به نقل از : پيام فدايي ، ارگان چريکهای فدايي خلق ايران

شماره 100 ، شهریور و مهر ماه 1386 

 

 

 

بخش اول

 

مصاحبه پیام فدائی با رفیق محمود خلیلی

 از بازماندگان قتل عام زندانیان سیاسی در سال 67

 

 

پیام فدائی:با تشکر از این که این گفتگو را پذیرفتید. لظفاً خودتان را معرفی کنید و قبل از هر چیز بگوئید که در چه تاریخی و به چه اتهامی دستگیر شدید؟

 

محمود خلیلی هستم متولد یکی از روستا های لرستان.  من در تاریخ 4 آبان 60 ساعت 9صبح در حوالی محل کارم در تهران (کوچه برلن ) با راهنمائی، همراهی ومشارکت مستقیم خواهر زاده ام که یک بسیجی بود بهمراه برادر یکی از دوستان دبیرستانیم که از قدیم با همدیگر معاشرت فراوانی داشتیم وآنها از تفکرات من مطلع بودند، دستگیر شدم. در همین جا بی مناسبت نیست بگویم که بعد از قیام آن دو برادر به عنوان هواداران رژیم در کمیته وارگانهای امنیتی نظام فعالیت می کردند وهم اکنون از مامورین رده بالای وزارت اطلاعات هستند. در هر حال خود چگونگی وعلل دستگیری من موضوع ویژه ای است که شاید گنجایش و مناسبت بحث ما را در اینجا در بر نگیرد واز آن می گذرم .

 

پیام فدائی: وقتی دستگیر شدید شما را به کدام بازداشتگاه بردند و چه مدت آنجا بودید؟

 

پاسخ: من بعد از دستگیری  به خانه امنی منتقل شدم وتا روز 25آبان در این مکان نگهداری می شدم

 

پیام فدائی: لطفاً کمی در مورد شرایط بعد از دستگیری و فضای آن خانه امن توضیح دهید.

 

 پاسخ: در همان ابتدای دستگیری به  ماشینی منتقل شدم در حالی که دستانم از پشت با دستبند بسته بود. چشمانم را هم بستند ومدت مدیدی این ماشین در خیابانهای مختلف می چرخید. در داخل ماشین لودگی های یکی از مامورینی که  مستقیماً دستبند را بدستانم زد را تحمل می کردم . بعد از مدتی خیلی طولانی بنظرم ماشین متوقف شد وظاهرا" از دربی عبور نمود ومن را از ماشین بیرون کشیدند. احساس می کردم محلی که ماشین در آنجا متوقف شد باید حیاط نسبتا" کوچکی باشد. چرا که با تمام نمایشی که اجرا می کردند و دستور خم کردن سر، دولا شدن  وچرخاندن های متعدد دور حیاط دونفری که بازوهایم را گرفته بودند، مجبور بودند یا از من عقبتر حرکت کنند ویا مقداری جلوتر. در نهایت از چند پله بالا برده شدم و وارد فضای راهرو مانند وسپس اتاقی شدم . پس از بازرسی بدنی، سیگار، 2بسته کبریت که داخل یکی از آنها یک سری مدرک (ملات) جاسازی شده بود، کمر بند و کفش هایم ،ساعت و 3000 تومان پولی که همراه داشتم را از من گرفتند. سپس از پله های باریک وکوتاهی( با در نظر گرفتن اینکه شخصی که زیر بغل مرا گرفته بود وبعنوان راهنما من را هدایت می کرد، یک پله جلو تر از من حرکت می کرد و در اصل من را می کشید) به طبقه دوم منتقل شدم و روی سکوئی بعرض 60 سانت وطول 80سانت و ارتفاعی به اندازه یک زانو قرار گرفتم که تا روز انتقال به اوین، دراین محل که بعد ها متوجه شدم حمام ساختمان است، نگهداری شدم.  این خانه در نزدیکی یک مدرسه قرار داشت چرا که صبحها صدای زنگ مدرسه وهمهمه بچه ها بگوش می رسید. در طبقه اول، یک اتاق برای بازجوئی و در زیر زمین (یا نیم طبقه زیرین ) اتاقی قرار داشت که تخت شکنجه در آنجا مستقر بود. ظاهرا" از این محل صدا به بیرون انتقال پیدا نمی کرد. چرا که موقع کابل زدن دهن مرا نبسته بودند ویکی از بازجویان می گفت اینجا تا دلت می خواهد هوار بکش صدایت به گوش هیچ احدی نمی رسد. مرتب هم می گفت که  قبل از توهم خیلی از کله گنده ها را اینجا به حرف آوردیم .

