به نقل از : پیام فدایی ، ارگان چریکهای فدایی خلق ایران

شماره 218 ، مرداد ماه 1396

 

پیام فدائی: در این نوشته ، رفیق بهروز دهقانی به معرفی و توضیح آثار شون اُکیسی ، نمایشنامه نویس مبارز و سوسیالیست متعهد ایرلندی پرداخته است. رفیق بهروز نه تنها اولین کسی است که در دهه 40 شون اُکیسی ، نویسنده ای که قلمش را همواره در خدمت به طبقه کارگر ایرلند به کار برد را به جامعه روشنفکری ایران شناساند ، بلکه خود به ترجمه آثاری از او از جمله “خیش ها و ستاره ها” (که رفیق بهروز از آن به عنوان شاهکار اُکیسی نام برده) ، “خزانی در بهار” ، “ماه در کایلنامو می درخشد”... پرداخته است. در این نوشته رفیق بهروز با توضیحات پر ارزش خود که مملو از معنا و مفهوم انقلابی اند ، راه زندگی تأثیر گذار و حیات بخش - زندگی ای که به قول خودش پایانش آغازی برای دیگران باشد ، چنان زندگی ای که مرگ در آن آجری باشد برای دیوار شهری که ساخته می شود - را مورد تأکید قرار داده است. با چنین  تأکیدی گوئی رفیق بهروز دهقانی در زمان نگارش این نوشته از زندگی پر بار و شکوهمند خود و مرگ زندگی بخشی سخن می گفت که چند سال بعد ، خود ، سمبل برجسته شان شد.

 

 

اثری از چریک فدائی خلق ، رفیق بهروز دهقانی

 

(بخش سوم و پایانی)

 

زندگی و آثار شون اوکیسی

 

از واقعیت تا دنیای ممکن

 

تجربه آدمی به روی زمین ، پیوسته همپای رشد او دگرگون می شود و باید با مجموعه عناصر تازه ای سر و کار پیدا کند و نویسنده ای که می خواهد کسی برتر از انعکاس گذشتگان باشد ، باید پیوسته چیزی را که تاکنون بیان نشده باز گوید و بر پرده هائی که تاکنون چیرگی نپذیرفته اند ، چیره شود. با هر این چنین پیروزی ، هوش انسانی خواه در تاریخ ، فلسفه یا شعر ، خشنودی ای می یابیم: انگار از درد آشفتگی ، رها گشته ایم و از فشار بار وقایع نامفهومی نجات یافته ایم.

ادموند ویلسن با "درون دروازه ها" Within the gates

اوکیسی در سمبولیسم که پیشتر دستی در آن آزموده بود ، فرو تر می رود. صحنه ی نمایش ، هاید پارک لندن است با همه ی هیاهو و سخنرانانش ، و خود نمایشنامه تمثیلی است از زندگی انسان و چهار تابلوی آن ، صبح بهار ، ظهر تابستان ، عصر پائیز و شب زمستان ، کنایه از کودکی ، جوانی ، پیری و مرگ است.

"زن جوان" ، دختر نامشروع اسقفی ، در جستجوی رستگاری است. خیلی ها می خواهند راهنمائیش کنند. اما هر کس راه بخصوص خود را نشان می دهد که بیشتر کناره گیری از زندگی است - که "خداترسان از زندگی نیز می ترسند." و آخر سر "زن جوان" برای زندگی ، راه "مرد رؤیایی" را می پسندد که "سرود و رقص و قصه است."

بیشتر آدم های نمایشنامه همه ی کارها را با قالب کلیسا می سنجند ، پشت پا به جهان و هر چه در اوست می زنند. به گفته ی مرد رؤیایی انگار نامشان در دفتر زندگی نیست. اسقف نمایشنامه آدم خوش طینت و بی نظر و پاکبازی است. اما چون قالب و الگویش با دردهای زمینی مردم ناسازگار است ، ندانسته و ناخواسته تیپائی به مردم می زند و در راه شان سنگ می اندازد.

