اشرف
دهقانی
بخش دهم
به یاد
گرامی بهروز
دهقانی که در
پیوند اندیشه
و عمل صمیمی
بود
یکی
از نزدیکترین
دوستان بهروز
و صمد در
دانشسرا،
کاظم سعادتی
بود که یک سال
از آن ها کوچک تر بود و
به همین خاطر یک
سال دیرتر از
آن ها به
دانشسرا آمده
بود و یک سال
هم دیر تر تحصیلش
اش را در
دانشسرا تمام
کرد. کاظم نیز
همچون بهروز و
صمد از
خانواده
کارگری
برخاسته بود و
کاملا با تلخی
فقر و رنج و
زحمت آشنا
بود. او با
خصوصیات خوب
کم نظیرش ،
دوستی لایق
برای بهروز و
صمد گشت. کاظم وجودش
با چنان صفائی
آمیخته بود که
نظیرش را کمتر
می شد سراغ
گرفت. صفا در
وجود کاظم را
شاید بتوان این
گونه توصیف
کرد: انسانی
پاک و بی آلایش
که گوئی با معیارها
و خصلت های رایج
جامعه طبقاتی
بیگانه است.
مهربان، صمیمی،
زود جوش و
قابل اتکاء که
رفتار و
اعمالش اعتماد
را در انسان
بر می انگیخت.
کاظم هم وقتی
معلم شد مستقیما
به همان دهی
رفت که بهروز
و صمد برای
کار معلمی به
آن جا رفته
بودند ، یعنی
ده ممقان.
دوستی
خالصانه او با
بهروز و صمد
که در دانشسرا
شکل گرفته بود
در این ده و طی
دوره معلمی
محکم تر شد.
برای شناخت
صفا و صمیمت
کاظم بی
مناسبت نیست
بخشی از آن چه
در مورد وی در
کتاب "راز مرگ
صمد" در
ارتباط با
خاطره ای از
دوستی صمد و
کاظم و بهروز
از دوران کودکیم
نقل کرده ام
را در اینجا
تکرار کنم: "...
برای من صمد
از هر لحاظ
درست مثل
بهروز بود.
مهربان و در عین
حال خیلی جدی.
اما کاظم خصوصیت
برجسته دیگری
داشت. او همیشه
سعی می کرد با
شوخی های صمیمانه
اش حالت
خودمانی به
وجود آورد. به یاد
دارم که چطور
ادای من – که با
دیدن آن ها به
طرف در می دویدم
- را در می آورد
و با لفظی که
من بهروز را
صدا می کردم می
گفت "بهروز
داداش" ائو ده
دی؟ ( داداش
بهروز خانه
است؟). این شوخی
ها باعث می شد
که من هر چه بیشتر
با آن ها
احساس خودمانی
بودن بکنم و
همراه صمد و
کاظم بخندم."
در کتاب مذکور
همچنین از صفا
و خوش قلبی
کاظم نوشته
ام: "امروز وقتی
به گذشته بر می
گردم می بینم
که کاظم به
راستی صمیمی
ترین دوست من
بود. صفا و خوش
قلبی او باعث
شده بود که من
پیش او خیلی احساس
راحتی بکنم،
او نیز چنین
بود. به راحتی
در مورد مسایل
مختلف با من
حرف می زد. هیچ
وقت نشده به
عکس کاظم نگاه
بکنم و دلم شدیداً
برای او تنگ
نشود." بهروز و
صمد و کاظم از
همان نوجوانی یاران
یکدل و یک جان
و یار و یاور
همدیگر شدند و
صمیمیت و
رفاقت
خالصانه شان
که ریشه در
آگاهی آن ها
نسبت به مسایل
و مشکلات
اجتماعی داشت
و از کوشش های
عملی بی محابای
شان برای رفع
آن ها آب می
خورد ، تا آخر
عمر شفاف و پایدار
باقی ماند.
محصلین
دانشسرا بر
اساس تعهدی که
داده بودند می
بایست به مدت
پنج سال در یکی
از دهات به
کار معلمی بپردازند.
البته برای
کسانی که در
اداره فرهنگ
(که بعداً
نامش اداره
آمورش و پرورش
شد) نفوذ و
پارتی داشتند
جاهای خوب یعنی
دهات آباد در
نظر گرفته می
شد و بقیه به
دهات دور
افتاده پرت می
شدند. بهروز
به همراه صمد
به ده ممقان
که در آن زمان
ده پرتی شمرده
می شد ، فرستاده
شدند. این ده
از توابع
آذرشهر بود که
در آن زمان
خود یک قصبه و یا
شهرکی به شمار
می رفت و یک
ساعت با تبریز
فاصله داشت.