 

پیام فدائی: شکنجه گران تا چه حد از فعالیت های سیاسی شما مطلع بودند و می خواستند که به چه چیز هائی اعتراف کنید؟ به عبارت دیگر خواهان چه نوع اطلاعاتی بودند؟ در ضمن کمی هم در مورد برخوردهای اولیه آنها توضیح دهید.

 

 پاسخ: از فعالیتهای سیاسی من اطلاعات آن چنانی نداشتند و در ابتدا فقط به دنبال همسر خیالی من می گشتند و در خصوص او سئوال می کردند ولی بعد که ملاتهای جاسازی شده در قوطی کبریت را پیدا کردند، دنبال چگونگی و نحوه تحویل آنها و همچنین مشخصات افراد و قرار آنها را از من می خواستند. به طور خلاصه اشاره کنم که از اواخر سال 59 مسئله محل کار من مشکلی شده بود لاینحل. از یکطرف مسئول قدیمم که حالا یک اکثریتی بود این محل را می شناخت و از طرف دیگر خیلی از کسانی که با آنها کار می کردم یعنی رفقای مختلف تشکیلاتی و غیرتشکیلاتی. ضمنا" عناصر آشکار ومخفی رژیم هم کم و بیش به من بعنوان یک ناراضی سیاسی در آن منطقه نگاه می کردند. حتی یکبار در اوائل سال 60 یکی از افراد امنیتی رژیم که همان برادر هم کلاسیم بود بهمراه شخص دیگری قصد داشتند من ویکی از پسر خواهرهایم را زیریک کامیون بفرستند که با هوشیاری راننده کامیون وخلوتی خیابان جان سالم بدر بردیم. اگرچه من بواسطه جراحات وارده یک شب را در بیمارستان سینا گذراندم .

 

 اما در مورد نحوه برخورد اولیه آنها، ابتدا مرا با دست بسته و چشم بسته داخل اتاقی بردند و در وسط اتاق ایستادم . لحظات به کندی می گذشت ومن هر لحظه منتظر جرقه آن کبریت لعنتی بودم. سکوت بود وسکوت ولی از صدای نفس کشیدنها می دانستم تنها نیستم وعده ای در آنجا هستند حس می کردم مخصوصا" مرا در آن حالت قرار داده اند ودر حال تماشا هستند. عاقبت سکوت شکست و در حالی که شخصی بازویم را می کشید صدای شعبان، برادر هم کلاسم را شناختم که راهنمائیم به نشستن روی یک صندلی می کرد. اطرافم 2 یا 3 نفر ایستاده بودند وسئوال وجوابها با اسم ومشخصات شروع شد. آدرس خواستند که آدرس خانه پدری را دادم. نجوا و پچ پچ شروع شد انگار تبادل نظر می کردند که چه بپرسند. هوادار چه جریانی هستی ،چه فعالیتهائی می کردی، رفقایت کیا هستند (می دانستم در این خصوض اطلاعات ویژه ای ندارند تنها نگرانی من کبریت بود). سعی می کردم پاسخ های کوتاه وخلاصه ای بدهم که ناگهان با لگدی پخش زمین شدم وضربات لگد به جز صورت به تمام نقاط بدنم وارد می شد. پس از مدتی زیر بغلم را گرفتند ودوباره روی صندلی نشاندند. سئوالات اینبار در مورد به اصطلاح همسرم بود. نام، آدرس وشماره تلفن او را می خواستند واینکه چگونه می توانند او را از وضعیت من مطلع کنند. وقتی به آنها گفتم همه اینها شایعه است کسی یقه ام را گرفت واز روی صندلی با کشیده بلندم کرد با مشت ولگد و دستانی که از پشت بسته بود به هرسمتی پرتاب می شدم و داد می زدم . خودم را روی زمین انداختم و مچاله شدم. هر کسی از هر طرف می زد. حالا فریادم به ناله وخر خر تبدیل شده بود…….به هر حال، مرا رو به دیوار نشاندند و کاغذ وقلم دادند. با سئوالاتی که می شد، می بایست جواب می نوشتم. ابتدا درباره همسر تخیلی و بعد درباره هواداری از جریانات سیاسی سئوال کردند که همه جوابها را کوتاه می نوشتم و حرفهائی که زده بودم را تکرار می کردم. هدف من فقط وقت تلف کردن بود. باصدائی که آنها را برای نماز مغرب فرا می خواند ظاهرا" بازجوئی به پایان رسید. مرا از آن اتاق خارج کردند که به احتمال زیاد به همان اتاق قبلی بردند وکنار دیوار نشاندند. از خستگی وکوفتگی به خواب رفتم.  نمی دانم 5 دقیقه بود یا 5 ساعت ولی با لگدی که به پهلویم خورد از خواب پریدم. به زور روی پا ایستادم ناگهان از هر طرف باران مشت ولگد بطرفم شروع به باریدن کرد ودر همان حال که می زدند یکیشان یقه ام را گرفت و از اتاق بیرون کشید. در اثر تقلاهای زیاد دستبند توی گوشت دستام فرو رفته بود. در حالی که می زدند از پله ها بطرف پائین هلم دادند. وقتی به پائین رسیدیم دستبندم را باز کردند و روی تختی خواباندند و دستانم را به بالای تخت بسته و پاهایم را هم بستند. همان صدائی که به او حاج آقا می گفتم گفت: جونور ولدزنا حالا به امام توهین می کنی! این آته اشغالا را به کی می خواستی بدی؟ بند دلم پاره شد و فهمیدم کبریت را پیدا کردند…..پس از آن مدتی بدون سئوال فقط با کابل زدند. معلوم بود از غیض و عصبانیت است. تازه بعد از آن برای سئوال جواب بازم کرده و به بالا منتقلم کردند . سئوال وجواب با مضمون تازه شروع شد.

