به نقل از : پيام فدايي ، ارگان چريکهای فدايي خلق ايران

شماره 104 ، بهمن ماه 1386 

 

 

بخش پنجم

 

مصاحبه پیام فدائی با رفیق محمود خلیلی،

از بازماندگان قتل عام زندانیان سیاسی در سال 67

 

پیام فدائی: لطفاً این موضوع را تصریح  کنید که زمانی که شما را به قزل حصار منتقل کردند چه کسی مسئول زندان بود؟

پاسخ: حاج داود رحمانی آهن فروش سرآسیاب دولاب، یکی از لُمپن های درجه یک تهران مسئول این زندان بود.

 

پیام فدائی:  این فرد را چگونه توصیف می کنید و اگر ممکن است کمی ازبرخوردهای رئيس زندان به صورت خاطره هم شده بگوئيد.

پاسخ:  حاج داود رحمانی، اگر نگویم بی سواد ولی فردی کم سواد با خصوصیات کامل لمپنی ویژه خودش بود.  او بر خلاف تصویری که عده ای از زندانیان برایش ترسیم کرده بودند فرد زیرک وبا هوشی بود.  از مسائل سیاسی کوچکترین اطلاعی نداشت، با این حال در مدرسه توابین به سرعت مدارج ترقی را طی کرد.  به گفته زندانیان قدیمی تر کسی که هِر را از بِر تشخیص نمی داد حالا حداقل چند واژه سیاسی مثل، امپریالیسم ، سوسیالیسم ، سوسیا ل امپریالیسم و راه رشد غیر سرمایه داری را در صحبتهای جمعیش به خوبی استفاده می کرد. تازه کار بجائی رسیده بود که یکپا ادیب وسخنور وشاعر هم شده بود.  مثلا" نوروز سال 63 را که من هیچوقت فراموش نخواهم کرد، چرا که ما را از چند ساعت قبل از تحویل سال نو که حوالی ساعت 9صبح بود مجبور کردند دور سلول بنشینیم تا تیم توابین سخنرانی کنند. شاید یک ساعتی از تحویل سال گذشته بود وما هم چنان گرسنه منتظر پایان این شو و تحویل گرفتن نهار بودیم که خطبه آخر را حاج داود رحمانی خواند: بهار شده ، گلها شکوفه داده ، مردم خونه تکونی کردن زمین از نو زنده شده پس شما کی می خواید از خواب بیدار بشید.  عمر شما داره پشت این میله ها هدر میره و بهار پشت بهار میاد. بیائید خودتون را رها کنید ، خودتون را بشکنید ومثل سبزه و گیاه در دامن اسلام جوانه بزنید، شکوفه های امید باشید و......

این از تغییراتی بود که در کلام جمعی او پیدا شده بود . البته لازم می دانم خاطره دیگری هم از او بگویم.

فروردین ماه 63 بود حاج داود با یکی از نوچه هایش وارد بند شد، ظاهرا" برای سرکشی و رسیدگی به مشکلات زندانیان. چند تا از توابین هم دور و برش پرسه می زدند. محمد آوندی ، همایون گالیور، حسین مورچه خوار وتوابی بنام داریوش. من توی سلول 18 بودم ویکی از بچه های کُرد هوادار مفتی زاده در بالای تخت طبقه سوم درحا ل خواندن نماز بود.  آنها (هواداران مفتی زاده معروف به شمسی ها) عادت داشتند مدت زیادی دو دست خود را بصورت کاملا" باز به سمت آسمان دراز کنند و دعا بخوانند. حاج داود حدود 5 دقیقه ای به او خیره شد وبعد با لحن جاهلی گفت: لامصب بد جوری هوای سقف را داره می ترسه سقف بریزه روی سرش. توابین زدن زیر خنده و داریوش با صدای نازکی که داشت گفت: حاجی نماز خوناش اینجورین وای به حال بقیه که نماز نمی خونن.

حاج داود رحمانی سری تکان داد وگفت: خاک بر سرما هرچی آدم درست حسابیه اون طرف میله وایساده هرچی بچه مزلف سوسول مثل تو و امثال تو هست، دور و بر ما را گرفته تو هم اگر درست بودی سمت ما نمی اومدی.