آذرشهر قبل از
روی کار آورده
شدن رژیم ضد
ملی رضا خان
توسط امپریالیسم
انگلیس، با
نام توفارقان
شناخته می شده
است. توفار به
معنی دیوار و
قان به معنی
خون است و
توفارقان یادآور
دیوار خونین می
باشد که خود این
نام
تاریخی از
مبارزه طبقاتی
در آن دیار را
با خود حمل می
کند. نام
توفارقان را
دست
اندرکاران رژیم
ضد ملی رضا
خان که علاوه
بر ممنوع کردن
زبان تُرکی،
فاشیست وار سعی
در زدودن حتی
اسامی تُرکی
شهرها، کوه ها
و رودها و غیره
را در آذربایجان
داشتند به
"آذرشهر" تغییر
دادند. به این
دلیل بود که
صمد و بهروز هیچ
وقت برای نام
"آذرشهر" رسمیت
قایل نبودند و
همواره آن را
با نام اصلی و
قدیمی اش
"توفارقان" می
نامیدند.
در
دوره ای که
بهروز در ده
ممقان به کار
معلمی مشغول
شد، تا خود ده
جاده ماشین رو
وجود نداشت.
او به همراه
صمد هر هفته
صبح روز شنبه
با اتوبوس راهی
آذرشهر می شد
و مجدداً از
آن جا با
اتوبوس دیگری
تا سر جاده
ممقان می رفت.
از این جا به
بعد آن ها
مجبور بودند
چند کیلومتر
را با پای پیاده
طی کنند تا به
خود ده برسند.
این دو نو
جوان 18 ساله این
مسیر را حتی
در زمستان سرد
و پر باد و برف
آذربایجان،
جائی که گرگ
گرسنه ای نیز
می توانست
درکمین باشد پیاده
می رفتند تا
به خود ده
ممقان برسند.
آن ها بعد از ظهر
پنجشنبه همین
مسیر را پیموده
و به سر جاده می
آمدند تا سوار
اتوبوسی که
اتفاقی از آن
جا گذر می کرد
شده و خود را
به آذرشهر
رسانده و بعد
به تبریز
بروند. این
البته گوشه
کوچکی از
مشکلاتی بود
که این
نوجوانانِ
شهری تازه
معلمِ شده با
آن مواجه
بودند. بعداً
هم که کاظم
سعادتی به آن
ها پیوست ،
وضع کماکان چنین
بود.
صمد
بهرنگی شرایط
کار و زندگی
معلم ها در
آذرشهر و حومه
و کلاً در
آذربایجان –
که بالطبع با
اندک تفاوت
هائی در دیگر
نقاط ایران نیز
صادق بود - را
در کتاب "کندو
کاو در مسایل
تربیتی ایران"
به طور گویا و
با بیانی زیبا
و روشنگرانه
تشریح کرده
است. مثلاً وی
واقعیت فوق را
در آن کتاب این
طور تصویر
کرده است: "اگر
برف سنگین
آذربایجان
ارتباط روستا
را با خارج
قطع کرد و نفت
در ده پیدا
نشد و خودت مریض
و بی دوا و
درمان افتادی
و ماندی چه
کار باید بکنی!".
تازه به گونه
ای که صمد هم
نوشته است به
این معلم های
جوان پرت شده
به یک ده دور
افتاده، پس از
استخدام به
مدت شش ماه
حقوق هم نمی
دادند. او می
نویسد: "شش ماه
پس از استخدام
هم که پول و
مولی در کار نیست.
اکنون هم که
سر و کار معلمین
با سازمان
برنامه است تا
یک سال... و آن ها
مجبورند توی
ده غریبه با
دست خالی به
هر نحوی که
شده سر کنند.".