 

پیام فدائی: گفته می شود که اغلب کسانی که در آن زمان در زندان های جمهوری اسلامی به کار شکنجه گری مشغول بودند، در کار خود حرفه ای نبودند و در نتیجه ضربات فیزیکی غیرقابل جبرانی به زندانی سیاسی وارد می نمودند. تجربه شخصی شما در مورد خودتان در این مورد چیست؟

 

پاسخ: دقیقاً بخاطر عدم تجربه، شکنجه ها غیر سیستماتیک انجام می گرفت. مثلا" زدن ضرباتی با چوب و حتی میله آهنی هم امری عادی بود. یا مدتهای مدیدی با دستبند قپانی در گوشه ای رها کردن یا آویزان کردن با همان دستبند قپانی که عوارض وخیمی را به بار می آورد. در خصوص خود من زدن با میله یا چوب توی سرم موجب شکستگی سرم شد. بعداً وقتی در اوین مجدداً زیر شکنجه قرار گرفتم، این شکستگی باز شد. یا بخاطر 30 ساعت دستبند قپانی انگشتان دست چپ من از کار افتاده بود که با تلاش رفقای هم اتاقی وکمک دکتر مفیدی توانستم حرکت را به انگشتانم باز گردانم. ولی پنجه دست چپ من قدرت یک دست معمولی را هیچگاه دوباره پیدا نکرد.

 

پیام فدائی: وقتی شما را به اوین منتقل کردند مستقیماً به کدام قسمت بردند؟

 

پاسخ: زمانی که من به اوین منتقل شدم در همان بدو امر به ساختمان دادستانی وطبقه دوم آن وبه شعبه 6 که در آن محل مستقر بود، منتقل شدم .

 

پیام فدائی: آیا در اوین هم شکنجه شدید؟ در صورت امکان نوع شکنجه هائی که شما خود شخصاً تجربه کرده اید را بگوئید.

 

پاسخ: شاید بیشترین شکنجه را در همان خانه امن شدم، چرا که در طبقه پائین ویا زیر زمین آن اتاق وتختی قرار داشت که در چند نوبت به آن بسته شدم و با کابل مورد شکنجه قرار گرفتم. حداقل 30 ساعت قپانی را تحمل کردم و البته یکبار هم برای اعدام مصنوعی به خارج از این محل منتقل شدم. شرایط جسمی من طوری بود که پس از مدتی که به اوین منتقل شدم، هر بیننده ای در اوین تصور می کرد که من چند روز قبل در همانجا شکنجه شده ام. در ضمن اینکه سرم هم در اثر ضربه با میله یا لوله فلزی شکسته بود ولباسهایم هم خونی بود. البته تمام اینها دلیلی برای این نبود که در اوین به تخت بسته نشوم و یا توپ فوتبال نگردم و یا مجددا" قپانی نشوم . اگر در آن خانه امن قرار با رفقا یم را می خواستند، اینجا(در اوین ) به علت اینکه قرارهایم را سوزانده بودم، به خاطر خواستن هرگونه رد و نشانی ، تحت فشار قرار داشتم .

