به نقل از: پیام فدایی ، ارگان چریکهای فدایی خلق ایران

شماره 248 ، اسفند ماه 1398

 

پیام فدایی: نوشته ای که در زیر می آید برگرفته از کتاب "خاطرات زندان - مجموعه مقالات" می باشد. این نوشته، خاطرات یک زندانی سیاسی در دهه 60 راجع به یکی از همبندی هایش به نام "پری روشنی" از هواداران چریکهای فدایی خلق ایران است که در سال 60 توسط دژخیمان جمهوری اسلامی اعدام شده است. این نوشته از کانال اینترنتی " S or S"  گرفته شده و به این وسیله در اختیار خوانندگان قرار می گیرد. مجموعه خاطرات فوق از طریق کانال تلگرام و لینک زیر برای علاقه مندان در دسترس است:  https://t.me/s_Or_s/547

نویسنده: لوئیز باغرامیان

 

چهار شبانه روز

پری روشنی

(1360 - 1340)

شب اول

کف پاهام و تمام بدنم درد می کرد. از ترس این که دوباره شکنجه شوم و نتوانم مقاومت کنم، گریه می کردم.

-آهسته تر، خفه شو، خودتو به موش مردگی نزن.

نگهبان بود که فریاد می کشید. چند دقیقه ای گذشت ،صدای دور شدن پاهایش را شنیدم.  تکانی خوردم و چشم بندم را بالا زدم. هوا تاریک تاریک بود. نگاهی به دور و برم انداختم. تا چشم کار میکرد، پتو های قد و نیم قد بود. دقیق تر نگاه کردم. مثل اینکه زیر پتو ها آدم بود. به بالای سرم نگاه کردم. اشتباه نکرده بودم. در بالای سرم ستاره ها می درخشیدند. خودم را عقب کشیدم تا به دیواری که کنارش خوابیده بودم بچسبم و کمتر سرما بخورم. دیوار، اما دیوار نبود. پارچه ی زخیمی (ضخیمی) بود که آن محوطه را از کل حیاط جدا می کرد. هوا سرد بود. سرمای آخر های مهر 1360 بود. دل درد داشتم. خودم را لای پتو پیچیدم؛ پتوئی که هم زیر اندازم بود و هم رو اندازم. به خودم می پیچیدم که صدای نگهبان بلند شد: به چه اجازه ای چشم بندت را بالا زدی خاک بر سر!؟ اون چشم بند باید تمام مدت رو چشم هات باشه. تا وقتی که خودم نگفتم نمی تونی اونو بالا بزنی. فهمیدی خاک بر سر؟ این آخرین باری باشه که بهت تذکر می دم !

او که حرف میزد، من گریه میکردم. دل دردم شدید بود. آنقدر گریه کردم که دیگر نای گریه کردن نداشتم. ناگهان دستی دستم را گرفت و صدائی آرام در گوشم زمزمه کرد:

-خیلی کتک خوردی ؟

- آهان

-خیلی درد می کنه؟ نه؟

-آره ،خیلی!

خندید. پرسیدم:

چرا می خندی؟

-لهجه داری. مال کجائی؟ "آره" رو مثل ساندویج فروشی ی شهرمون گفتی!

-مال همین جام. ارمنی ام.

-فهمیدم. پس حتما چپی هستی.

-آره.

 -ببین عزیزم، اینجا همه از تو سئوال میکنن کجائی هستی، چه کاره ای، چه کار کرده ای و... اما تو نباید زیاد حرف بزنی. به اندازه ی چیزهائی که تو باز جوئی گفتی اطلاعات بده. حرف بی اعتمادی بقیه نیست. این بی شرف ها دست بردار نیستن. شاید زیر شکنجه آدم به اونجا برسه که مجبور بشه اطلاعات بده. اسم من پری یه؛ فردا صبح، وقت صبحانه منو روبروی خودت می بینی. هوادار چریک های اشرف دهقانی ام. این رو اینا میگن. به جرم هواداری از اشرف دهقانی دستگیر شدم. راستی حواست باشه. اون دختری که نزدیک توالت خوابیده، اطلاعات جمع میکنه. دختر قد بلندیه. می گن هواداره....اماهیچ معلوم نیست. خیلی کتکش زدن.

-توالت کجاست؟

-ته حیاط. صبح که بلند شدی، میبینیش. درست ته ساختمونه. هر چه برای صبحانه و نهار و شام دادن بخور! خوب هم بخور. باید به خودت برسی که بتونی زیر شکنجه مقاومت کنی. بخند. تا میتونی بخند. تا توان داری بخند. خب من دیگه باید برم سر جام. ممکنه نگهبان متوجه بشه. فردا صبح همدیگه رو می بینیم. راستی نگفتی اسمت چیه.

-لوئیز

-خارجکی یه که!

 

خندید و خزید. دلم می خواست دستش را در دسم بگیرم. می ترسیدم که دیگر نبینمش.

 

روز اول

-تکون بخورین! وقت نمازه! بلند شین! عجله کنین! برای 20 دقیقه می تونین چشم بند هاتون رو بالا بزنین. هرکه می خواد بره دستشوئی، دستشو بلند کنه.

به سرعت از جا برخاستم. چند لحظه ای نمی دانستم کجا هستم. چشم بندم را بالا زدم. نگاهم به چشمهائی روشن و زیبا افتاد. چه خوشگل بود این دختر! براندازش کردم. شناختمش. پری بود. چشمکی زد و آهسته گفت:  پری روشنی

-چند دقیقه ی دیگه صبحانه میآرن. سعی کن آخرین نفری باشی که به دستشوئی می ری. هر روز فقط دو بار می تونی دستشوئی بری.

-چرا بهتره آخر همه برم؟

-تا با هم بریم. من سرمو توی دستشوئی می شورم. اگه تو اونجا باشی، تا نگهبان اومد خبرم میکنی!

-راستی ما چرا توی حیاط هستیم؟ من که شب خیلی سردم شد.

