به نقل از : پيام فدايي ، ارگان چريکهای فدايي خلق ايران

شماره 133 ، تیر ماه 1389 

 

پيام فدایی: مصاحبه ای که در زیر مشاهده می کنيد، متن گفتگویی با رفيق مظفر، یکی از کارگران قدیمی است که سالهای طولانی ای از زندگی خود را در کارخانه و در ميان کارگران ایران گذرانده و به عنوان یک فعال مبارز کارگری همراه آنان دست به مبارزه سياسی زده است .این مصاحبه که در ماه جون ٢٠١٠ صورت گرفته، منعکس کننده گوشه ای از تجارب رفيق مظفر در ارتباط با شرایط زیست و مبارزات کارگران زحمتکش ایران در زمان حاکميت رژیمهای ضد کارگری شاه و جمهوری اسلامی در فاصله بين سالهای ١٣۴۴ تا ١٣۶٠ است و پيام فدایی با هدف آشنا نمودن هر چه بيشتر خوانندگان با شرایط طبقه کارگر و انتقال تجارب فعالين کارگری به درج آن اقدام می ورزد.

 

بخش اول

مصاحبه با یک فعال کارگری

 

پيام فدائی: با تشکر از اين که اين گفتگو را پذيرفتيد. از آن جا که شما يکی از کارگران قديمی ایران هستید که سالهای طولانی ای از زندگی خود را در کارخانه و در ميان کارگران گذرانده و به همراه آنان دست به مبارزه سیاسی زده‌اید، و به اين اعتبار از نزديک با شرايط زيست و مبارزه کارگران آشنا می باشيد، و از آن جا که هدف از اين گفتگو آشنا نمودن هر چه بيشتر خوانندگان پيام فدائی با تجربيات فعالين کارگری می باشد، سپاسگزار می شويم اگر در اين گفتگو تجربیات خود را با ما در میان گذاشته و جنبه های گوناگون زندگی و مبارزه کارگرانی که با آنها کار و مبارزه کرده‌اید را توضیح دهید. به اين منظور اجازه بدهيد که قبل از هر چيز از شما بخواهم که خود را هر طور که مايليد معرفی کرده و بگوئيد که از چه سالی و در کجا کار خود را به عنوان یک کارگر شروع کرديد؟

رفيق مظفر: من مظفر هستم. سه ‌ماه‌ قبل از این که ‌به‌دنیا بیایم پدرم را از دست داده ‌بودم. من فرزند پنجم خانواده‌ بودم. هر کدام از ما به ‌ترتیب دو سال با هم فاصله‌سنی داشتیم. سنت‌های کهنه‌عشایری در کردستان حکم میکرد که‌مادرم بعد از درگذشت پدرم زن یکی از عمو هایم شود. مادرم با این حکم مخالفت کرد. در نتیجه ‌فامیل پدری من ، مادرم را از همه‌حقوق و مزایای مادری محروم و ما و اموال نا چیز باقی مانده از پدرم را بین خودشان تقسیم کردند.

موقعی که‌مادرم ما را به اجبار ترک کرد من کودک شیرخواره سه‌ماهه ای بودم که عمه ‌من مرا نزد خودش برده و نگه‌داری میکرد. همه‌ما یتیم بودیم و هر کدام در خانه‌ای و دور از هم زندگی میکردیم و تقریبا نسبت به ‌هم بیگانه ‌شده بودیم. برادرم که‌ده ‌سال از من بزرگتر بود چند ماه‌ بعد از فوت پدرم به کردستان عراق رفت. او پیشمرگه ‌و کادر حزب کمونیست عراق شده بود. من 9 ساله‌بودم که‌به‌دنبال برادرم به کردستان عراق رفتم. اوضاع نا به‌سامان آن زمان کردستان و نداشتن پناهگاهی که ‌بتواند مرا به‌ خود جذب کند و مشغولیت برادرم با کارهای حزبی، باعث شد که ‌به ‌ایران بر گردم. 11 ساله‌ بودم که ‌هنگام بر گشتن به‌علت خروج غير قانونی از کشور و تماس با برادرم، دستگیر و مدت 14 ماه ‌در زندان به مثابه يک زندانی سياسی زندانی شدم. من در دو سالی که‌در عراق نزد برادرم بودم هر چند تمام مدت در مقر های حزب کمونیست عراق از من مواظبت می‌شد، اما چیز زیادی از مبارزه ‌یاد نگرفتم. ولی در زندان قزل قلعه ‌تا حدی با مسایل سياسی و مبارزاتی آشنا شدم.