 

پیام فدائی: آیا در محلی که شما را بازجوئی یا به زبان دیگر شکنجه می کردند، شاهد شکنجه دیگران هم بودید؟ اگر آری این مورد را توضیح دهید.

 

 پاسخ: من در اوین بارها وبارها شاهد ( شاهد چشم بسته ) شکنجه دیگران بودم. از زمانی که بازجوئی ها در سال60 در دادستانی صورت می گرفت تا زمانی که به زیر زمین 209 منتقل گردید، در اغلب موارد یا با داشتن دستبند قپانی در گوشه اتاق قرار داشتم ، یا پشت درب بازجوئی بودم و یا خودم روی تخت قرار داشتم و در تخت کناری شخص دیگری را شکنجه می کردند. شاید بزرگترین تجربه زندگیم در زندان را همان روز اول ورود به زندان اوین کسب کردم. در آن روز درحالی که منتظر بازجوئی بوده و در حدفاصل 2 اتاق بازجوئی قرار داشتم، متوجه شدم تقریبا" 2زن یا دو دختر را همزمان در دو طرف من به تخت بسته اند. ظاهرا" حوالی ساعت 11 بود یکی از آنها فقط داد می زد و دیگری هر از چند گاهی می گفت می گم می گم. با این گفته اگر چه مدت کوتاهی صدای زدن وناله کردن قطع می شد، ولی چند دقیقه بعد مجددا" صدای فریاد او به آسمان می رفت. دختر دوم را که فقط از شدت شکنجه داد می زد، بی وقفه تا ساعت 1 زدند.  بعد از او مرا به جای او بردند وبه همان تخت بستند. البته من از زیر چشم بند دختری را که تازه از تخت باز کرده بودند را دیدم. او به سختی، روی باسن خودش را روی زمین می کشید . حوالی ساعت 5 بعداز ظهر وقتی از تخت بازم کرده و به سختی به راهرو منتقل شدم، متوجه شدم آن کسی که هی می گفت می گم می گم همچنان کتک می خورد. در انتها متوجه شدم که قرار شده با پاسداران برای جمع آوری اسامی ای که داده بود به بیرون از زندان برود. معلوم بود که او باید به همراه پاسداران به خانه هم رفته ودر انتظار تلفن بنشیند. این درس بزرگی بود که نشان می داد با هر کلمه حرف زدن، بازجویان تقاضای حرف زدن بیشتر را دارند وفکر می کنند هنوز هم با مقدار بیشتری شکنجه، اطلاعات بدست خواهند آورد. پس ادامه می دهند تا جائی که مطمئن شوند طرف تقریباً تخلیه اطلاعاتی شده است. اما در طرف دیگر اگر اطلاعاتی به دشمن ندهی شکنجه سریعتر به پایان می رسد .

 

پیام فدائی: آیا از شهادت زیر شکنجه زندانیان سیاسی در آن زمان اطلاعی دارید؟ اگر دارید لطفاً توضیح دهید.

پاسخ: از نظر من  تعداد کسانی که ناشناس در زیر شکنجه کشته شدند خیلی زیاد است و شاید هیچگاه نتوان به اسناد آن دسترسی پیدا نمود. ولی تا آنجائی که من به یاد دارم در آن مقطع یکی از مشهورترین کسانی که در زیر شکنجه کشته شد رفیق جانفشان «علیرضا سپاسی آشتیانی » بود. بارها خود من شاهد بودم که شخص لاجوردی در زمانی که بازار "حسین روحانی" کساد شده بود و یخ تاثیرگذاری او روی زندانیان چپ نگرفته بود، اعلام می کرد همین روزها « علیرضا سپاسی » را هم می آوریم اینجا تا برای شما بلبل زبانی کند. خوشبختانه « سپاسی» با مقاومت قابل تحسینش مرگ سرخ وسرافرازانه را برگزید. بهمین خاطر از آبان ماه 61 هیچگاه دیگر لاجوردی اشاره ای به علیرضا نکرد.

