اشرف
دهقانی
بخش
چهارم
به یاد
گرامی بهروز
دهقانی که در
پیوند اندیشه
و عمل صمیمی
بود
هنگامی
که بهروز هنوز
نوجوان بود
پدر از کار
چاه کنی به
کار میرابی روی
آورد. میرابی
در شرایطی که
در شهر لوله
کشی برای آب
وجود نداشت،
شغلی برای
رساندن آب به
خانه های مردم
در مناطق
مختلف بود. در
زیر زمین، جوی
هائی که
انشعاب هائی
از آن در نزدیکی
خانه های مردم
وجود داشت، کشیده
شده بود. میراب
آب را از منبعی
اجاره می کرد
و آن را به
خانه های مردم
می رساند. به این
صورت که مردم
بر حسب بزرگی
و کوچکی آب
انباری که در
خانه برای ذخیره
آب داشتند با
مقیاس ساعت،
از میراب آب می
خریدند. از
آنجا که آب در
زیر زمین همیشه
جاری بود و به
نوبت باید به
خانه ها، آب می
رسید. کار میرابی
شبانه روزی
بود و در یک
محله چند میراب
وجود داشت که
کار آبرسانی
به خانه ها را
بین خود تقسیم
می کردند.
به خاطر چنین
شرایطی بود که
پدر مجبور بود
خیلی از شبها
در کوچه در
کنار جوی آب
بخوابد. در
این شغل او به
عنوان دستیار
میراب کار می
کرد و پول ناچیزی
دریافت می
کرد. پس از مدتی
وی تصمیم می گیرد
که خود به
عنوان یک میراب
کار کند تا
بلکه بر در
آمدش اضافه
شود. برای این
منظور لازم
بود که او پولی
تهیه کرده و
آب قسمتی از
محله را اجاره
کند. ولی در
واقع پولی در
بساط نبود. در
این وضع، پدر
دست به کاری می
زند که زندگی
بعدی او و زن و
فرزندانش با
آن رقم می
خورد. برای تهیه
پول، او به
رباخواری
مراجعه می کند
و در ازای گرو
گذاشتن فرش و
برخی وسایل
قابل فروش
خانه در نزد
ربا خوار، پول
لازم را از او
می گیرد. پدر
در ازای این
پول باید به
رباخوار بهره
هم می پرداخت
و تنها پس از
پرداخت اصل
پول همراه با بهره
می توانست وسایل
گرو گذاشته
شده را پس بگیرد.
پدر که همیشه
برای تأمین
معاش خانواده
جان کنده بود،
در این شغل هم
همچون همیشه
با جدیت مشغول
کار شده و سخت
کار می کند. اما
پولی که می بایست
را نمی تواند
به دست آورد.
چون خانواده
هائی که آب می
خریدند همیشه
پول نقد نمی
دادند و آب را
نسیه می
بردند، در نتیجه
پدر نمی
توانست علاوه
بر تأمین
حداقل معاش
برای خانواده
اش، پولی هم
برای باز
پرداخت قرضش
کنار بگذارد.
بهروز که
همواره در
کارهای مختلف
خانه از پارو
کردن برف
گرفته تا نو
کردن کاهگل
پشت بام، یاور
پدر بود و به
عبارتی همیشه
در تمام کارهای
پدر عصای دست
او شمرده می
شد، حال در
شغل جدید پدر
هم او را یاری
می داد. در این
مقطع، بهروز
به واقع پسر
بزرگ خانواده
بود چون سه
برادر بزرگتر
از او ازدواج
کرده و برای
خود خانواده
تشکیل داده و
به قول معروف
حسابشان از
خانواده پدر و
مادر جدا شده
بود. به واقع
حال، خانواده
از پدر و مادر
و دو دختر و دو
پسر تشکیل می
شد (من و روح
انگیز و محمد
و بهروز). در
دوره مورد بحث
یکی از کارهای
بهروز نوشتن
حساب های پدر یعنی
نسیه هائی بود
که به مردم
داده می شد،
به واقع پدر
با خوش قلبی و
درک شرایط
افراد تهی دست
با دست و دل
بازی، زیاد به
طور نسیه آب می
داد. اما، نسیه
برها معمولاً
بدهکاری خود
را نمی
پرداختند و یا
به سختی می
پرداختند. در
نتیجه پدر به
اجبار، بهروز
را به درب
خانه هائی که
به طور نسیه
آب برده بودند
می فرستاد تا
بدهی شان را
به آنها یادآوری
کرده و در
صورت امکان
پولی که از
آنها طلب داشت
را بگیرد.
