به نقل از : پيام فدايي ، ارگان چريکهای فدايي خلق ايران

شماره 108 ، خرداد ماه 1387 

 

بخش نهم

 

مصاحبه پیام فدائی با رفیق محمود خلیلی،

از بازماندگان قتل عام زندانیان سیاسی در سال 67

 

پیام فدائی: کلاً فضای زندان (گوهر دشت) از نظر سرکوبگری و مقاومت زندانی در بدو ورود شما چگونه بود؟

پاسخ: شرایط نسبت به زندان قزل حصار بهتر بود. در اینجا در ابتدا ما با دو طیف پاسدار مواجه شدیم. یکی پاسداران قدیمی زندانها که همان لمپن های کمیته ها بودند و دیگری دانشجویان تحکیم وحدتی بودند که پاسدار- دانشجو بودند. برخورد با این دو طیف یک برخورد دوگانه بود. هر چند پاسدار- دانشجویان بیش از 6 یا 7 ماه دوام نیاوردند و از زندان رفتند.

 

پیام فدائی: پاسدار- دانشجو !؟ آنها چه کسانی بودند؟

پاسخ: اتفاقاً در همان ابتدا بحث این که آنها چه کسانی هستند و ما چه برخوردی باید با هاشون داشته باشیم در بین خود ما مطرح بود. در اینجا مورد خاصی را که خودم برخورد داشتم، توضیح می دهم.

در بین نگهبانان پاسداری بود بنام «مهدی »، جوانی حدود 22 ساله بود. هر بار که شیفت او بود ما به راحتی می توانستیم نفت دریافت کنیم و یا جیره غذائی که به ما داده می شد کامل تر بود. از اینجا می شد حدس زد که پاسداران دیگر از جیره غذائی می دزدند. در ابتدا من با او تند بر خورد می کردم ولی او سعی داشت رابطه عاطفی با زندانیان بویژه با من بر قرار کند. ابتدا فکر می کردم که او تلاش دارد از این روابط سوء استفاده نماید و در بند جو بی اعتمادی بوجود آورد. از این رو در تمام موارد بر خورد با او، یکی از بچه های کارگری را هم بهمراه خودم جلو درب می بردم. در شرایطی چند روزی آنفلونزا دربند همه گیر شد. اغلب زندانیان به آن مبتلا شده بودند. خود من هم به شدت سرما خورده بودم.  به هر کدام از پاسدار ها می گفتیم که خارج از نوبت هفتگی یکی دو نفر از ما را به بهداری ببرند قبول نمی کردند. این پاسدارها عبارت بودند از: عباس کولیوند که بچه ها به او خر گاز گرفته می گفتند (چون یک طرف صورتش سالک داشت)، ادهم ، او مرد مسنی بود و ظاهر آرامی داشت ولی وای به روزی که کسی برای تنبیه چشم بسته گیر او می افتاد، یکی دیگرعلی شوتی بود. بچه ها این اسم را بخاطر آن روی او گذاشته بودند چون در ابتدای ورود به گوهر دشت تلویزیون مدار بسته نبود و هر روزبچه های سالن او را برای تنظیم آنتن تلویزیون به روی بام می فرستادند. او در اصل آدم دم دمی مزاجی بود و خیلی از مواقع  بچه ها به راحتی او را دست می انداختند( هر سه این پاسدارها در قتل عام های تابستان 67 فعال بودند). در نوبت هفتگی، مهدی سر شیفت بود. بنا شد که او 9 نفر را به همراه من (10 نفر) به بهداری بفرستد ولی من شخص دیگری را که از خودم بیمار تر بود با آنها فرستادم. روز بعد حوالی 8 شب او درب سالن را باز کرد. من چون در سلول دراز کشیده بودم، کارگری جلو درب رفت. ولی مهدی خواهش کرد که من را صدا بزنند. من رفتم جلو درب و او پاکتی به دستم داد و گفت این داروها را از بیرون زندان تهیه کرده ام، خواهش می کنم از آنها خودت هم استفاده کن، ضمنا" کسی نفهمد که این دارو ها را من برای تو آورده ام، امکان دارد داخل بند آنتن داشته باشید برای من خیلی بد می شود. مهدی در ادامه در توضیح علت این کار خوب خود گفت من در رابطه با برخوردی که دیشب کردی (یک بیمار دیگر را جای خودت به بهداری فرستادی) خیلی فکر کردم، دیدم این هم تنها کاری است که من از دستم بر می آید.