دومین کسی که من می دانم در زیر شکنجه به خیل جانفشانان پیوست، رفیق جانفشان «زهرا بهکیش معروف به اشرف بهکیش » (1) بود که من بارها در نوشته های خودم به آن اشاره داشتم .

 

پیام فدائی:  در پائیز سال 60 که شما دستگیر شدید، اوین یکی از خونین ترین دوران خود را می گذراند. اندکی از مشاهدات خود در این مقطع بیشترصحبت کنید.

 

پاسخ: سال 60 را شاید از نظر شکنجه و کشتار بتوان یکی از سخت ترین دوران دهه 60 نامید . در این دوره هیچ  نورم و روش خاصی بر زندانها حاکم نبود. از این رو از یک شکنجه سیستماتیک هم خبری نبود، بلکه شکنجه به طور افسارگسیخته ای با تمامی ابزارهای موجود و بی برنا مه صورت می گرفت. از مشت ولگد یا بقول معروف فوتبال که ابتدائی ترین شکنجه ها محسوب می گردید تا از کابل با ضخامتهای متفاوت استفاده می شد. قطر کابل وطول آن و تشخیص کار برد آن بستگی به بازجو داشت که آن هم بی هیچ  معیار خاصی این انتخاب را انجام می داد. مدت شروع تا خاتمه شکنجه با کابل بستگی به موقعیت زندانی و شرایط روز، رده تشکیلاتی ، میزان مقاومت، میزان تحمل پاها، و..... داشت . البته کسی که در مر حله اول لب به سخن باز نمی کرد تقریبا" میتوان به جرات گفت که دیگر شگنجه گران نمی توانستند او را به حرف آورند. هشت ساعت اولیه سرنوشت سازترین مرحله مقاومت در برابر خواست شکنجه گران است. ظرف بیست وچهارساعت مقاومت میتوان چنان  بازجویان شگنجه گر را خوار و ذلیل ساخت که کنترل عصبی خود را از دست بدهند، چرا که برای تداوم کابل زدن دیگر باند پیچی پاهای ترکیده هم جوابگو نیست.  البته بماند که این جانیان، خشم وغضب خودرا فقط با کوبیدن کابل به تمام بدن فرومی خوابانند که این مرحله را میتوان مرحله به زانو درآمدن کابل وشگنجه گر در برابر مقاومت و پایداری زندانی نامید.

 

در آن زمان شکنجه گران از چوب (دسته بیل) وحتی میله آهنی هم برای شکنجه زندانیان سیاسی استفاده می کردند. در واقع شکنجه صرفا" جنبه سلیقه ای داشت که بازجو، شکنجه گر وهریک از پاسداران به سلیقه خود بکار می بردند. برای این که مثالی در این مورد ارائه دهم، باید از رفیق جانفشان «منصور اسکندری »(دکتر مهران ) یاد کنم که خود من در انفرادی 209 از نزدیک او را دیده بودم.  شکنجه گر با دسته بیل توی کمر او کوبیده بود به طوری که دسته بیل از وسط دو نیم شده بود. بدتر از این، آنها دسته بیل را از قسمتی که شکسته بود و تراشه تراشه بود در کمر او فرو نموده و چرخانده بودند. این عمل وماندن تراشه های چوب در وسط کمر او باعث ایجاد زخمی چرکی وعفونی وحفره بد منظره ای شده بود که هر روز باید تراشه های چوب را از میان چرک وخون بیرون می کشیدند. این شمائی کوچک از شکنجه فیزیکی بود .

 

پیام فدائی: به غیر از شکنجه های فیزیکی، چه شکنجه های دیگری اعمال می کردند و چه شرایط شکنجه باری وجود داشت؟

 

پاسخ: در کنار شکنجه فیزیکی حضور در یک اتاق 36متری (6×6) باجمعیتی بیش از 100نفر و سه شیفته خوابیدن ، سه چهارم یک نان تافتون جیره سه وعده غذائی در 24 ساعت ، عدم بهداشت وحمام ، 20 دقیقه وقت توالت برای بیش از یکصد نفر با بودن تنها 6 توالت که اغلب یک یا 2 تای آن خراب بودهمراه با شلاق نگهبان (در این وضعیت نگهبان با کابل یا شلنگ نفرات آخری را که در توالت بودند یا هنوز به آنها نوبت نرسیده بود را می زد و وادار می کرد به اتاق برگردند). به هنگام بیماری امکان رفتن به بهداری وجود نداشت، مگر این که زندانی به حال مرگ افتاده باشد که در این صورت هم پاسدار باید تشخیص می داد بیمار در سر حد مرگ است تا او را به بهداری بفرستد، تازه در این صورت هم معمولاً فقط یک نفر چنین شانسی پیدا می کرد. زندانیانی که امکان رفتن به بهداری را پیدا می کردند، بیشتر پیرمردها و بیماران قلبی بودند. آنها سعی می کردند از بهداری داروهای بیشتری برای مصرف افراد داخل اتاق (تحت عنوان بیماری خودشان ) بگیرند وبه اتاق بیاورند.

