به نقل از : پیام فدایی ، ارگان چریکهای فدایی خلق ایران

شماره 181 ، تیر ماه 1393

 

 

پیام فدایی: سند زیر یکی از گزارشات درونی دهه چهلِ چريکهای فدائی خلق ایران می باشد که در باره جنبشهای توده ای در خوزستان و آذربایجان است. این نوشته که در سال 1353 برای انتشار بیرونی آماده شد، از زمره اسنادی است که با آشکار کردن گوشه ای از فعالیت های رفقای اولیه تشکیل دهنده چریکهای فدائی خلق نشان میدهد که آن رفقا تا چه حد با توده های مردم در ارتباط بوده، تا چه حد به کنکاش در مسایل واقعی جامعه ایران پرداخته و بر مبنای درجه بالائی از دانش مارکسیستی شان چگونه به اصل آموختن از توده ها و بررسی مبارزات آنان به منظور درس گیری از آن ها و به سهم خود آموزش توده ها وفادار بودند.

 

"حِتِّه" و "اَشو" : دو چهرۀ مبارز دهقانی

 

"حِتِّه" و "اَشو" ، دو چهرۀ مبارز دهقانی هستند که در حدود سال های 1349-1347 در دو منطقۀ آشوبی میهن مان ، خوزستان و آذربایجان ، با جنگ و گریزهای خود، با حمله به پاسگاه ها و با از پای درآوردن عده زیادی ژاندارم ،تاثیر مثبتی بر خلق های منطقه برجای گذاشته اند. حته و اشو ، قبل از این که افراد آگاه سیاسی و دارای ایدئولوژی مشخصی بوده و یا قادر باشند که کار تشکیلاتی و سازماندهی منظمی با خط مشی و برنامۀ مشخص بنمایند ، عناصری معمولی بوده اند که ابتدای کار آن ها با مصادرۀ اموال مالکین و منتفذین محلی آغاز شد. ولی رفته رفته با اعمال شجاعانه خود و با مشخص کردن خط فاصل خود بین دهقانان فقیر نشین و دشمن ، چهره متمایزی پیدا کردند. آن ها همواره منافع خلق را در نظر داشتند و عملی برخلاف منافع آن انجام نمی دادند. برعکس ، ضربات خود را متوجه دشمنان خلق می نمودند و بطور ملموس در صف دهقانان فقیر در مقابل ژاندارم ها قرار داشتند.

 

حته و اشو ، دو چهره های آشنای خلق هستند . چنین چهره هائی همیشه در افسانه های خلق درخشیده اند. افسانه هائی که منشآ آن ها، زندگی و مبارزات خلق است، خواست ها و امیدهای خلق در آن ها متبلور می باشد.

افسانه ها ، معمولا جوانمردی از بین اهالی فقیر را بنمایش می گذارند که شجاعانه به جنگ با دشمن میرود. این سیما، با دردها و رنج های خلق آشناست، چرا که از خود آن ها می باشد و زبان آن ها را نیز خوب می شناسد . او دلاوری است وفادار به خلق که در هیچ شرایطی با دشمن سازش نمی کند و عظیم ترین کینه و خشم در دل او جای دارد و او با این کینۀ خاموش نشدنی و آشتی ناپذیر، تا پای مرگ با ستمگران می جنگد. او شجاع و جسور و پرقدرت است و از هیبت او لرزه بر اندام دشمن می افتد. این چهره در ضمن کسی است که می خواهد تمام آرزوها و خواست های خلق را نیز برآورد. افسانه ها ریشه های واقعی دارند و خلق، قهرمان مورد پذیرش خود را از آمیزش چندین مبارز واقعی می سازد.

 