-اولا که همه سلولها پره. دوما، نمی خوان ما رو به اتاق ها ببرن؛ چون ممکنه اطلاعات مونو ردو بدل کنیم. این جا، حرف زدن بچه ها با هم تقریبا غیر ممکنه.خودت می بینی. هر روز صدها نفرو دستگیر می کنن. اتاق های روبروئی ما پر از بچه کوچولو و مادرانشونه. طرف های ظهر می بینی که بچه ها برای نیم ساعتی بیرون میان، میرن دستشوئی.

-چه ساختمون بزرگیه !حتما اون طرف پرده هم خیلی بزرگه.

-آره. این طور می گن. این جا مرکز بهائی ها بوده. وقتی ما رو ببرن حموم، متوجه میشی. از این جا تا حموم دست کم پنج دقیقه راهه. دلم می خواد بفهمم مساحت این جا چقدره. می دونم که پشت حموم بند پسرهاست. تو حموم یه سوراخ کوچیک درست کردم و به هر بهانه ای می رم اونجا که ببینم تو بند اونا چه خبره، تا میتونی به بهانه ی عادت ماهانه و این که حتما باید خودت رو بشوری، برو حموم. خودش یه حرکته. برا پاهات هم خوبه.

نگهبان که به نزدیک ما رسید، پری از حرف زدن باز ایستاد. نگهبان صبحانه کسانی را پخش می کرد که نماز نمی خواندند. یک تکه ی کوچک نان و  کمی پنیر. نگاهی به صبحانه و نگاهی به پری انداختم. خندید.

بخور و بخند. فکر کن نیمرو و مربا هم کنارشه. خوشمزه تر می شه! بعضی وقتها باید سعی کنیم که با خیال زندگی کنیم. اگه می تونی، کمی هم از نون و پنیر تو نگه دار، یه وقت دیدی لازم شد. بعضی بچه ها ئی رو که از زیر شکنجه می آرن این جا، روزها گرسنگی می کشن.

خوبه که همیشه کمی نون توی بساط مون باشه.

-پری چقدر باید کتک بخوری تا اون زبونت از کار بیفته!؟

پری در برابر نگهبان جا خالی نکرد:

-نه تنها زبونم، بلکه همه اعضای بدنم کار میکنه و کار خواهد کرد. حتا اگر زبونمو ببرید، راه دیگه ای برای حرف زدن پیدا می کنم!

دلم می خواست تمام 20 دقیقه ی وقت صبحانه را به او نگاه کنم. روسری طوسی رنگی به سر داشت. موهای بلندش زیر روسری پیدا بود. چادرش را دور تنش پیچیده بود. وقتی به سوی دستشوئی راه افتادیم، بدنش از زیر چادر پیدا شد. از او پرسیدم:

-سردت نیست؟

-نه.

متوجه ی منظورم شده بود. چون وارد دستشوئی که شدیم، چادرش را کنار زد و پاهایش را نشانم داد. دچار حالت تهوع شدم. گوشت پایش کنده شده بود و گودی ران هایش بیرون زده بود.

-چه جوری شکنجه ات کردن؟! با چی؟

-از این بدتر هاشو هم می بینی!

-خیلی درد میکند؟

-خیلی. غوغاست.

حدس زده بودم . میدانستم که دردش طاقت فرساست. با این همه سعی داشت که بخندد و شادی اش را حفظ کند. تمام مدتی که سرو صورتمان را می شستیم، زیر چشمی نگاهش می کردم .

سر صبحانه هم چشم از او برنداشتم. با چه اشتهائی می خورد. بی اختیار صورتم به خنده گشوه شد.

-چرا میخندی ؟خوش مزه ست، خب. می دونی، من غذا خوردنو خیلی دوست دارم .

-پری، چند سالته؟

-18 سال

-مال اصفهانی؟

-نه، مال آبادان.

-درس می خونی؟

-نه. وضع مالی مون زیاد خوب نیست. مجبورم کار کنم. بی شرف ها! تازه توی یه بوتیک لباس کار پیدا کرده بودم که دستگیرم کردن.

-خفه شو، پری. اگه زیاد حرف بزنی، برت می گردونیم به اتاق ها !

از خودم پرسیدم: منظورشون از اتاق چیه. اونجا دیگر چه جور جائیه. لابد خیلی بدتر از این جاست! با خودم گفتم شب هنگام به کنار پری می خزم و سئوال هایم را با او در میان می گذارم.

حوالی ده شب بود که صدای مردانه ای از پشت چادر توجهم را جلب کرد. بعد، صدای قدم های نگهبان را شنیدم که به پشت چادر رفت و پس از چند دقیقه باز گشت.

-چشم بند هاتو نو بالا بزنین و از جاتون تکون نخورین! سکوت را رعایت کنین!

-به پری نگاه کردم. نگاهش، نگران بود از پشت چادر، دو مرد وارد محوطه ی ما شدند.

یکی از آنها برگ کاغذی در دست داشت. تای کاغذ را باز کرد و شروع کرد به خواندن اسم ها.

همه زن. دوازدهمی را که خواند گفت:

- سریع خودتون را آماده کنین!

به پری نگاه کردم. فکرم را خواند و آهسته گفت:

حکم اعدامه!

مرد کاغذ بدست که بعد ها او را در باز جوئی ام دیدم، فریاد کشید:

- خاله پری، اینقدر بلبل زبونی نکن! می دونی که نتیجه بلبل زبونی چیه!؟  می خوای دوباره امتحانش کنی!؟

-مرا خاله پری صدا نکن! من فامیل دارم. من خاله ی اون بچه های نازنین هستم. شماها بی خودی خودتونو قاطی نکنین!

بازجو پوزخندی زد و رو به دیگران گفت:

-خانم ها عجله کنین. دیر وقته!

دوازده زن از جاهایشان بلند شدند. تاریک بود و صورت هایشان خوب دیده نمی شد. صدای هق هق گریه ای به گوش رسید؛ و از این جمله ها:

من که جز وظیفه ام، کار دیگه ای نکردم. من یک پرستارم. مگه چکار کردم؟ آخه چرا باید اعدام بشم. نمی خوام بمیرم. باید بگین چه خلافی کرده؟

یکی که در اول صف بود، رو به سایرین گفت :

-ساکت! گریه نکنین. نباید سرمون را خم کنیم!