 

وضعیت بسیار دردناکی که در آن زمان خیلی از زندانیان  سیاسی در اوین از سرگذراندند به ویژه به دوره ای مربوط می شود که نیروهای رژیم با گلوله، سینه آزادیخواهان را می شکافتند(مقطع آبان وآذر60). زمانی که تعداد زیادی را با هم  تیر باران می کردند صدائی مثل خالی کردن بار تریلر تیرآهن بگوش می رسید. اولین باری که صدای خالی شدن تیر آهن را شنیدم، دیدم سکوتی محض اتاق را فرا گرفت. من متعجب وحیران به دیگران نگاه می کردم که بعد با دقت تک تیر ها (تیرهای خلاص ) را می شمردند. بعدها وقتی منهم حکایت خالی شدن تیر آهن را که همان صدای گلوله های پی در پی و یا رگبار گلوله ها به سوی مبارزین آزاده بود را فهمیدم، به جرگه کسانی پیوستم که با شمردن تیرهای خلاص، تعداد اعدامی ها را در ذهن شان محاسبه می کردند.

 

پیام فدائی: بر اساس تجربه شخص شما آیا فضای زندان در مقطعی که شما دستگیر شدید، فضای مقاومت بود و یا بر عکس؟ چه مشاهداتی را ملاک قضاوت خود قرار می دهید؟

 

پاسخ: شرایط و فضای زندان در آن زمان را نمی توان جدا از فضای جامعه آن روزدر نظر گرفت. همانقدر که رژیم با تمام فشارها وسرکوبها نتوانسته بود کاملا" بر شرایط جامعه سوار گردد، در زندان هم با در نظر گرفتن اینکه نیروهای جوان هنوز در شور وحال بیرون قرار داشتند، جو مقاومت چشم گیر بود. بطوری که نشانی از تواب وتواب بازی وجود نداشت. حتی عناصر بریده هم از فضای موجود وحشت داشتند. از کسانی که به نحوی تحمل شرایط را نداشتند و حدس زده می شد که ممکن است گزارشاتی از دیگر افراد زندانی به رژیم بدهند، بعنوان «آنتن » یاد می شد. در آن شرایط که هیچ ارتباطی با بیرون وخانواده ها وجود نداشت، زندانیان با حداقل امکانات خود به تیمار زخمهای یکدیگر می پرداختند. ورزش جمعی (در همان اتاق 36) با بیش از 100نفر جمعیت هرگز فراموش نمی شد. شبهای شعر ومسابقات مختلف بهمراه مراسم های وداع های تلخ با اعدامیان که با شعر وسرود بدرقه می شدند (با در نظرگرفتن وجود آنتن در اتاقها)، همه و همه نشان دهنده فضای انقلابی و شور و شوق مبارزاتی و مقاومت و مقابله با رژیم بود. اگردر طول دهه 60 در صد بریده ها وتوابین واقعی را در نظر بگیریم وبا خیل عظیم زندانیان مقایسه کنیم شاید به جرات بتوان گفت چیزی حدود ده درصد زندانیان حاضر به دادن اطلاعات وهمکاری شدند ودر این بین سهم بزرگ این مقاومت ومبارزه بر دوش خیل هواداران نیروهای انقلابی بود . تا جایی که حتی حسین روحانی در یکی ازمصاحبه هایش در حسینیه اوین مدعی وطلب کار بود که این هوادارن بودند که ما را به انحراف کشیدند و به ما خط می دادند. خود این مسئله به تنهایی بزرگترین شکست رژیم محسوب می گردید چرا که حتی با به زانو درآوردن تعدادی از رهبران جریانات سیاسی نتوانسته بود ایده ها وآرمانهای انقلابی را نزد نیروهای هوادار وجوان خدشه دار سازد. به راستی با تمام سرکوبها وکشتار ها و شکنجه ها وفاداران آرمانهای انقلابی هیچگاه حاضر به خیانت وذلت نشدند. به این موضوع سردمداران رژیم هم بارها وبارها اقرار داشتند .