اگر همه ی دنیای جونو و طاووس درب و داغان بود ، این جا همه چیز واژگون است. اوکیسی مانند شکسپیر حقیقت را از زبان دلقک ها باز می گوید. "قامت حقیقت دو تا شده و امید شکسته است. یا مسیح ، هیچ جا اثری از عقل پیدا نخواهد شد؟"

در میان آشفتگی و دنیای بی منطق ، انسان حیران می ماند و سرانجام علت نابسامانی ها را می جوید. رستگاری هنگامی روی می کند که آدمی علت واقعی را بیابد و جهانی از نو بسازد. اسقف از زن جوانی می پرسد که وقتی شب فرا رسد و جوانی از دست برود چکار خواهد کرد؟

  - وقتی جوانی رفت و شب آمد ، وقتی دل تنها شد مقابل خدایی می ایستم که ثروتمندها را با هر چه خوبی پر کرده و فقیر ها را خالی خالی رها کرده.

جواب این نکته را اوکیسی در نمایشنامه ی آتش بازی برای اسقف چنین می دهد: وقتی مشکلی داریم اولیاءالله خود مائیم که رفعش کنیم.

تا 1940 که غبار ارغوانی  Purple Dust و ستاره سرخ می شود   The Star Turns Redدرآمد اوکیسی نمایشنامه ای منتشر نکرد ، اما اولین جلد زندگینامه اش ، در می زنم  I knock at the Door  و مجموعه ای از مقاله ها ، شعرها و قصه هایش ، زنبور بالدار  The Flying Wasp و  بادریزها   Windfalls  در این سال ها انتشار یافت.

 

زندگی هر لحظه از نو زاده می شود. لحظه ها کهنه می شوند و می میرند. هر کوششی برای برگرداندن گذشته عبث است. تنها کسانی به گذشته می گرایند که از آینده بیم دارند و دقیق شدن در "اکنون" را برای سودهای سرشارشان خطرناک می دانند. مرده ی قرون را از گور در آوردن ، "استخوان های پوسیده را به هم سریش کردن" 17 ، به افتخارات واهی هزارها سال پیش بالیدن ، به ستون شکسته ی سفال و مفرغ و آهن زنگ زده بیشتر از حد ارزش دادن ، روی گرداندن از اکنون است و آینده ی محتوم.  رودی که در آخر نمایشنامه ی غبار ارغوانی بالا می آید و پی های خانه ی "باستانی" را می شوید ، "موج سنگین گذر زمان" است که غبار ارغوانی گذشته را با خود می برد. 

 

دو انگلیسی پولدار ، قصر قدیمی و خرابه ای در ایرلند خریده اند و می خواهند شکوه گذشته اش را باز گردانند و با وسایل امروزی از مواهب گذشته بهره مند شوند: "... در همه مملکت ها چیز کهنه مقدس است. به یک خانه لقب تاریخی بده ، افسانه ای برایش سر هم بندی بکن و بگو که یک ابله اسم و رسم دار این جا زندگی می کرده یا مرده است، آن وقت ابله دیگری در پوسیدگی و خرابی آن زیبائی ها می بیند".  قصر خانه مردگان است. اما دو انگلیسی پولدار می پندارند که هر چیز مربوط به اعصار گذشته ، زیبا و پاک است و می خواهند دست شان را دراز کنند و چنین گذشته ی خیالی را برگردانند. ملانصرالدین خودمان گفته است: که در جوانی هم کاره ای نبودیم. اما دریغا که وسایل امروزی را نمی شود به این ناحیه دور دست ایرلند آورد و قصری که با آن همه زحمت تعمیرش می کنند ، ویران می شود.

 

در پرده ی سوم، شبحی خبر می دهد که رودخانه طغیان کرده. آن هایی که به تپه ها چشم دوخته اند پای شان استوار است ، چون رستگاری روی تپه هاست. کارگران رو به سوی تپه می کنند ، اما دو مرد انگلیسی در صحنه می مانند و با وحشت هجوم "آب های سبز" را تماشا می کنند.

 

کارگر جوان خطاب به انگلیسی چنین خلاصه می کند: تو مثل هر سگی زندگیت را کرده ای. قصرهای زمان تیودور هم زندگی شان را کرده اند و رفته اند و توده ی غبار ارغوانی که از خود به جا گذاشته اند در جریان رودخانه محو خواهد شد.

 

رودخانه را می شود تمثیل نیرویی هم گرفت که بارور است و زاینده و "سازنده" اما نیروی خرد کننده نیز هست. نیروی طغیان کننده و ویران گر.  رودخانه بالا خواهد آمد و قصرهای پی ریخته را خراب خواهد کرد.

