به نقل از : پیام فدایی ، ارگان چریکهای فدایی خلق ایران

شماره  160 ، مهر ماه 1391

 

 

دو شعر :

 

دو شعری که در زیر آمده اند در جریان برگزاری مراسم "یاد یاران" در نروژ توسط یکی از فرزندان جانباختگان سال 60 به نام "صمد بهادری طولابی"، که در زمان شهادت پدرش ، کودکی بیش نبوده خوانده شد که مورد استقبال گرم جمعیت حاضر قرار گرفت .  یکی از سروده ها، شعر زیبای مبارزاتی که منتسب به مبارز نامی لرستان و یکی از فرزندان راستین مردم ایران، دکتر هوشنگ اعظمی است و شعر دوم نیز سروده ای ست که یکی از همرزمان پدر شهید این جوان مبارز در دوران کودکی صمد، به یاد پدر او و برای خود وی سروده و او را به تداوم راه نسل پدر تشویق کرده است.

 

سروده ای از فرزند مبارز خلق لُر و یکی از رزمندگان راستین مردم ایران،

دکتر هوشنگ اعظمی لرستانی

 

مکن گریه زمان گریه کردن نیست

مکن شادی که شادی، جز نشان ساده لوحی نیست

تفنگ را در دست بفشار

زمانِ انقلابِ خلقِ محروم است

چه شیرین است تفنگ در دست

سرود بر لب

به سوی آرزو رفتن

کبوترها!

زمانِ سختِ پرواز است

زمین تنگ است و راه آسمان باز است

کبوترها!

زمستان، سخت سنگین است

ببینید کوه ها، دشت ها، باغ ها را

ببینید تیرباران کبوترهای زیبا را

کبوترها!

ز خونِ هر چریکی، لاله ها روییده بر این دشت

به زیر پایتان، دشتی پر از خون است

کبوترها، کبوترها!

وطن قلبش درونِ خون می جوشد

اگر خون هم چنان باشد، وطن هرگز نمی میرد.

کبوترها، بهار آمد

ببینید لاله ها، گل ها، جوی ها را

ببینید اوج گیری کبوترهای زیبا را

نمی دانند کجایند کبوترها، نمی دانند

درون لاله اند؟

در آسمان هایند؟

و شاید ماهی آبند

کبوترها، همه جایند و هیچ جایند

کبوترهای رویین تن، چریک های عزیز من

اگر روزی هوا باران و برفی بود، غذا کم بود!

ز خون خویشتن شرابی سرخ می سازم

پیاله هاش چشم من

بنوشید خون من را لیک

گرچه هدیه ام ناچیز و ارزان است

بدانید! بدانید!

امیدهایم، آرزوهایم، همه چیزم

درون بال های تیزتان

پنهانِ پنهان است.

 

 

 

سروده یکی از دوستان همرزم  پدر صمد در سال 61

برای فرزند  خردسال وی

 

به صمد دُردانه یادگار رفیق حسن

 

از گذشته با تو سخن میگویم

 

ای یادگار روزگار رفاقت

ای نوگل شکفته به گُلراز آرزو

 

دارم هزار خاطره ...

از ریشه ات که در دلِ خاکِ وطن بِخُفت

 

آن جوششی که در رهِ خلق زِ کار ماند

 

با من هزار خاطره بگفت او

از روییدن تو در چمنِ زندگانیش

 

روئیدی و عاقبت چه بگویم که ناگهان

اندر بهارِ عُمر،  چمن شعله گشت و سوخت

با آتشی که خصم به روی چمن گشود

 

در یک غروب ِسرد

و یا در شبی سیاه

یا صُبحدَم که مرغِ چمن ناله سر دهد

آگه نیم 

 

ولی زِ دلش آگَهَم که گفت:

راهِ من آن رَهی ست که باید تو پوییَش

 

با خونِ خود نهاده ام از آنت ودیعه ای

باید بدوش گیری در روز کارزار

 

یکدم هر آنکه کُشت پدر را بسوزیَش.