شعبه ‌سه ‌دادرسی ارتش بعد از ده ‌ماه‌ حکم آزادی مرا صادر کرد مشروط به ‌این که ‌من از حوزه ‌قضایی تهران خارج نشوم. اما عليرغم اين حکم عملا چهار ماه ‌دیگر در زندان قزل قلعه‌ ماندم و بعد آزاد شدم. دو روز بعد از آزادی به‌دادرسی ارتش مراجعه‌کردم و به‌اين حکم اعتراض کرده ‌و گفتم که‌ من جائی برای زندگی در تهران ندارم. باز پرس‌ام که فردی به نام سرهنگ سرفراز بود همراه ‌یک نامه ‌و یک مأمور مرا مانند یک زندانی به ‌"کارگاه‌ شماره‌ یک وزارت کشور" در کرج فرستاد. تا آن جا که‌ من اطلاع دارم، بر اساس اصل چهار همکاری های ایران و آمریکا مراکزی برای تربیت جوانان بی بضاعت و روستایی در نظر گرفته ‌شده بود تا آن ها در اين مراکز ‌آموزش ببینند. بودجه ‌این طرح در اختیار وزارت کشور قرار گرفته ‌بود. دو کارگاه ‌در ایران احداث شده‌ بود که ‌تمام امکانات آموزشی در آن موجود بود. کارگاه ‌شماره ‌یک در کرج و شماره‌ دو در اصفهان بود.

به‌این صورت من از زندانی آزاد شدم و به ‌زندان دیگری منتقل شدم. کارگاه آموزشی مزبور شبانه‌روزی بود و من بعد از سه‌سال در رشته ‌حفاری دیپلم گرفتم و به ‌این وسیله ‌وابسته ‌به ‌تهران شدم. بعد از اخذ دیپلم در این رشته‌ همه ‌امید من این بود که‌در شرکت نفت استخدام شوم. اما آن شرکت به‌هیچ کدام از در خواست های من و تا جائی که مي‌دانم سایرین جوابی نداد. خلاصه جهت پيدا کردن کار برای امرار معاش به‌همه ‌جا مراجعه‌ می‌کردم از شرکت نفت تا وزارت کشاورزی . آن زمان من سنم حدود  17 سال بود.  بالاخره در جوراب بافی استارلايت که‌ آن زمان در خیابان دماوند بود کار پيدا کردم. اين اولین کارخانه‌ای بود که‌من در آن کار کردم. من برای شیفت شب استخدام شده ‌بودم و همین مسئله ‌باعث شد که‌ من دوام نیاوردم، چون روزها امکان استراحت نداشتم. سپس در یک کارخانه ‌لاستیک سازی بالاتر از کارخانه ‌استارلایت استخدام شدم. کار در اين کارگاه بسیار سخت و دشوار بود. ما با لاستیک های کهنه ‌و فرسوده ‌میبایست لاستیک کف ماشین، لاستیک گلگیر کامیون و سواری تولید میکردیم. کار در آن جا به‌ حدی سخت بود که ‌باید بگویم، خوشبختانه‌ این کارخانه ‌بعلت عدم رعایت بهداشت توسط وزارت بهداشت بسته‌ شد و به اين طريق من هم آزاد شدم. بعد در کارگاه پلاستیک سازی ای که در زیر زمین یک ساختمان نو ساز بالاتر از ایستگاه‌ حسینه ‌ارشاد قرار داشت، استخدام شدم. این کارگاه‌ هیچگونه ‌تابلو و نام و نشانی نداشت. تولید آن عبارت بود از انواع دستکش بنایی و آشپزخانه‌ و بادکنک. در اینجا هم به‌علت کمی مزد من بیش از یکماه‌ کار نکردم و برای کار به‌ جاده‌کرج رفتم. به‌عنوان کارگر ساده ‌در‌ کارخانه ‌"سویچ و پریز تکنیک" استخدام شدم . اين کارخانه در جاده‌ کرج و روبروی گرمدره در میان باغی که ‌متعلق به‌ صاحب کارخانه ‌بود قرار داشت. مزدی که‌ میگرفتم مزد یک کارگر ساده‌ بود، اما شرط استخدام اين بود که ‌بتوانم خط آقا ناصر صاحب و مدیر و مسئول کارگاه‌ را بخوانم و قالب ها را از هم تشخیص بدهم، پرس را طوری تنظیم کنم که‌مواد پلاستیکی به‌ اندازه ‌وارد قالب شود و اضافه ‌نباشد. اگر همه ‌این ها با سرعت و دقت انجام نمی‌شد غروب می بایست که ‌اخم و تخم آقا ناصر را تحمل میکردم و روز بعد به‌شکلی بايد جبران می‌کردم. در این کارگاه‌ که ‌روی هم رفته ‌حدود 3 ماه‌ در آن جا کار کردم  تجربه ‌چندانی کسب نکردم و مسئله ‌خاصی را به ‌یاد ندارم. تولید این کارگاه‌ هم عبارت بود از اسباب بازی های ارزان قیمت، آفتابه ‌و انواع سطل پلاستیکی. درست اوایل سال 1344 بود که ‌در کارخانه‌ قرقره‌ زیبا در جاده‌ مخصوص کرج استخدام شدم. دو سال در این کارخانه ‌کار کردم و سپس به ‌کارخانه‌ درخشان که‌ جزو همین مجموعه‌ صنعتی بود منتقل شدم و تا سال 1360 در همين کارخانه به کار مشغول بودم.

