اشرف دهقانی

 

بخش پنجم

 

 

به یاد گرامی بهروز دهقانی که در پیوند اندیشه و عمل صمیمی بود

 

پدر همچنان مریض بود و هنوز مدت کوتاهی از برگشتش از بیمارستان نمی گذشت که درد شدید پا و چرک و درد انگشت کوچکش دوباره او را به بیمارستان کشاند.  این بار انگشت کوچک پایش را بریدند و او دوباره به خانه برگشت.  هر چند در خانه راجع به بیماری پدر اعتقاد بر این بود که چون او شبانه روز به مدت طولانی در کنار آب خوابیده ، مبتلا به رماتیسم شده است، اکنون اهالی خانه، لغتی را که در بیمارستان در رابطه با بیماری او شنیده بودند را تکرار می کردند: قانقاریا (gangrene).  از قول دکترها می گفتند که پای پدر قانقاریا گرفته است.  

 

در طی این دوره خانواده با شرایط مالی وخیمی روبرو بود.  شعر "عمه" معجز شبستری، شاعر صمیمی و مترقی آذربایجان و ایران، یاد آور وضع آبای ما - یا بهتر است گفته شود مادر بهروز - در این دوره است.  در این دوره، آبا مرتب وسیله ای از قابلمه گرفته تا سینی و غیره را زیر چادرش می گرفت و به بازار می برد تا با فروش آنها پولی به دست آورده و غذائی به قول خود برای بچه هایش تهیه بکند.  من که در این مقطع 5-6 ساله بودم همه این صحنه ها را به یاد دارم.  بعد هم شاهد بودم که وسایلی را برای گرو گذاشتن می برد.  مرتب هر روز وسیله ای از خانه کم می شد.  در کوچه سمت راست میدانچه ای که با خانه ما فاصله ای نداشت در ته کوچه زن پیری که به او "امیر خانم" می گفتند زندگی می کرد و کارش رباخواری بود.  آبا برخی از وسایل خانه مان را نزد این زن می برد و در نزد او گرو می گذاشت و با پولی که در ازای وسایل به گرو گذاشته شده از "امیر خانم" دریافت می کرد غذائی تهیه می کرد تا ما از گرسنگی هلاک نشویم.  لحاف و تشک ، گلیم، باقیمانده ظروف آشپزخانه و خلاصه هر چه در خانه بود به تدریج به خانه امیر خانم برده می شدند.  من که همیشه با پای برهنه و پیراهنی که همواره درزش از جائی شکافته شده بود در کنار همسن های خود در کوچه مشغول بازی بودم در این مقطع آبا را می دیدم که وسیله ای را زیر چادرش گرفته و به طرف میدانچه می رود.  یک بار دیدم که با هن و هن لحاف کرسی را با خود حمل می کند.  لحاف کرسی در آذربایجان به دلیل سردی هوا و فقدان وسایل گرم کننده دیگر، برای خانواده های زحمتکش از اهمیت حیاتی برخوردار بود چون بدون آن نمی شد زمستان را سر کرد.  ولی اجبار برای تأمین معاش خانواده، آبا را به گرو گذاشتن لحاف کرسی هم وا داشته بود.  در واقع لحاف کرسی آخرین وسیله در خانه بود که ارزش فروش یا گرو گذاشتن را داشت.  "امیر خانم" که در چشم ما بچه ها زن جادوگر خبیثی را می ماند همه اسباب و وسایل خانه ما را بلعیده بود.  دیگر هیچ چیز قابل فروش یا گرو گذاشتن در خانه نمانده بود و حالا خانه به مفهوم دقیق و واقعی کلمه لخت و عور بود.  در فقدان هیچ زیر اندازی در خانه، آبا تکه پارچه هائی را به هم دوخته و در اتاق پهن کرد.  اما این پارچه های بهم دوخته به هیچ وجه حتی جای یک گلیم کهنه زوار در رفته را هم پر نمی کرد.  چون وقتی رویشان راه می رفتی زیر پا جمع می شدند و بیشتر مایه عذاب بود تا راحتی.  در خانه یک تشک هم بود که در گوشه ای از اتاق گذاشته شده و پدر بیمار روی آن دراز کشیده بود.  حقیقتاً وضع رقت انگیزی به وجود آمده بود.  اهالی خانه که بهروز یکی از آن ها بود معمولا دور تشک پدر جمع می شدند.  صحنه ای از این دوران که من کم و بیش به یاد دارم و بعدها هم در مورد آن در خانه صحبت می شد را در این جا مطرح می کنم که شاید تصویر عینی تری از اوضاعی که وجود داشت به دست داده شود.  دکتر بیمارستان در ارتباط با بیماری پدر چند عدد آمپول داده بود که باید یک آمپول زن آن ها را به پدر تزریق می کرد.  ولی تزریق این آمپول ها کار ساده ای نبود و کسی باید این آمپول ها را می زد که تخصص اش را داشت.  از آن جا که پدر قادر به حرکت نبود و خودش نمی توانست به تزریقاتی برود ، لازم بود آمپول زن به خانه می آمد.  در این رابطه آبا از ناراحتی به خود می پیچید چون پولی در بساط نبود که دستمزد آمپول زن یا تزریقاتچی (لفظی که آن موقع به کار می رفت) با این که پول ناچیزی هم بود را بدهد.  بالاخره او مبلغی تهیه کرد و تزریقاتچی به خانه آمد.  وقتی او که مرد نستباً جوانی بود وارد خانه شد از وضعی که در خانه دید چنان جا خورد که همین تعجب و جا خوردنش در ذهن اهالی خانه حک شد و همواره به جا ماند.  شکی نیست که او وقتی به این خانه آمده بود ، انتظار نداشت وارد اتاقی شود که حتی گلیم ساده ای هم آن را نمی پوشاند و پدری را ببیند که در حالت نزار روی تشکی که روی زمین خالی پهن شده خوابیده و فرزندانش با تشویش و نگرانی روی تکه پارچه هائی دور او حلقه زده اند.  مسلماً چه با صحبت هائی که صورت گرفته بود و چه از طرز برخورد آبا و بهروز، آمپول زن متوجه شده بود که با انسانهای با فرهنگی سرو کار دارد و برخوردش کاملاً محترمانه بود.  من به یاد دارم که او موقع رفتن با وضعی که دیده بود نمی خواست دستمزدش را بگیرد و اصرار فراوان می کرد که پولی به او داده نشود ولی آبا با اصرار پولی که از قبل تهیه کرده بود را به او داد.  

