الف. بهرنگ
طغیان
محرومان و
برخورد "فرهنگ
ورزان" ایران
مقدمه
برخورد
اهل «قلم» و «هنر» هر
جامعه نسبت به
امور جاری در
آن جامعه،
نشاندهنده ی
میزان رشد
آگاهی ی «روشنفکران»
و چگونگی ی
نقشی ست که در
تعالی ی آن
جامعه بازی
میکنند. طغیان
اخیر محرومان
در بطن جامعه
ی ایران، فرصت
دیگری پدید
آورد تا
اعتبار «روشنفکران»
جامعه و
سزاواری آنان
در نامیده شدن
بدین نام را
یکبار دیگر
بتوان محک زد؛
فرصتی برای
تشخیص
روشنفکر
واقعی - یعنی
کسی که فانوسی
ست در دست
مردم - از «روشنفکری»
که در واقع «دزدیی
ست که با چراغ
آمده». در
اینجا تشخیص
چهره ها را به
خود توده ها
میسپارم که
شاهدان عینی و
نزدیک این
فرصت اند، و تنها
به چند نکته
در رابطه با
مفهوم فرهنگ و
چگونگی ی
ساختن آن
اشاره میکنم؛
یعنی به همان
بستری که
روشنفکران (از
هر دو گروه) هم
مخلوق و هم
خالق آن هستند.
و یعنی به
همان قلمرویی
که اساس کار «روشنفکران»
جامعه و بویژه
اساس کار «فرهنگی
کاران» جامعه
ی ما را تشکیل
میدهد.
آیا
روشنفکران
جامعه را
میسازند یا
جامعه روشنفکران
را؟
از
گرایش عمومی ی
جامعه ی «روشنفکری»
یا دقیق تر
بگویم از
فحوای کلام «فرهنگی
کاران» چنین
میتوان نتیجه
گرفت که از
نظر آنها این
وظیفه ی
روشنفکران - یا
بقول قدیمی ها
افراد
منورالفکر - است
که مجموعه ی
باورها، ارزش
ها و نُرم های
جامعه را بطور
دایمی نقد،
تعریف و
بازتعریف نموده
و زمینه ی
ترقی و تحول
را در دل
جامعه بکارند.
از نظر آنها
هر قدر روشنفکران
کار فرهنگیی
بیشتر و بهتری
روی جامعه
انجام دهند ، امکان
تحول و ترقی
ذهنیت عمومی ی
جامعه هم بیشتر
فراهم میشود. آنها
به زبانهای
مختلف همگی از
لزوم یک «رنسانس»
فکری در تار و
پود جامعه
صحبت میکنند ،
البته بی آنکه
به روی خود
آورند که برای
رنسانس فکری
در جامعه باید
به عمل
انقلابی
متوسل شد و در
شرایط موجود
عملا انقلاب
برپا کرد. بعبارت
دیگر، برای
تغییر در
ذهنیت توده
ها، باید در
زندگی ی آنها
تغییر آفرید - تغییری
انقلابی و
بنیادین در
همه ی عرصه
های زندگی ی
اجتماعی.
مارکس
در سومین تز
خود در «تزهایی
درباره ی
فوئرباخ» در
نقد
ماتریالیسم
غیردیالکتیکی
ی فوئرباخ
میگوید: «مکتب
ماتریالیستی
ئی که معتقد
است انسان محصول
شرایط و اوضاع
و احوالی ست
که برایش
ساخته شده؛ که
انسان محصول
نحوه ی تربیتی
است که به او
داده شده، و
پس بنابر این،
انسانِ تحول
یافته، حاصل
شرایط تحول
یافته، حاصل تحول
در نحوه ی
تربیتی ست که
به او داده
میشود، فراموش
میکند که این
خود انسانها
هستند که شرایط
را متحول
میسازند، و پس
نتیجتا، این
خودِ او؛ این
خودِ مربی ست
که میبایست
تربیت گردد. این
مکتب، چاره
ای ندارد جز
آنکه جامعه
را به دو بخش
تقسیم کند که
یک بخش آن بر جامعه
برتری دارد.
تقارن
و همزمانی بین
تحول در اوضاع
و احوال، و
تحول در خود
انسان یا
روند خودسازی
او را
تنها زمانی
میتوان بطور
عقلانی درک
کرد و فهمید
که آنرا همچون
تبلور عملکرد
انقلابی
ی او
در نظر گرفته
و درک کنیم».