در این جا، حته و اشو ، دیگر افسانه نیستند ، ولی دارای خصالی نزدیک به این چهره های افسانه ای خلق می باشند. آن ها زندگی مبارزاتی خود را از همین افسانه ها الهام گرفته بودند و از این رو، خیلی زود، در بین خلق جا افتادند. اشو – دقیق تر این که ارشد مامدی ،که در بین اهالی به این اسم خوانده می شد، دهقانی از اهالی غرب آذربایجان یعنی حوالی خوی و مهاباد و شاهپور می باشد که مدت ها با نبردهای شجاعانه خویش، ژاندارم های منطقه را از مقابله با خود عاجز نموده و وحشتی بر دل رژیم افکنده بود. دشمن برای دستگیری او از راه های مختلف اقدام نموده بود، ولی هیچگاه به هدف خود نرسید. اشو نیز، اگرچه ناآگاهانه، برای نشان دادن ضعف دشمن در مقابل اراده خلق، درست فردای روزی که ژاندارم ها تمام دهات را به خاطر پیدا کردن او می گشتند، به پاسگاه حمله نمود . ولی راز موفقیت اشو در این بود که از حمایت دهقانان فقیر منطقه برخوردار بود. نه حمله های ناگهانی ژاندارم ها به دهات، نه جنگ رو در رو با آن ها و نه توسل جستن دشمن به حیله های مختلف (برای او پیغام فرستادن، دعوت به سازش کردن و غیره)، هرگز نتوانست آسیبی به او برساند و او را به تسلیم وادارد. رژیم از تاثیر نبردهای او بر خلق منطقه هراسناک بود و ژاندارم ها را در دستگیری او عاجز می یافت، برای دستگیریش چریک های دولتی استخدام نمود. دشمن فکر می کرد که چون این افراد محلی هستند، راه های کوهستان را می شناسند و با زبان و آداب و سنن دهقانان آشنائی دارند، آن ها خواهند توانست به آسانی اشو را پیدا نموده و به دست دژخیمان بسپارند. ولی چریک های دولتی یا دقیق تر این که عناصر ضدچریک نیز کاری از پیش نبردند.  در این مورد، واقعه ای را نقل میکنند که در این جا قابل ذکر است: یک روز اشو در هنگام عبور از یک کوهستان به دو شخص برخورد می کند و در ضمن صحبت با آن ها درمی یابد که ضد چریک هستند و به دنبال او می گردند. اشو به آن ها می گوید:

مگر اشو به شما و دهقانان فقیر چه بدی کرده است که قصد کشتن او را دارید؟

آن مزدوران صریحا جواب می دهند که:

با این موضوع کاری نداریم و اگر بتوانیم او را دستگیر کنیم، هر کدام صاحب مقدار زیادی پول خواهیم شد.

اشو سعی می کند که با صحبت، آن ها را به عمل نادرست شان واقف سازد و ضمن بر شمردن فقر و بدبختی مردم، چهرۀ دشمن را به آن ها بشناساند. ولی گوش آن ها به حرفهای اشو شنوا نبود و تنها در فکر بدست آوردن پول و زندگی راحت خویش بودند و غیر از این، به هیچ مسئله دیگری توجه نداشتند. در این حال، اشو تصمیم می گیرد به بهانه ای از آن ها جدا شده و راه دیگری برای مقصد خود انتخاب نماید تا بعد از پیمودن مسیری، زودتر از آن دو برسر راه آنان واقع شود. اشو، پس از خداحافظی از آن ها، راه دوم را طی می نماید و برسر راه آن دو مزدور، خود را پشت سنگی مخفی می کند. وقتی که آن دو نفر به آن جا می رسند، ناگهان به آن ها حمله کرده یکی از آنان را می کشد ولی در مورد نفر دوم، فقط به بریدن دو گوش او اکتفا می کند و به او میگوید:

من همان اشوئی هستم که شما بدنبالش بودید. برو به اربابانت بگو که با این کارها نمی توانند مرا دستگیر نمایند. اگر بار دیگر، به چنین اقدامی دست بزنید، انتقام شدیدتری در انتظار شماست.

 

این واقعه، هراس بیشتری در دل دشمن افکند، و خلق نیز جسارت و بی باکی او را ستود. اشو، علیرغم پیگرد شدید دشمن ، همیشه در شهر و ده، آزادانه می گشت، بی آن که کسی بتواند او را بشناسد. در این مورد، خلق داستان های زیادی نقل میکند، از جمله این که: چطور به یک فرد شجاع و بسیار با گذشت و دست و دل بازی برخورده اند و مورد محبت و مهربانی او واقع گردیده اند و بعد متوجه شده اند که او اشو بوده است.

 

اشو برای دشمن به راستی کسی بود که همه جا هست و هیچ جا نیست. او به تاکتیک های مختلفی توسل می جست و اعمال او، قدرت کذائی دشمن را در ذهن خلق منطقه درهم می شکست .یک بار، وقتی که ژاندارمری نقشه جدیدی برای دستگیری او کشیده بود، به یک سلمانی واقع در نزدیک محل پاسگاه مراجعه می نماید و بعد از اصلاح سر ، از سلمانی می خواهد که نامه ای را از طرف او به پاسگاه برساند. سلمانی خواسته او را انجام می دهد. اشو در این نامه با لحن مسخره آمیزی نوشته بود:

آقایان روسای ژاندارمری، این قدر به قدرت نیروهای نظامی و توپ و تفنگ خود ننازید. شما در مقابل اراده ما ، هیچ کاری نمی توانید بکنید. من اشو، دشمن خونی شما هستم و همین چند لحظه قبل، پیش سلمانی همسایۀ پاسگاه شما داشتم سرم را اصلاح می کردم. در حالی که میدانستم که شما در بدر به دنبال من می گردید و نقشه قتل مرا کشیده اید.