 

در این دوره بود که حوله های نیمه تمام کارخانه برق لامع (یکی از مراکز تولیدی سرمایه داران آن دوره که امروز هم به عنوان یکی از کارخانه های ایران مطرح است) که احتیاج به گره زدن سرشان بود به خانه محقر ما سرازیر شدند.  آبا آن حوله ها را از کارخانه حوله بافی برق لامع می گرفت و در خانه با کمک روح انگیز سر آن ها را گره می زد و پس از تحویل آن ها به کارخانه مبلغی دریافت می کرد.  مبلغ دریافتی ناچیز بود و می بایست دست به انجام کار دیگری هم زده می شد.  به همین خاطر دوک ریسی هم به کار گره زدن سر حوله اضافه شد.  از آنجا که آبا برای اداره خانه مسئولیت های دیگری هم به عهده داشت ، دوک ریسی بیشتر به گردن روح انگیز افتاد و او که به ناچار ترک تحصیل کرده بود این کار را انجام می داد.  اما، علیرغم همه این تلاش ها و علیرغم پولی که بهروز از کار در داروخانه به خانه می آورد باز افراد خانواده در تأمین معاش خود در مضیقه بودند و "شوربا" همچنان غذای اصلی ما را تشکیل می داد.  شوربا که در میان مردم فارس "اشکنه" نامیده می شود غذای فقیرانه ای است که با پیاز داغ به اضافه آب، گاه در صورت امکان گوجه فرنگی یا سیب زمینی یا رشته درست می شود.  آبا گاهی نیز یک یا دو عدد تخم مرغ به آن اضافه می کرد.  این غذا مدتهای مدید (حتی بعدها که وضع مالی بهتر شده بود) همچنان یکی از غذاهای خانواده ما را تشکیل می داد.  راستی، در یک دوره هم، اتاق کوچکی که در گوشه حیاط بود به یک دانشجو اجاره داده شده بود که به یاد دارم که آبا با این فکر که وی از پدر و مادرش دور است با مهربانی تمام نسبت به آن دانشجو، همیشه سعی می کرد ظرف های او را بشوید و گاه اتاقش را تمیز می کرد.  