مفهوم
این تز مارکس
یعنی این که،
این درست است
که انسان
محصول شرایط
مادی و فرهنگ
اجتماعی ی
موجود است،
اما این به
معنای رابطه
ئی جبری و
یکسویه میان
این دو نیست. یعنی
انسان به شکلی
جبری آلت بی
اراده و بنده دست
بسته ی شرایط
نیست. چرا که
همان شرایطی
که انسان را
میسازد در حقیقت
امر، ساخته ی
دست خود اوست
و لذا به دست
خود او نیز
متحول میگردد.
سرنوشت
انسان، نه
اسیر دست قوای
ماورالطبیعی؛
یعنی نه اسیر
خواست خدایان
است، و نه
اسیر دست بسته
و محکوم قوای
طبیعی و عینیت
موجود. او
نقشی عامل در
ساخت هستی ی
اجتماعی ی خود
بازی میکند. این
اوست که روابط
اجتماعی ی
حاکم بر جامعه؛
یعنی روابط
حاکم بر خویش
را بر پا
میسازد. در
نتیجه، تغییر
در این
مناسبات نیز
بدست خود او
میسر است.
اما
روند این تحول
و قانونمندی
حاکم بر این
روند چیست؟
در
عام ترین
مفهوم میتوان
گفت که روند
مزبور «روند
کسب آگاهی»، و
قانونمندی
حاکم بر این
روند نیز «اصل
عمل» یا «پراکسیس»
میباشد. یعنی
اینکه در نظر
اول، انسان با
کسب آگاهی نسبت
به خود و جهان
خویش، شرایط
حاکم بر خود
را و در
نتیجه، خود
خویش را متحول
سازد. اما در
نگاهی دقیق تر
به خود روند
کسب آگاهی، درمیابیم
که آگاهی و
معرفت انسان
به خود و جهان
پیرامون اش
تنها از طریق
عمل؛ یعنی
تنها در جریان
خود زندگی و در
نتیجه ی
عملکرد مادی
او میسر
میگردد. بعبارت
دیگر، آگاهی ، فراورده
ئی ذهنی و
مستقل از
واقعیت عینی
نیست که عده
ای با غور و
تفکر محض آنرا
تولید کرده و آحاد
جامعه هم با
فراگرفتن و
فهم آن بدان
نائل میگردند.
بلکه برعکس،
آگاهی در
جریان عمل؛
یعنی در جریان
تولید و
بازتولید
خودِ زندگی
بدست می آید. هر
اندازه که
انسان شرایط
هستی خود را
تکامل میبخشد
به همان
اندازه نیز
امکان و دامنه
ی آگاهی ی او
بر اوضاع خویش
متکامل تر
میگردد، و برعکس.
ماتریالیسم
فوئرباخ اما،
قادر به درک
رابطه ی
دیالکتیکی
بین واقعیت
موجود و
اندیشه ی انسانی
نیست. درک
مکانیکی و
محدود این نوع
از
ماتریالیسم موجب
میگردد تا
رابطه ی میان
این دو را
صرفا بطور
تجریدی و
مکانیکی در
نظر بگیرد. و
ایده یا آگاهی
را نه یک
فرایند عملی،
به هم پیوسته
و دو جانبه
میان «هستی ی
اجتماعی
انسان» و «آگاهی
ی اجتماعی ی» او بلکه
امری صرفا
تئوریک و نظری
و مستقل از
عمل انسان فرض
می کند.
ایده
آلیسم
"سوسیالیست
های تخیلی"
درست مثل
ماتریالیسم فوئرباخ،
با درکی
مکانیکی و
یکجانبه،
هستی ی
اجتماعی ی
انسان را بقول
مارکس به دو
بخش تقسیم می
کند که یک بخش بطور
طبیعی در رأس
و ناظر بر
اوضاع و احوال
قاعده است؛
یعنی یکی بطور
طبیعی هدایت
کننده و
راهنمای
دیگری ست. به
همین دلیل هم
میبینیم که
برای تغییر در
شرایط عینی و
دردناک
موجود،
سوسیالیست
های تخیلی ، بجای
تغییر در
مناسبات به
تطهیر آن، به
تنزیه آن
متوسل میشوند.