 

مردم درباره این واقعه ،ضمن تمسخر ژاندارمری چنین نقل می کنند: در فاصله ای که سلمانی نامه را به ژاندارمری می برد، اشو یک مقدار پول در گنجه سلمانی گذاشته و می رود. بعد ها، دشمن، سلمانی را – با این که نمی دانست که فرد نامه دهنده اشو است – مورد اذیت و آزار قرار داد، ولی این موضوع تنها توانست ددمنشی عوامل رژیم را هرچه بیشتر به خلق اثبات کند.  اشو به کشورهای مرزی یعنی ترکیه و عراق نیز رفت و آمد می کرد. در آن نواحی مردمی را می بیند که اغلب به علت تنگدستی و بیکاری، قاچاق می کنند.  ولی در آن جا زمینداران بزرگی نیز وجود دارند که با باندهای مخصوص به خود ،به قاچاق تریاک مشغول می باشند. به خصوص یکی از زمینداران بزرگ ،که اکثر زمین ها و باغ های ده را در تصاحب خود دارد، با ساخت و پاخت و دادن رشوه به ژاندارمری محل ، آزادانه به قاچاق می پردازد. یک بار اشو، لباس ژاندارم را بتن می کند و راه را بر عوامل آن زمیندار می بندد و تمام پول های شان را ضبط می کند. زمیندار که از جریان اطلاع پیدا می کند – به خیال این که مصادره پول های او واقعا توسط یک ژاندارم صورت گرفته ، به پاسگاه ژاندارمری شکایت می برد که یکی از ماموران فضول شما، راه را بر افراد ما بسته است و با این که افراد من، جواز شما را نشان داده و اضافه کرده اند که رئیس ژاندارمری از جریان اطلاع دارد، با این حال، آن ژاندارم جسور اعتنائی نکرده و تمام پول ها را غصب کرده است .زمیندار مذکور درخواست کرد که آن ژاندارم فضول شدیدا مورد مجازات قرار گیرد. ولی به زودی پی بردند که مصادره کننده پول ها کسی جز اشو نبوده که این بار، به چهره یک ژاندارم به آن ها ضربه زده است.

 

دشمن بخوبی پی برده بود که خود با هیچ تلاش مذبوحانه ای قادر به دستگیری اشو نیست و بدون فریب دهقانان، به هدف خود نخواهد رسید. و بالاخره نیز از همین طریق به مراد خود رسید: اشو، در سال 1349 بر اثر خیانت عمویش، از پشت مورد هدف تیر قرار می گیرد و کشته می شود.

 

اشو ، در طول مبارزات خود، ضعف رژیم را، با آن همه نیرو و تجهیزات و وسایل تکنیکی، در مقابل اراده خلق،که بی دریغ از اشو حمایت می نمودند، نشان داد. در واقع، حمایت دهقانان از اشو – که او را در کنار خود قدرتی در مقابل رژیم می دیدند–و وفاداری و شجاعت و تسلیم ناپذیری اشو عامل پايداری اش بشمار میرفت. بطوری که یکبار، بعد از یک حمله اشو به یک پاسگاه ژاندارمری ،رئیس پاسگاه ،ضمن یک سخنرانی برای افراد خود، به ضعف نیروهای خود در مقابل خلق اعتراف نمود و چنین گفته بود:

خودمان هستیم و بیگانه در بین ما نیست، واقعیت این ست که روستائیان اشو را دوست می دارند و سخت از او حمایت می کنند، والا با این همه نیروئی که ما برای دستگیریش پیاده کرده ایم – اگر حمایت روستائیان وجود نداشت- ،مگر اشو می توانست از چنگ مان در برود؟  آخر او که نمی تواند مدام به ترکیه و عراق بگریزد. او در این جا ،در یکی از همین دهاتی بسر می برد که ما آن ها را برای پیدا کردن اشو، زیر و رو کرده ایم.

 

حته، چهرۀ مبارز دیگریست نظیر اشو، که البته به علت طول مدت مبارزه و کثرت عملیات نظامی اش بر علیه دشمن و محبوبیتش در بین اهالی منطقه، چهره ای شناخته شده تر از اشو می باشد.