 

بیان یک خاطره نیز از تلاش های آبا برای تهیه لباس برای کودکانش به خصوص برای مصون ماندن از سرمای وحشتناک تبریز در زمستان، که خنده دار نیز می باشد، بی مناسبت نیست.  بر اساس گفته محمد (برادرم) پدر زمانی یک پالتوی سربازی از دست دوم فروشی خریده بود که آبا آن پالتو را در خانه با جوش آوردن آب و اضافه کردن رنگی به آن به یک پالتوی آبی رنگ تغییر داده بود.  پس از آن که این پالتو در تن پدر حسابی ژنده و مندرس شده و دیگر برای پدر قابل استفاده نبود ، یک روز آبا آن را به یک درزی (خیاطی) می برد تا از آن یک کت و شلوار برای محمد که کودکی 9-10 ساله بود در بیاورد.  درزی می گفته است که از قسمت سالمی که از این پالتو باقی مانده یا می توانم یک شلوار برای او بدوزم و یا یک کت.  اما، آبا اصرار می کرد که پسرم هم کت و هم شلوار احتیاج دارد و تو یک کاری بکن که بشود هر دو را برایش بدوزی.  با انکار درزی و اصرار آبا بالاخره برای محمد یک کت و شلوار دوخته می شود.  ولی حق با درزی بود پس از تحویل کت و شلوار ، کت به خاطر کوچک بودنش به تن محمد نرفت و شلوار نیز برایش کوتاه بود!  

 

یک سال به این نحو گذشت و بهروز کلاس نهم را تمام کرد.  گفته می شود که او همیشه از دوران بچگی اش می گفته است که دوست دارد پزشک شود و بیماران را معالجه کند.  اما این خواست با توجه به شرایط خانواده اش قابل تحقق نبود، چرا که با توجه به شرایط اقتصادی وخیم خانواده او می بایست هر چه زودتر به شغلی پرداخته و درآمدی به خانه بیاورد.  از این رو بهروز با تمام کردن کلاس نهم، در دانشسرای مقدماتی برای تربیت معلم اسم نویسی کرد و در آزمون ورودی آن قبول شد.  دانشسرا جائی بود که بیشتر پسران خانواده های کارگر و زحمتکش که از لحاظ مادی امکان ادامه تحصیل نداشتند به آن جا می رفتند.  رفتن به دانشسرا نه فقط خرجی روی دوش خانواده نمی گذاشت ، بلکه دانشسرا لوازم تحصیل و پوشاک مجانی و همچنین مبلغی به عنوان کمک خرج  هم به طور ماهیانه در اختیار دانش آموزان قرار می داد؛ و تازه این تضمین هم وجود داشت که تحصیل کننده ها در این دانشسرا پس از اتمام دو سال دوره آموزش در یکی از دهات به عنوان معلم استخدام شوند. *

 

*با ورود بهروز دهقانی به دانشسرا و ایجاد دوستی بین او و صمد بهرنگی، فصل جدیدی در زندگی آن ها آغاز می شود.  بخش های دیگر این نوشته در آینده منتشر خواهند شد.

 

(ادامه دارد)

 

خرداد 1397