 

گذشته ، با همه ی نیک و بدش گذشته است و انسان ناگزیر در نردبان حال رو در روی آینده می ایستد. زمان نمایشنامه ی "ستاره سرخ می شود" ،  "فردا یا پس فردا" است. نویسنده ی پیشرو نه تنها جامعه کنونی را تصویر می کند ، بلکه می کوشد طرحی از جامعه ی آرمانی "فردا یا پس فردا" را نیز به دست دهد تا مردم با دیدن این همه پلیدی و نابسامانی خود را نبازند و به جاودانگی وضع موجود ایمان نیاورند.

 

اوکیسی "از کوچه های سرطان زده ، از میان زباله و پلیدی ، مردم مأیوس و دم مرگ دوبلین که می گذشت ، بارها اشک خشم از چشمانش سرازیر می شد و حیرت تلخی سراپایش را فرا می گرفت که چرا نفوس فقیر کرم زده ی آن جا نمی توانند خشماگین به پا خیزند و شکم کسانی را که در چنین حال و روزگاری نگاه شان می دارند، پاره کنند."18  این خشم در نمایشنامه جای خود را به امید می دهد ، امید روزی که آرزوها به حقیقت پیوسته.

 

"فردا یا پس فردا" از میان همین "نفوس کرم زده" جوانانی خشماگین به رهبری جیم سرخ ، که نامش اشاره ای است به جیم لارکین ، رهبر کارگران ایرلند ، به پا خاسته اند و با نیروهای سیاه جامعه ، پیراهن زعفرانی ها ، در افتاده اند. کلیسا طبق معمول همپشت این یکی هاست و می خواهد به کمکشان اعتصاب کارگران را بشکند و رهبرشان را از بین ببرد، اما راز توطئه فاش می شود و جنگ در می گیرد.

"اوکیسی تنها به کلیسا که گرسنگی ، فقر ، بدبختی و بیچارگی با چاشنی رؤیای رنگین بهشت میان فقیران قسمت کرده ، نمی تازد ، مردم فقیر را نیز به خاطر فریب خوردن شان ، به خاطر تحمل خاموش وارشان و حتی هم پشتی شان از قدرت هایی که به وجود آورنده ی بدبختی های شان هستند ، به شلاق می گیرد. لبه تیز انتقادش متوجه مردمی است که با گروهی ستیزه می کنند که از میان خود آن ها برخاسته اند و زندگی خود را برای رهائی شان ایثار می کنند."19

گفتگوی این آدم ها را بخوانید: زن بچه به بغل – خدا حکم ران ها و کشیش ها را حفظ کند که ما را از تاریکی به طرف نور حیرت آور خدا راهنمایی می کنند.

مرد کور – "خدا" می گوید: در میان تیرگی و ملال زندگی ، ماییم که مثل مروارید زیبایی ، نور می پاشیم.

گوژپشت (با غرور) کشیش ارغوانی دستش را به پشت من زد و گفت: به خاطر آن قوز پشتت تو در چشم خداوند از همه زیباتری.

چگونه دستی را که بر صورت شان سیلی می زند می بوسند!

***

گل های سرخ برای من  Red Roses for Me ، که در سال 1943 منتشر شد بیشتر از همه نمایشنامه های اوکیسی از زندگی اش مایه گرفته. آیمون    Ayamoun ، کارگر راه آهن که شکسپیر می خواند و به نقاشی و شعر علاقه دارد، خود اوکیسی است.

در "غبار ارغوانی" پس از سال ها آدم های پر حرف و خیالاتی ایرلند را دوباره روی صحنه می کشاند و در"گل های سرخ" یادی از دوبلین و مردمش می کند.

