به نقل از : پیام فدایی ، ارگان چریکهای فدایی خلق ایران

شماره 217 ، تیر ماه 1396

 

پیام فدائی: در این نوشته ، رفیق بهروز دهقانی به معرفی و توضیح آثار شون اُکیسی ، نمایشنامه نویس مبارز و سوسیالیست متعهد ایرلندی پرداخته است. رفیق بهروز نه تنها اولین کسی است که در دهه 40 شون اُکیسی ، نویسنده ای که قلمش را همواره در خدمت به طبقه کارگر ایرلند به کار برد را به جامعه روشنفکری ایران شناساند ، بلکه خود به ترجمه آثاری از او از جمله "خیش ها و ستاره ها" (که رفیق بهروز از آن به عنوان شاهکار اُکیسی نام برده) ، "خزانی در بهار" ، "ماه در کایلنامو می درخشد"... پرداخته است. در این نوشته رفیق بهروز با توضیحات پر ارزش خود که مملو از معنا و مفهوم انقلابی اند ، راه زندگی تأثیر گذار و حیات بخش - زندگی ای که به قول خودش پایانش آغازی برای دیگران باشد ، چنان زندگی ای که مرگ در آن آجری باشد برای دیوار شهری که ساخته می شود - را مورد تأکید قرار داده است. با چنین  تأکیدی گوئی رفیق بهروز دهقانی در زمان نگارش این نوشته از زندگی پر بار و شکوهمند خود و مرگ زندگی بخشی سخن می گفت که چند سال بعد ، خود ، سمبل برجسته شان شد.

 

 

اثری از چریک فدائی خلق ، رفیق بهروز دهقانی

 

(بخش دوم)

 

زندگی و آثار شون اوکیسی

 

 

در صحنه تئاتر اَبی

در سال 1899 ، ادوارد مارتین و باتلر ییتز تئاتر اَبی  (Abbey)    را به وجود آوردند. مارتین انقلابی، رئالیست و علاقه مند به مسائل اجتماعی بود و ییتز محافظ کار و رومانتیست و دوستدار فولکلور. این بود که پس از چندی مارتین کنار رفت و لیدی گریگوری و کسان دیگر به کمک ییتز آمدند و اداره ی آن را به عهده گرفتند.  تأسیس تئاتر اَبی تکان بزرگی به جامعه ی هنری ایرلند داد. اما روزگاری که اوکیسی اولین نمایشنامه هایش را می نوشت، نمایش های اَبی رغبتی در مردم نمی انگیخت که زندگی نبود، تقلید زندگی بود، نمایشنامه های اوکیسی بود که خون تازه ای در رگ های نیم مرده اش دواند.

 

سایه ی مجاهد   The shadow of Gunman  مدت سه شب در تئاتر اَبی به صحنه آمد. سالن تئاتر برای نخستین بار پر از تماشاگر شد، چون مردم خودشان و زندگی شان را در صحنه می دیدند. هیچ کس باور نمی کرد که همین کارگری که کلاه کپی گذاشته و نیم تنه ی سربازی تنش است، نویسنده ی نمایشنامه ی «سایه ی مجاهد» باشد.

سال 1920 است. ایرلند همچنان مبارزه می کند. انگلیسی ها مثل سگ هار خشمگین شده اند و به هیچ کس ابقا نمی کنند.

سربازان «سیاه و خرمائی» پوشان در خیابان ها می گردند و عربده می کشند و همه جا دنبال انقلابیون، بو می کشند. کامیون ها با بار خود که چند تنی بی خبر از همه جا و یکی دو نفر انقلابی است به این سو و آن سو حرکت می کنند.