این اولین بار نبود که من از مسئولین زندان این برخورد را با توابین می دیدم چرا که قبلا" هم تحقیر آنها توسط لاجوردی و بازجویان اوین را دیده بودم  ولی این، اولین باری بود که جلو جمع زندانیان مقاوم این کلمات از دهان کسی خارج می شد که خود را خدای قزل حصار و دارای قیامت با درجات مختلف می دانست.  ابراز این موضوع از طرف حاج داوود برای ما که در حالت دفاعی کامل بودیم اوج اقتدارمان را می رساند.  همانجا مسعود ط یواشکی زمزمه کرد: دیگه این یارو هم بریده (حاج داود) همشون نا امید شدن، دیگه کارد شون کُند شده و پوست ما چقدر کلفته، کاری نمی تونن بکنن .

      

پیام فدائی: به زندانیان هوادار مفتی زاده اشاره کردید. جا دارد که در اینجا از چگونگی روابط زندانيان سياسی با کسانی بگوئید که در ارتباط با سازمانهائی بودند که از رژيم حمايت می کردند.

پاسخ: در رابطه با زندان اوین، طی سئولاتی که در این مورد شده بود توضیحاتی را در رابطه با برخورد زندانیان با توده ای - اکثریتی ها دادم.  در قزل حصار هم تقریبا" با تفاوت هائی همان روابط سابق (عدم  برقراری روابط) حاکم  بود، با این تفاوت که آنها دیگر سینه چاک رژیم نبودند و کلک و پرشان ریخته بود. البته تا آمدن اکیپ توده ایها (صد و یازده نفر) تعداد اکثریتی - توده ای های بند یک واحد یک، بسیارکم و انگشت شمار بود.  با آمدن این اکیپ، صف آن تعداد اندک مستحکم تر نشد بلکه متزلزلتر شد. بالعکس صف توابین طویل تر شد. از این جمع فقط یازده نفر نماز نمی خواندند.  قبلا" بخاطر کم تعداد بودن نماز خوانها و توابین، نماز جماعت آنها در حسینیه برگزار می شد ولی حالا با حضور یکصد توده ای نمازخوان و 55 توابی که از کُردستان آمده بودند، صف طویلی در راهرو بند و روبروی سلول های ما بسته می شد.  آنها بعد از نماز روبه سلول ها بر ضد زندانیان مقاوم شعارسر می دادند.  این جماعت یکصد نفره توده ای تمام فشار وتلاششان را روی آن 11 نفر توده ای که حاضر به خواندن نماز نبودند گذاشته وتلاش داشتند آنها را هم وادار به نماز خواندن کنند.  البته بوجود آمدن چنین شرایطی خود بخاطر مرعوب شدن آنها ازشوکی بود که رهبرانشان به آنها وارد ساخته بودند.  تعدادی از اینها پس از مدتی که جو بند را دیدند دست از نماز خواندن کشیدند و الباقی بعد از رفتن حاج داود ترک نماز کردند.  ناگفته نماند سیاست های این جماعت توده ای در درون زندان عین سیاست های آنها در خارج از زندان بود. یعنی حکایت مرید و مراد ، درجه و رتبه (رده تشکیلاتی، هواداری و رهبری هم اینطور فهمیده می شد) دور می زد. در یک کلام گاهی مواقع انسان را یاد برخورد امرا با  گماشتگان در ارتش می انداخت. البته ناگفته نماند که تعدادی از آنها از این دایره مستثنی بودند که بیشتر این تعداد را می شد در بین 11 نفری که حاضر به خواندن نماز نبودند دید.  در بین آنها افرادی بودند که باشهامت نه تنها عمل کرد حزب توده بلکه کلیت حزب توده را نفی می کردند.  مسلما" برخوردی که زندانیان مقاوم با آنها داشتند متفاوت از برخوردی بود که با دیگر افراد حزب توده داشتند.  من اینجا از دکتر ر- س (بخاطر اینکه نمی دانم داخل ایران است یا خارج از ایران نام کامل اورا نمی برم) نام می برم که تقریبا" توده ایها با او قطع رابطه کرده بودند و او با زندانیان دیگر رابطه عمیقی برقرار کرده بود.