کارگران راه آهن به خاطر هفته ای یک شیلینگ دستمزد اضافی اعتصاب کرده اند و برای این که روز مبادا ، پولی دست و پا کنند ، دارند هنری ششم شکسپیر را تمرین می کنند. ارباب ها با همدستی کلیسای پروتستان می خواهند آیمون ، رهبر اعتصاب را بفریبند. ابتدا به وسیله ی نامزدش پیغام می فرستند که اگر از اعتصاب دست بکشد سرکارگرش خواهند کرد. بعد کشیش را به سراغش می فرستند و دست آخر حالیش می کنند که سرباز و گلوله در کار خواهد بود. اما آیمون سرسختانه پایداری می کند و کشته می شود. از آدم های جالب این نمایشنامه "برنان" است، مرد "رابین هود" واری که با سازَش در خیابان ها می گردد و هر عید برای بچه ها اسباب بازی می خرد. در آخر پرده ی چهارم که جنازه ی آیمون را به کلیسا می آورند، سکه ای در دست خادم کلیسا می گذارد که درها را نبندد تا برای مرده آواز بخواند:

       شال سیاه و تیره ای همه ی بدنش را

       که از آفتاب و آب شور دریا رنجور شده ، می پوشاند.

       اما از عمق تیرگی دستی ظریف و زیبا ،

       دسته بزرگی از گل های سرخ برایم می آورد.

و "این زنی که شال سیاهی بدنش را پوشانده ایرلند است و گل سرخ نشانه زندگی تازه ای که باید به مردم آن ارمغان شود."20

در این نمایشنامه اوکیسی واقعیت امروز و زندگی خوش و ممکن فردا را در برابر هم قرار می دهد - محیط ملال انگیز و خفقان آور را ، "گورستانی که مرده هایش بالای گورند" و قیام کارگران و تصویر دنیای فردا را در پرده ی سوم. زنان میوه فروش و گل فروش روی پل رودخانه لیفی گفتگو می کنند:

دیمپنا – خورشید همیشه در دور دست هاست و خاکستری سرد ساکن همیشگی این جاست.

فینولا – بالای سرمان آسمان همیشه سربی است. با ترشروئی هر ذره ی شادی را که لنگ لنگان به سوی ما آمده تا کمی درنگ کند ، می تاراند.

ایدا – این ست دوبلین و آسمان بالای سرش ، فینولا تا زانو در باتلاق غم فرو رفته  ایم و باران غم مدام بر سرمان می ریزد.

دیمپنا – گورستانی است که مرده هاش بالای گورند. - شهر سیاه و سردی است و سه دروازه اش فقر، رنج و درد.

آیمون – ساخته ی دست خود ماست. ما زیاد دعا می کنیم و کم کار می کنیم.

ناگهان آب های تیره ی لیفی و افق شهر روشن می شود و زن ها جوان تر می شوند و روی پل به رقص و سرود می پردازند که "شهری باید ساخت رها از گرسنگی ، رنج ، زشتی و ابتذال."

اوکیسی در پرده ی سوم گل های سرخ روزی را تصویر می کند که آرزوی انسان برآورده شده:

روزی که کمترین سرود بوسه است 

و هر انسان

برای هر انسان

برادری ست.

تضاد میان واقعیت و آرمان زندگی امروز و زندگی چنان که باید باشد ، در نمایشنامه های دوران تبعید او زیاد به چشم می خورد. این تضاد در ایبسن به نفی و خودکشی می انجامد، اما در اوکیسی امید و اطمینان هست. سولنس می میرد ، چون دنیایش مرده است. 21   اما آیمون می میرد تا اَجری باشد بر دیوار شهری که می سازند.  مفهوم نمایشنامه برگ های بلوط و اسطوخودوس  Oak leaves and Lavender نیز  چیزی جز این نیست ، همه ی ما رفتنی هستیم ، همه ما رفتنی هستیم. پایان ما آغازی است برای دیگران.

به گفته ی سارتر هر کاری در دنیا انعکاسی دارد. و انسان که سازنده ی زندگی است با هر قدم اثری به جا می گذارد.

گفتگوی بازرس و شیلا، نامزد آیمون در آخر نمایشنامه چنین است:

بازرس – به خاطر یک شلینگ مردن ، کار بزرگی نیست.

شیلا – شاید او در آن یک شیلینگ طرح دنیای تازه ای را می دید.