بهروز این کار
را می کرد ولی
تنها تعداد بسیار
معدودی از نسیه
بر ها بدهی
خود را می
دادند. به این
ترتیب در شغل
میرابی نه
تنها پول کافی
برای گذران
زندگی نصیب
پدر نشد، بلکه
به دلیل عدم
توانائی در
پرداخت بهره
به رباخوار بر
میزان قرضهای
او نیز افزوده
می شد.
مدتی
بدین منوال
گذشت. اما،
پدر در کار
سخت میرابی در
شرایطی که همانطور
که گفته شد شب
هائی هم مجبور
بود در کوچه
در کنار آب، نیمه
خواب بماند،
در شرایطی که
دهه پنجم عمر
خود را می
گذراند به تدریج
از پای می
افتاد؛ و
بالاخره پدر
مریض شد و پا
درد شدیدی به
سراغش آمد.
همچون همه
خانواده های
کارگری، برای
او نیز دوا و
دکتری در میان
نبود و کار به
جائی کشید که
او دیگر قادر
به کار نشد.
خانواده های
کارگر و
زحمتکش حتی نمی
دانستند که به
چه دردی مبتلا
شده اند، نام
بیماری چیزی
بود که دکترها
از آن سر در می
آوردند. در هر
حال در
خانواده گفته
می شد که پدر
به خاطر سر و
کار داشتن
مدام با آب و رطوبت،
مبتلا به رماتیسم
شده است. مریضی
پدر آنقدر شدت
گرفت که انگشت
پای راستش چرک
کرد. به ناچار
او در یک بیمارستان
دولتی بستری
شد و پس از
آنکه ناخن
انگشتش را کشیدند
به منزل
برگشت. به این
ترتیب پدر به
عنوان نان آور
اصلی، خانه نشین
شد و بدبختی بی
هیچ دعوتی با شتاب
وارد خانه ما
شد و به زودی
همه فضا و زوایای
خانه را اشغال
کرد. حالا دیگر
نه فقط
چندرغاز
درآمد
خانواده قطع
شده بود بلکه
دیگر هر گونه
امید برای
پرداخت قرضی
که از رباخوار
گرفته شده بود
و باز گرداندن
فرش و دیگر
وسایل خانه،
از بین رفته
بود. شنیده
می شد که نادان
ها و ابلهان
پدر را سرزنش
می کردند که
گویا با ندانم
کاری های خودش
و رفتن به شغل
میرابی کلی
بدبختی برای
خانواده به
بار آورده. می
گفتند آخر وقتی
پولی نداشت نمی
بایست آب
اجاره کند و این
از روی بی فکریش
بوده که وسایل
خانه را گرو
گذاشته در حالی
که تضمین چندانی
هم برای در
آوردنشان از
گرو نبوده،
چرا آب را نسیه
می داده و
حساب و کتاب
کار دستش نبود
و ... . از این گونه
برخوردها
کماکان امروز
هم نسبت به
کارگران و
زحمتکشان
صورت می گیرد.
این قبیل
افراد بدون آن
که مکانیسم های
سیستم طبقاتی
ستمگر و
استثمارگر را
بشناسند، همواره
بدبختی ای که
این سیستم برای
چنان خانواده
هائی به وجود
می آورد را به
پای خود
کارگران و
زحمتکشان می
نویسند. آنها
بدون درک این
واقعیت که سیستم
طبقاتی در ازای
کار پر مشقتی
که کارگران و
زحمتکشان
انجام می
دهند، به جای
برآورده کردن
معاش کافی و
کمترین وسایل
آسایش و راحتی
برای آنها
زندگی شان را
در مسیر نابودی
قرار می دهد،
نا بخردانه و
با کوته نظری،
خودِ خانواده
های کارگر و
زحمتکش را
مسبب وضع
فلاکت بار خویش
دانسته و آنها
را به عنوان
آدم های کم
عقل و نادان،
تحقیر می
کنند. در
ارتباط با پدر
نیز از نظر
چنان افرادی
انگار که این
حق ربا خوار
بود که از
قِبَل رنج دیگران
صندوق پولش را
پرتر کند و در
نتیجه نه او
بلکه قرض گیرنده
باید ملامت می
شد.