گیج شده بودم. باورم نمی شد. این جا دیگر کجاست. اعدام 12 زن؟ صدای هق هق فرو نشست. اما نجوای یکی شان را شنیدم:

-می ترسم می ترسم ،دستمو بگیر.

دلم می خواست از جا بلند شوم و دستش را بگیرم. کمکش کنم. کاری انجام دهم. پاهایم اماسست شده بود. دهانم قفل شده بود. یاد دوران بچگی ام افتادم. هشت ساله بودم. در راه مدرسه، یک باره چشمم به مردی افتاد که در چند متری من ایستاده در حال ادرار کردن بود. ترسیدم. ترسی که در چشم بهم زدنی سر تا پای وجودم را تسخیر کرد. پاهایم سست شد. هر چه می کوشیدم پا از زمین بر کنم و به راه بیفتم،نمی شد؛ نمی توانستم. می خواستم فریاد بزنم، اما نمی توانستم. دهانم قفل شده بود. وا رفتم و همان جا روی زمین نشستم. تا وقتی که مرد کارش را تمام نکرد و از آن جا نرفت، به همان حالت ماندم. حالا هم همان حالت بود؛ و چیزی بیش. دهانم تلخ بود. آیا پری هم دهانش تلخ بود؟ آیا به او هم حالت استفراغ دست داده بود؟ چه سکوت سنگینی؟  پس بردنشان. چه ساده. چه ساده آدم می کشند. تاریکی چیره شده بود. سرم را به سوی پری برگردانم. نگاهم به نگاهش افتاد. گریه می کرد. اشک از چشمهایش جاری بود. روسری اش را اما طوری گرفته بود که نگهبان اشکش را نبیند. صورتش پر از اندوه بود.  به همان وسعت شادابی اش.

زمان به کندی می گذشت؛ در سکوت، در سکون. صدای گریه کودکانی که در اتاق های پشت سر بودند هم خاموش شده بود. کسی از جایش تکان نمی خورد؛ حتا برای رفتن به دستشوئی. چشم بند ها پائین کشیده شده بودند و همه زیر پتو هاخزیده بودند. باید بیدار می ماندم. دلم می خواست همان لحظه پیش پری می رفتم. نگاهش به نقطه ای خیره مانده بود، انگار چند سالی پیر شده بود. دلم می خواست نگاهم کند. دلم می خواست با من حرف بزند. دلم می خواست به پرسش های بی پاسخم پاسخی دهد. بیهوده بود. پری هیچ اعتنائی به من نداشت. دراز کشیدم و با خود گفتم: باید منتظر فرصت مناسبی بمانم و به سوی پری بخزم.

نمی دانم چه مدت گذشت تا که نگهبان از جایش برخاست و چند متری از من دور شد. بیشتر نیمه شب ها صندلی اش را به وسط حیاط می برد تا که بهتر بتواند ما را کنترل کند. هنوز در جای تازه اش مستقر نشده بود که خودم را به پری رساندم؛ کنارش دراز شدم و دستش را گرفتم. یخ بود.

-پری، راست راستی اون دوازده زنو برای اعدام بردن؟ مگه جرمشون چی بود؟

- جرمشون؟ هیچ. جرمشون این بود تو بیمارستان مسیحی ها کار می کردن. این ها همه شون پرستارهای بیمارستان مسیحی ها بودن. همون که پشت چهار باغه، توی خیابون شهباز        سابق. تو درگیری های سی  خرداد، خیلی از زخمی ها را بردن اون جا. این پرستارها هم بدون این که بپرسن کی یا چه کاره اند، زخمی ها را مداوا کردن. پاسدارها که خبر می شن، می ریزن تو بیمارستان و خیلی از پرستار ها و کارکنان اون جا رو به جرم همکاری با ضد انقلاب دستگیر می کنن.

-هوادار جریانی بودن؟

-نه. مگه ندیدی؟ هیچ کدومشون سیاسی هم نبودن. اون یکی که به بقیه گفت گریه نکنید، از همشون جوانتر بود. تو دست شوئی باهاش حرف زدم. می گفت "من وظیفه ام رو انجام دادم. اگر یه بار دیگه هم پیش بیاد، باز همون کارو می کنم."

-پری چه خبره؟ چی میشه؟

-لوئیز، تو تازه آمدی تازه متوجه ابعاد فاجعه شدی. از روزی که من این جا آمدم تا به حال، دست کم 200 زن رو اعدام کردن. اگه توی این کمیته 200 نفر رو کشته باشن، خدا میدونه تو کل اصفهان چند نفر آدم بیگناهو کشتن ، و تو کل ایران. گُر و گُر می برن. میدونی من اسم همه ی بچه هائی که کشته شدنو از برم کردم. لابد می خوای بگی از کجا معلوم که خودم زنده بمونم؟  فکر این جاشو هم کردم. همه  اسم ها رو روی تاق بالای دست شوئی می نویسم. یادت بمونه ها!  اسم ها را ریز نوشتم؛ خیلی ریز که نگهبان ها متوجه نشن.

 

بالاخره روزی می رسه که بشه این اسم ها رو خوند و گفت چه کسانی جونشونو برای آزادی و سربلندی این کشور فدا کردن.

-چطوری این همه اسمو از بر می کنی؟

-مگه میشه چشم ها شو نو از یاد برد. می دونی لوئیز، من باید مورس زدنو به تو یاد بدم. این طور، هر وقت امکان حرف زدن نداشتی، می توانی با مورس اسم بچه ها رو بفهمی، این کار خیلی خیلی مهمه.  می دونی این ها همه چیز رو انکار می کنن، کشتار همه مخالفانو هم انکار خواهند کرد. مردم هم فراموش خواهند کرد. آخه فراموشی راحت تره.

-پری آخه من ارمنی ام. زبون مادری ام فارسی نیست. از بر کردن این همه اسم برام خیلی مشکله.  تشکیلات هم تمام مدت به ما آموزش می داد اسم و آدرس رفقا رو یاد نگیریم، کلی زحمت کشیدم که چیزی حفظ نکنم، حالا تو می گی حفظ کن .

-به خودت فشار نیار. فقط بدون که همه ی چیزهائی که برات مهمه یادت می مونه.