به قول آن خانم ایرلندی، دروتی مکاردل، کامیون که جلوی خانه ای ایستاده، ساکنان خانه به تکاپو می افتند و هولکی می دوند که در را باز کنند و الّا «سیاه و خرمائی» ها در را خواهند شکست، در که باز شد به داخل خانه هجوم می برند و به هر اتاق و پستوئی سرک می کشند که شورشی می جوئیم و دندان گیر می جویند. عصبانی که بشوند آدم می کشند. بی واهمه غارت می کنند. وای به حال کسی که اعتراض کند. کشان کشان به کامیون می اندازندش و می برند به جائی که عرب نی انداخت و بعد می گویند می خواست فرار کند، تیر خورد (6) یکی از آدم های نمایش (دیورن) می گوید: آن دنیا خدا عذاب خواهد داد همان طوری که این دنیا سیاه و خرمائی ها می دهند.

در این گیر و دار شاعری به نام دونال دیورن، دنبال جای ساکت و آرامی می گردد که بتواند شعر بسراید. به اتاق دوستش سوماش شیلد دستفروش که مستأجر یک خانه ی اجاره ای است آمده است. همه ی ساکنان خانه او را به جای مجاهد از دشمن گریخته ای می گیرند که روزها در خانه می ماند و شب ها بیرون می رود. دوستی یک کیف دستی در اتاق می گذارد که عصر خواهد برد.

 

ساکنان خانه ی اجاره ای از جمله دختر کارگری به دیدار شاعر، که سایه ای است از یک مجاهد، می آیند. باز شاعر وقت مناسبی برای نوشتن شعر پیدا نمی کند.

در پرده ی دوم، سربازان مزدور و سیاه و خرمائی ها به خانه می ریزند. دو دوست پی می برند که کیف دستی پر از بمب است.

 

شاعر رومانتیست که در شعرهایش از مرگ دم می زد، دست و پای خود را گم می کند و نمی داند چه خاکی بر سرش بریزد. دختر کارگر سر می رسد و کیف را به اتاقش می برد که سرباز ها با زنان کاری ندارند. از قضا اتاق شاعر را نمی گردند، اما اتاق دختر را زیر رو می کنند و کیف دستی را بیرون می کشند. دختر را سوار کامیون می کنند و بعد که می خواهد فرار کند او را با تیر می زنند. دختر با فریاد «زنده باد جمهوری» بر لب و عشقی سرخ در سینه می میرد. شاعر که خبر مرگ دختر را می شنود زیباترین شعرش را می سراید:

 آه دونال دیورن،

 تا آن گاه که مفتول نقره شل شود

 و کاسه ی طلائی بشکند،

شرمساری نصیب تو باد.

 آه، دیورن، دونال دیورن،

 شاعر بزدل، بزدل شاعر!  (7)

 

در بسیاری از نمایشنامه های اوکیسی زنانند که دلاورند و صمیمتی دارند و حتی جان خود را ایثار می کنند. به گفته ی منتقدی زنان اوکیسی همراه نویسنده، هیاهو، سیاست بازی و وراجی پوچ و بیهوده ی مردان را تماشا می کنند. مردان یا لاف زن و چاخانند یا ترسو و زبان باز.  این ها ستون هائی هستند که محله های تنگدستان رویشان بنا شده. لاف ها و قصه های بی سر و ته مستانه شان را که می شنوی احساس می کنی که این محله های کثیف تا ابد پایدار خواهد ماند. مردان برای تلخکامی های زندگی یکنواخت و ملال آور به مشروب پناه می برند و در عالم مستی خود را قهرمانانی تصور می کنند، در حالی که زنان و فرزندان شان با فقر و مرگ مبارزه ای مأیوسانه دارند.

 

اجاره نشینان دور "سایه مجاهد" جمع شده اند. یکی از آن ها تامی، در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده می گوید :                                             

 من حاضرم در راه ایرلند کشته شوم.  

 دیورن: می دانم،  می دانم، تامی.

 تامی : هرگز پاش نیفتاده، نمی گذارند، با این حال هر وقت احضارم بکنند می روم.....

دیورن : .... می دانم، تامی. پایش بیفته مرد این کارها هستی، اما یادت باشد که می گویند آن که پایداری می کند و منتظر می ماند کار بزرگی می کند.