صمد هم چنین
از شرایط کلاس
هائی که برای
تخته سیاه اش
نام تخته سفید
بیشتر
برازنده بود و
بخاری نفتی اش
به عنوان تنها
وسیله گرم
کننده کلاس در
زمستان نفت
نداشت و از این
قبیل مشکلات
در کتاب "کند و
کاو در مسایل
تربیتی ایران"
نوشته و اضافه
کرده است که:
"در دانشسرا هیچ
حرفی در میان
نبود از این
که ما را به
روستائی
خواهند
فرستاد که در یک
اتاق برای سه
کلاس و چهار
کلاس و پنجاه
شصت شاگرد درس
بگوئیم." اما،
چنین مشکلاتی
حتی قابل تحمل
تر از اوضاعی
بود که بر
اداره فرهنگ
(به زبان کنونی
آموزش و
پرورش) و بر
مدارس و چگونگی
برخورد به
دانش آموزان از
طرف رئیس و
بازرس و یا حتی
برخی از
معلمان حاکم
بود. بهروز و
معلمینی نظیر
او با رؤسائی
مواجه بودند
که تعلیم و
تربیت
فرزندان
روستائیان
زحمتکش و خدمت
به تعالی
فرهنگ در
جامعه دغدغه
فکری شان را
تشکیل نمی
داد. برعکس،
آن ها در جهت
حاکم کردن
فرهنگ و معیارهای
ارتجاعی
شاهنشاهی،
مانع از رشد و
پیشرفت فرهنگ
در خدمت به
محرومان
جامعه شده و
حتی معلمان
متعهد و دلسوز
را تحت فشار
قرار می
دادند.
صمد
در کتاب مذکور
چنین رؤسائی
را به دو دسته
تقسیم کرده
است. او برخی
از آن ها را به
"بیمارانی که
دوره نقاهت و
استراحت را می
گذرانند" تشبیه
کرده که دوست
داشتند نه
معلم کاری به
کار او داشته
باشد و نه خود
او کاری به
کار معلمان و
شعارشان "گچینیز"
بود (خودتان
با خودتان
بسازید)؛ و
دسته دوم را
رؤسائی نامیده
که "نهاد مردم
آزاری" داشته
و جاه طلب
بوده و می
خواستند به هر
نحوی که شده
معلم ها ازشان
حساب ببرند.
در این میان
بازرسانِ
اغلب بی سوادی
هم بودند که
خصوصیات رؤسای
شان را
داشتند. دسته
آخر که به سهم
خود بر فشار محیط
بر معلمانی
چون بهروز می
افزودند
معلمانی
بودند که لقب
"چوخ بختیار"
و "بادنجان
دور قاب چین"
برای شان شایسته
بود و به خاطر
خود شیرینی
برای رئیس
فرهنگ، سنگ لای
چرخ تلاش های
معلمان خوب و
متعهد می
گذاشتند. چنین
وضعیتی که به
هیچ وجه برای
بهروز و رفقایش
پذیرفتنی
نبود، فشار
مضاعفی بر روی
آن ها بود. اما
بهروز و معلمینی
که به قول صمد
بهرنگی "حکم
کمیا" در تمام
آن منطقه
داشتند علیرغم
همه شرایط سختی
که با آن
مواجه بودند
با شور و شوق
تمام برای با
سواد کردن
شاگردان شان
به هر تلاشی
دست می زدند و
با خلاقیت و
به کار بردن
ابتکاراتی
شرایط سالم و
آموزنده ای در
محیط خود به
وجود می
آوردند.
بهروز
و صمد و کاظم
وقتی در
عنفوان جوانی
خود بودند در
مقابل رئیس فرهنگ
های مردم آزار
که به تبعیت
از شاهنشاه دیکتاتورشان،
دیکتاتورهای
محیط کوچک خود
شده و برای
معلم های
دلسوز و صمیمی
پاپوش دوخته و
پرونده سازی می
کردند، رئیس
فرهنگ هائی که
معلم ها را
نوکر و زیر
دست خود به
حساب آورده و
می خواستند
وقتی معلم
وارد اتاق آن
ها می شود دست
به سینه در
جلوی او بایستد
و به همین
خاطر از قصد
به جز یک صندلی
آن هم کنار
صندلی خود هیچ
صندلی ای در
اتاق نمی
گذاشتند، دست
به شیطنت های
خاصی می زدند
تا ابهتی که
آن ها سعی می
کردند در ذهن
دیگران نسبت
به خود به
وجود آورند را
در هم بشکنند.
خاطره
جالب توجهی
دراین مورد
روشنگر این امر
است: "... آن روز
بهروز یا صمد یکی
به اتاق رئیس
احضار می شود
و دیگری هم
بدون احضار
همراه آن یکی
می رود. این را
صمد خودش برایم
گفته و آن چه
که به یادم
مانده، به
مضمون نقل می
کنم. او می گفت
وقتی وارد
اتاق شدیم رئیس
محلمان نگذاشت.
ایستادیم. او
در روی میز چیزهائی
امضاء می کرد.
فهمیدیم که
عمداً می
خواهد ما را
کوچک کند.