-پری! راستی داستان اتاق چیه؟

-پشت این چادر، یه اتاق کوچیکه که از ساختمان جدا است. نمی دونم برای چی درست کرده بودنش. در هر حال فعلا به اسم اتاق اعدام معروفه. هر که رو ببرن اونجا، اعدامش حتمیه.  اکثر بچه هائی که زیر شکنجه مقاومت می کنن و این ها می فهمن که با آزار جسمی نمی تونن به حرف زدن وادارشون کنن، می برن اونجا که زیر فشار روحی بشکنن. خب، چند نفری رو هم از پا در آوردن، می دونی، بعضی وقت ها تحمل شکنجه ی روحی از شکنجه جسمی خیلی سخت تره.  اون جا اتاق مرگه.  می شینی منتظر این که بیان و تو رو برای اعدام ببرن.  هر بار که کسی به سمت اتاق می آد، دلت هری می ریزه پائین. اولش، خیلی سخت نیست، اما پس از مدتی دچار دلهره و اضطراب وحشتناکی می شی. تنها راهش اینه که اصلا وارد این بازی نشی و فکر کنی در انفرادی هستی و نه اتاق انتظار مرگ. و گرنه از شدت هول و هراس از پا در می آئی و تسلیم شون می شی. من این جور از اون جا جان سالم بدر بردم. ولی هنوز سر در نیاوردم چرا اعدام نشدم؟

-راستی چرا باز جویت به تو می گه خاله پری؟

-خنده داره، نه؟ روزی که ریختن تو خونه ،بچه ی خواهرم پیش من بود. وقتی منو خواستن ببرن، زد زیر گریه. مرتب می گفت، خاله پری یه منو نبرید. خاله پری من کاری نکرده. باز جو فهمیده بود اون طفل معصوم چقدر به من علاقه داره، از فرصت سوء استفاده کرد و گفت اگه خاله پری رو دوست داری و نمی خواهی ببریمش، بگو اسلحه کجاست. بچه اما حالی ش بود، گریه کنان می گفت، خاله پری یه من هیچی نداره، خاله پری یه منو نبرید. از اون روز باز جو اسم منو گذاشته خاله پری .

-پری، من برمی گردم جای خودم، نباید ریسک کنیم. نمی خوام برگردوننت به اتاق.

-چه می گی! من اگه حرف نزنم و نخندم، خودم حکم اعدام مو صادر کردم. توی اون اتاق هم اگه منو ببرن، همین کارهائی رو می کنم که این جا می کنم. می دونی لوئیز، من دلم می خواد تا وقتی زنده بمونم که اختیار خودمو دارم، که می تونم برای زندگی ام تصمیم بگیرم، هر وقت بخوام حرف بزنم، هر وقت بخوام بخندم، هر وقت بخوام گریه کنم. وقتی که اختیارم دست خودم نباشه و دیگران برام تصمیم بگیرن، دیگه زندگی برام جالب نیست...

- پری، ولی تو رو می کشن!

- می دونی، چند سالیه که تصمیم گرفتم تا قدرت دارم در مقابل زور بایستم. چند سال زندگی کردن به میل خود، هزار بار بهتر از زندگی کردن به میل دیگرانه .نگران من نباش. من حواسم هست. تا بتونم هم از لحظه های زندگی لذت می برم .

- پری، این طور حرف نزن، من گریه ام می گیره. دلم نمی خواد این ها به تو دست بزنن. آخه تو نمی دونی چه زیبا می خندی.

- خودت جوابمو دادی.  این ها اگه بتونن کاری کنن که من نخندم، اصلا دیگه لبخندی وجود نداره که زیبا باشه.

چه می توانستم  بگویم. حرفی برای گفتن نداشتم. یک آن سکوت کردم. چقدر دلم می خواست بوسه بارانش کنم و تا صبح در آغوشش بگیرم.

- پری، چه آرزوئی داری؟

- چه آرزوئی دارم؟ آرزو دارم برم دانشگاه. نمره های خوبی دارم؛ ولی وضع مالی مون اجازه نمی ده. به همین خاطر مجبور شدم برم سر کار .

- پدرت چکاره ست؟

- حرفش رو نزن. دوستش ندارم. مادرم را ول کرده و زن دیگه ای گرفته. لوئیز، دلم می خواد تا صبح بنشینم و ستاره ها رو بشمرم. هر یک نفری رو که از پیشمون می برن، یکی به تعداد ستاره ها اضافه می کنم.  باهاشون حرف می زنم. ماجراهای این جا را براشون تعریف می کنم. بیا امشب دوازده ستاره رو با هم پیدا کنیم. تا امروز من روی 200 ستاره اسم گذاشته ام. اما می دونی ترسم از چه هست؟ می ترسم روزی برسه که دیگه ستاره ی بدون اسمی وجود نداشته باشه.

- پری، من برمی گردم جای خودم. من نمی تونم آسمونو نگاه کنم. می ترسم بزنم زیر گریه و نگهبان متوجه بشه. دلم نمی خواد جامو عوض کنن.

در چشم بهم زدنی سر جای اولم بودم. دچار حالت خفگی شده بودم.  دهانم تلخ بود. می خواستم استفراغ کنم. پری به آسمان نگاه می کرد. به یاد رهنمود هایش افتادم: "باید خوب بخوری، خوب بخوابی، خوب بخندی..."

 

روز و شب سوم

چشم هایم را که باز کردم، پری را دیدم. مرا که دید رو به نگهبان کرد و گفت: - خانم نگهبان! شب به آسمان نگاه کردی؟ متوجه ی ستاره های بزرگ شدی؟ دوازده تا بودند .

نگهبان ناخود آگاه سر به سوی آسمان بلند کرد. پری زد ریر خنده، خنده ای بلند . و بعد گفت: - چیزی نمی بینی! خیالت راحت باشه. تو اگه می تونستی ستاره ها رو ببینی و از زیبائیشون لذت ببری، نگهبان نمی شدی.

نگهبان که فهمیده بود توی تله افتاده، با عصبانیت فریاد کشید:

چشم بندت را بالا بکش و خفه خون بگیر.

به چشمهایش نگاه کردم. انگار تمام شب بیدار مانده بود. اما آرام می نمود. با خونسردی جواب نگهبان را داد.

- من با چشم های بسته هم می بینم. تو غصه ی خودت را بخور.