 

شرح زندگی کودکی و نوجوانی حته، در ده خود، بیانگر فقر و بدبختی فراوانی ست که دهقانان زحمتکش ما دست  به گریبان آن هستند. خانه آن ها در وسط روستای چیچالی – دهی در نزدیکی شهر شوش - واقع بود. کلبه ای در پهنه ده، بدون در و دیوار، پدرش پیر بود.  آن ها دو برادر بودند که به پسران جلّوش معروفیت داشتند.  زندگی شان از راه پرورش گاومیش و یا فروش شیر و ماست آن ها می گذشت.  چند تائی گاومیش داشتند که اکثراً حته از صبح تا شام در میان جوی ها و دشت ها آن ها را می چراند، عصر خسته و کوفته به خانه می رسید و در دوشیدن گاو میش ها به پدرش کمک می کرد.

 

مادر پیر و فرسوده اش ،شیر را روی تاپاله گاو  میش ها می جوشاند.  مردم ده عموما فقیر و تهیدست بودند و اکثرا دامی نداشتند.  تعداد کسانی که گاو و یا گاومیشی داشتند معدود بود. از این نظر، وقتی که از خوردن نان و چای شیرین دلزده می شدند ، شب ها کاسه ای را به خانۀ جلّوش می بردند و می گفتند: این کاسه را برایمان ماست بگیر. صبح روز بعد، هر کس بدنبال کاسۀ خود می رفت و در مقابل یک کاسه بزرگ ماست، آرد و قند و چای و یا – کسانی که رنگ پول را دیده بودند- یک سکه 5 ریالی به آن ها می داد.

 

این زندگی محقر آن ها سال ها ادامه داشت .حته از اوان جوانی ، مهربان و چایک بود و مردانگی و جوانمردی او را همه به صورت ضرب المثل نقل می کردند، او در نبرد می توانست در مقابل 5 نفر بایستد. این زندگی یکنواخت او در چیچالی بود: صبح ها پس از برخاستن از خواب، در دوشیدن گاومیش ها به پدرش کمک می کرد و تکه نانی را توی دستمال می بست و با چوب دستی روی شانه آویزان می کرد و به صحرا می رفت ،عصر با تنی خسته به خانه بر می گشت و به پدرش کمک می کرد.

 

در چیچالی ،حادثه ای ناگوار برایش رخ داد که از فقر و مذلت زندگی شان سرچشمه می گرفت. پاییز بود، حته مثل هر روز ،پس از برخاستن از خواب، با پدر و برادرش با گاومیش ها سرگرم بودند و هر یک، کار مخصوص خود را انجام می داد. مادر پیرش در کلبه نشسته بود و داشت شیرها را می جوشاند. گاومیشی که در آن حوالی بود خود را به کپر آن ها زد که یکباره کپر فرو ریخت و مادر حته در زیر آوار ماند. حته و پدرش با تلاشی فراوان مادر را از زیر آوار در آوردند ولی دیگر مرده بود.

 

تعجب آور بود که دیوار کلبه 5/1 متر بیشتر ارتفاع نداشت و روی کپر آن ها را جز مقداری آشغال و رویه گلی نازک چیز دیگری نپوشانده بود که مرگ مادر را سبب شد.  این حادثه برای حته و برادر و پدرش سخت ناگوار بود.  آن ها دشمن را می شناختند و می دانستند که مسبب این همه فقر و بدبختی شان کیست، ولی اگر آن روز نتوانستند که خشم خود را درون غالب الفاظ بیان کنند، ولی آن را در وجود شان به خوبی حس می کردند.  جای تعجب نیست چنین کلبه هائی که با ابتدائی ترین وسایل ساخته می شوند، با شاخ زدن گاومیش از جا کنده شوند، و در این حال بسیار روشن است که زلزله و یا عوامل طبیعی دیگر بتوانند به سهولت باعث مرگ هزاران نفر و ویرانی چنین کلبه هائی گردند. آن وقت رژیم سفاک و مزدور محمدرضا شاه، مرگ و بی خانمانی و در بدری هزاران نفر از هم میهنان ما را که هر بار بعد از یک تکان کوچک زلزله به وجود می آید، بی شرمانه ناشی از عملکرد عوامل طبیعی می شمارد.

 

حته مجبور بود که با گاومیش هایش به صحرا برود، چون در غیر این صورت ،گاومیش ها شیر نمی دادند و آن ها هم گرسنه می ماندند. حته در صحرا برای گاومیش ها آواز می خواند و روحیه خوبی داشت. او سخت مخالف گریه کردن بود و تا آن زمان اصلا در هیچ مرثیه و هیچ عزایی نگریسته بود. حالا هم به خاطر پدرش و به خاطر مادری که آن همه زجر و زحمت کشیده بود و عاقبت در زیر آوار جان داده بود، نمی خواست گریه کند. می گفت: من دوست ندارم گریه کنم، زیرا آدم با گریستن فکر می کند که دیگر مشکلش برطرف شده است.