 

در مجموع برخوردی که زندانیان بعد از رفتن حاج داود از قزل حصار (با به پایان رسیدن یک دوره در زندان) با توده ایها واکثریتی ها داشتند، برخوردی در حد صنفی بود. این مرز بندی، با تمام تلاشی که آنها برای به میدان فرستادن چهره های نسبتا" خوبی چون خلیل ابرقوئی، علی نعیمی ، کیوان مهشید و.....بکار بردند، هیچگاه ازبین نرفت وروابط زندانیان سیاسی مبارز با توده ای های مورد بحث بیش از این گسترش پیدا نکرد. در بین اکثریتی ها هم با اینکه طیف های متفاوتی را شاهد بودیم و در بین آنها کسانی بودند که فقط در یک مقطع کوتاه با این جریان همکاری کرده بودند وبعد از آن جدا شده بودند ولی بقول یکی از آنها (چون نمی دانم از طرف او مجاز هستم یا نه اسمش را نمی آورم)، مهر و داغ ننگ روی پیشانی آنها هم خورده بود. اگر چه دیگر این افراد مشخص بر اساس گفته خودشان فرسنگها با اکثریت نگهدار، فتاح پور وجمشید طاهری پور فاصله گرفته بودند.

کلا" بعد از حضور سران حزب توده در تلویزیون، پرو بال این جماعت ریخته بود و تلاش برای جبران هم در بین زندانیان مقاوم سالهای 60 و 61  دیگر از اقبال خوبی برخوردار نبود.

 

پیام فدائی: روی وضعیت زندانیان سیاسی که با رژیم نساختند، متمرکز شویم. آیا برای در هم شکستن مقاومت زندانيان سر موضع برنامه تبعيد به شهرستانها و يا بر عکس، آوردن تواب از شهرستانها وجود داشت؟

پاسخ:  من فکر می کنم همیشه از شهرستانها به زندانهای تهران تبعید می شدند نه بلعکس. شاید اولین سری از زندانیان تبعیدی شهرستانها به بند یک واحد یک چند تن از زندانیان سیاسی بلوچ زندان زاهدان بودند. آنها قبل از اینکه من به قزل حصار منتقل شوم به این بند منتقل شده بودند. از بین آنها تنها یک نفر (تا آنجائی که من بخاطر دارم) بعد از مدتی به صف توابین پیوست بنام "دُرمحمد ریگی".  این امر باعث خشم زندانیان بلوچ شده بود، طوری که یکی از این رفقا در سلول 17 هرگاه تواب مزبور از روبروی سلول عبور می کرد با لهجه شیرین وبا خشم می گفت: ای دُرممد مادرت به عزات بشینه که ننگ هرچه بلوچی. (این رفیق بلوچ عزیز درزمان محاصره رفیق جانفشان منوچهر کلانتر در زندان زاهدان بوده و از نزدیک عطاء نوریان خائن را دیده بود. از برخوردهای این رفیق و مادر گرامیش خاطره ای را نقل می کنم که فکر می کنم جالب باشد. در سال 62 زمانی که هنوز زندگی مشترک حاکم بود این رفیق که هنوز 18 سالش نشده بود نامش را در لیست سیگاریها ی سلول نوشته بود وجیره سیگاری را که می خرید در اختیار بچه های سیگاری قرار می داد که این کار در اغلب سلولها مرسوم بود. چند نفری که بعدا" تواب شدند این مسائل را به حاج داود گزارش دادند. از آن به بعد اعلام شد هرکدام از صغریها که می خواهند سیگار بکشند باید رضایت نامه کتبی از خانواده هایشان دریافت کنند.  این رفیق هم در ملاقات این موضوع را به مادرش گفته و توضیح داده بود که من می خواهم سیگار بکشم ولی دُرممد به حاج داود گفته او هم از من رضایت نامه کتبی شما را می خواهد. مادر او پاسداری که تازه به قزل حصار آمده بود ودر سالن ملاقات قرار داشت را صدا می زند و می گوید کدام پدر سوخته به دُرممد گفته که به بچه من سیگار ندهد؟  پاسدار هم می گوید حاج داود. مادر این رفیق می گوید او دیگر چه سگی است؟  پاسدار که از لحن هجومی این مادر جا خورده بود می گوید رئیس زندان. باز مادر این رفیق می گوید برو بگو بیاد کارش دارم.  بعد از چند لحظه حاج داود با پاسدار می آید واین مادر در حالی که فریاد میزده بچه مرا هزار کیلو متر تبعید کردند که گیر شما بیفته، منهم هزار کیلو متر بکوبم واین راه را بیام که رضایت بدم او سیگار بکشه. من از اینجا نمی رم تا به او سیگار بدهید. حاج داود که جلو خانواده ها می خواست چهره آرام و مهربانی از خودش نشان دهد یکی از پاسداران را به سمتی که رفیق مان ایستاده بود، می فرستد ویک پاکت سیگار به او می دهند تا موضوع ختم شود ولی بعد از ملاقات رفیقمان را بردند بیرون و حسابی زدند.  البته دیگر در وقت خرید جیره سیگار، به او هم سیگار می فروختند وهر وقت توابین بازی در می آوردند به شوخی می گفت: باشه ندین، مامانم که اومد ملاقات به او می گویم. این موضوع تازمانی که اورا به زندان زاهدان برنگرداندند، یکی از سوژه های خنده ما بود.)  در سال 62 تعدادی از بچه های خیلی خوب زندانهای رشت و انزلی را به به بند 1 واحد 1 منتقل کردند که اغلب آنها را در اواخر سال 63 یا اوائل سال 64 دوباره به زندان رشت وشهرهای دیگر شمال منتقل کردند............ همچنین در اواخر سال 62، تعداد زیادی از زندانیان سیاسی کُرد (حدود 75نفر) از کُردستان به تهران تبعید شدند. این انتقال از نظر من تلاش رژیم برای درهم شکستن جو و به هم زدن تعادل نیرو در بند 1 واحد 1 قزل حصار بود. از این خیل 75 نفره تنها 20 نفر تواب نبودند که اتفاقا"در بین این 20 نفر هم شاهد مقاومت ها و رشادت های زیادی بودم. برخلاف 55 نفر دیگر که در بین آنها کسانی بودند که از وحشیگری نسبت به توابین قبلی بند 1پیشی گرفته بودند، در بین این 20 نفر کسانی بودند که روانی شدند ولی تسلیم نشدند. از جمله جوانی بود (حدود 17 سال) که زندانیان به او «سوره گل یا حمه سور» می گفتند. او کسی بود که با تمام وجودش از توابین کُرد نفرت داشت. بارها توابین کُرد را به جلوی نرده صدا می کرد وبا سیلی توی گوش آنها می زد.  یا اینکه در زمان پخش مصاحبه وسکوت مطلق روی تخت طبقه سوم می ایستاد و به کُردی چیزهائی می گفت(1) و بعد به فارسی می گفت: این صدای کُردستان ایران است، مرگ برخائنین، مرگ بر جنایتکاران، زنده باد حزب دمکرات ایران، که خود این مسئله باعث ضرب وشتم شدید او می گردید. بعد از تحولات داخل زندان (تیر و مرداد 63) در اسفند 63 آنها (75 نفر کُرد) را به زندانهای کُردستان برگرداندند.