نمی دانم نگهبان این جمله را شنید یا نه.  چون در حال رفتن به ته حیاط بود و نظارت بر رفتار کسانی که در دستشوئی بودند. اما وقتی صدایش از دور شنیده شد، صدای پری بلند شد:

- شکوفه می رقصد از باد بهاری. شده سرتا سر دشت، سبز و گلکاری...ای شکوفه خنده ی تو جلوه ها دارد...

- لوئیز این ترانه را حتما می شناسی. همشهریت ویگن اونو خونده. شعرش خیلی قشنگه. خیلی هم خوب خوندتش. این شعر را حفظ کن و هر از گاهی بخونش. خیلی لطیفه.

- گفتم خفه شو پری. دیگه از دستت کلافه شدم .

نگهبان بود که از کوره در رفته بود. ترس وجودم را گرفت. اما پری دست بردار نبود:

-می بینی !حتا از شکوفه ها هم بدشون می آد. با هر چه نشون از زندگی و بالندگی داشته باشه دشمنن ،دشمن! عزیزم ،عصبانی نشو. من اگه نخونم و نخندم مردم. نگران من نباش.

رویش به من بود و با من حرف می زد. چرا؟ شاید رنگ رخم پریده بود و پری حدس زده بود که از صدای فریاد نگهبان، دچار نگرانی شده ام. نگاهش کردم. دلم می خواست به او بگویم که کارم از نگرانی گذشته و ترس برم داشته. ترس ،ترس، ترس از این که دیگر نتوانم آن صورت ناز و آن صدای زیبا را ببینم و بشنوم .گرسنه ام شده بود؛ برای اولین بار.

- پری گشنمه!

آها حالا شدی دختر خوب. من یک تکه نان دارم، بیا فعلا اینو بخور تا صبحانه رو تقسیم کنن. امروز دیر کردن. اومدی تو خط.

کاش می توانستم در آغوشش بگیرم و بر گونه اش بوسه زنم. کاش می توانستم به مداوای زخم پاهایش بنشینم. از تصور لحظه ای که او را در آغوش بگیرم، شوق زده شدم. و از این که نمی دانستم در چنین لحظه ای می خندم یا می گریم، خنده ام گرفته بود.

- تو هم بد نمی خندی ها لوئیز. به چه فکر می کردی؟

- به هیچ چیز. - پس بیا به هیچ چیز با هم بخندیم.

خندیدیم، قاه قاه خندیدیم. تا وقتی که صبحانه را تقسیم کردند و کودکان آمدند، خندیدم.

وقت صبحانه و نهار، کودکان زندان اجازه داشتند از اتاق ها بیرون بیایند و آزادانه در حیاط بچرخند. بیشتر آن ها یک راست به سراغ پری می آمدند و از او می خواستند برایشان آواز بخواند و قصه بگوید. و پری که بیشتر کارتون ها را از بر داشت، برای هر کدام از کودکان چیزی در چنته داشت. برای یکی شان پلنگ صورتی را می گفت و برای دیگری قصه ی خاله سوسکه را. کودکان چنان از خود بی خود می شدند که بی توجه به زخم پاهای پری، روی آن ها می نشستند. و پری با این که تمام سطح صورتش پر از درد می شد، لام از کام نمی گفت. آن روز، به محض اینکه میثم روی پای پری نشست و درد به صورت پری چنگ می زد به خودم اجازه دادم و (صدایم) در آمد: نه بچه ها، نه. خاله پری پاهایش...

اما نگاه تند و تیز پری باعث شد که بقیه حرفم را فرو خورم.  چه لذتی از بازی با آن ها می برد. و عجیب این که بر خلاف روز های پیش، نگهبان هم کاری با کار پری و بچه ها نداشت و پاپی آن ها نمی شد. پری هم تعجب کرده بود.

- لوئیز، انگار یه خبریه که امروز نگهبان با کار ما کاری نداره. چند ساعتی هم به عمد چشمم را نبستم، اما به روی خودش نیاورد و چیزی نگفت. نمی دانم قضیه چیه. می دونی لوئیز، همین روز ها منو می برن...

به خود لرزیدم و بی اختیار وسط حرفش دویدم.

- چی می گی پری. بر چه اساسی این حرفو می زنی؟ چرا فکر نمی کنی از دستت خسته شدن. بس که تذکر دادن و به جائی نرسیدن.

-نه لوئیز می دونم چه می گم. قلبم به من می گه که خبریه. من این ها را خیلی خوب می شناسم. همه کارهاشون حساب و کتاب داره، هیچ کاری شون بدون محاسبه ی قبلی نیست. به همین خاطر هم همه ی حرکت هاشونو باید جدی گرفت و تحلیل کرد. بدون دلیل نیست که امروز گشاده دستی می کنن. یک برنامه ای دارن. باید از هر فرصتی استفاده کنیم و با هم حرف بزنیم. مواظب خودت باش. سعی کن سالم بمونی. خوب غذا بخور. نباید ضعیف بشی. خنده یادت نره. حافظه تو قوی کن.  همه چیز و بخاطر بسپار. اسم بچه ها رو هر جا که تونستی، حک کن؛ توی دستشوئی، توی حمام، روی درخت، روی زمین، خبرها رو به دیگران برسون. اگر ملاقات داشتی وقتتو تلف نکن، ماجراهای این جا رو تعریف کن.

- پری بس کن. دارم خفه می شم.

براستی دچار تنگی نفس شده بودم. سرم دوران داشت. حالم خوب نبود، گرمم بود. داغ شده بودم. دراز شدم و چشم هایم را بستم. بازشان که کردم، شب شده بود دستم را دراز کردم، پری متوجه ی دستم شد. فاصله ی میان ما یک متر بیشتر نبود. در یک آن به پیش من خزید. در آغوشم گرفت.

 - لوئیز دلم می خواد از پلنگ صورتی برات بگم.

