمومی منتهی می گردد.  این امر از مهاجرین سلطنت طلب 1792 (فرانسه) گرفته تا امروز سرگذشتی شده است که تمام فراریان با آن سرو کار داشته‌اند. و هر کس که در میان فراریان فهم و بصیرت داشته باشد - تا حدی که بتوان به نحو آبرومندانه ای عمل کَرد- خود را از این جار و جنجال های بی ثمر کنار می کشد و به کار بهتری می پردازد.

 

مهاجرین فرانسوی بعد از کمون نیز از این سرنوشت گریز ناپذیر مصون نمانده اند. بر اثر تبلیغات افترا آمیزی که در اروپا به راه افتاده است ، همه یکسان مورد حمله قرار می گیرند، به ویژه در لندن - به خاطر نقطه مرکزی مشترکی که آن‌ها در شورای کل انترناسیونال دارند - مجبور بودند که مدتی اختلافات درونی خود را لااقل از انظار جهانیان مستور نگهدارند. ولی در دو سال اخیر دیگر قادر به آن نبودند که پروسه تجزیه‌ای را که دائماً با سرعت افزایش یابنده ای در حال نُسج بود ، مخفی نگهدارند و مشاجرات علنی در همه جا بروز کرد. در سوئیس بخشی از آن‌ها که عمدتا تحت نفوذ مالون بودند - که خود او یکی از بنیانگذاران اتحاد سری (1) بود - به باکونیست ها پیوستند. سپس در لندن به اصطلاح بلانکیست ها از انترناسیونال کناره گیری کردند و برای خودشان گروهی تحت عنوان "کمون انقلابی" تشکیل دادند و بعداً به موازات آن تعدادی گروه های دیگر بوجود آمدند که البته دستخوش تغییرات و آمیزش های دائمی باقی‌مانده اند و در بیانیه های شان مطالب ناچیزی را ارائه می دهند. در حالی که بلانکیست ها اخیراً طی اعلامیه ای خطاب به "کمون ها" برنامه خود را به اطلاع جهانیان رسانده اند.

 

این‌ها نه به آن جهت بلانکیست نامیده می‌شوند که مربوط به گروهی که بلانکی تاسیس کرده بود می باشند - زیرا فقط چند تن از 33 نفر امضاء کنندگان این برنامه هستند که ممکن است زمانی با بلانکی صحبت کرده باشند - بلکه از آن جهت (خود را بلانکیست می خوانند) که می خواهند به پیروی از منویات و با توسل به سنت های او فعالیت کنند. بلانکی عمدتا یک فرد انقلابی سیاسی است و سوسیالیست بودنش به خاطر همبستگی ایست که با خلق احساس می کند ولی نه دارای تئوری سوسیالیستی می باشد و نه پیشنهادات پراتیک مشخصی - که محتوای یک راه حل اجتماعی باشد - ارائه می دهد. او در فعالیت های سیاسی خود عمدتا "مرد عمل" بود و اعتقاد داشت اقلیت کوچکی که به خوبی متشکل شده باشد و در لحظه مناسبی دست به اقدام انقلابی بزند، می تواند با چند موفقیت اولیه، توده های خلق را بدنبال خود بکشد و انقلاب پیروزمندی را بوجود بیاورد. طبعا او توانسته بود در زمان حکومت لوئی فیلیپ فقط این هسته مرکزی را بعنوان یک انجمن مخفی سازماندهی کند و آن وقت موضوعی رخ داد که معمولاً در مورد توطئه گران بوقوع می پیوندد ، یعنی آن که مردم از وعده‌های تو خالی ای که مرتبا به آن‌ها داده می شد و مبنی بر این بود که بزودی ماجرا صورت خواهد گرفت،  سرانجام حوصله شان کاملاً سر آمد و شروع به تمرد کردند و به این ترتیب فقط یکی از این دو راه باقی ماند که یا از خیر توطئه بگذرند و یا آن که بدون هیچ علت خارجی دست بکار شوند. به این جهت هم دست بکار شدند (12 مه 1839) و در یک چشم بر هم زدن به زانو در آمدند. ضمناً باید متذکر شد که این توطئه بلانکیستی تنها توطئه ای بود که پلیس اصلاً نتوانسته بود در آن رخنه کند و این ضربه برای او کاملاً غیر مترقبه بود. از آن جا که بلانکی هر انقلابی را به عنوان اقدام یک اقلیت کوچک انقلابی تلقی می کند، الزاما دیکتاتوری بعد از پیروزی خواه نا خواه نتیجه آن خواهد بود. دیکتاتوری ای که اگر خوب دقت کنیم دیکتاتوری تمام طبقه انقلابی یعنی پرولتاریا نبوده بلکه دیکتاتوری تعداد معدودی از افرادیست که دست به این اقدام زده‌اند. و خودشان نیز به نوبه خود قبلاً تحت دیکتاتوری یک یا چند نفر معدود متشکل شده اند.