 

پیام فدائی: آيا زندانيان سر موضع به مناسبت سالگرد روز های تاريخی مثل 19 بهمن و اول ماه مه و ...کار خاصی می کردند؟

پاسخ: بلی، حتی در بد ترین شرایط، یعنی زمانی که توابین در سلولها بودند، زندانیان به شیوه های مختلفی روزهای تاریخی و یاد بود ها، شب یلدا و نوروز را برگزار می کردند. در اوین، ما همه مراسم ها و یاد بود ها را اجرا می کردیم. تنها یلدای سال 62 و نوروز سال 63 از این قائده مستثنا بودند.  زیرا یورش همه جانبه زندانبانان وتوابین قدرت مانور را از ما سلب کرده بود. 19 بهمن 62 را حتی با یک لبخند مخفیانه و به تنهائی برگزار کردیم .اما یلدای سال 63 تا پاسی از شب در تمام سلولها مراسم جشن و سرور و رقص (انواع رقصهای محلی کُردی و گیلکی و......) برگزار گردید. در بیشتر این مراسم ها از نان سوخاری و موادی که از فروشگاه تهیه می کردیم کیک درست می شد.  مثلاً در 19 بهمن 63، علی – ه ، دوست عزیزی برای کیکی که من درست کرده بودم، آرم سچفخا را به زیبائی طراحی کرد. در عین اینکه او یک انسان مذهبی بود.

 در اواخر 63، در زمان میثم، تعدادی از رفقای شهرستانی را دوباره به شهرهایشان برگرداندند و بخاطر درگیری توابین با زندانیان و هم چنین درگیری بر سرکار اجباری (یعنی امتناع زندانیان سیاسی مبارز از این کار)، تعدادی از زندانیان بند ما را به قرنطینه بردند وتعدادی از بچه های مجاهد را به بند ما منتقل کرده و تقریبا" سلول های مجزائی در اختیارشان قرار دادند که در بعضی از مواقع تنبیهی، زندانیان چپ را به سلول آنها منتقل می کردند یا بلعکس. در چنین شرایطی، نوروز 64 مراسم با شکوهی در سلولها برگزار شد و مانند دید و باز دید فامیلی در اینجا افراد یک سلول به عید دیدنی سلول دیگر می رفت و در آنجا میهمان و میزبان با شعر و سرود این دید و باز دید را انجام می دادند.  مسابقات والیبال، فوتبا ل و..... به مناسبت یادبود ها و سالگردها برگزار می شد ولی بیشتر افراد بند این مناسبت را نمی دانستند و متولیان وتعدادی از کسانی که این مسابقات را برگزار می کردند از مناسبت آن مطلع بودند.