 

قسمت فوق را گفتم تا حداقل شناخت از مهدی را شما هم داشته باشید. او مفصلا" توضیح داد که باندی از پاسداران، جیره زندانیان را نصف می کنند و بقیه را با خود می برند خارج از زندان و گفت که از دست آنها (تعدادی از پاسداران دیگر) کاری ساخته نیست و این به شدت آنها را آزار می دهد.

 

پیام فدائی: جالب است. تا کنون در خاطرات زندانیان سیاسی به چنین موردی برخورد نکرده  بودیم. پس مهدی با بقیه پاسداران فرق داشت. شما چرا عنوان پاسدار- دانشجو را برای چنین تیپی بکار می برید؟

پاسخ: اجازه دهید با ذکر خاطره ای از مهدی، این موضوع را روشن کنم.

 در شب یلدای سال 65 بین ما و زندانبانان یک درگیری بوجود آمد که در این رابطه من از طرف پاسداران مورد ضرب و شتم قرار گرفته و در سلول انفرادی محبوس شدم. در جریان این موضوع چندی بعد که از هوا خوری بر می گشتم روی پله ها مهدی را دیدم که از من پرسید اینجا چه می کنی ؟ به سردی گفتم تو که باید بهتر بدانی، و اضافه کردم حتما" خودت در جریان همه مسائل هستی، شاید هم یکی از کسانی که آن شب مرا کتک می زد خودت بودی!

مهدی در حالی که خیلی ناراحت بنظر می رسید، شروع به قسم خوردن کرد و گفت که من اصلا" در آن شب زندان نبودم. از چیزی خبر نداشتم فقط بچه های سالن 2 گفتند که تو توی انفرادی هستی. این را گفت و بدون اینکه درب هواخوری را ببندد، رفت. سه یا چهار روز بعد، من توی سلول نشسته بودم که صدایم کردند. وقتی جلو درب سالن رفتم مهدی را دیدم.

گفت: می خواهم خداحافظی کنم .

-جوابی ندادم. فقط نگاهش کردم .

مهدی به حرفش ادامه داده گفت: "ما 40 نفر دانشجو بودیم. با امید به اینکه می توانیم در زندان خدمتگزار نظام باشیم و می توانیم بخاطر معلوماتمان با زندانیان برخورد ارشادی داشته باشیم، به اینجا آمدیم. ولی متاسفانه اینجا پی بردیم که خانه از پای بست ویران است". در ادامه صجت هایش او گفت که "ما همگی استعفا داده ایم. البته استعفای ما را همینجوری قبول نمی کنند. گفتند یا جبهه یا اینجا! ما هم عنوان کرده ایم می خواهیم به جبهه برویم." او نگرانیش را در مورد ما زندانیان سیاسی به این صورت ابراز داشت: "من نمی دانم چه بر سر شما در اینجا و چه بر سر من در جبهه خواهد آمد. ما در اینجا درس های زیادی گرفتیم. من خودم خیلی چیز ها را که نمی دانستم حالا می دانم." مهدی حرفهایش را با تشکر از ما پایان داد: "من، نه به عنوان یک پاسدار بلکه به عنوان یک انسان، برای تو آرزوی موفقیت دارم. من چیز های خوبی یاد گرفتم". در مقابل این صحبت ها در حالی که نمی دانستم چه جوابی به او بدهم کمی نگاهش کردم و بعد لبخندی زده و به او گفتم که امیدوارم در شرایط دیگری  دوباره ببینمت و دستش را به گرمی فشردم. او در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود، درب را بست و رفت. من نمی دانم بعداً چه بر سر مهدی و 39 نفر دیگرشان آمد. ولی این تجربه مهدی بیانگر آن است که هیچ کس حتی با اندک جوهره انسانی هم نمی تواند در خدمت این نظام باشد.

