به نقل از : پیام فدایی ، ارگان چریکهای فدایی خلق ایران

شماره  168 ، خرداد ماه  1392

 

گرامی باد خاطره فراموش نشدنی فرزند کبیر خلق های تحت ستم ایران،

چریک فدایی خلق، رفیق بهروز دهقانی در چهل و دومین سالگرد جان باختنش

بدست رژیم ضد خلقی شاه

 

نوشته ای از رفیق بهروز دهقانی: " شاعر و قصه گوی سیاه، لنگستون هیوز"

مطلب زیر را رفیق بهروز دهقانی برای شناساندن لنگستون هیوز، یکی از متعهدترین شاعران و نویسندگان آمریکا، به خوانندگان ایرانی نوشته است. در واقع این مطلب توسط او به مثابه مقدمه ای برای کتاب "شاعر و قصه گوی سیاه" نوشته شده. کتابِ "شاعر و قصه گوی سیاه" حاوی داستان هائی از لنگستون هیوز با ترجمه بهروز دهقانی می باشد که در سال 1346 در تبریز منتشر شد. داستان های این کتاب هر چند مربوط به جامعه آمریکا در یک دوره خاص است و زندگی سیاهان و رابطه بین آن ها و سفید پوستان آمریکا را تصویر کرده است ، اما رویدادها و مسایل مطرح شده در آن کاملاً با آن چه در جامعه ایران چه در دوره خود رفیق بهروز و چه امروز می گذرد وجوه مشترک زیادی را دارا هستند. بالطبع همان وجوه مشترک، مشوق رفیق بهروز برای ترجمه آن داستان ها گشته و می توان گفت مسایل مطرح در آن ها افکار و دغدغه های زندگی خود رفیق بهروز دهقانی را نیز به گونه ای منعکس کرده اند.

کار ترجمه اشعار لنگستون هیوز را بهروز دهقانی از سال 1344 آغاز کرد و شعر معروف هیوز، "من یک سیاهم، سیاه مثل شب که سیاه است..." با ترجمه بهروز دهقانی در مهر ماه 1344 اولین بار آذین بخش اولین شماره نشریه "آدینه مهد آزادی" گردید، نشریه ای که توسط خود بهروز دهقانی و همچنین صمد بهرنگی در تبریز بنیان گذاشته شد - در ضمن در آن مقطع که سیاهان در آمریکا شدیداً تحت ستم و یورش نژاد پرستان قرار داشتند، بهروز علیه "کوکلاس کلان ها" و در دفاع از سیاهان آمریکا نیز مطلب می نوشت. از دیگر ترجمه های به جا مانده از اشعار لنگستون هیوز توسط بهروز دهقانی را می توان در دو شماره دانشجوئی در تبریز مربوط به سال های 45 و 46 نیز ملاحظه کرد.

در این جا بی مناسبت نیست از نامه ای که بهروز دهقانی در سال 1346، برای صمد بهرنگی - موقعی که وی در تهران بود -  نوشته و مربوط به دردسر هائی است که ناشر بر سر راه انتشار ترجمه های بهروز از لنگستون هیوز به وجود آورده بود، مطلبی آورده شود. بهروز برای صمد می نویسد: "قضیه هیوز هم فعلاً در تبریز مالیده است چون الحاج کارنگ آقا می گوید دریابندری گفته است که این جور چیزها فعلاً بازارش خوب نیست!  این است که اگر اشرفی هم آرگوش را نپسندیده، باشد... این قدر کار بی مزد کرده ایم که این یکی هم برود پیش آن های دیگر. نمی دانم چرا نوشته یک آدم سیاه پوست را حتماً باید با زبان مشدی های چاله میدان ترجمه کرد حتی اگر داستان در باره پیر دختر سفید پوست یا استاد دانشگاه سیاه پوست هم باشد. به هرحال، من بیشتر لحن خود داستان ها را در نظر گرفته ام. هر جا خودش شکسته و بسته نوشته من هم همین طور ترجمه کرده ام و الا چرا باید یک جمله معمولی انگلیسی را به یک جمله شکسته فارسی ترجمه کرد؟ به هر حال آن جناب خود داند. منتشر هم نکرد که نکرده."