- چرا پلنگ صورتی؟

-نمی دونم، فقط میدانم هر وقت دلم برای کسی تنگ می شد و یا غمگین می شدم، کارتون تماشا می کردم و هر وقت پلنگ صورتی را می دیدم، شاد میشدم. می دونی، نمی تونم صورت اون پرستار جوان و فراموش کنم، به تو گفتم، چند روز پیش توی حمام دیدمش. تو تا حالا این جا حمام نرفته ای. دسته جمعی می برمون، در دسته های ده نفری. به هر نفر هم 15 دقیقه بیشتر وقت نمی دن. من که نمی تونم خودمو بشورم. درد اجازه نمی ده. اما میگم خودمو می شورم. به بهانه حمام، محیط ام عوض میشه و بابچه های دیگه آشنا میشم. زیر دوش دیدمش. گریه می کرد. به من گفت دلش برای مادرش تنگ شده. می دونی چه بهش گفتم و چه جور دلداریش دادم؟  گفتم: من هم دلم برای مادرم تنگ شده .

در آغوشش گرفتم و با خود گفتم: از فردا بیشتر مراقبت خواهم کرد. باید کمتر باهاش حرف بزنم. وقتی نگاهش نکنم، او هم حرف نمی زند. یا کمتر حرف می زند. اما فکر این که نگاهش نکنم و به خنده اش نخندم ،طاقتم را تاق کرد. مهار از دست دادم و هق هق  گریه کردم. در آغوشم گرفت و مرا بوسید و با لحن آرامی گفت:

می دونی لوئیز، من ساندویج ارمنی ها را خیلی دوست دارم. آبادان که بودیم، زیاد از اونا می خوردم. هر وقت خوردی، یاد من کن، مادرم می گفت که اینا یک روز هم رفتن به مغازه ی ارمنی ها رو ممنوع می کنن. سکوت کرد. و سپس به جای خود بازگشت.

 

روز چهارم

-تکان بخورین. بجنبین. خاله پری چت شده امروز؟ چرا بلند نمی شی؟

نگهبان بود که فریاد می کشید. حق هم داشت که متعجب باشد. پری سحر خیز بود. صبح ها زودتر از همه بیدار می شد. شاید به خاطر شب زنده داری شب پیش، امروز دیر بیدار می شد. در این فکر بودم که از پشت پرده صدائی آمد و نگهبان بیرون رفت. به چشم های پری نگاه کردم. چون همیشه می خندید. نگهبان باز گشت.

- پری آماده شو؛ بیرون کارت دارن.

نگاهش کردم؛ دل نگران چشمکی زد؛ با خونسردی. بیرون رفت. با او چکار دارند؟  آن هم صبح به این زودی. هنوز مغزم دور برنداشته بود که پری بازگشت.

- امروز دادگاه دارم. ساعت یازده. می خوام خودمو خوشگل کنم، باید بجنبیم. وقت زیادی هم ندارم. نگهبان قیچی می خوام. قیچی، می خوام خودمو خوشگل کنم، بچه ها دادگاه دارم، دادگاه.

پری با صدای بسیار بلندی حرف می زد. نگهبان بیرون رفت و سریع با قیچی بازگشت.

- بارک الله، نمره ات بیسته. صندلی ات رو هم بده که کارش داریم.

نگهبان بی درنگ صندلی را از زمین بلند کرد و به دست پری داد. من اما از جا تکان نخوردم.

- لوئیز بیا دلم می خواد موهامو تو کوتاه کنی!

- من مو کوتاه کردن بلد نیستم. حیفه که موهای به این قشنگی رو کوتاه کنی. به علاوه اجازه ندارم از جام تکان بخورم.

- اجازه ات با من. خانم نگهبان مگه اجازه نداره بیاد. موهای منو کوتاه کنه.

نگهبان سرش را به علامت تایید تکان داد. جلو رفتم و با صدائی آهسته به پری گفتم:

- پری چه می کنی؟ خواهش می کنم چپ روی نکن، به خاطر من هم که شده این جور نکن .

من از غصه دق می کنم آخر. پری هر چه می گن، جواب نده. یک کم منطقی رفتار کن .

-لوئیز این طوری حرف نزن.  موهامو شونه کن. می دونی وقتی کسی موهامو شونه می کنه، آرامش خاصی به من دست می دهد. راستی، بچه ها، مادرها ،کسی کرم صورت داره؟ می خوام خوشگل بشم. حیف که لباس پلو خوری ندارم. آخه این طوری هم آدم می ره دادگاه.

لوئیز،خوشگلم کن. نگهبان ،آینه ی دستی داری؟  فقط برای چند دقیقه. زود بهت پس می دم.

نگهبان آینه کوچکی از کیفش بیرون آورد و به دست پری داد. پری تشکر مختصر و مفیدی کرد.

-اگر ابروهامو درست می کردی، خیلی خوب می شد. آخه عروسیه.

دستهایم می لرزید. عصبانی بودم. با عصبانیت و صدائی ناراحت به پری گفتم:

-این کارها رو نکن. به بچه ها نگاه کن. همه نگران تو هستن، داری همه رو دیوانه می کنی!

-خیلی خب، می خوای تو بنشین تا من موهاتو شونه بزنم .

-نه لازم نکرده. خودت بشین. من موهاتو شونه بزنم.

و سرگرم شانه کردن موهایش بودم که از پشت پرده صدای بازجوی پری بلند شد:

- پری روشنی آماده است؟

نگاهم کرد. تنم لرزید.

- خوشگل شدم؟

نگاهش کردم. دهانم خشک شده بود. سرم را به نشانه تایید تکان دادم. دستم را با دو دستش گرفت. گرمای دستهایش را احساس کردم. چشم هایش مثل همیشه می خندید.

- به شکوفه ها فکر کن. زود برمی گردم.  زودتر از اونی که فکرشو می کنی!

و به دنبال نگهبان راه افتاد.

 

پاهایم لرزید. چشمم سیاهی رفت. می خواستم استفراغ کنم .

- نگهبان، دست شوئی ...

-خاک بر سر خفه شو. حالا که موقع دستشوئی نیست، به تمرگ سر جایت...

بالا آوردم و بدون این که معطل اجازه ی نگهبان بمانم، به سوی دستشوئی دویدم. نگهبان که وخامت وضعیتم را دید خودش را به دستشوئی رساند و پیش از رسیدن من در را باز کرد. داخل شدم. صورتم را شستم. بغضم ترکید. حالا گریه بود که مجال نمی داد. نفسم گرفته بود. سرم را بالا کردم تا چند نفس عمیق بکشم.چشمم به سقف دستشوئی افتاد. به دقت نگاه کردم .اسم بچه ها بود. مهین، طاهره، اعظم، منصوره عمومی، طاهره صمدی، اکرم با شوهرش ووو...