 

پیام فدائی: آیا کسانی را می شناسید که در زندان به چهره های مقاومت تبدیل شدند؟ اگر آری لطفاً نام آن ها را بگوئید.

 

 پاسخ: چهره های مقاوم در زندان کم نبودند وکسانی که شاخص مقاومت باشند هم کم نبودند. البته خیلی از چهره ها هیچگاه شناخته نشدند وهیچ زمانی نامی از آنها برده نخواهد شد. این چهره های گمنام برگهای زرین مقاومت در زندان بودند اما از کسانی که من می شناسم ومی توانم نام ببرم :

 

1- منصور اسکندری (دکتر مهران ) از زندانیانی که شخص لاجوردی شناسائی کرده بود و براساس گفته خیلی از زندانیان، خود لاجوردی شخصا در شکنجه وبازجوئی او شرکت داشت .

 

2- وازگن منصوریان، از بچه های رده بالای پیکار که در زیر شکنجه علیه رژیم شعار می داده.

 

3- زهرا(اشرف)بهکیش پس از نجات او از خودکشی با سیانور به شدت شکنجه و در زیر شکنجه به جانفشانان مبارزه طبقاتی پیوست.

 

4- علیرضا سپاسی آشتیانی که شرح ماوقع او یکی از حماسی ترین مقاومت های زندان بود.

 

5- رفیق گمنامی از کرمانشاه. بهار سال 62 بود که من مجددا" برای بازجوئی به زیر زمین 209رفتم. منتظر بسته شدن به تخت توسط روح الله، شکنجه گر بودم که یکی از بچه های کرمانشاه را آوردند( مثل اینکه تازه دستگیر شده بود ). احساس می کردم هیکل درشتی دارد چرا که با تقلا وتلاش فراوان او را بجای من به تخت بستند. من در گوشه ای قرار داده شدم . قبل از شروع کابل زدن، بازجو ها از در نصیحت شروع به نطق کردند و پس از مدتی در حالی که او را مخاطب قرار می دادند گفتند بهتر است قبل از کابل خوردن هر چه می دانی بگوئی.  اما این دلاور کرمانشاهی با لهجه شیرین خود گفت: می دانم ونمیگم. میتانی بگیر. این جمله خشم چند بازجوئی که اورا دوره کرده بودند را برانگیخت وبا تمام وجود شروع به زدن کردند . تا 90ضربه را شمردم ، سه یا چهار بازجو به نفس نفس افتاده بودند ولی حسرت یک آخ از طرف این دلاور به دلشان مانده بود. من داشتم بال در می آوردم واحساس نیروی عجیبی می کردم که با مشت ولگد مهدی، دستیار روح الله روبرو شدم. او با خشم به من حمله کرد و بعد مرا به راهرو بالا منتقل کرد. دیگر نفهمیدم چه بر سر دلاور کرمانشاهی آوردند.

 

6- «باراباس»، نام مجاهد 16ساله ای بود که  بر اساس تعریف های زندانیان (سینه به سینه) به طور حماسی در مقابل شکنجه گران ایستاده بود و مقاومتش زبان زد بود.

 

این قصه(مقاومت های قهرمانانه و حماسی زندانیان سیاسی در دهه 60) سر دراز دارد. اگر همه زندانیان باقی مانده از آن دهه، دیده ها وشنیده های خود را بیان کنند باز هم گوشه ای کوچک از این مقاومت ها بیان شده است. در واقعیت هم از شهر ها وشهرستانها ما کمتر خبر داریم. مثلا" در اراک ازعبدالرضا ماهیگیر، ویکی دیگر از یارانش می توان نام برد که نه تنها در زندان بلکه درخارج از زندان هم  مردم از مقاومت او ویارانش سخن فراوان نقل می کردند.  

 

 

***********

زیرنویس (1): رفيق زهرا بهکیش از کادر های مخفی سازمان چريکهای فدائی خلق در دوره شاه بود که با نام اشرف (نام سازمانی اش در همان زمان) شناخته می شد.(پيام فدائی)

 

 

ادامه دارد...

 

بازگشت به صفحه اصلی

http:/www.siahkal.com