همانطور
که اشاره شد،
برخلاف این
نوع از ماتریالیسم،
در واقعیت
امر، انسان در
عین واحد هم معلم
است و هم محصل. هم
می آموزد و هم می
آموزاند. اما
این رابطه؛ یا
بعبارتی این
وضعیت، همچون یک
نوع پارادوکس
به نظر میرسد. درست
بدین سبب است
که مارکس تأکید
می کند که این
موضوع (یعنی
این پارادوکس)
تنها با درک
دیالکتیکی از
پدیده ها قابل
توضیح و قابل
حل میگردد ، آنجا
که مینویسد: «تقارن و
همزمانی
بینِ تحول در
اوضاع و
احوال، و تحول
در خودِ انسان
یا
روندِ
خودسازیِ او
را، تنها
زمانی میتوان بطورِ
عقلانی درک
کرد و فهمید
که آنرا همچون
تبلورِ
عملکردِ
انقلابیی او؛
عملکرد
انقلابیی انسان،
در نظر بگیریم
و درک کنیم.»
بنابر این،
این پارادوکس
که چگونه
انسان، و اوضاع
و احوال او،
هر دو
میتوانند
تواما و بطور
همزمان تحول
یابند تنها از
این طریق ممکن
میگردد که ما
این همزمانی
را همچون
فرایندی انقلابی
در نظر بگیریم.
یعنی اینکه نو
نه از بیرون
بلکه در دل
کهنه نضج
میابد و بیرون
می جهد ، همچون
جهشی از یک
وضعیت به
وضعیت دیگر. و
این جهش در
جریان عمل؛
یعنی در پروسه
ی خود زندگی
صورت گرفته و
حاصل میگیرد،
نه آنگونه که مکتب
ماتریالیسم
مکانیکی ی
فوئرباخ
میپندارد؛
یعنی نه در
نتیجه اتخاذ
سیاست ها و
آموزش های اصلاحی
و خیرخواهانه
ی
سیاستمداران
مصلح و سیاست
های مصلحانه
که از قرار «بطور
طبیعی» در «رأس» هرم
اجتماع قرار
دارند و قاعده
ی هرم را
هدایت میکنند.
در نتیجه باید
گفت که در
حقیقت، جامعه
نه با رفرم در
وضع موجود
بلکه با
انقلاب در آن
است که نهایتا
قادر میگردد
واقعا دگرگون
گردیده و
تکامل و تعالی
یابد. وجهه
تمایز بین این
نوع از
ماتریالیسم؛
یعنی ماتریالیسم
فوئرباخ که
واقعیات را
اصل میدانست
اما با آن
بطور مکانیکی
برخورد
میکرد، با ماتریالیسم
دیالکتیکی ی
مارکس را در
اینجا بخوبی
میتوان فهمید.
بر
همین مبنا، در
پاسخ به این
سوال که آیا
روشنفکر
جامعه را
میسازد یا
جامعه
روشنفکر را؟ باید
گفت،
روشنفکران هم
بازتاب دهنده
گان واقعیات
اجتماعی ی
موجود در
جامعه ی خویش
اند، هم در
عین حال، خود
بازتاب شرایط
موجود در آن
جامعه. آنها هم
گویندگان
احوال جامعه
اند و هم خود
گویای
احوال جامعه.
یعنی هم بر
فعل و
انفعالات
موجود در
جامعه تأثیر
میگذارند و هم
خود محصول این
فعل و
انفعالات هستند.
روشنفکران نه
بر فراز جامعه
بلکه در بستر
اجتماع نطفه
میبندند و شکل
میگیرند. خودِ
مارکس،
بعنوان یکی از
تأثیرگذارترین
اندیشمندان
تاریخ بشری،
هم تأثیرگذار
بر جامعه بود
و هم تأثیرپذیرفته
از آن. ماتریالیسم
دیالکتیک
مارکس در عین
حال که بدون
دیالکتیک هگل
و ماتریالیسم
فوئرباخ امکان
تکوین
نمیافت، از
سوی دیگر نیز
بدون عبور از
مرزهای آن دو
ممکن نبود. همه
ی دستاوردهای
این سه نیز
خود بدون
تکامل در علوم
طبیعی میسر
نمیبود. به
قول مارکس، «انسان
تکالیفی را در
دستور کار خود
قرار میدهد که
قادر به حل آن
است». دستاوردهای
خودِ مارکس،
در واقع،
محصول عصری
بود که بشر
توانست با رشد
علوم طبیعی و تأثیرات
ناشی از آن در
تکامل تفکر
فلسفی، به
شناخت واقعی
از خود و جهان
پیرامون خویش دست
یابد، و راز
اسارت خود و
راه برون رفتن
از آنرا بطور
واقعی دریابد.