-زود باش بیا بیرون نکبتی. چه بازی ای در آورده ها.

بیرون آمدم و به آهستگی راه افتادم. سر جایم که رسیدم چنان خسته بودم که دلم می خواست بخوابم. ترسیده بودم و از این که می ترسیدم بیشتر ترسیدم. جمله ای از خاطرم گذشت که خیال می کنم در رمان "آن ها که زنده اند" خوانده بودم: "همه آدم ها می ترسند، ولی باید کوشید که بر ترس ها غلبه کرد." می بایست بکوشم؛ اما چگونه؟

پری که دیگر در کنارم نبود. دلم می خواست پتو را ریز ریز کنم. اما زود به خود نهیب زدم و گفتم، آرام باش پری برمی گرده، اون بدون خداحافظی نمی ره، هرگز. فکر این که پری را برای همیشه برده باشند، دیوانه ام می کرد. فکر این که دیگر نتوانم خنده اش را ببینم، دیوانه ام می کرد. در این کشمکش درونی بودم که صدای پای پری را شنیدم و اندکی بعد صدای زیبایش را.

-غصه نخور، بزرگ می شی یادت می ره.

ناخود آگاه چشم بندم را بالا زدم. دیگر نمی ترسیدم، دیگر دهانم تلخ نبود. دیگر پاهایم بی حرکت نبود. نگاهش کردم. در جایش نشست، نگاهم کرد. خندید، خندیدم، پیش چشم نگهبان که واکنشی نشان نمی داد.

- لوئیز، امشب منو می برن. همین امشب.

صدایش را بلند کرد و رو به سایرین، تکرار کرد:

- بچه ها ،امشب منو می برن همین امشب. بچه ها دلم می خواد صورت هاتونو خوب تماشا کنم؛ تو روشنائی.

و از جا بلند شد. و خیره شد به تک تک صورت ها. سپس به دستشوئی رفت و در بازگشت پیش من نشست، مانده بودم که چرا نگهبان واکنشی نشان نمی دهد. نگرانی ام از حد گذشت، به خود گفتم، کار تمامه. بغض گلویم را گرفته بود. مرا در آغوش گرفت و در گوشم گفت:

- گوش کن! دلم نمی خواد که تو گریه کنی. با تو هستم! گوش می کنی؟

و تکانم داد. گیج و منگ بودم. با نگرانی و در حالی که مرا می بوسید، گفت:

رفیق ارمنی! این کارها چیه؟ ببین ما وقت زیادی نداریم. تا می توانیم باید با هم حرف بزنیم،بخند،بخند .می خوای برات آواز بخونم. من خیلی از ترانه های ویگن و از برم.

- پری من دلم می خواد گریه کنم.

- گریه کن. هر چی می خواهی گریه کن، ولی زیر پتو. این ها نباید اشک های تو را ببینن. تو دستشوئی و زیر دوش راحت می تونی گریه کنی. این جا اما نه.

-برام از دادگاه بگو.

پوزخندی زد و گفت:

-دادگاه که چه عرض کنم. چند نفر منو بردن چند صد متری این جا. فکر کنم تو خود همین ساختمونه.  چشم بند روی چشم هام بود. یک هو کسی با صدای بلند گفت، این جا دادگاه است. جمله یارو تمام نشده بود که چشم بندم را بالا زدم و گفتم، اگه این جا دادگاهه، پس آدم هاش کجان؟ آخوندی که روبروی من نشسته بود، به صدا در آمد که، کوتاهش می کنیم.  به این یک سئوال جواب بده. "اگر همین الان اسلحه داشتی، باهاش چه می کردی؟" من هم گفتم: "ما، اگر نداریم." گفت: "چانه نزن، جواب منو بده. اگر حالا اسلحه داشتی چه می کردی؟" نتونستم جلوی خنده امو بگیرم. گفتم: "سئوال احمقانه ای است .  اول از شر شما خلاص می شدم و بعدش هم دیگه به خودم مربوطه. "می بینی منو برده بودن اون جا که این سوال را ازم بکنن، قبلا حکم اعدام آدمو می نویسن و بعد این مسخره بازی رو در می آرن. می خواستن در لحظه های آخر کوتاه بیام تا یه کم تحقیرم کنن.

- به کی می گفتی: "غصه نخور، بزرگ می شی، یادت می ره."

- به همون که صبح منو می برد. به من گفت: "حق نداشتی این طور حرف بزنی."

- خب، شاید اگه یک طور دیگه ای حرف می زدی، وضع جور دیگه ای می شد .

- بگذار این چند ساعتی که از زندگی ام مونده خوش بگذرونیم. می دونی لوئیز من اگه چیز دیگه ای گفته بودم که دیگه خودم نبودم. انکار خودم بودم. و اگر خودمو انکار می کردم، موفقیت اون ها بود. من نمی گم آدم های دیگه هم باید همین کاری رو بکنن که من کردم.  هر که باید ساز خودشو بزنه. ولی برای من انکار خود، یعنی نابودی. نخندیدن، یعنی مرگ. می دونی، اگه همه مون قرار باشه کوتاه بیائیم، نابودی انسانیته، اگه بتونن خنده را بکشن، همه ما رو کشتن، وقتی خنده مرد، همه چیز مرده. دنیا سیاه شده، تنها چیز قشنگی که من در دنیا دارم، همین خنده ست. نمی گذارم کسی اونو از من بگیره.

می خواستم بگویم: پری، خیلی قشنگی، حرف هات هم مثل خودت قشنگه. اما دلهره نمی گذاشت. دهانم دوباره تلخ شده بود. دستش را گرفتم. حالت صورتش تغییر کرد .

- چرا منو اذیت می کنی. بگذار نگران از پیش تو نرم.  بگذار با خنده از هم خداحافظی کنیم.