 

مشاهده می کنیم که بلانکی یک انقلابی نسل گذشته است. این تصورات از جریان حوادث انقلابی لااقل برای حزب کارگر آلمان از مدت ها قبل کهنه شده است و در فرانسه نیز فقط می تواند مورد استقبال کارگران نا شکیبا و یا آن هائی که از بلوغ کمتری برخوردار می باشند، قرار گیرد. همچنین در می یابیم که آن‌ها در برنامه ارائه شده، مسئول محدودیت های مشخصی خواهند شد. اما برای بلانکیست های لندنی ما این اصل مطرح است که انقلابات اصولاً خودشان بوجود نمی آیند بلکه بوجود آورده می‌شوند و بوسیله یک اقلیت نسبتاً ناچیز و بر اساس نقشه ای که از قبل طرح شده است بوجود می آیند و بالاخره همواره بر اساس این که {انقلاب} "بزودی به راه می افتد" حرکت می کنند. مسلم است که یک چنین اصولی، فرد را بناچار به سمت خودفریبی های زندگی یک انسان فراری حواله می‌کند و او را از یک حماقت به حماقتی دیگر سوق می‌دهد. این‌ها می خواهند بیش از هر چیز نقش بلانکی یعنی "مرد عمل" را بازی کنند. اما فقط حسن نیت کافی نیست، از این گذشته هر کس غریزه انقلابی و عزم سریع و راسخ بلانکی را ندارد و هاملت هر قدر هم که از انرژی صحبت کند باز همان هاملت خواهد بود و حالا وقتی هیچ یک از این سی و سه مرد عمل ما در زمینه‌ای که آن‌ها عمل می نامند کاری برای انجام دادن در پیش ندارند، آن وقت این سی و سه بروتوس ما (اشاره به مارکوس بروتوس رجل سیاسی روم قدیم است که یک توطئه اریستوکراسی- جمهوری خواهانه را بر علیه سزار ترتیب داد.) با خود در تضادی که بیشتر کمدی است تا تراژیک، در آمده اند.

 

تضادی که غم انگیز  بودن آن به هیچ وجه در اثر وجهه ناروشنی که آن‌ها برای خود درست کرده اند، بیشتر نمی شود. وجهه ای که گویی آن‌ها تعداد زیادی "موروهائی که خنجر در زیر لباس خود دارند" می باشند (مورو قهرمان شعر "شهرنشینان" اثر شیلر شاعر آلمانی است) و این چیزی است که در ضمن اصلاً مورد نظر آن‌ها نمی باشد. چه می توانند بکنند؟

 

آن‌ها با تهیه لیستی از کسانی که باید در آینده مجازات شوند، خود را برای "دست بکار شدن" بهتری آماده می سازند تا افرادی که در کمون شرکت کرده اند، تصفیه شوند و به همین جهت است که سایر فراریان آن‌ها را خالص ها می نامند. این که آیا خود آن‌ها نیز چنین عنوانی را برای خود قائل هستند یا نه، چیزی است که من از آن اطلاع ندارم و این با وضع عده‌ای از آن‌ها جور در نمی آید. جلسات آن‌ها باید در بسته بوده و تصمیمات شان باید محرمانه باشند. مع الوصف ، فردای همان روز تمام محله فرانسوی نشین از آن اطلاع حاصل کرده است. اما مثل همیشه به این مردان جدی عمل که کاری برای کردن ندارند چه می گذرد؟