بهروز بلند شد
و گفت آقای رئیس
ببخشید من می
نشینم تا کار
شما تمام شود
و رفت و نشست
درست در صندلی
بغل رئیس. آن
وقت من ماندم
که چکار کنم،
رفتم نشستم روی
میز رئیس ،
تعدادی کاغذ
پاره هم ماند
زیر من. رئیس
نگاهی به من
کرد و نگاهی
به بهروز.
رنگش سرخ شد و
اندامش به
لرزه افتاد، و
برزخ برزخ شد.
داد زد: "شما
معلم هستید یا
لات درب گجیل،
این چه وضعی
است؟" و از این
حرف ها. بهروز
خونسرد گفت: "
آقای رئیس
خودتان ما را
خواسته اید ما
که سرخودی نیامده
ایم." رئیس دست
روی شاسی زنگ
گذاشت مستخدم
فوری آمد تو،
آن گاه گفت
بروید بیرون،
آقا یک کمی
ادب داشته باشید.
من نزدیک بود
قهقهه سر دهم.
مستخدم مانده
بود که چه کار
بکند. آن وقت
بهروز گفت:
"آقای رئیس
عرضتان را
نفرمودید که
چرا ما را
خواسته بودید".
بهروز عمداً
عوض "فرمایش"،
"عرض" گفته
بود. رئیس داد
کشید: "برو بیرون،
برو بیرون، تو
هنوز حرف زدنت
را یاد نگرفته
ای". بهروز
بلند شد و گفت:
"صمد برویم،
مثل این که بد
وقتی آمده ایم
که حال رئیس زیاد
خوش نیست."
کارد می زدید
خون رئیس در
نمی آمد. از
اتاق زدیم بیرون،
رئیس پشت
سرمان نعره
پشت نعره می
کشید و ما در
راهرو قهقهه
سر داده بودیم.
... صمد و بهروز
هر چند به تبریز
احضار شدند و
روستای محل
خدمت شان عوض
شد ولی به قول
صمد رئیس
فرهنگ هم
مجبور شد که
دور اتاقش
صندلی بگذارد.
...چنین حوادثی
که صمد و
بهروز و کاظم
و بعضی دیگر
از رفقای شان
می آفریدند ،
عکس العمل خوبی
در میان
معلمان داشت و
فضای خشک
فرمانبری را می
شکست. "(نقل از کتاب
"برادرم صمد
بهرنگی، روایت
زندگی و مرگ
او" - صفحات
107- 108)
علیرغم
همه موانع سر
راه، بهروز که
به راستی
خواهان خدمت
به فرهنگ
جامعه و سواد
آموزی و تربیت
فرزندان
روستائیان
زحمتکش بود،
در جهت خلاق
کردن محیط
مدرسه می کوشید.
وی از جمله به
ایجاد
کتابخانه در
مدرسه همت
کرده و با خرید
کتاب از بودجه
خود و گذاشتن
آن ها در اختیار
دانش آموزان،
در جهت تربیت
درست
شاگردانش و
ارتقای آگاهی
آنان به هر
تلاشی دست می زد.
چنین بود که
صمد در کتاب
"کند و کاو در
مسایل تربیتی"
پس از توضیح
برخوردهای
چوخ بختیاری
برخی معلمین،
در مورد بهروز
و یکی دو معلم
دیگر نوشته
است: "تنها دو
سه نفری باقی
می مانند
معتقد به این
که کار خوب باید
به خاطر نفس
کار خوب انجام
گیرد. ستایش بی
پایان من باد
بر این دو سه
تن خوب و خستگی
ناپذیر. تقدیر
نامه ها و توبیخ
نامه ها در
نظر اینان یکی
است. به خاطر
پاداش کار نمی
کنند..."
مسلما
نه بهروز و نه
دیگر رفقایش
در شرایط دیکتاتوری
حاکم بر جامعه
نمی توانستند
با رژیم شاه و
فرهنگ ارتجاعی
شاهنشاهی
حاکم در محیط
خود به طور
مستقیم و علنی
در بیافتند.
با این حال آن
ها هرگز از
مبارزه و درگیر
شدن با رئیس و
رؤسا و کسانی
که اعمال و
رفتارشان
مطابق فرهنگ
ارتجاعی حاکم
بود و ارزشی
به روستائیان
و فرزندان آن
ها قایل
نبودند دست بر
نمی داشتند.
چنان
برخوردهائی
البته عقوبت
هائی برای بهروز
و معلمان
متعهدی چون او
در بر داشت که
حتی به منتظر
خدمت شدن این
جوانان خدمت
گزار مردم نیز
می انجامید.
(ادامه
دارد)