 

بعد از این واقعه بود که دیگر نتوانستند در چیچالی ماندگار شوند و مجبور شدند به دهکده اجدادشان یعنی ده دبات پیش خواهرشان برگردند تا او به وضع خوراک و کلبه شان برسد. در این جا هم کار حته رفتن به صحرا بود به همراه گاومیش ها، و در اینجا هم باز از فروش شیر و ماست، زندگی محقر و یک نواخت خود را می گذراندند. تا این که پدرشان هم مرد.  زندگی برایشان سخت تر شده بود، دائما در گرسنگی و بیکاری بسر می بردند.

 

به چه کاری می بایست روی می آوردند؟  آن موقع، 1341 بود و مردم به علت فقر شدیدی که دچار آن بودند، برای بدست آوردن نان و نمردن از گرسنگی، به دزدی می پرداختند. و زندگی غالب مردم آن ناحیه ،از این راه می گذشت. حته دیگر از این زندگی فلاکت بار خسته شده بود .برادرش را با گاومیش ها به صحرا می فرستاد و خود هم شب ها از این طرف و آن طرف چیزی پیدا می کرد.  ولی این نوع زندگی دیری نپائید و به علت خصوصیات مثبت فراوان، راهش بزودی از دیگران متمایز شد.  او فراری گردید و به بیشه ها و باتلاق های خوزستان پناه برد.  دیگر طرف او مالکین ، کدخدا ها و دیگر متنفذین محل بودند،  و به طور مرتب با ژاندارم ها می جنگید.  او یک یاغی شده بود. هر یاغی برای این که بتواند دوام بیشتری بیاورد، به اسلحه و پول زیاد نیاز دارد.  حته به باج گرفتن از مالکین دهات می پرداخت. هر روز واقعه ای داغ تر از روز قبل را به وجود می آورد. شب ها به دهکده ها می رفت و یک نفر را به عنوان قاصد می فرستاد تا به فلان ارباب بگوید که باید فلان مقدار پول بفرستد. و ارباب هم بدون چانه زدن آن مقدار را می فرستاد. حته پس از مدتی ،یک مسلسل 60 تیر خرید. او دیگر فرمانروای بیشه های خوزستان بود، و با این وجود، مردم از او بسیار راضی بودند، چرا که به مردم زور نمی گفت و حاضر نمی شد به کمترین چیزی که متعلق به مردم بود دست درازی کند. طرف او تنها مالکان و کدخدایان بودند که ستمگرانه اموال مردم را غارت می کردند .مردم در مقابل زور و ستم مالکان و کدخدایان ، حته را می دیدند. او با اعمال خود و با دست و پنجه نرم کردن ها با ژاندارم ها، در دل مردم، سخت جای گرفته بود.  حته بسیار شجاع و بی باک بود و توانسته بود بسیاری از ژاندارم ها را در نبردهای مختلف از پای  درآورد. ولی همیشه می گفت: من در تمام عمرم حتی یک سرباز را نکشته ام و معتقد بود که سرباز ها در صف دشمن نیستند ، چه خود شاهد بود که سربازان اکثرا فرزندان روستائیان زحمتکش اند که بدون خواست خود ،لباس دولت را به تن کرده اند.  حته در نبرد با ژاندارم ها همیشه پیروز بود و این ها دیگر جرات رو در روئی با او را نداشتند و پاسگاه شوش، فقط برای حفظ ظاهر، هر روز گزارش کار خود را به ژاندارمری دزفول می داد که: امروز چند نفر، حته را در فلان جا دیده اند و به دنبال آن به دروغ اضافه می کرد: تا فلان بیشه او را تعقیب کرده و با شلیک چند گلوله ، حته و یارانش را تار و مار کرده ایم. اما حقیقت این است که آن ها جرات تعقیب حته را نداشته اند.  حته مسلسلی داشت که آن را هرگز از خود دور نمی کرد.  علاوه بر این، دارای یک هفت تیر نیز بود. مردم می گفتند: زنده باد مسلسل، برادر حته. درآن منطقه به علت گرامی داشتن اسلحه ،طبق سنن خود به اسلحه، برادر می گویند.  مثلا طبق اعتقادات شان هر کس خواب اسلحه ببیند، برایش برادری متولد می شود.