 

ابتدا به جدال های شخصی و بعد به مشاجرات کتبی پرداختند، آن هم با یک مخالف محترم! یعنی یکی از افراد مشکوک روزنامه های کوچک پاریس، شخصی بنام فرموش - که در زمان کمون، روزنامه ای به نام "پره دوشن" را - که کاریکاتور مبتذلی از روزنامه هبرت سال 1793 بود - منتشر می ساخت. و این وجود محترم نیز در پاسخ بی نزاکتی های اخلاقی آن‌ها، تمام ایشان را در جزوه ای "جاسوس و یا همدست جاسوس" معرفی می کند و انبوهی از الفاظ رکیک را نثار آن‌ها می کند که {به قول هاینه} "هر کلمه آن تشتی است پر از لجن و نه خالی".

ولی بروتوس های ما لازم می دانند که در برابر توده مردم با یک چنین دشمنی گلاویز شوند و دست و پنجه نرم کنند!

 

اگر چیزی مسلم باشد مطمئناً این نکته است که پرولتاریای پاریس بعد از آن نبرد جان فرسا و بعد از گرسنگی کشیدن پاریس و مخصوصاً بعد از خونریزی وحشتناک روزهای مه 1871، مدتی برای استراحت لازم دارد تا بار دیگر نیروهایش را متشکل سازد و هر تلاش زود رس و نابهنگام برای قیام، به یک شکست جدید و احتمالاً به شکست وحشتناک تری منجر خواهد شد. بلانکیست های ما عقیده دیگری دارند و از هم پاشیدن اکثریت سلطنت طلب در ورسای به آن‌ها بشارت می دهد: "سرنگونی ورسای قصاصی است برای کمون. زیرا ما به آن لحظه بزرگ تاریخی و به آن بحران بزرگ می رسیم که در آن خلق ضمن آن که به خاطر فقر خود در حال نیستی بوده و تهدید به مرگ می گردد ؛ مع الوصف با نیروی تازه‌ای یورش انقلابی خود را دوباره از سر خواهد گرفت".

 

یعنی آن که دوباره و در‌ واقع در آینده بسیار نزدیکی ماجرا شروع خواهد شد. امید به فوریت "قصاص کمون" توهمی نیست که خاص فراریان باشد بلکه اساس عقیدتی الزامی افرادیست که به زور در مغز خود می گنجانند که در زمانی که به زعم خودشان - درک براه انداختن انقلاب - مطلقا هیچ کاری نمی توان کرد، باید نقش "مردان عمل" را بازی کنند. از نظر آن‌ها فرقی نمی کند، وقتی ماجرا شروع شد ، لحظه آن فرا رسیده است که هر جنبنده ای که در صفوف فراریان قرار دارد، باید آمادگی خود را اعلام نماید و به این ترتیب این 33 نفر به ما اعلام می دارند که آن‌ها 1- اته ایست (منکر وجود خدا) 2- کمونیست  3 - انقلابی هستند.

 

بلانکیست های ما این وجه مشترک را با باکونیست ها دارند که می خواهند نماینده افراطی ترین و تندترین مشی باشند. ضمنا ناگفته نماند که به همین جهت نیز آن ها - اگر چه هدف های مختلفی دارند - ولی وسایل کارشان یکی است. بنابر این موضوع بر سر آن ست که در رابطه با انکار وجود خدا ، افراطی تر از دیگران عمل کنند. خوشبختانه امروزه آته ایست بودن دیگر هنری نیست. آته ایسم برای احزاب کارگری اروپا، امری تقریباً بدیهی است. اگر چه در برخی کشورها به اندازه کافی تولید اشکال کرده است مثلاً در مورد آن باکونیست اسپانیائی که اظهار داشته است: "اعتقاد به خدا با هر نوع سوسیالیزمی مغایرت دارد اما در مورد مریم باکره، این مطلب دیگری است که یک سوسیالیست معمولی بایستی به آن اعتقاد داشته باشد".