 

شاعر و قصه گوی سیاه

 من یک سیاهم:

سیاه مثل شب که سیاه است

سیاه مثل اعماق آفریقای خودم

 من شهید بوده ام:

تو کنگو ، بلژیکی ها دست های مرا بریدند

و الان توی تگزاس لینچم* می کنند.

این شعر، سرگذشت سیاه پوستان آمریکاست که صدها سال پیش پدران و مادران شان را از میان قبیله های شان در آفریقا گرفتند و در آمریکا فروختند. از مزارع پنبه جنوب تا کارخانه های فولاد سازی شمال کار سیاهان بود که به مرده ها جان می داد، ثروت را زیادتر می کرد.

اکنون تراژدی سیاهان در جامعه آمریکای سفید بی شباهت به زندگی "جوجه اردک زشت" هانس اندرسن نیست. بچه سیاه از روزی که چشم باز می کند خود را در جامعه سفید پوستان غریبه احساس می کند. از شهری به شهری می رود تا آرامشی پیدا کند و نمی تواند:

پل راه آهن

آواز غمیه تو هوا

هر وقت یه ترنی رد میشه

می خوام بزنم برم یه جای دیگه

لنگستون هیوز، شاعر و قصه گوی چنین مردمی است. او نیز مثل بچه های دیگر خیلی زود مفهوم سیاه بودن در جامعه سفید ها را درک کرد. در مدسه از بچه های سفید کتک می خورد اما جرأت نداشت تلافی کند. بهش گفته بودند بچه سیاه نباید دستش را روی سفید ها بلند کند، گناه دارد.

لنگستون در سال 1902 ، در جاپلین میسوری به دنیا آمد. پدر و مادرش با هم نمی ساختند. مادر تند نویس بود و به دنبال کار ، شهرها را در بدر می گشت و پدر دنبال پول و پله به مکزیکو رفته بود. لنگستون زیر بال مادر بزرگ ماند. بعد مادرش که در کانزاس کاری برای خودش دست و پا کرده بود او را پیش خود برد و به مدرسه فرستادش، دبیرستان را که تمام کرد یک سالی به خرج پدرش به دانشگاه رفت اما از درس های آنجا خوشش نیامد. به کارهای گوناگون دست زد و آخر، سر از کشتی هایی که به افریقا و اروپا بار می گرفتند سر درآورد. زمستان هم در یکی از کاباره های پاریس آشپزی کرد. بعد به واشنگتن برگشت و در هتلی به کار پرداخت. در همین جا بود که لیندسی، شاعر معروف آمریکا شعرهای او را دید و پسندید و دستش را در دست ناشرش گذاشت. نخستین دیوان شعر پیشخدمت سیاه، لنگستون هیوز، بدین ترتیب چاپ و منتشر شد: بلوز ملال (The weary Blues)

نوشتن را از دوران مدرسه شروع کرد. نخستین شعرش را در چهارده سالگی سرود. می گوید: قبل از آن که یک بیت شعر گفته باشم بچه ها مرا به عنوان شاعر کلاس انتخاب کردند چون همه غیر از خودمان می دانند که سیاهان موزون حرف می زنند.

هیوز از پرکارترین نویسندگان آمریکا بود. در طول چهل سال نویسندگی سیلی از دیوان های شعر، نمایشنامه، مجموعه داستان، سرگذشت، داستان اپرا و مقاله از قلم او جاری شد. دیوان های پاسدار رؤیا (1932)، شکسپیر در هارلم (1942)، کشتزارهای حیرت (1947)، بلیت یکسره (1949)، مجموعه قصه های راه و رسم سفید پوست ها (1934)، خنده به جای گریه (1952)، وجه مشترک (1936)، سرگذشت دو جلدی "دریای بزرگ" و "حیرانی و سرگردانی" از آن جمله اند.