سوال: ساختار اجتماعی طبقاتی کارگران در آن زمان چگونه ‌بود؟

زمانی که ‌من به‌ عنوان کارگر ساده‌ وارد کارخانه‌ شدم (سال1344) در درون تمام کارخانجات منطقه جاده‌ قدیم و جدید و جاده‌ ساوه‌ و جاده‌ آبعلی این تقسیم بندی (چیزی که‌من آن را ساختار نا همگون طبقه‌ کارگر در آن دوران) می‌نامم وجود داشت. اگر اجازه ‌بدهید مختصری در مورد این قشر بندی صحبت کنیم.

کارگران قدیمی‌: گارگرانی که‌ در کارخانه ‌به‌ آن‌ ها می‌گفتند کارگران قدیمی در سال های 1340 حدود 50%  از کل کارگران را تشکیل می‌دادند. کارگران قدیمی کارخانه‌ های قرقره ‌زیبا و درخشان کارگرانی بودند که ‌از روزهای احداث کارخانه ‌به‌ عنوان کارگر ساختمانی که آن زمان آن ها را "عمله‌" خطاب می کردند، سنگ بنای کارخانه ‌را گذاشته ‌بودند. هنگامی که ‌سوت افتتاح کارخانه ‌به ‌صدا در آمد بیل و کلنگ را به ‌کناری گذاشتند و پریدند پشت ماشین‌ های ریسندگی و سایر کار ها. حقوق کارگر در کارخانه ‌از دستمزد یک کارگر ساختمانی کمتر بود. اما از آن جائی که‌ میبایست آینده‌ای برای خود بسازند، آن ها مستمری کم ولی همیشگی را بر دستمزدهای روزانه ‌اما کمی بیشتر که‌گاهی هست و گاهی نیست ترجیح دادند.

کارگران قدیمی کارخانه ‌ها اکثرا بعد از این که‌ کار با ماشین ‌ها را یاد گرفتند و بیمه‌ شامل حالشان شد در نزدیکترین محل مسکونی به‌ کارخانه ‌به‌ فکر سکونت افتادند. از آن جائی که ‌می‌ترسیدند کار را از دست بدهند فقط ایامی را به ‌روستا می‌رفتند که ‌جزو مرخصی سالانه ‌آن ها بود. آن ها کم کم آن چند روز مرخصی را هم دیگر به‌ده ‌نرفتند و به‌ عقب افتادگی های زندگیشان پرداختند. در طی چند سال این دسته ‌از کارگران از پایگاه ‌دهقانی و پیوندهای روستایی کاملا کنده‌ شدند. آن ها جز محیط کار – کارخانه‌ - و محل زندگی که ‌معمولا همه‌کارگر نشین بودند جای را نداشتند که ‌بروند. در این دو محل بود که ‌یاد گرفتند چگونه‌ کارگر شوند. یاد گرفتند که‌در درون طبقه ‌جدیدی عضو شده‌اند. آن ها پرولتریزه ‌شدند. راه‌ مبارزه‌ را یاد گرفتند و عملا وارد کارزار شدند. مهم نیست که‌کمتر موفق بوده‌اند اما از تلاش باز نايستادند و حتی زمان هائی که‌عقب نشینی کردند در حين نبرد سنگر را خالی می‌کردند ولی هیچگاه ‌سنگر را کامل تسلیم نکردند.