***

با گذشت سال ها ، طنز اوکیسی تلخ تر و گزنده تر می شود. هوس می کند پیرو پاتال ها ، ریا کارها و ارباب ها را بیشتر بیازارد. در چند نمایشنامه ی آخر عمر، "آتشبازی برای اسقف" و "طبل های پدر روحانی ند ایرلندی های مخالف زندگی را و در ماه در کایلنامو می درخشد راه و رسم انگلیسی را به شلاق طنز می گیرد.  آقا خروس شیک و پیک Cock-a-doodle Dandy  نیز با چنین قصدی نوشته شده است. در دهکده ای که مفهومش به زبان گیلی می شود لانه ی شیاطین ، خروسی پیدا شده است که روزگار کشیش ها و آدم های متعصب را سیاه کرده است. از هیچ چیز نمی ترسد. از شمایل قدیسان کاری ساخته نیست. حتی از ژاندارم های دولت چون تا می آیند گلوله ای در کنند دستی شلوار شان را تا پایین جر می دهد و راه شان می اندازد. پیر ها از این خروس نفرت دارند. اما جوان ها طرفدارش هستند. این آقا خروس شور زندگی و عشق است که با تقوای ساختگی و تعصب دینی نمی توان فرو نشاندش. آتش جای خود را باز می کند.

در این نمایشنامه علت هایی که اوکیسی را به ترک یار و دیار وادار کرد ، باز گفته می شود. پسران و دختران جوان از این جا و آن جا پول گیر می آورند و در می روند "به جایی که زندگی شباهتی به زندگی دارد" چون "زندگی این جا مفت هم نمی ارزد". بی آن که – ای افسوس – امیدی یا اندیشه ای برای بازگشت داشته باشد.

ارباب مذهب و شوینیست های دو آتشه سرزمینی ساخته بودند که نمی شد در آن زیست. این همان سرزمین نبود که لارکین و کنالی و دیگران به خاطرش مبارزه کرده و گروه گروه تیرباران شده بودند. گروهی که پس از انگلیسی ها روی کار آمد ، طبقه ی تاجر بود بی توجه به نیازهای کارگران.

 

تاجران و کاسبان خرده پایی که با ممنوع کردن واردات به نوا رسیدند و ثروتی به هم زدند. سود مشترک ، سیاست بازان ، تاجران و کشیشان را به هم نزدیک تر کرد. سررشته کارها به دست کلیسا افتاد، چنان که دیگر نمی شد بی اجازه ی آن دست به سیاه و سفید زد.  امروز اره ی سانسور نشریات که از طرف دولت ایرلند به وجود آمده ، از فهرست کتب ضاله ی کلیسا هم خشن تر است و مانع انتشار آثار بسیاری از نویسندگان خوب اروپائی و آمریکائی ، از جمله دو جلد اول زندگینامه ی اوکیسی می شود.22

 

پشت پرده های سبز Behind the Green Curtains  (1961) نیز داستان گریز است – از کلیسا که "به روح و تن مردم مسلط شده" ، از مردمی که "مثل پیچک به دیوار چسبیده اند" و از روشنفکران ، "رهبران فکری ملت که در اتاق های در بسته ، پشت پرده های سبز ، آدم های گُنده هستند ، اما بیرون ، یک گله گوسفند ترسو ، گَر و پشم ریخته" که از سایه ی خودشان هم می ترسند. انگار پیش پای جوانان جز دو راه نیست – ماندن و پوسیدن یا در رفتن و جان به سلامت بردن. اوکیسی به این همه نیرو که در مملکتش هرز می رود و به "بیهودگی این همه دست" با حسرت می نگرد و با لحن مخصوص خود چنین نیش می زند:

--... راستی این پسره آنگوس کی بود؟

-- خدای جوانی و زیبائی سلت ها.

-- پسره باید با پرنده اش پریده باشد به انگلستان. چون خیلی از زیبائی ها و همه ی جوانی دارند می روند آن جا.   (پرده سوم طبل ها...)

 

در نمایشنامه آتشبازی برای اسقف  The Bishop’s Bonfire (1955) ، به خصوص در طبل های پدر روحانی ند (1958) جوان ها دیگر در نمی روند ، می مانند و پایداری می کنند با آن که محیط تغییر نکرده در آتشبازی یک می گوید:

 

من تمام انگلستان و قسمتی از اسکاتلند را گشته ام و ظلمتی را که به زندگی انگلیسی ها و اسکاتلندی ها رنگ ملال می زند دیده ام. اما این جا و آن جا توی تاریکی ، مشعل هائی می سوخت و راهی را روشن می کرد. اما این جا مجبوریم ظلمتی را که دارد خفه مان می کند ستایش و پرستش کنیم. اینک دریافته اند که وقتی مشکلی داریم، اولیاءالله خودمائیم که رفعش کنیم.