مارکس نه
پیامبر
خیرخواهی است
که راه رستگاری
را از غیب
دریافت کرده،
و نه
پیر دانایی
که پاسخ همه
چیز و هر چیز
را میداند. مارکس
به مخاطب خود
میگوید که
شناخت و آگاهی
ی واقعی حاصل
کنکاش صرف ذهن
نیست بلکه
محصول برخورد
ذهن با عینیت
موجود، محصول
آزمون
گریزناپذیر
ایده در عرصه
ی عمل است: «عمل
ملاک تشخیص
حقیقت است». هر
قدر درک و
تشخیص
روشنفکر از
واقعیات عینی
تر و عمیق تر
است، آگاهی ی
او واقعی تر و تأثیر
و نقش او نیز
در ساخت جامعه
بالنده تر و
زندگی بخش تر. و
برعکس، هر قدر
درک او ذهنی
تر و سطحی تر،
آگاهی ی او
ناقص تر و
سترون تر، و
در نتیجه
اثرات و فراورده
های فکری او
نیز، عقب
مانده تر،
بازدارنده تر
و زیانبارتر.
با
این توضیحات،
میتوان نتیجه
گرفت که هم
روشنفکر در
ساخت جامعه
نقش دارد و
هم جامعه در
ساخت خود او. آنچه
مسلم است اما
اینست که هیچ
یک از این دو بطور
یکجانبه و
مستقل بر
دیگری مسلط
نیست. روشنفکر
نه قادر مطلقی
ست که جهان را
به زور اندیشه
به رای خویش
درمیاورد و نه
موجود بی خاصیتی
ست فاقد
مسئولیت.
هر
دو دسته از
روشنفکرانی
که در آغاز
بدان اشاره شد
نیز در واقع،
معرف جنگ میان
جهان نو با
جهان کهنه در
بطن و در تار و
پود جامعه اند.
و آنچه این دو
دسته را از هم
متمایز می کند
جهت گیری و
تعلق آنان است
به یکی از این
دو جهان. بهترین
و بدترین ایده
ها را نیز در
همین میدان
میتوان
بازشناخت و نه
از شکل واژه
ها و آهنگ حرف
ها. حامیان
ظلم، در حرف،
و تنها در
حرف، با همان
شوری از حق
مظلومان دم
میزند که
اسپارتاکوس
برای رهایی از
بردگی. اما
این کجا و آن
کجا!
از
سوی دیگر، در
یک چنین
میدانی،
طبیعتا هر قدر
توازن قوا و
روند مبارزه
میان
فرادستان و فرودستان
جامعه، نوسان
پیدا می کند،
زمین زیر پای
روشنفکر هم دستخوش
تغییر میشود.
آنها که حیات
خود را به هر
قیمت دوست
دارند با حاکمان
میمانند. و
آنها که زندگی
را دوست دارند
اما نه به هر
قیمت و نه با
خفت، «نان
آلوده به خون
نمیخورند» و
سرنوشت شان را
با محرومان
گره میزنند و
با آنان برای
نو میجنگند. آنها
که زیر آوار
سرکوب و ستم
میشکنند و یا
از نفس می
افتند تن به
تسلیم
میسپارند و
سرود یأس
سر میدهند. و
آنها که تاب
میاورند و
تعمق میکنند و
ایمان
نمیبازند ، ماهیان
را به جنگ با
مرغان ماهی
خوار فرامیخوانند.
از اینروست که
وقتی ترس و یأس
بر جامعه غالب
میگردد،
از دل آن، «زمستان»
اخوان پدید می
آید. حال آنکه
با شکسته شدن
فضای رخوت بار
سکوت و سرشکستگی،
«سراومد
زمستون» سلطانپور
جوانه میزند. اخوان
نماینده ی شعر
یأس
میشود و سعید
شاعر انقلاب.