این کارگران می‌دیدند و می‌شنیدند، درک می‌کردند و منتقل می‌کردند و حرفشان در ميان بقيه کارگران برو داشت. با توجه به تجربه شان  آن ها عملا نقش پيشروان بقيه کارگران را پيدا کردند. آن ها پیشگام عملی طبقه ‌کارگر بودند. افرادی که شم سیاسی داشتند و یا با شم سیاسی وارد کارخانه ‌ها شدند با اتکا به‌ این پيشروان طبقه ‌بود که ‌توانستند کاری انجام دهند. مطمئنم که‌در صورت عدم حمايت این دسته ‌از کارگران اگر گردانی از کادر های ورزیده ‌یک تشکیلات به‌درون کارخانه‌ای میرفت کاری نمیتوانستند انجام بدهند. اگر هم انجام می‌دادند بازده ا‌ش به‌ اندازه‌ای که ‌با حضور این دسته ‌از کارگران انجام می‌دادند نمیرسید.

کارگران به‌اصطلاح روشنفکر: این کارگران بازماندگان دوران قبل از کودتای 28 مرداد بودند. اکثرشان شهری بودند و سواد داشتند. آن ها مقداری در دوران جوانی در مدارس و محل زندگی با حزب توده‌ و یا با جبهه ‌ملی فعالیت کرده‌ بودند. تعداد آن ها کم بود اما اگر در کار های مبارزاتی با آن ها مشورت نمی‌شد بعدا از مخالفین می‌شدند. آن ها با کارفرما همکاری نمی‌کردند اما مشکل کار کردن با آن ها این بود،‌هر پیشنهادی که ‌به ‌آن ها داده‌ می‌شد آن ها روش خود را پیشنهاد می‌کردند و راه‌ حل های آن ها هم همیشه‌اشتباه ‌از آب در می‌آمد.

کارگران مذهبی که‌ همه‌ چیز را نتيجه قضا و قدر میدانستند: وقتي که قرار بود اعتراضی شکل بگيرد ساعت ها وقت صرف میشد تا این دسته ‌از کارگران را قانع کنیم که ‌به ‌پای مبارزه ‌بیایند. آن ها می‌گفتند نمیشود هیچکاری کرد چون مشی خداوند این است. درست است که ‌ظلم هست اما واگذار کنید به‌ خدا و روز قیامت.

کارگران جدید روستائی: این ها همیشه‌ در اکثریت بودند. اما متاسفانه ‌بسیار نا آگاه ‌بودند. برای کشاندن این دسته ‌از کارگران به‌ مبارزه‌ از هر زبانی استفاده‌ می‌شد. کارگران قدیمی را خسته‌ می‌کردند و ناچار گاهی کارگران قدیمی آن ها را با زور و تهدید به‌ صف خود می‌کشیدند. در بعضی موارد اگر کارگران قدیمی خود تشخیص می‌داند که ‌از عهده‌ کار بر میایند دیگر لزومی نمی‌دیدند که ‌با آن ها مشورت کنند.

کارگران فصلی و روستایی به‌ مسایل کارگری علاقه ‌چندانی نشان نمی‌دادند. فصلی کار می‌کردند. پولی در می‌آوردند و بر می‌گشتند روستا تا با آن پول عروسی کنند و یا گوشه‌ دیگری از زندگی را پر کنند. از سال های 50 به ‌بعد آن دسته ‌از کارگران فصلی که ‌به ‌هر دلیلی نمی‌خواستند پای بند شهر شوند دیگر کمتر به ‌کارخانه ‌‌ها مراجعه‌ می‌کردند چون در شرکت ‌های ساختمانی دستمزد بیشتری می‌دادند. جای دیگری که ‌این دسته ‌از کارگران را به‌ خود جذب کرد آهن گری های بود که‌آهن اوراقی و قراضه ‌را پرس می‌کردند. این آهن گری ها با راه‌ اندازی ذوب آهن در ایران و پاکستان توسعه ‌پیدا کردند. آهن آلات را دپو می‌کردند و بعد پرس می‌کردند و به ‌ذوب آهن اصفهان می‌فروختند و یا به ‌پاکستان صادر می‌شد. کارگرانی که‌در این جور جا ها کار می‌کردند، در همان جا میخوابیدند. هیچگونه ‌شرایط ایمنی کار در بین نبود. یکی از هم ولایتی های خود من در آن جا دستش قطع شد و کارفرما حتی پول روز بعدش را نداد.