 

پیام فدائی: جمهوری اسلامی برای این که بتواند نظم ظالمانه سرمایه داری وابسته را در ایران حفظ کند، مرتکب چنان جنایات و اعمال دیکتاتوری شده و می شود که هر کسی که خواستار کمک به همنوع خود باشد، با اندک آگاهی و با اندک جوهره انسانی در می یابد که در این سیستم خانه از پای بست ویران است. در اینجا بهتر است در مورد اشکال و نمونه های مقاومت زندانيان در مقابل زندانبانان در زندان گوهر دشت صحبت کنید.

پاسخ: در رابطه با اعتراضات زندانیان در سالهای 65 تا 67 در گوهر دشت موارد فراوانی وجود دارد. آنها را می شود ذکر کرد که البته شاید از چهار چوب بحث خارج شود ولی من تیتر های آنها را در زیر می آورم:

1-      سالن 2 گوهردشت : اول دی ماه سال 65 تحریم سه روزه غذا در اعتراض به انتقال مسئول بند و 13 نفر از بچه ها ( بخاطر برگزاری شب یلدا) به انفرادی.

2-      اوایل سال 66 ، خودسوزی یکی از بچه های مجاهد در سالن 3 با نفت چراغ خوراک پزی و اعتراضات و تحریم غذا و ملاقات.

3-      یورش شبانه (سر آمار) به سالن یک و بردن چراغ های خوراک پزی و اعتراض کل سالن ، یورش گارد ضربت و انتقال 23 نفر به انفرادی ، تحریم غذای 2 روزه و یک وعده ملاقات اوایل سال 66.

4-      خرداد ماه سال 66 سالن 1 تحریم 2 وعده غذا در رابطه با ضرب و شتم بچه های بند بخاطر ورزش جمعی.

5-      اوائل سال 67 سالن 6 پس از ضرب و شتم یکی از زندانیان (این سالن مختص زندانیان سیاسی چپ با احکام بالای ده سال بهمراه 32 نفر از بهائی ها بود) تصمیم به تحریم یک وعده غذا گرفته شد که در پی آن مدیر داخلی زندان هر شب برای گرفتن آمار وارد سلول ها می شد وبعلت جواب ندادن به سلامش، زندانیان را مورد ضرب وشتم قرار می داد. از این رو با تحریم یک وعده ملاقات این ضرب و شتم ها قطع شد.

6-      از 5 مرداد 67 (شروع کشتار زندانیان سیاسی و قطع کامل حداقل های موجود مثل ملاقات، بهداری، روزنامه، تلویزیون، هواخوری و....) تا 5 شهریور 67 سه بار تحریم غذا در سالن 6 گوهردشت صورت گرفت.

 

پیام فدائی: انتقال این تجربیات به دیگران واقعاً کار لازمی است. مبلغین رسمی و غیررسمی رژیم همواره کوشیده اند این طور جلوه دهند که گویا در دهه 60 در مقابل سرکوب و یا به زعم آنها قدر قدرتی جمهوری اسلامی، زندانیان سیاسی یارای مبارزه و مقاومت نداشته و هیچکس نتوانست در مقابل آنها مقاومت نماید. متأسفانه در بعضی از خاطراتی نیر که در رابطه با زندان های دهه 60 نوشته شده، عمدتاً بر سرکوب ها تأکید شده و در این کتاب ها، گویی که نویسنده بیشتر عدم مقاومت ها و روحیه باختن ها را در زندان دیده، از مقاومت و وجود روحیه مبارزاتی در زندانیان سیاسی در سال های مختلف کمتر سخن رفته است. ولی همین مواردی که شما قبلاً ذکر کردید و یا اکنون در مورد زندان گوهر دشت می گویید، نشان می دهد که علاوه بر این نمونه های برجسته ، ده ها مورد کوچک دیگر نیز از مبارزات زندانیان سیاسی در زندان جریان داشته است که همگی در مجموع بیانگر مبارزه و مقاومت زندانیان سیاسی در برابر رژیم در آن دهه خونبار می باشد.  اجازه دهید در مورد هر یک از این مبارزات که نام بردید، تا آنجا که امکان دارد بپرسیم. پس لطفاً بگویید، 