19 بهمن 64 در بیشتر سلولهائی که بچه های فدائی بودند، کیک وشربت تدارک دیده شد. کم و بیش همه از این مراسم مطلع بودند ولی پوشش های امنیتی مثل تولد فرزندان رفقا برای این موارد در نظر گرفته می شد. چرا که هنوز هم بعد از یکسال و اندی از رفتن حاج داود، توابین در بند ها حضور داشتند و تجربه گذشته هم نشان داده بود که اعتماد مطلق به شرایط و افراد، درصد ضربه پذیری را بالا می برد. بعد از رفتن حاج داود وشرایط جدید وکسب تجربه سخت آن دوران، ما مشاهده می کنیم که تا کشتارهای سراسری 67 ، در بین بچه های چپ شاید به تعداد پنجه یک دست (5 نفر) هم به سمت رژیم نرفته باشد.   

 

پیام فدائی: پس از تغییر کادر زندان و از جمله رفتن لاجوردی و داود رحمانی به نظر می رسد که زندانبانان جدید سعی می کردند خود را متفاوت از قبلی ها نشان بدهند به همین خاطر در مقابل اعتراضات زندانیان تا حدی نرمش نشان می دادند. شما این موضوع را چگونه می دیدید؟ و آيا می توانيد از نمونه هائی از اعتراض و مقاومت زندانيان که با تغيير فضا شاهد بوديد نام ببريد؟

پاسخ: این سیاست جدید را قبلا" رفقای دیگر و زندانیان دیگر هم توضیح داده اند. این شرایط، شرایط چماق و شیرینی بود و میثم کراسی (این اصطلاح به خاطر آن است که اولین رئیس زندان قزل حصار بعد از حاج داود نامش میثم بود.) در پی شکست سیاستهای فقط چماق و سرکوب لاجوردی و دارو دسته اش (حاج داود رحمانی و.......) در پیش گرفته شد. اگر نگاه گذرائی به دورانی که مطرح می کنید بیندازیم، می بینیم فقط تعدادی مهره جابجا شدند و الا همان کادرهای سابق این بار زیر نظر میثم، ایفای نقش می کردند وگرگهای دوره قبل حالا لباس میش پوشیده بودند. آنها هر زمان که نیاز برای سرکوب زندانی احساس می شد، چنگ و دندان های خود را در گوشت زندانیان فرو می کردند. شرایط جدید را در بعضی موارد مشخص توضیح می دهم:

تقریبا" یک ماهی از باز شدن درب سلولها می گذشت (اواسط یا اواخر مهر) نقش توابین در بند کاملا" کم رنگ شده بود یکی دو باری که میثم به بند آمده بود سعی داشت به نحوی زندانیان را با توابین آشتی دهد . از این رو اعلام کرد ورزش فردی ممنوع و باید ورزش جمعی در حیاط زندان برگزار شود ومسئول ورزش هم یکی از توابینی که بیشتر کار فرهنگی و تبلیغاتی برای رژیم انجام می داد بنام رضا معرفی نمود. با این فکر که زندانیان روی او حساسیت ویژه ندارند ولی هیچکدام از زندانیان زیر بار این کار (انجام ورزش جمعی زیر نظر رضا، شخصی که به ظاهر در بخش فرهنگی زندان مثل خط و نقاشی کار می کرد ولی از نظر ما تواب بود و در کلیت مانند دیگر توابین برای ما بود) نرفت و کشمکش ها از اینجا آغاز شد. اغلب بچه ها در حیاط ورزش فردی می کردند که آنها را به بیرون می بردند وتنبیهی چند ساعت نگه می داشتند ولی سعی می کردند ضرب وشتم به شیوه گذشته انجام ندهند. این عمل باعث شد ورزش به سلولها کشیده شود ودر سلولها با گماشتن نگهبان جمعی یا فردی نرمش انجام گیرد که باز هم بعضی مواقع تعدادی از زندانیان توسط توابین بند غافلگیر می شدند و برای مواخذه به زیر هشت انتقال پیدا می کردند. بعد از چند ماه ، حوالی آذر ماه 63 میثم که مورد بایکوت زندانیان واقع شده بود با یک عقب نشینی پذیرفت که زندانیان از بین خودشان مسئول ورزش انتخاب نمایند.  با انتخاب مسئول ورزش کسانی که حتی از نظر جسمی هم مشکل داشتند در ورزش صبحگاهی شرکت می کردند. استقبال از مسئول انتخابی ورزش (مسعود که بخاطر قد بلند و هیکل ورزیده به مسعود طولانی معروف بود)، به حدی بود که دور کامل حیاط برای دویدن پر می شد ودر عمل جائی برای دویدن نبود که با ابتکارات مسعود این عمل انجام می گرفت .