نمایشنامه ی "دو رگ" او که از قصه ای به نام پدر و پسر در همین مجموعه پرداخته است، دو سال روی صحنه ماند.

بند کفشت پاره می شه

- هر دو تاش هم

خودت هم خیلی عجله داری

- بلوز یعنی این.

تعریفی که لنگستون از بلوز می کند کلیدی است برای درک طنز گزنده او.  درد چنان سنگین است که دیگر از گریه هم کاری ساخته نیست. کار از گریه گذشته است، باید خندید.

بلوز یکی از اجزای اصلی جاز است که تم محزون و آهسته دارد و منشاء آن پنبه زار ها و مزارع توتون جنوب است. هیوز می گوید: "بلوز آوازی است از درون رنج، از سر بی باری، گرسنگی و ناامیدی در عشق در همین پهنه زمین -  و از این نظر درست نقطه مقابل اسپریچوال Spiritual است که آوازی مذهبی است برای آسمان و دنیای پس از مرگ. بلوز تقریباً حالت محزونی دارد اما وقتی کسی آن را می خواند مردم می خندند." این خنده دیگر از سر خوشی نیست، از سر درد است، خنده ملتی است که در طول قرن ها تو سری خورده و دشنام شنیده و حقوقش غصب شده است. این است که نمی شود جلو خنده را گرفت، همان طوری که بلوز خوانی روزی به هیوز گفت:

واسه این که یه هو نزنم زیر گریه

نیشمو وا می کنم و می خندم

وقتی پنبه رو می چینم

و کارمون میشه تموم،

ارباب پولا رو به جیب می زنه

و نصیب ما ها هیچی، همین.

از سال 1950 هیوز به نوشتن طرح ها و قطعات طنز آمیزی در مجله "شیکاگو دیفندر"(Chicago Defender) پرداخت. قهرمان این طرح ها آدمی است به نام جس، سمپل یا سیمپل که برای هر سؤالی جواب رندانه ای در چنته دارد. سیمپل سیاه صاف و ساده ای است (شبیه روباه!) که دیده ها و شنیده های آدم سیاه پوستی را در جامعه سفید پوست های آمریکا باز می گوید. با چنان بیانی که از صحتبش سیر نمی شوی. یقه ات را گرفت دیگر ولت نمی کند. سقراط سیاه رندی است که با سلاح طنز پته همه را روی آب می ریزد.

این طرح ها بعدها در چند مجموعه در آمد: "چنته سیمپل"، "سیمپل زن می گیرد" (Simple takes a wife)، و منتخب آن ها "نخبه سیمپل" (the best of simple) و سیمپل جز خود هیوز نیست که در ژوئن سال 1967 آخرین قطعه خود را نوشت: سیمپل می میرد.

شاید روحیه ملایم و صلح طلبانه سیمپل بود که نسل جوان تر نویسندگان سیاه پوست را از کوره به در کرد، طوری که هیوز را نویسنده ای قدیمی و یادگار دوره ی خاموشی، دوره ای که دیگر وجود ندارد، خواندند. (نیوزویک 5 ژوئن 1967)

لنگستون هیوز در همه آثارش، چه شعر و چه قصه و داستان و نمایشنامه، انسانی است آزرده و خشمگین و متأثر. از جامعه ای که از حل ساده ترین مسأله اش، روابط نژادی، عاجز است. از کسانی که غیر از خود کسی را نمی بینند و از سیاهانی که خود را به سفید ها فروخته اند.

قصه های این کتاب از مجموعه قصه های هیوز به نام "وجه مشترک" ترجمه شده است. همه این قصه ها در باره سیاهان نیست اما همگی وجه مشترک دارند: بشریت. 

(*) لینچ به معنای به دار آویخته شدن با طناب از درخت است.