 

اگر آتشبازی برای اسقف "مرثیه ای است برای ایرلند که اینک سرزمین بی حس شده و همه ی قدرت ، اشتیاق و اراده اش را از دست داده است 23 و در آن همه ی شهر دست از کار و زندگی کشیده تا به پیشواز اسقف اعظم بروند ، طبل های پدر روحانی ند "فریادی است تا دختر خواب آلوده و پسر خواب آلوده تر را بیدار کند."

تا شال سیاه را از دوش سرزمین ارین بردارند

و او را آن چنان که پیش از خزان بود بپوشانند

در جامه ای سبز به درخشندگی آوای بهاری 24

 

اگر در آتشبازی جوانان فقط حرف می زنند ، در طبل ها به حرکت در آمده اند و صدای طبل های پدر روحانی ند - که خودش هرگز روی صحنه دیده نمی شود - نیروی محرکه شان می باشد. مردم کتاب پخش می کنند و برای جشن بهار و تسلط به شهر آماده می شوند. شنیدنی است که آتشبازی برای اسقف هیاهوئی نظیر هیاهوی خیش و ستاره ها در دوبلین به پا کرد. کلیسا مردم شهر را به ضد اوکیسی برانگیخت و نگذاشت طبل های پدر روحانی ند را در جشن بهاری نمایش دهند، زیرا از آوای طبل ها می ترسید.

"عاقبت کار آدمی مرگ است". سرانجام مرگ در لباس حمله قلبی کارگر راه آهن را نیز که سال ها سرسختانه با نداری ، گرسنگی ، کم سوئی چشم و ابتذال محیط جنگیده بود ، دریافت. (18 سپتامبر 1964).

سال ها پیش گفته بود: "هنرمند باید همان جائی باشد که زندگی هست ، نه در برج عاج و نه در پناهگاهی استوار.". اوکیسی میان مردم زیست و به قول جان گستر ، پیوسته قایق نبوغش را در خلاف جریان راند. اوکیسی زندگی و انسان را می پرستد و به آینده اش ایمان دارد. در هر نمایشنامه سرود و آوازی سر می دهد. خنده و موسیقی و رقص برای او سلاحی است در نبرد با کهنگی ، پوسیدگی و زشتی ، "خنده انعکاس بلند آه است، آه انعکاس ضعیف خنده ... انسان همیشه امیدوار است و همیشه به سوی زندگی بهتر می راند و برای دستیابی به آن باید زندگی فعلی تغییر داده شود. از این رو خنده را وارد کار می کند تا وضع موجود را مسخره کند، که بنای ش واژگون گردد و برای زندگی بهتر جا باز شود." 25

 

جرج جین ناتان ، منتقد آمریکائی ، چه خوب گفته است: که اوکیسی مولیری است سرمست ویسکی ایرلندی. بعضی از منتقدان او را با شکسپیر مقایسه کرده اند: "در بهترین آثار اوکیسی – و بهترین آثار فوق العاده خوب است – آدم ها مثل فالستاف شکسپیر آشنا و دوست داشتنی هستند." 26 با این همه سردمداران ایرلند نه کمدیش را پسندیدند نه تراژدیش را، که "بی شک جوهر ذهن بورژوا چنین است ، که نمی تواند رو در روی تراژدی بایستد."

 

سخن آخر ، کلام الیوت است که اوکیسی در زاغ سبز نقل می کند: می نویسیم که چیزی را زنده نگهداریم ، نه برای این که به پیروزی (قریب الوقوع) اعتقاد داریم یا پاداشی را انتظار می کشیم.

 

زیرنویس ها:

Trewin  ، مقدمه ی "سه نمایشنامۀ  دیگر" اوکیسی.

 18- بدرود با تو ای ایرلند ، جلد چهارم زندگینامه اوکیسی. 

 19- Saros Cowasjee: The Man Behind the plays, 180                            

20-  David Krause, 165

21- Allan Lewis: The Contemporary Theatre, 161

22-  W.A.Armstrong, Classic Irish Drama, Penguin plays, 135

23-  اُکیسی، به نقل از کتاب گابریل فالون.

 24-  در آمد طبل های پدر روحانی اند.

25- زاغ سبز، 226.

26-  Robert Speaight, drama since 1939-