اعتراضاتی که در شب یلدا در سال 65 بوجود آمد، چگونه بود و چرا و چگونه شکل گرفت؟

پاسخ:  در رابطه با شب یلدا زندانیان تدارک مفصلی دیده بودند. آن شب ، شب جمعه بود و بر خلاف هر شب پاسداران خیلی زود برای آمار گرفتن آمدند و سفره های چیده شده داخل اتاقها را دیدند ولی واکنشی نشان ندادند . اما ساعت 10 شب در حالی که همه در سلول ها مشغول ترانه خوانی و سرود خوانی بودند، به سالن یورش آوردند و آن هائی را که در راهرو قدم می زدند به حسینیه فرستادند.  پاسداران درب هر سلولی که جمعیت داخل آن بود (به هر تعداد) را قفل نمودند. من داخل سلول 16 با نزدیک 45 تا 50 نفر نشسته بودم که درب سلول را بستند. بعد متوجه شدم که دنبال مسئول بند می گردند. با زدن مشت به درب، آنها را متوجه حضورم داخل سلول درب بسته کردم. وقتی آنها آمدند و از سلول بیرون آمده و وارد راهرو شدم، درب را پشت سر من بستند. من دیدم که گارد ویژه زندان به سر کردگی داود لشکری سالن را قرق کرده است. آنها در حالی که مرا بطرف زیر هشت وراهر اصلی زندان هل می دادند، داود لشکری می گفت وقتی مسئول بند این باشه بهتر از این نمیشه .

در راهرو اصلی مرا لگد زدند و در زیر هشت چشمانم را بستند و مجبورم کردند که رو به دیوار سر پا بیایستم. بعد از مدتی تعدادی از بچه های سالن را هم بیرون آوردند و در کنار دیوار قرار دادند.  بعد از مدتی وقتی اسامی آنها را می نوشتند، متوجه شدم همه از سلول 11 و از بچه های مجاهد هستند که عبارت بودند از: ساسان محمودی، مجید ملکی انارکی، مسعود دلیری، عباس یگانه جا، محمد رضا شهیر افتخار، حمید لاجوردی، احمد علی وهاب زاده، جواد ناظری، ابراهیم حبیبی، محمد- ا، ناصر- ق، ومحمد رضا – د (9 نفر این عزیزان چندی بعد در قتل عام سراسری سال 67 به دار کشیده شدند). بعد از حدود یک ساعت داود لشکری به اتفاق عباس کولیوند آمدند و شروع به بازجوئی کردند. وقتی من توضیح دادم که داخل سلول خودم (سلول 16) بودم و هیچ کدام از ما کار خلافی انجام نداده ایم، پس از مدتی جروبحث لشکری گفت: تو می توانی به سالن برگردی . گفتم بقیه چی ؟ چون اینها هم داخل سلول خودشان بوده اند وهمه از یک سلول هستند.

لشکری گفت : به تو چه ربطی دارد ؟ گفتم شما مرا بعنوان مسئول بند بیرون کشیدید پس من به عنوان مسئول بند می توانم در باره وضعیتی که برای تعدادی از افراد بند بوجود آمده، سئوال کنم .

لشکری به عباس کولیوند گفت : همه را بجز مسئول بند بفرست داخل بند.