 

از جنگ های مهم حته با ژاندارم ها، یکی جنگی بود که در جنوب شوش روی داد. جریان آن از زبان یکی از ژاندارم هائی که در آن نبرد شرکت داشته است، نقل می شود:

موقع ظهر بود که به پاسگاه شوش خبر دادند که حته شتر های یکی از مالکان بزرگ را برده و از او پول می خواهد. پاسگاه شوش، ده دوازده ژاندارم را با دو سه جیپ و چند ماشین روسی مسلح کرده و آماده تعقیب حته می کند. به کدخدا می گویند فقط کافیست که به ما بگوئید که آن ها کجا هستند، تا همین الان شتر های تان را از آن ها باز ستانیم. کدخدا و همراهانش ، مسیر در پیش گرفته شده بوسیله حته را نشان می دهند. این مسیر جاده ای خاکی بود که به یک دشت وسیع منتهی می شد. ماشین ها که با سرعت زیاد حرکت  می کردند، از دور حته و شتر ها را دیدند. حته می خواست شتر ها را به عنوان گروگان به بیشه ببرد تا وقتی که شیخ پول را آورد، شترها را پس بگیرد. ولی وقتی که از دور، ماشین های ارتش را می بیند، خود را آماده نبرد می کند. ژاندارم ها در دو سه کیلومتری حته و دوستانش از ماشین پیاده می شوند و در این موقع حته به یارانش می گوید: آن ها ژاندارم ها هستند، زود باید برویم و جلوی شان را بگیریم، سزای شان مردن است. و یک مرتبه به ژاندارم ها حمله می کنند. پس از شلیک چند گلوله، ژاندارم ها ماشین ها را رها می کنند و پا به فرار می گذارند. حته و رفقایش به ماشین ها می رسند و پس از ور انداز کردن ماشین ها در همان جا باقی می مانند. ژاندارم ها آن قدر دور می شوند که فقط از دور سایه هیکل آن ها را می توان دید. در این نبرد، چند ژاندارم زخمی می شوند و ژاندارم دیگری بنام گلمرادی کشته می شود. این شخص یکی از بیشرم ترین ژاندارم ها بود. سالی که روستائیان چیچالی بخاطر اعتراض به ظلم اربابان ده از پرداخت مال الاجاره خود سرباز زده بودند، به روستا آمده و چندین روستائی را برای زهرچشم گرفتن از بقیه، در ملاء عام به باد کتک گرفته و آن ها را - که به نان شب خود محتاج بودند -  وادار کرده بود که مال الاجاره خود را به مالکین بپردازند. وقتی که آن شب گلمرادی به کتک زدن روستائیان پرداخته بود، آن ها بسیار خشمگین بودند ولی قدرت مقابله را در خود نمی دیدند. آن ها در آن شب به حته می اندیشیدند. به همین دلیل بود که پس از کشته شدن ژاندارم گلمرادی ، مردم روستای چیچالی بسیار خوشحال شده بودند و جریان را با آب و تاب برای هم تعریف می کردند. ژاندارمری که در این نبرد با حته شرکت داشته ، تعریف می کند:

ما آن روز تا عصر در آن جا ماندیم. از یکطرف گرسنگی و تشنگی به ما فشار آورده بود، از طرف دیگر نمی توانستیم به پاسگاه برگردیم. با حسرت به ماشین ها – که از دور، چون شبحی به نظر می رسیدند ، می نگریستیم. یکی از همراهان حته،شتر ها را می چراند. آفتاب داشت غروب می کرد که آن ها شترها را برداشتند و رفتند. در این وقت ، ما با ترس و لرز به ماشین ها نزدیک شدیم، جسد گلمرادی را در ماشین گذاشتیم و زخمیان را جمع کردیم که به بیمارستان برسانیم. در گزارش خود به پاسگاه نوشتیم نظر به این که تعداد آن ها در حدود 100 نفر بوده، ما به علت قلت نفرات نتوانستیم کاری از پیش ببریم. و در حالی که بخوبی میدانستیم که تعداد نفرات حته به ده نفر هم نمی رسید.

 

حته و دوستانش، شترها را به بیشه می برند و شیخ یعنی مالک ده، پس از پرداخت پول ،شترها را پس می گیرد. حته برای شیخ پیغام می فرستد: این خیال خامی بود که با ژاندارم ها بتوانی شترها را از ما باز ستانی.