 

در مورد کارگران سوسیال - دموکرات آلمان حتی می توان گفت که اته ایسم از نظر آن‌ها موضوعی کهنه شده تلقی می گردد و این کلمه صرفاً منفی، دیگر روی آن‌ها تأثیری ندارد زیرا آن‌ها دیگر با مخالفت تئوریک سر و کاری ندارند ، بلکه فقط بطور پراتیک با اعتقاد به خدا مخالف هستند. آن ها دیگر کاری به خدا ندارند و در دنیای واقعی، زندگی و فکر می کنند و به این جهت ماتریالیست هستند. این موضوع می تواند در مورد فرانسه نیز مصداق داشته باشد و البته اگر چنین نباشد کاری از این ساده تر نیست که کوشش شود تا آثار ماتریالیستی درخشان قرن گذشته فرانسه بطور وسیعی میان کارگران اشاعه داده شود. آثاری که در آن‌ها شعور فرانسوی بر حسب شکل و محتوی به عالی ترین مدارج خود رسیده - و با در نظر گرفتن سطح دانش آن زمان - هنوز هم از نظر محتوی در سطح بی نهایت بالائی قرار دارد و از لحاظ شکل هرگز نظیر آن به وجود نیامده است. البته این مطابق میل بلانکیست های ما نیست و این‌ها برای آن که ثابت کنند که افراطی ترین افرادند، همانند 1793 می خواهند خدا را بوسیله  احکام و دستوراتی از بین ببرند.

 

"کمون می تواند برای همیشه بشریت را از شبح بدبختی گذشته (خدا) و از این علت (خدائی وجود ندارد به عنوان یک علت!) بدبختی کنونیش نجات بدهد. در کمون جایی برای کشیش ها وجود ندارد و هر نوع تجمعات مذهبی و هرگونه تشکیلات دینی باید ممنوع گردند".

 

و فرمان مربوط به این که مردم بایستی بر حسب دستور از بالا به آته ایست هائی مبدل شوند بوسیله دو نفر از اعضای کمون امضاء شده است که واقعاً به اندازه کافی فرصت آگاه شدن از این مسایل را داشتند که اولاً میتوان روی کاغذ دستورات زیادی صادر کرد بدون آن که واقعاً قابل اجرا باشند و ثانیاً تضییقات، بهترین وسیله برای آن هستند که موجب تشدید بدگمانی ها و نارضایتی ها گردند. تا این حد مسلم است که تنها خدمتی که می توان امروزه در حق خدا کرد، این است که خداشناسی به عنوان مسأله عقیدتی اجباری اعلام گردد و این‌ها از طریق ممنوع ساختن مذهب از بیسمارک - که قوانینی برای مبارزه با فرهنگ کلیسائی گذرانده بود - گوی سبقت را ربوده اند.

 

نکته دوم برنامه (فراریان بلانکیست کمون)، کمونیسم است. در این جا موضوع خیلی خودمانی تر است زیرا سفینه ای که ما در آن نشسته‌ایم "مانفیست حزب کمونیست" نامیده می‌شود که در فوریه 1848 منتشر گردیده است. در پاییز 1872، پنج نفر بلانکیستی - که از انترناسیونال استعفا داده بودند - یک برنامه سوسیالیستی ارائه دادند که تمام نکات عمده آن عیناً همان برنامه کمونیسم آلمانی کنونی بود. یعنی به این ترتیب استعفای آن‌ها به خاطر آن بود که انترناسیونال زیر بار آن نرفته بود که مطابق دلخواه این پنج نفر دست به انقلاب بزند (2) و حالا شورای این سی و سه نفر، این برنامه را با تمام بینش ماتریالیزم تاریخی آن پذیرفته است. اگر چه در انتقال آن به فرانسوی بلانکیستی - به استثنای مواردی که عیناً به نقل مانفیست پرداخته اند - مرتکب اشتباهاتی شده‌اند.  مثلا در جمله زیر:

"بورژوازی با آخرین مظاهر تمام اشکال نوکری، بهره کشی از کار را با وضوح تمام عریان نموده و پرده‌ای را که در گذشته آن را مستور ساخته بود ، از هم دریده است. حکومت ها ، ادیان ، خانواده ها ، قوانین و سازمان ها در این جامعه - که صرفاً بر پایه اختلاف میان سرمایه داران و کارگران اجرتی استوار می باشد - بالاخره خود را به عنوان ابزار ستمی نشان داده‌اند که به کمک آن‌ها بورژوازی سلطه خود را حفظ نموده و پرولتاریا را دچار خواری و مذلت کرده است".