تامی (با خشونت) : دیگر از منتظر ماندن ذله شده ام – همه مان ذله شده ایم.

 

همه ی حرف هایش لاف است. این ها را می گوید تا بعد ها جار بزند با جمهوری سر و سری دارد.

شاعر نمایشنامه ی مرد مجاهد خیلی چیزها می داند، شعر شللی ورد زبانش است : وای بر من، افسوس! درد همه جا همیشه، همچون تو ای پرومته، نه درنگی، نه امیدی.

 

به جای هر چیز فلسفه می بافد. "این دو نیرو - فکر و عمل - قالب مسخره ی زندگی را دگرگون خواهند کرد و طرح نو و دلپسندی خواهند انداخت.» اما چنین طرحی به دست چه کسی انداخته می شود؟ خودش نیز نمی داند.

 

نویسنده خود به جاودانگی وضع موجود ایمان ندارد و معتقد است که می توان و باید روابط اجتماعی را دگرگون کرد. اما می داند که از شاعران خیال بافی چون دیورن ساخته نیست که جرات و صمیمیت ندارند. از زبان دختر کارگر به شاعر می گوید:... وقتش است که قلم را بگذاری زمین و بروی سراغ تفنگ.

 

اوکیسی از زبان سوماس دستفروش، نیش دار ترین و درست ترین سخنان را درباره ی مردمی که به سبب زیستن در زیر فشار و خفقان، بسیاری از نیکی های شان را از دست داده اند باز می گوید:

کی آدم هائی مثل مرد ایرلند دیده؟  هیچ کاری تو این مملکت فایده دارد؟

 

گوشه ای از درد را یافته است. جائی می گوید: هیچ تعجب ندارد که چرا این مملکت به این روز افتاده، چون در آن نمی شود به حرف کسی اعتماد کرد. شوخی را جدی می گیرند و جدی را شوخی.

 

در اجتماعی که ساخته ی این گونه انسان هاست گوئی نشانی از زیبائی ها و شادی ها نمانده:

چون شب پا ورچین و با وقار در می رسد

ملکه ی ماه به زندگی زیر پایش نگاه می کند و انگار

لوحه ی روح انسان را می خواند و با خاموشی سرزنش وارش

می گوید: همه زیبائی ها و شادی ها مرده اند.

 

کتلین گوش می ایستد   Cathleen Listens in  نمایشنامه تک پرده ئی تمثیلی است که پس از "سایه مجاهد" اجرا شد اما توفیقی نیافت. در این نمایشنامه، ایرلند در چهره ی دختر جوان و سبک سری به نام کتلین دختر هولیهان نموده می شود که عاشقان دلخسته ی فراوان دارد: مانند جمهوری خواه، طرفدار ایالت آزاد، تاجر، کشاورز و کارگر، که هر کدام می خواهند نظر او را به خود جلب کنند.

 

پس از شکست این نمایشنامه اوکیسی به یاد اندرز ییتز افتاد، که گفته بود: از زندگی ای که می شناسی بنویس، از ساکنان محله های پست دوبلین.

جونو و طاووس  Juno and the paycock    که در سال 1924 در تئاتر اَبی روی صحنه آمد، معروف ترین نمایشنامه ی اوکیسی است و حادثه اش در یک خانواده ی اجاره نشین می گذرد. این بار جنگ با انگلیسی ها تمام شده و جنگ داخلی در گرفته است. طرفداران ایالت آزاد و جمهوری خواهان، همرزمان سابق، روبروی هم ایستاده اند. قهرمان حادثه باز زن است. جونو بویل ، زن کارگری است که شوهری بی خیال و دائم الخُمر دارد، که پیوسته به خیال کشتی و دریاست. در دریای خیال، کشتی می راند و در بندر های موهوم لنگر می اندازد. رفیقی هم دارد، که در هفت آسمان خدا صاحب ستاره ای نیست. این دو پا به پا می کنند و تا جونو از خانه بیرون رفت، می آیند تو و عرق خوری راه می اندازند. دختر جونو، مری، نیز کارگر است، اما الان اعتصاب کرده و کار نمی کند. پسرش جانی یک دستش را توی جنگ از دست داده و خانه نشین شده است.