 

یکی دیگر از نبردهای مهم حته در سال 1348 در بالای پل نادری در منطقۀ کوهستانی رودخانۀ کرخه اتفاق افتاد. در این نبرد، عده زیادی ژاندارم و افرادی که توسط مالک اجیر شده بودند، شرکت داشتند. دو هلیکوپتر نظامی نیز مورد استفاده ژاندارم ها قرار داشت. با این حال ،در اولین زد و خوردی که بین آن ها و افراد حته – که 6 نفر بیشتر نبودند - در گرفت، رئیس ژاندارمری بشدت زخمی شد و افراد دیگری، زخمی و کشته شدند. ولی به حته و یارانش آسیبی وارد نیامد.

 

پس از این نبرد، ژاندارمری با پیگیری شدید تری اقدام به دستگیری حته کرد، و از این نظر ،چند شبانه روز، هلکوپتر نظامی ،در بیشه های اطراف رودخانه کرخه به دنبال حته می گشت، ولی نتوانستند رد پائی از او پیدا کنند.  دهقانان فقیر منطقه، دوست حته بودند، بدین جهت در همان وقتی که ژاندارمری با فعالیتی شدید برای پیدا کردن حته تلاش می کرد، او با خیال راحت در خانه یکی از همین روستائیان فقیر بسر می برد.

 

از فعالیت های دیگر حته باید از حملات او به شرکت های سرمایه داری نام برد. حته علاوه بر ضربه زدن به مالکین و شیوخ دهات، بخش دیگر از فعالیت های خود را به حمله به شرکت های سرمایه داری اختصاص داده بود. یکی از نمونه های فعالیت او در این زمینه ،تهدید شرکت سهامی کاغذ پارس می باشد که در سال 1349، ده هزار تومان از آن باج گرفت.

 

حته علاوه بر درگیری های مداوم با ژاندارم ها، غالبا به پاسگاه ژاندارمری هم حمله می کرد. مثلا یکبار فردی از اقوام حته به عنوان چریک در پاسگاه شوش استخدام می شود، کار او در واقع جاسوسی از دهقانان برای پاسگاه بوده است.  حته پس از اطلاع از این جریان، در هنگام روز او را بقتل می رساند و جسدش را توی خیابان شهر شوش می اندازد و سپس با دوستانش، پاسگاه شوش را مورد حمله قرار می دهد و آن را به گلوله می بندد.

آوازۀ بی باکی حته ، آن چنان در منطقه پخش شده بود و مردم با چنان تحسینی از شجاعت حته صحبت می کردند که ژاندارم ها همیشه از نظر روانی در مقابل او خلع سلاح بودند، و بسیار از او می ترسیدند. بدین جهت ،این بار نیز در موقع حملۀ ناگهانی حته به پاسگاه شوش، افراد پاسگاه در ها را بسته و هیچکدام جرات فریاد کشیدن را هم نداشته اند.جای گلوله های حته تا سال 1352 بر در و دیوار پاسگاه باقی بود، و مردم آن را همیشه به یکدیگر نشان می دادند و به حمایت از حته صحبت می کردند. در این سال بود که آن را تعمیر کردند.

 

از کارها و عملیات دیگر حته، یکی مربوط به شروع کار او یعنی زمانی می باشد که بطور پنهانی در بیشه زارهای خوزستان می زیست.  در آن موقع، بین قبیله ای که او در آن می زیست و یک قبیله دیگر، نزاعی در گرفته بود ، و در رابطه با این نزاع، عده ای متواری شدند. دستگاه دولتی با صدور اعلامیه ای از آن ها - و نیز از حته - خواست که خود را معرفی کنند. تمام افراد به غیر از حته، خود را معرفی کردند و هر کدام پس از محاکمه به زندان محکوم شدند.  مدتی از این واقعه گذشت و در این مدت، نام و آوازۀ حته تمام منطقه را فرا گرفت، و از طرف مردم پذیرش زیادی نسبت به او نشان داده می شد.  بدین جهت، مقامات دولتی بطور جدی درصدد دستگیری او برآمدند و برایش پیغام فرستادند در صورتی که خود را تسلیم نکند، افراد قبیله اش را هم چنان در زندان نگه خواهند داشت. حته، بنا به خصال مثبت خود حاضر نبود که آن افراد به خاطر او در زندان به سر برند، بدین جهت با وساطت رئیس ایل - که به او قول داده بود اگر خود را تسلیم کند، آن افراد از زندان آزاد خواهند شد، خود را به مقامات دولتی معرفی نمود و بعد از محاکمه به حبس ابد محکوم شد. ناگفته نگذاریم که البته آن افراد نیز از زندان آزاد نشدند. حته از این حیله کثیف، در آغاز، بسیار خشمگین شد، ولی بعدا در این فکر بر آمد که راه موثرتری در پیش گیرد و نقشۀ فرار خود را طرح کند. بالاخره یک روز موفق گردید که نقشه خود را عملی کرده و از زندان فرار کند. روز اول بعد از فرار را در مجرای فاضلابی به سر برد و روز بعد از آن جا خارج شده و به خانه دهقانی پناه برد.