وقتی بچه ها را فرستادند داخل بند، لشکری در حالی که هر چه ناسزا بلد بود نثار من می کرد بهمراه چند نفر دیگر روی سر من ریختند وشروع به کتک زدن و ضرب وشتم من نمودند. پس از خوردن کتک مفصل، تا حوالی صبح مجبور شدم توی راهرو اصلی سرپا بایستم. حدود ساعت 6 مرا هم به بند برگرداندند. با این حال روز شنبه 2 دی ماه 65 ساعت 5/8 صبح، من و 12 نفر بچه های مجاهد را با چشم بند از بند خارج کردند.  ابتدا همه ما را به یک فرعی و سپس به انفرادی فرستادند. اتهاماتی که به ما زده بودند شورش در زندان به مناسبت بمباران کرمانشاه بود (جشن شب یلدا را این ها به بمباران کرمانشاه وصل کرده بودند). بعد از 40 روز، مرا بجای سالن 2 به سالن 1 منتقل کردند. در آنجا فکر می کنم بخاطر آشنائی قبلی با یکی از زندانیان سیاسی به نام حسین حاج محسن که در سالن 1 بود و من از اوین او را می شناختم من را به سلول 15 فرستادند، در حالی که بچه های مجاهد همگی  به سالن 2 باز گردانده شدند. البته زندانیان سالن 2 به ضرب وشتم من و به انفرادی فرستادن 13 نفر از ما اعتراض کرده و از تحویل جیره هفتگی خود داری کرده بودند. همچنین آنها غذا را سه روز تحریم کرده بودند و بعد از آن هم هیچوقت حاضر نشدند که مسئول بند دیگری به بیرون معرفی نمایند. شاید این، اصلی ترین دلیلی باشد که مرا بجای سالن 2 به سالن 1 انتقال دادند.

 

پیام فدائی: از اعتراضات و مبارزات زندانیان در رابطه با چراغ خوراک پزی صحبت کردید. این موضوع چگونه بود؟

پاسخ: اوئل بهار سال 66 بود. ساعت 8 شب (زودتر از روزهای دیگر) پاسداری درب بند را باز کرد واعلام نمود برای آمار به سلوهای خودمان برویم. این کار طبق معمول بود اما هنوز چند دقیقه ای از به ظاهر آمار گیری نگذشته بود که حسین حاج محسن ( از هم سلولی های ما در سلول 15) طبق معمول همیشه، از کنار درب به داخل سالن سرک کشید و ناگهان شروع به داد زدن کرد که : آی دزد ، آی دزد! همه زندانیان از سلولها به راهرو ریختند و پاسداران را در حال بردن چراغ های خوراک پزی (که خودمان خریده بودیم ) دیدند. زندانیان به سمت سلولی که چراغ های خوراک پزی در آنجا بودند و در واقع تبدیل به آشپز خانه شده بود رفتند. مدیر داخلی زندان هم در وسط سالن ایستاده بود که زندانیان او را دوره کردند. یکی از پاسداران به سرعت از بند خارج شد. مدیر داخلی زندان ما را به حفظ  آرامش فرا خواند و وقتی اعتراضات بالا گرفت حکم کرد که به داخل سلولها بر گردیم. در بین بحث و جدل با مدیر داخلی زندان گروه ضربت سر رسید و با ضرب و شتم ما را به سلول ها فرستادند. بعد از چند دقیقه 23 نفر از زندانیان را از سلول ها بیرون کشیده و از بند (سالن) خارج کردند که بعد ها متوجه شدیم که آنها را در بیرون به شدت زده بودند و بعد به انفرادی فرستادند.

 

پیام فدائی: چرا یک مرتبه پاسداران اقدام به بردن چراغ های خوراک پزی از بند نمودند؟ این طور که معلوم است خودشان قبلاً موافقت کرده بودند که زندانیان ازاین چراغ ها در بند استفاده کنند. آیا موضوع خاصی پیش آمده بود؟

پاسخ: بلی، در همان زمان ما از طریق مورس یکی از زندانیان به نام نوری مطلع شدیم که یکی از زندانیان مجاهد با نفت چراغ خوراک پزی خود را به آتش کشیده و خود کشی نموده است. این را هم شنیدیم که این امر باعث شده بود که زندانیان مجاهد روز بعد را بعنوان تحریم و اعتصاب غذا اعلام کنند.

در سالن یک نیز که ما بودیم، بعد از کلی مشاوره و بحث در ارتباط با ضرب وشتم بچه ها و به انفرادی بردن آنها و همچنین بردن چراغ ها، از طرف زندانیان تصمیم به تحریم یک نوبت ملاقات و یک نوبت غذا گرفته شد که به اجرا در آمد.

 

ادامه دارد...

 

 

بازگشت به صفحه اصلی

http:/www.siahkal.com