 چقدر دلم می خواست با خنده به او بگویم: نبودنت را نمی توانم تحمل کنم. بدون تو دچار وحشت می شوم. خنده ی تو  به من دنیا رو می ده. اما تنها کلمه ای که توانستم بگویم این بود:

- پری، می ترسم.

- از چی؟ از این که منو اعدام کنن.

بدون که اگه من کار دیگری می کردم، تو این قدر منو دوست نداشتی. تو فکر می کنی که من نمی ترسم؟ اشتباه میکنی، من هم می ترسم. همه می ترسن. می دونی من از چه می ترسم؟ از این که این ها موفق بشن ترسو بر ما غالب کنن. این ها از خنده ی ما می ترسن. نباید خنده را فراموش کنیم. باید یاد بگیریم که بر ترسمون غلبه کنیم. به شکوفه ها و خنده همیشه فکر کن. لوئیز یادت نره، وقتی آزاد شدی همه جا تعریف کن؛ بگو این جا چه غوغائی بود. نگذار که واقعیت از یاد ها بره. می دونی خیلی از انسان ها فراموشی رو انتخاب می کنن تا بتونن زندگی کنن. اما زندگی با فراموشی ارزش زیادی نداره، تو سعی کن فراموش نکنی. به همه ی رفقا، به همه ی آدم های نازنین بگو که پری همه شما را دوست داشت. من زندگی رو خیلی دوست دارم و به خاطر همین هم حاضرم برای زندگی اعدام بشم. همه ی لحظه های این جا رو به خاطر بسپار.

- از کجا معلوم که من آزاد بشم؟

- اول این که قلبم به من می گه و قلب من هیچ وقت دروغ نمی گه. دوم این که ارمنی هستی، و سوم این که چیز زیادی از تو ندارن. این جا و آن جا زیاد حرف نزن.  می دونی، حتما باید از ما کسانی زنده بمونن تا این فاجعه رو برای همه ی دنیا تعریف کنن. فاجعه چون خیلی بزرگه خیلی ها باورشون نمی شه. اما دوست دارم پیش کسانی که نمی خوان گوش بدن تعریف کنی.  هوا رو به تاریکی می رفت. شام آوردند. اشتها نداشتم، این را به پری گفتم، گفت:

- باز شروع کردی. من که خیلی گشنمه. بیا با هم غذا بخوریم، وگرنه مال تو رو هم می خورم.

 

- پری اگه زنده موندم و خانواده ات رو دیدم به اون ها چه بگم؟

- به اون ها بگو که خیلی دوستشون دارم. بگو تنها جرمم خنده بود. به بچه ی خواهرم بگو که خاله پری به قولش عمل کرد و نگذاشت کسی بهش زور بگه. بهش بگو دلم برای روزهائی که با هم کارتون تماشا می کردیم تنگ شده.

- چشم بند هاتونو بالا بزنین! سر جاهاتون بنشینین! سکوتو رعایت کنین!

- باز جو و یک نفر دیگر از پشت چادر وارد شدند. بازجو رو به پری گفت :

- پری روشنی عجله کن! هر چه داری جمع و جور کن. دیر شده.

- من چیزی ندارم. جز چند تکه لباس. اون ها رو هم میخوام بین بچه ها پخش کنم .

روسری طوسی اش را به من داد و بقیه لباس هایش را به دیگران .

-می بخشی، بهتر از این چیزی نداشتم.

روسری را برداشتم. در آغوشش گرفتم. در آغوشم گرفت، سخت. و آهسته در گوشم گفت:

- گریه نکنی ها! خواهش می کنم. وقتی که همه خوابیدند، هر کار که خواستی بکن؛ ولی حالا نه، دلم برات تنگ می شه. خنده یادت نره. مواظب سلامتیت باش، اگه مریض شدی داد و قال کن تا بهت دارو بدن.

و رو کرد به دیگر بچه ها و گفت:

- خدا حافظ همگی. همه تون رو دوست دارم. بچه ها رو از طرف من ببوسید. به خصوص میثم رو.

در همین حال بود که نگهبان به سویش آمد تا چشمهایش را ببندد. محکم گفت :

به کسی اجازه نمی دم به من نزدیک بشه.  می خوام با چشم های باز برم. فهمیدید.

نه بازجو چیزی گفت و نه نگهبان. انگار از صدای محکم پری ترسیده بودند. نزدیک هم نیامدند. پری راه افتاد و صدای زیبایش حیاط را پر کرد:

برخیز ای داغ لعنت خورده ،دنیای فقر و بندگی ... باید از ریشه براندازیم کهنه جهان ظلم و جهل...

 

تنها بردنش. تنهای تنها. در تمام مدتی که آن جا بودم جز پری کسی را تنها نبردند. هنوز صدایش به گوش می رسید. آرزو می کردم که باز گرداندنش، صدای روشن شدن موتور اتومبیل آمد. صدای پری ضعیف شد و ضعیف تر. بعد به کلی محو شد. بردندنش. به آسمان نگاه کردم، تا روشنائی صبح. دنبال ستاره ای می گشتم تا پری بناممش. یادم آمد که به من گفته بود:

-لوئیز، ستاره ای که کنار ماهه خیلی قشنگه؛ مخصوصا وقتی ماه کمانی میشه و هوا صاف.

این ستاره و ماه ،کنار هم خیلی زیبان. آن ستاره را سرانجام یافتم و نامش را پری گذاشتم. در همین زمان بود که نگهبان تغییر کرد و نگهبان دیگری آمد. از راه نرسیده گفت:

- پری کجاست؟

- بردنش

نمی دانم چرا او هم به آسمان نگاه کرد. چه پیش و چه پس از آن که بر جایش نشست. من اما زیر پتویم می لولیدم و نا آرام بودم. دلم برای پری تنگ  شده بود.

صدائی شنیدم؛ صدای هق هقی،

- خیلی کتک خوردی؟

- آره.

- درد می کنه؟

- خیلی.

- اسمت چیه؟

- فریبا.

- منم لوئیزم. زیاد حرف نزن. هر چی در بازجوئی گفتی، همونو تکرار کن. مسئله ی بی اعتمادی به آدم ها نیست، خوب بخور و خوب هم بخند. فردا مرا روبروی خودت می بینی،گشنه ات نیست؟

(پایان)