 

مردی به نام بنتام که سابقاً معلم بوده، سر می رسد و به افراد خانواده خبر می دهد، که عموزاده ی ناخدا بویل مرده و میراث بزرگی را برایش گذاشته. جونو و بویل این ور و آن ور می روند، با قرض و قوله اسبابی دست و پا می کنند و خانه ی خودشان را تر و تمیز می کنند. مری از مردی که دوستش دارد، می بُرد و به بنتام دل می بندد. اما ارثیه بد تنظیم شده؛ آب پاکی روی دست بویل می ریزند: طلبکار ها سر می رسند و اسباب را غارت می کنند و می برند. بنتام که انگار به طمع پول ارثی به مری نزدیک شده بود پس از آن که اغفالش می کند به انگلستان می گریزد. جانی را به سبب این که دوستش را به طرفداران ایالت آزاد، لو داده می کشند. مرد خانه، کاری ندارد، جز این که با آخرین پول های قرضی مست کند. بار این همه مصیبت ها تنها به دوش جونو می افتد. در آخر پرده سوم، جونو، مری را به خانه ی خواهرش می برد که بچه اش را بزاید و خودش می رود جنازه ی پسرش را ببیند. ناخدا بویل و رفیقش جاکسر تلوتلو خوران وارد می شوند، آخرین کلام بویل این است:

برات بگم ... جاکسر ... همه ی دنیا ... بدجوری ... درب و داغون ... شده!

 

***

فاصله ی غم و شادی چندان کم است که آدم نمی داند گریه کند یا بخندد. از این رو بسا تماشاگرانی که بیجا می خندند و بیجا گریه می کنند.

 

باز مردان لاف می زنند. مست می کنند و از شبح می ترسند. جونو بویل مانند بسیاری از زن های اوکیسی روی زمین زندگی می کند، حقایق زندگی را درست تر و بهتر از مردان درک می کند و بار فرزندان و شوهرش را به دوش می کشد. هموست که وقتی دخترش بچه دار شده و همه او را از خود می رانن-  حتی "در وین"، رهبر کارگران که به ماورا الطبیعه اعتقاد ندارد و همه چیز را در وجود انسان خلاصه می کند. جونو مردانه در برابر مصیبت ها می ایستد و می گوید: درست است بچه ات پدر ندارد، اما به جای یک مادر دو مادر دارد، من و تو کار می کنیم تا او بزرگ شود.

 

نویسنده درباره ی زن هایش می گوید: آن ها بیشتر از مردها به زمین نزدیکند. مردها خیلی ایده آلیست اند و احمقانه ایده آلیست اند. مثل زن ها حقایق را نمی بینند. زن باید از مرد به زمین نزدیک تر باشد.

 

در سرتاسر نمایشنامه میان رئالیسم زن و ایده آلیسم دیگران تضادی است. ناخدا بویل همه ی مشکلات را در بطری های مشروب حل می کند. مری در کتاب ها و جانی در بریدن از همه و گوشه ی انزوا گرفتن، پناهگاهی می جویند. تنها جونو با زندگی رو در رو می ایستد.

 

انسان هائی که در باتلاق خانه های اجاره ای می لولند، همه از حقیقت فرار می کنند. نمی خواهند باور کنند که نقاش ازلی که تقدیرشان را تصویر کرده جز خودشان موجود دیگری نیست. چون اگر این حقیقت را بپذیرند که خود، پلیدی های زندگی را به وجود آورده اند، مجال برای نق زدن و خود را کنار کشیدن باقی نمی ماند.