شکسپیر
در نمایشنامه
تاجر ونیزی،
خصلت های
مخصوص ربا
خواران (امروز
صاحبان
بانکها) که در
آن زمان بیشتر
یهودی بودند
را در شخصیت
ربا خواری به
نام شایلاک به
تصویر می کشد
و با نشان
دادن اینکه
نوع کسب
درآمدشان،
آنان را آدمک
های بی احساس
نسبت به درد و
رنج انسانهای
دیگر، بی رحم
و بی وجدان،
کسانی که جز
جمع آوری پول
هر چه بیشتر
به هیچ چیز دیگری
نمی اندیشند و
گوشت از تن
افراد مقروض می
کَنند، توصیف
می کند. همیشه
فکر کرده ام و
از خود پرسیده
ام که وقتی
بهروز این نمایشنامه
شکسپیر را می
خوانده، به یاد
چه صحنه هائی
از دوره زندگی
خود در زمانی
که خانواده اسیر
دست یک
رباخوار شده
بود، افتاده
است. آخر
رباخواری که
پدر با گرو
گذاشتن فرش و
دیگر وسایل
خانه، از او
قرض گرفته بود
نیز شایلاک
وار جز به
کندن گوشت از
قلب پدر و در
نتیجه به روز
سیاه نشاندن
خانواده او که
قلبش محسوب می
شدند، به هیچ
چیز دیگر رضایت
نمی داد. پدر،
پس از آنکه به
طور قطع دانست
که قادر به
پرداخت بهره
به رباخوار نیست
او را در جریان
گذاشته و سعی کرده
بود وی را راضی
کند که دیگر
بهره ای از او
نگیرد ولی
رباخوار
علاوه بر اخذ
همه پولی که
دریافت کرده
بود، موقعی هم
که پدر قادر
به پرداخت
قرضش نشد، همه
آنچه در نزد
او به گرو
گذاشته شده
بود را بالا
کشید و به این
ترتیب صندوق
پولش را پرتر
نمود. او
ثروتمند تر شد
و پدر و اهالی
خانه دچار فقر
و فلاکت
گشتند.
در
مقطع مورد
بحث، بهروز در
کلاس نهم دبیرستان
درس می خواند.
با بدبختی روی
آور شده به
خانواده، او
خود را موظف می
دید که کاری
برای خود دست
و پا کرده و
پولی به خانه
بیاورد.
بنابراین
بهروز با تلاشی
بسیار توانست
در یک
داروخانه (ایران
داوا خاناسی)
کاری گیر بیاورد
و با استعدادی
که در فراگیری
داشت و از
جمله در فراگیری
زبان انگلیسی،
خیلی زود نسخه
پیچ آن
داروخانه شد.
بهروز هر عصر،
بعد از تعطیل
شدن مدرسه به
داروخانه می
رفت و تا ساعت 11
شب در آنجا
کار می کرد. در
آن زمان مدارس
دو سره باز
بودند. بدین
معنی که کلاس
ها از ساعت 8
صبح شروع می
شدند و تا
ساعت 12 ادامه می
یافتند. دانش
آموزان در
ساعت 12 به خانه
بر می گشتند و
پس از خوردن
نهار و
استراحت
کردن، ساعت 2
دوباره به
مدرسه می
رفتند و تا
ساعت چهار
مشغول درس
خواندن می
شدند. بهروز تکالیف
مدرسه اش را
در فاصله دو
ساعت نهار و
استراحت
انجام می داد.
برادرم محمد
به یاد می
آورد که بهروز
در سر سفره
نهار در حالی
که با یک دست
غذایش را می
خورد، کتابش
را هم در دست دیگرش
می گرفت و
همراه با
خوردن غذا آن
را می خواند.
بعد از ساعت
چهار به
داروخانه می
رفت و شب که به
خانه بر می
گشت بقیه
درسهایش را می
خواند و البته
از خواندن
کتابهای غیر
درسی نظیر
رمان یا
کتابهای علمی
هم که به آنها
علاقه مند
بود، غافل
نبود.
(ادامه
دارد)