 

بعد از این واقعه بود که او شدیدا نفرت رژیم را در دل گرفت و مصمم شد که تا آخر عمر علیه رژیم فعالیت نماید. البته لازم به تذکر است که حته دارای خط مشی مشخص و یا هدف سیاسی نبود و اعمال او علیه ژاندارم ها و سایر عناصر رژیم جنبۀ انتقام جویانه داشت، نه جنبه سیاسی. فقط در اواخر عمرش دارای دید سیاسی گردیده بود. در تمام مدتی که حته علیه عوامل رژیم فعالیت می کرد، رژیم نیز برای دستگیری او فعالیت شدیدی داشت و به طرق مختلف توسل می جست.  ولی به علت شجاعت و زیرکی حته و البته به خصوص حمایت بی دریغ دهقانان از او، رژیم به هدف خود نمی رسید. از جمله اقداماتی که عوامل رژیم علیه او نموده بودند- ولی حته توانسته بود نقشه آن ها را نقش بر آب سازد ، از این قرار است: یک بار عده ای از افراد ساواکی محل، از جمله شخصی بنام سرهنگ کشاورز، طرحی برای دستگیری او می ریزد.  به این ترتیب که به حته پیغام می فرستد که حامل پیامی از دربار برای او هستند . به حته خبر می دهند در صورتی که دست از فعالیت هایش بردارد، از طرف دربار به اصطلاح بخشیده شده و در هر جای منطقه که بخواهد زمینی به او داده خواهد شد که به کار زراعت بپردازد.  برای دادن ترتیب کار –سرهنگ کشاورز و همراهانش ، از او می خواهند که بطور مستقیم با آن ها تماس بگیرد.  حته که هیچ وقت چنین دعوت هائی را قبول نمی کرد و از طرف دیگر حدس نمی زد که این کار دامی برای دستگیری او باشد، تصمیم می گیرد که با طرح نقشه ای به پیش برود. از این روی، با عده ای از دوستان خود به مدرسه ای که سرهنگ کشاورز و دیگران در آن جا منتظرش بودند، می رود. ولی او قبلا با رفقایش قرار می گذارد که در موقعی که من کلمه "بفرمائید" را گفتم شما شروع به تیراندازی بکنید.  با این قرار، آن ها وارد مدرسه می شوند ولی در آن جا حته خیلی زود متوجه می شود که تمام افراد مسلح و آماده اند و خود سرهنگ کشاورز را نیز مسلح می یابد. فرصت را دیگر از دست نداده و با ادای کلمه "بفرمائید"، خود و رفقایش شروع به تیراندازی می کنند و آن افراد مزدور ساواکی را از پای در می آورند.

 

بالاخره حته در اواخر سال 49 کشته می شود ولی علل و چگونگی کشته شدن او معلوم نیست.  بنا به گفته های عده ای از اهالی منطقه ،او در اثر خیانت یکی از دوستان خود که به موقعیت او رشک می برده است،کشته شده است.

 

در هرحال خاطره بی باکی و جسارت های حته و نیز محبت و دوستی بسیار او نسبت به دهقانان فقیر و زحمتکش در پیش اهالی منطقه هنوز زنده و بسیار با ارزش است.  خلق این منطقه، حته را یک قهرمان ملی خود می شمرد و شدیدا او را مورد ستایش خود قرار می دهند.  و اکنون حته درست مانند یک قهرمان افسانه ای برای آن ها درآمده است. محبوبیت حته در بین اهالی شاید از این موضوع آشکار گردد:  هم اکنون در روستاهای آن منطقه، اغلب دهقانان نام بچه های خود را حته می گذارند.  با توجه به این که حته یک اسم عربی است و در آن منطقه هنوز تعصبات ایلی و ملی وجود دارد،  این موضوع بسیار با اهمیت است که دهقانان – چه عرب و چه بختیاری - به یکسان حته را دوست می دارند و بچه های خود را بیاد او اسم گذاری می کنند. حتی با وجود این که مامورین آمارگیری ،که متوجه موضوع شده اند و دیگر اسم حته را در شناسنامه اطفال آن ها نمی نویسند، ولی دهقانان بی توجه به این موضوع، هم چنان بچه های مورد نظر خود را حته می خوانند.