 

قسمت اول "مانفیست" را با این مطالب مقایسه کنید:

"مختصر کلام : بورژوازی استثمار آشکار ، بیشرمانه ، مستقیم و خشنی را جانشین استثماری کرده است که با توهمات مذهبی و سیاسی مستور بود و از تمام اقدامات ریاکارانه خود که تا کنون با شیوه ای آبرومندانه و پروائی پارسا مابانه همراه بود ، پرده برداشته است. پزشک ، قاضی ، کشیش ، شاعر و دانشمند را به صورت کارگر مزدی اجیر خود، در آورده است و حجاب ظریف و حساس  مناسبات خانوادگی را از هم دریده و آن را تبدیل به یک رابطه پولی نموده است". و قس علیهذا.

 

البته هر قدر از تئوری به پراتیک نزدیک تر می‌شویم ، ویژگی این سی و سه نفر بیشتر مشخص می‌شود: "ما کمونیست هستیم زیرا می خواهیم بدون توقف در مراحل بینابینی و بدون مصالحه هائی که فقط پیروزی را به تعویق می اندازند و بردگی را  طولانی‌تر می سازند به هدف نهائی خود نائل آئیم".

 

کمونیست های آلمانی، کمونیست هستند زیرا آن‌ها در تمام مراحل بینابینی و مصالحه هائی که نه بوسیله خودشان بلکه بوسیله تکامل تاریخی آفریده می‌شوند هدف نهائی را با وضوح در مد نظر دارند (در چاپ 1894 در این قسمت چنین اضافه شده است "و تعقیب می کنند") یعنی از بین بردن طبقات و به وجود آوردن جامعه‌ای که دیگر هیچ گونه مالکیت خصوصی بر زمین و وسایل تولید در آن وجود نداشته باشد. این سی و سه نفر خود را کمونیست می دانند زیرا تصور می کنند به محض آن که این اراده سلیم را پیدا کردند که از روی مراحل بینابینی و مصالحه ها جهش نمایند، قضیه تمام است و همان طور که پیداست اگر در این روزها ماجرا شروع شود و آن‌ها بر سر کار بیایند ، آن وقت پس فردا کمونیسم جا افتاده است.  و اگر این امر بلافاصله ممکن نگردد آن وقت آن‌ها دیگر کمونیست نیستند. چه ساده لوحی کودکانه ای! ناشکیبائی را به عنوان دلیل تئوریک متقاعد کننده ای مطرح کردن!

 

و بالاخره این سی و سه نفر "انقلابی" هستند. در رابطه با این کلمه ورم کرده و پر طمطراق آشنائی داریم که باکونیست ها سنگ تمام گذاشته‌اند. با وجود این بلانکیست های ما خود را موظف می دانند که گوی سبقت را از آن‌ها بربایند، و چگونه؟

 

می دانیم که تمام پرولتاریای سوسیالیست از لیسبون و نیویورک گرفته تا (بودا) پست و بلگراد ، مسئولیت کارهای کمون را بطور دربست به گردن گرفتند ولی بلانکیست های ما باین پسنده نمی کنند و چنین می نویسند:

"در مورد آن چه مربوط به ما می‌شود، ادعا می کنیم که به سهم خود مسئولیت آن اعدام ها را که (در دوران کمون) در مورد دشمنان خلق صورت گرفت (با ذکر اسامی تیرباران شدگان) به گردن می گیریم و ادعا می کنیم که به سهم خود مسئول آن آتش سوزی هائی هستیم که ابزار کار ستمگران درباری و بورژوا را نابود کردند و موجب حراست از مبارزین شدند".