میثم برای تلافی این عقب نشینی (سیاست شیرینی) سیاست جدیدی در رابطه با تمیز کردن حبوبات وبرنج (کار اجباری یا بیگاری نامی بود که زندانیان روی این کار گذاشته بودند) را ارائه داد (سیاست چماق).  در ابتدا اعلام کردند که تعدادی داوطلب برای تمیز کردن مواد غذائی مصرفی خودمان احتیاج دارند.  و وقتی با عدم استقبال زندانیان روبرو شدند، خواستند بصورت سلول به سلول و اجباری آن را پیش ببرند. در آن زمان من درسلول 17 بودم و زندانبانها و میثم بر اساس گزارش توابین و تواب مسئول بند (عزیز رامش) فکر می کردند خط موضع گیری روی مسائل مختلف از سلول های بزرگ به سراسر بند منتقل می گردد از این رو اولین شب سلول 17 (سلولی که من هم در آن بودم) را برای بیگاری به راهرو واحد بردند از 38 نفر افراد داخل سلول 1 نفر بخاطر کهولت سن و یکنفر بخاطر بیماری (اینها، فریدون فشم تفرشی و سیروس حکیمی از توده ایها بودند) در سلول ماندند. از الباقی  2 نفر سهندی 1 نفر خط پنجی (کارگران سرخ) 2 نفر اقلیتی ، 2 نفر از اتحادیه و1 نفر توفانی و 13 نفر توده ای اکثریتی قبول کردند کار کنند ولی 15 نفر دیگر زیر بار نرفتند. این اولین شب بود وتاثیر آن روی بند خیلی مهم بود.  ما 15 نفر را ابتدا داخل راهرو واحد بدون چشم بند رو به دیوار نگه داشتند. یکی از پاسداران گذری (کسی که ما کمتر او را دیده بودیم) از اولین نفراز زندانیان (اورنگ) که خیلی ریزه میزه بود پرسید برای چی شما اینجا ایستاده اید؟  ما همه بگوش بودیم وسرک می کشیدیم که چه خواهد شد. اورنگ (که از بچه های آذری و از شهرستان نمین بود) با لهجه گفت: بیقاری (بیگاری) باید برنج ولپه پاک کنیم ما هم نمی کنیم. پاسدار گفت: اگه شما این کار را نکنید کی باید بکنه خود حاجی (منظور میثم بود)؟ اورنگ جواب او را داد که: من نمی گم حاجی بکنه من می گم حاجی پرسنل بگیره.