یکی دیگر از افرادی که‌در یک کارگاه ‌آهن فروشی کار می‌کرد، (سید اسماعیل حسینی) یکی از اعضاء سازمان چریکهای فدایی خلق ايران بود. وی از روستاهای سنندج بود و با بهروز سلیمانی در ارتباط بود. او در یکی از این کارگاه‌ ها که نزدیکی های میدان شوش قرار داشت، کار می‌کرد و من با او رابطه‌دوستی داشتم و برای دیدنش گاهی به ‌آن جا سر می‌زدم. او در همان محل کارش می‌خوابید. اسماعیل بعد ها در رژيم جمهوری اسلامی دستگير و سپس اعدام شد.

کارگرانی که ‌پایگاه‌ طبقاتیشان خرده‌ بورژوازی بود: این دسته‌ از کارگران که قدیمی هم بودند، از همه ‌قشرهای دیگر منفعل تر بودند. آن ها معمولا خانه‌ای داشتند و گاه اتاقی را به ‌اجاره‌ می‌دادند. اکثر آن ها شغل دوم داشتند. برخی از آن ها خانه‌ای که‌داشتند طوری بود که‌ یک مغازه‌ کوچک باز کرده‌ بودند و مقداری مایحتاج محل را در آن ریخته‌ و کاسبی می کردند و یا این که‌در همان مغازه‌ به ‌حرفه‌ای مشغول بودند. اين ها هیچگاه‌ در مبارزات کارگران به‌شکل جدی شرکت نمی‌کردند اما بعد از انقلاب خود را وارث همه ‌چیز می‌دانستند.

کارگران لومپن: (من نمیدانم که‌ از نظر تئوريک کلمه ‌لومپن در مورد این دسته‌ از کارگران صحیح باشد یا نه‌؟) اما ما دو دسته ‌اراذل و اوباش داشتیم. دسته‌ اول کسانی بودند که ‌بچه‌شهر بودند و بر اثر فقر و نداری خانواده ‌از درس و مشق مانده‌ بودند و کارشان شده‌ بود اوباشگری. اما آن ها مجبور بودند برای گذران زندگی خصوصی خودشان شغلی داشته باشند. آن ها به‌ کارخانه ‌ها مراجعه ‌و کار پیدا میکردند، اما هیچگاه ‌کمک خرجی به ‌خانواده‌ نمی‌دادند. دسته ‌دوم کارگران روستائی بودند. این ها بعد از این که ‌‌استخدام می‌شدند آلوده ‌سینما و فیلم ‌های عاطفی هندی و یا پلیسی مثل فيلم‌ های جیمز باند می‌شدند. رفت و آمد به‌ محلاتی که‌ در آن جا ها مواد مخدر خرید و فروش میشد، آشنای با زنان تن فروش و مشروب خواری، به‌سرعت آن ها را فاسد می‌کرد. این ها استعداد به‌ خرج می‌دادند و سریع، لهجه‌ تهرانی را یاد می‌گرفتند و چاقوی ضامنداری در جیب می‌گذاشتند و تمام در آمد خود را در جمشید و کاباره های ارزان قیمت خرج می‌کردند. این کارگران در درون کارخانه‌ هر چند از کارگران قدیمی حساب می‌بردند اما همیشه ‌موی دماغ مبارزات کارگری بودند و صاحبان کارخانه ‌با یک پرس چلوکباب میتوانستند که‌ آن ها را علیه ‌کارگران بسیج نمایند. در انقلاب این کارگران اکثرا وارد بسیج محل و کمیته‌های ضد انقلاب خمینی شدند بعضی از آن ها در اين نهاد ها حتی همه‌ کاره‌ شدند.

این طیف بندی، قشربندی، تقسیم بندی و یا هر چه‌ که ‌شما می‌خواهید اسم بگذارید در تمام منطقه کارگری جاده ‌مخصوص و قدیم کرج، جاده‌ ساوه‌ و آبعلی با تجربه‌ من و با برداشت من، وجود داشت. و مخصوص تنها جاهائی که‌من در آن کار کرده‌ام نبود. اما این فقط تجربه‌ یک نفر بیش نیست و امکان این که ‌من در این مورد اشتباه‌ بکنم زیاد است ولی نمیتوانم از گفتن آن به‌صرف یک احتمال صرف نظر کنم.

ادامه دارد...