در
واقع، ریشه ها
و روند ساخت
فرهنگ را نه در دل
آسمان ذهن
روشنفکران و یا در
باغ خلوت فکر آنان
بلکه در کنش و
واکنش های
اجتماعی ی
جاری در جامعه
باید جستجو
کرد. چرا که
هنرمند در عین
حال که آیینه
ای برای انعکاس
واقعیات
جامعه است،
خود نیز
انعکاس احوال
و وضعیت جامعه
است. وقتی
خمینی به
تاریکخانه ی
تاریخ پیوست
بیش از یکصد
تن از «هنرمندان»
و صاحبان «قلم» در
مرگ اش مویه
سر دادند و در
بیعت با میراث
های پلید او و
میراث داران
جنایتکاراش
بیانیه ی جمعی
نوشتند. برای
اربابِ مرگ مویه
سر دادند و
برای بقاء عمر
بازماندگانِ
مرگ آفرینِ او
دعای خیر
خواندند. این
سرشکستگی
حقارت بار،
این برخورد
فضاحت بار، در
واقع انعکاس
شکست غم انگیز
جنبشِ مردمی
بود که بخش
بزرگی از آگاه
ترین و
پیشروترین فرزندان
اش را؛ شیران
شرزه اش را،
در یورش و در
نتیجه ی قتل
عام های رژیم
در دهه ی شصت
از دست داده
بود. آن همه
بیداد، آن همه
کشتار،
نمیتوانست
بار منفی در
ذهنیت جامعه
نداشته باشد. پس
تسلیم موقتا
جای توفیدن را
گرفت و «هنرمند»
ریزه خوار جای
«هیولای» تعهد
را.
بعبارت
دیگر، بنابر
ذات خود جامعه
ی طبقاتی (یعنی
تقسیم جامعه
به طبقات
متخاصم و
استقرار از خود
بیگانگی ی
انسان) و
موقعیت
طبقاتی ی خود
روشنفکر (بطوریکه
در چهارچوب
جامعه ی
طبقاتی،
روشنفکران
عموما از میان
اقشار و طبقات
بالایی ی جامعه
می آیند) روشنفکران
جامعه، و
فراز و فرود
آنان، مثل
فراز و فرود
مایع سیال
دماسنجی ست که
با تغییر دمای
محیط تغییر
حالت میدهد. از
منظری تکاملی تاریخی،
موجودیت و
احوال
روشنفکر هر
عصر، همچون
آیینه ی معرفت
اجتماعی ی
انسان آن عصر،
و تصویر ساده
اما سهمگین
این حقیقت است
که انسان از
خود بیگانه؛
انسانی که
انسانیت از او
سلب گردیده تا
چه حد توانسته
است انسانیت
خود را باز
یابد. تاریخ
فرهنگ انسانی
نیز، در
حقیقت، چیزی
جز این تلاش
پر فراز و
فرود انسان
نیست. هر قدر
غبار از رخسار
خود زندگی
برگرفته میشود
و از نامردمی
و ناپاکی
خلاصی میابد،
چهره ی انسان
نیز پاک تر،
سرزنده تر و
انسانی تر
نمایان
میگردد. اما
این غبار تنها
با انقلاب در
واقعیت موجود
قابل زدودن
است. یعنی
اینکه نقد
نظری واقعیت
زمانی
میتواند
واقعا رادیکال
و راهگشا باشد
که مبنای عمل
انقلابی قرار
گیرد و گرنه
صرفا به اسباب
سرگرمی ی
روشنفکرانه
بدل میگردند. روشنفکری
که دریابد که
میبایست
زندگی را «نه
آنگونه که هست»
بلکه «آنگونه
که باید باشد» بخواهد،
وجودش را به
سیاهی نخواهد
سپرد و بقول
آن عزیز مردمی
«سر سفره ی خون» نمی
نشیند. پس این
واژه ها و
پندارها
نیستند که
مستقل از واقعیت،
زندگی می
یابند و زندگی
می آفرینند بلکه
در حقیقت، این
خود زندگی است
که واژه ها را؛
که پندارها
را، هم می
آفریند و هم
می آزماید. سرنوشت
تمامی ی ایده
ها و همه
پندارها تنها
و تنها در
جریان خود
زندگی؛ یعنی
در جریان عمل
روشن میگردد،
سرنوشت خود
روشنفکر نیز
در همین میدان
رقم میخورد. مادام
که «روشنفکر» جامعه
قادر یا مایل
بدان نیست که
از «سلاح نقد» به
«نقد سلاح» برسد،
مادام که قادر
یا مایل نیست
که از «اصلاحات»
در نظم
ظالمانه ی
کنونی دل کنده
و به انقلاب در
مناسبات حاکم
بیاندیشد ، در
گرداب
نوسانات
روشنفکرانه
متوقف خواهند ماند
و در نوسان
درناک میان «بامردمی»
و «نامردمی» پرسه
خواهد زد. بقول
دریادل دانا،
رفیق صمد
بهرنگی: «اگر به
موقع قلم خود
را زمين
نگذاشته و به
جای آن تفنگ
در دست
نگيريم، در آن
صورت به
روشنفكران
ذهنگرای
گسسته از خلق
تبديل خواهيم
شد.»
بهمن
ماه ۱۳۹۶