یک لحظه پاسدار به او خیره شد وشروع کرد با چک و لگد او را زدن. اورنگ و همه ما اعتراض کردیم که چرا می زنی؟ او (پاسدار) در حالی که به زدن خود ادامه می داد، داد می زد این باید خودش پرسنل بگیره ، جد و آبادش پرسنل بگیره. اصلا" همه شما باید پرسنل بگیرید. ما درهمان حال که رو به دیوار ایستاده بودیم، زدیم زیر خنده. پاسدار به سرعت رفت زیر هشت واحد که نیروی کمکی بیاورد. یکی یا دو پاسدار با او آمدند و به اورنگ گفتند چرا به میثم فحش دادی وپاسدار را مسخره کردی. من که نفر بعد از اورنگ بودم گفتم کسی فحش نداده وکس هم این پاسدار را مسخره نکرده . پاسدار گفت تو هم دروغ گو هستی، همه شاهدند که این گفت حاجی پرسنل بگیره. این را که گفت همه ما مثل توپ ترکیدیم. حالا نخند کی بخند. تازه متوجه شده بودیم که این پاسدار فکر می کند پرسنل اسم یک نوع بیماری خاص است . بعد از اینکه پاسدارها متوجه شدند اورنگ از روی مسخره با پاسدار صحبت نکرده است، ما 15 نفر را به قرنطینه بردند. تا ساعت 11 شب در این ساعت ما را ابتدا به زیر هشت بند منتقل کردند و بعد همه بچه ها را به داخل سلولها فرستادند. در این زمان عزیز رامش تواب، من و داود را زیر هشت نگهداشت . داود را صبح روز بعد به سلول فرستادند ولی من مجبور شدم 36 ساعت سرپا زیر هشت بمانم . این برخورد سلول 17 با مسئله کار باعث شد که وقتی چند شب بعد سلول 18 را بردند، بجز چند نفر هیچکس تن به بیگاری نداد. این مسئله در رابطه با سلولهای دیگر نیز تکرار شد. کار به تنبیه های سخت تر وخشن تر (قرنطینه با چشم بند ، تبعید به اوین و ضرب وشتم )کشیده شد ولی در نهایت زندانبان مجبور به عقب نشینی و تسلیم شد ودیگر کسی را برای کار اجباری نبردند.      

 

پیام فدائی: این موضوعاتی که مطرح می کنید خودشان بیانگر آنند که تغییر جو زندان و بکار گیری سیاست چماق و شیرینی، تا حد زیادی به خاطر وجود روحیه مبارزاتی در بسیاری از زندانیان و شکست آنها در مقابل این زندانیان با سیاست تنها چماق بود.  آيا نمونه های دیگری راهم به خاطر داريد که باز مسایل فضای جدید در دوره بقول شما "میثم کراسی" را نشان دهد؟

پاسخ: بلی، در مورد این موضوع بی مناسبت نیست که این خاطره را هم بگویم: تقریبا" چند روزی بود که درب سلولها باز شده بود (شهریور63) و روز ملاقات رسیده بود. یکی از زندانیان (باقر لُر) با پاسداری که زندانیان را به ملاقات می برد جر و بحث می کند. کار آنها بالا می گیرد و پاسدار او را به زیر هشت واحد می برد و در حین توضیح دادن به مسئول واحد، سیلی محکمی به گوش او می زند. باقر در اعتراض به این عمل از رفتن به ملاقات سر می زند. مسئول واحدتهدید می کند که اگر ملاقات نری ال میکنم بل می کنم.  او قبول نمی کند، از او خواهش می کند او قبول نمی کند. این عمل در حالی  انجام شده بود که ناصری داماد منتظری و میثم بین خانواده ها بودند وبرای آنها از تحولات درون زندان و بهتر شدن اوضاع صحبت می کردند وخانواده او هم وارد سالن ملاقات شده بود. در همین زمان ناصری ومیثم می آیند و وقتی از موضوع با خبر می شوند از باقر می خواهند گذشت کند وبه ملاقات برود. اما او قبول نمی کند و می گوید من برای بلند حرف زدن و هل دادن یک پاسدار دادگاهی شدم  و 30 ضربه شلاق خوردم، در حالی که این پاسدار بی دلیل به من سیلی زده پس او هم باید مجازات شود. میثم برای اینکه سر و ته قضیه را هم بیاورد، قول می دهد آنها را به دادگاه بفرستد.  اتفاقاً چند روز بعد او را به دادگاه بردند ودر آنجا پاسدار به قصاص یا پرداخت 1شتر دیه محکوم می شود. در آنجا باقر می گوید من شتر را می خواهم . باقر از آن به بعد هر زمان یکی از مسئولین زندان وارد بند می شد می گفت شتر من کو؟ یکبار هم میثم از او پرسید با شتر توی زندان چیکار می خواهی بکنی؟  باقر خیلی جدی گفت شتر را توی حیاط زندان نگهداری می کنم.  در ضمن این حکمی است که خودتان صادر کردید، من شترم را می خواهم. این موضوع تا مدتها سوژه شده بود تا اینکه او را به زندان کرمانشاه منتقل کردند.