 

در هر انقلاب بطور اجتناب‌ناپذیری برخی کارهای احمقانه صورت می گیرد. اتفاقا مثل تمام اوقات دیگر، وقتی سرانجام به اندازه کافی آرامش حاصل شد که بتوان با قضایا برخوردی انتقادی نمود ،آن وقت انسان الزاماً به این نتیجه می رسد که:

ما خیلی کارها کردیم که بهتر بود نمی کردیم و خیلی کارها نکردیم که بهتر بود می کردیم و به این جهت بود که کارمان به سامان نرسید. ولی چقدر کمبود قدرت انتقاد در این نکته نهفته است که کمون را مقدس قلمداد کنیم و آن را خطا ناپذیر بدانیم و ادعا کنیم هر خانه‌ای که در آتش سوخته و هر گروگانی که تیرباران شده، کاملا و بدون چون و چرا مستوجب این عقوبت بوده است! آیا این به معنی آن نیست که در اثنای ماه مه افرادی بوسیله مردم تیرباران شدند که اتفاقاً لزومی برای کشتن شان وجود نداشت و اتفاقاً خانه هائی آتش زده شدند که نمی بایستی به آتش کشیده می شدند؟

 

آیا این درست همانند آن نیست که در مورد انقلاب اول فرانسه (انقلاب کبیر) بگوئیم: همه آن هائی که سرشان از تن شان جدا شد، حق شان بود. ابتدا آن هائی که به دستور روبسپیر گردن شان زده شد و بعد خود روبسپیر؟

 

وقتی افرادی - که در اصل انسان های خوش نیتی هستند – به مقتضای این انگیزه که باید خوفناک تجلی کنند، دست شان باز گذاشته شود ، آن وقت این بچه بازی ها پیش می آید.

 

سخن کوتاه ، با وجود تمام دیوانگی های فراریان و با وجود تمام کوشش های مسخره برای آن که کارل نوجوان (یا ادوارد) {اشاره به ادوارد ویلانت است و در چاپ 1894(یا ادوارد؟) از متن اصلی حذف شده است.} وحشتناک جلوه داده شود ، مع الوصف پیشرفت مهمی در این برنامه به چشم نمی خورد. این اولین مانیفستی است که توجه کارگران فرانسوی را به کمونیسم فعلی آلمان جلب خواهد کرد و از این مهم تر کارگرانی هستند که با وجود آن خط مشی فرانسویان را به عنوان خلقی که رسالت انقلابی دارد و پاریس را به عنوان کعبه انقلاب تلقی می کنند و کشیده شدن کارشان به این جا بدون شک مرهون ویلانت است که یکی از (سی و سه نفر) امضاء کنندگان می باشد و او همان طور که می دانیم با زبان آلمانی و آثار سوسیالیستی آلمانی آشنائی کامل دارد.

 

البته کارگران سوسیالیست آلمانی - که در 1870 ثابت کردند که کاملاً رها از شوونیسم ملی می باشند - وقتی می‌بینند که کارگران فرانسوی اصول تئوریک صحیح را - ولو آن که منشاء آن از آلمان باشد - می پذیرند - می توانند این موضوع را به فال نیک بگیرند.

 

زیر نویس ها:

(*) - کتاب جنگ داخلی در فرانسه - کمون پاریس ، در سال 1356 بوسیله انتشارات سیاهکل منتشر گردید. مقاله فوق عیناً از همین کتاب انتخاب شده است.

 

 (1) - منظور اتحادیه بین‌المللی دمکراسی سوسیالیستی" است.  این سازمان که در اکتبر 1868 توسط میخائیل باکوئین در ژنو بنیانگذاری شده بود ، روش خصمانه ای نسبت به جنبش کارگری داشت.

 

 (2) - بعد از کنگره انترناسیونال در لاهه (در سال 1872) ، گروهی از بلانکیست ها از عضویت انترناسیونال استعفا دادند و جزوه ای تحت عنوان "انترناسیونال و انقلاب" منتشر ساختند. در این جا اشاره به این گروه است.