 

پیام فدائی: حتماً در دوره میثم کراسی تسهیلاتی هم در زندان برای زندانیان ایجاد شد. این طور نیست؟

پاسخ: درست است، تغییراتی ایجاد شد، مثلاً فاصله ملاقات ها از ماهی یکبار به 2 هفته یکبار رسید، برگزاری نمایشگاه کتاب واجازه خرید کتاب های جدیدی داده شد که حداقل بعد از سی خرداد اثری از آنها در زندانها دیده نمی شد. البته لازم به ذکر است که در مورد این نمایشگاهها که 2 بار در قزل حصار برگزار شد، نباید فقط نیمه پر لیوان را دید بلکه باید به اهداف رژیم از برگزاری این نمایشگاهها توجه نمود.  مثلاً در نمایشگاه دوم که تقریبا" اواخر سال 64 برگزار نمودند این نکته کاملا" مشهود بود که در کنار برگزاری نمایشگاه هدف اصلی رژیم ایجاد شکاف بین زندانیان سیاسی بود، چرا که در این نمایشگاه بریده انتخاب شده برخی از نشریات خارج از کشور و جریانات سیاسی را هم (ظاهرا"بدون شرح وتفصیل) به دیوارها زده بودند. از جمله بریده نشریه مجاهد، کار اقلیت ، نیمروز ، کیهان هوائی. شاید بتوان گفت بیشتر این تبلیغات و بریده نشریات از نشریات سلطنت طلب بود. مدت کوتاهی از تغییر و تحولات درون مجاهدین می گذشت وظاهرا" بحث ارتقاع ایدئولوژیک (ازدواج مسعود ومریم) سوژه داغی بود . شاید با مراجعه به آرشیو این نشریات بتوانید صحت کامل گفته های من و زاویه دیدی که رژیم داشت را بهتر بشناسید.  مثلاً نشریه نیمروز با چاپ عکس های اشرف ربیعی ، فیروزه بنی صدر ، مریم قجرعضدانلو و مسعود رجوی تیتر زده بود "داماد همیشه در حجله" و....... در کنار این طنزها، موضع گیری افراد مختلف در درون شورای ملی مقاومت را در رابطه با بیعت مجاهدین با رهبریت درج نموده بود. مثلا" ابوذر ورداسبی در بحر طویلی پس از کلی توضیحات گفته بود: همسرمن تا دیروز به من حرام بود چرا که به رهبری ودیدگاه فکری مسعود شک داشتم و از خداوند بخاطر این تردید طلب عفو می کنم. (البته مضمون نوشته او را آوردم. یا اسماعیل وفا یغمائی در شعر بلندی وصف این تحولات را بیان داشته بود. اشخاصی مثل مسلم اسکندر فیلابی ، حسین کازرانی و مهدی سامع ، زینت میرهاشمی ، منوچهر هزار خانی و..... هم هر کدام به نحوی مسرور بودن خود را از این ارتقاع ایدئولوژیک نشان می دادند .

مسئله پرویز یعقوبی و کتک خوردن خودش و هوادارانش در سیته پاریس، این که یعقوبی تمامی مخالفین این تحولات درونی مجاهدین در داخل خودشان را چی خوانده بود و برخورد شدید به آنها، همه اینها در بریده هائی که از نشریات ذکر شده به دیوار نمایشگاه زده بودند، دیده می شد .

در کنار موارد فوق می شد حمله نشریه اقلیت به مجاهدین در رابطه با افشاء لیست مرکزیت اقلیت توسط مجاهدین را مشاهده نمود.  واکنش مسعود رجوی در رابطه با این موضع گیریها که گفته بود در فردای انقلاب پا به پای عناصر رژیم مثل لاجوردیها و غیره با چپ نماهائی که با ما نیستند و بر ما هستند بر خورد خواهیم کرد را هم دیدیم......................... از این دست مطالب فراوان است و شاید برای شما و خوانندگان گرامیتان زیاد جالب نباشد ولی تاثیر بریده همین نشریات روی زندانیان سیاسی (بویژه مجاهدین) کاملا" مشهود و تعیین کننده بود. بطوری که سطح روابطشان با زندانیان چپ در یک مقطع (تا اواخر سال 66) به حداقل خود رسید. علاوه بر این هرکس در جمعشان با شیوه زندگی و یا دیدگاههای نظری مجاهدین هم خوانی نداشت را با برچسب یعقوبی چی بودن، از جمع خود کنار می گذاشتند. نمونه های خاص این موارد را در زندان گوهر دشت درصورت لزوم با ذکر افراد بیان خواهم کرد. البته می دانم که از موضوع اصلی ومضمون سئوال دور شدم ولی این موضوع را نمی توانستم نادیده بگیرم .

 

ادامه دارد...

 

 

بازگشت به صفحه اصلی

http:/www.siahkal.com