 

از این رو باید مسئولیت این همه را به گردن دیگری انداخت: اجتماع، خدا، دیگران. این گفتگوی مری و جونو بیان کننده ی خیلی چیزهاست. دختر از بنتام بچه دار شده و عاشقش او را نمی پذیرد.

 

مری: درست است، حرف "جری در وین" درست است، خدائی وجود ندارد، وجود ندارد، اگر خدا بود نمی گذاشت این چیزها اتفاق بیفتد.

خانم بویل : ... این چیزها ربطی به اراده ی خدا ندارد، خدا در مقابل حماقت بشر چه کار می تواند بکند؟

 

اگر در جامعه ای دخترها تأمین ندارند، اگر سربازان خارجی آدم می کشند، اگر زن ها و مردها مجبورند از صبح تا شب جان بکنند و به زور لقمه نانی گیر بیاورند و اگر خوره ی تباهی به پیکر اجتماع افتاده و برای فراموشی واقعیت ها به مخدر پناه می برند، کسی جز انسان ها مسئول نیستند، انسان هایی که تنها زمانی غمگین می شوند و شاید دست به کاری می زنند که فاجعه، در خانه ی خودشان را زده باشد.

 

پسر همسایه در جنگ کشته شده و مراسم تشییع جنازه اش دارد اجرا می شود. خانواده ی بویل فارغ از این همه، سرگرم آواز خوانی هستند، مثلاً جشن ازدواج دخترشان و بنتام را برگزار می کنند. همسایه ای می آید و خبر می دهد که ساز و آوازتان را بس کنید.

 

خانم بویل: آه، پاک یادم رفته بود امشب می آرندش کلیسا، داریم این جا آواز می خوانیم. خوب شد که گرامافون رو هنوز کوک نکرده بودیم.

بویل : اگر هم می کردیم چی؟ ما کاری به این کارها نداریم، این کارها کار دولت است. بگذار کار خودشان را بکنند.

خانم بویل :  از یک نظر حقش بود، چون این اواخر خانه اش شده بود پناهگاه ...

 

اما آن گاه که پسر خودش کشته می شود،

خانم بویل :  ... شاید تا وقتی جسد پسر بیچاره ی خانم تُنکرد، مثل جانی، پیدا نشده بود دلم برایش نسوخته بود، چون جمهوری خواه بود. چرا نگفتم جمهوری خواه و یا طرفدار ایالت آزاد هم باشد باز پسر یک زنی است؟ حتی جانی خیال می کند تقصیر این همه بدبختی از پدرش است. اما چاره ای که پیشنهاد می کند، چاره ی فردی است نه اجتماعی.

 

... ای کاش خدائی می شد و گلوله ای، بمبی تا مدت ها پیش درب و داغونم می کرد!  هیچ کدامتان به فکر من نیستید.

 

بار دیگر در این نمایشنامه با مردانی روبرو می شویم که خیلی خوب حرف می زنند، استدلال می کنند، اما وقتی سخن از کار و عمل می رود، در می روند یا درد پا می گیرند.

 

بنتام که وحدت وجودی است و مثل بلبل حرف می زند، می خواهد از راه اشراق و جذبه به معرفت الله برسد. اما اگر مردم را جلوی چشمش سر ببرند، ککش هم نمی گزد.  وقتی که خبر کشته شدن پسر همسایه را می شنود می گوید: خانم بویل، خیلی وحشتناکه، اما چاره ی سگ هار، کشتن است. و نیز باکی ندارد که دختری را فریب دهد و فرار کند.

 

ناخدا بویل به گفته ی خودش در قیام هفته ی عید فصح دست داشته و در عالم مستی از رهائی ایرلند و آزادی و برابری حرف می زند، ولی کاری جز این ندارد که از صبح تا شب از این میخانه به آن میخانه برود و هر وقت هم هوا پس شد درد پا بگیرد.

 

***

در پرده ی سوم ، اوکیسی فاجعه را روی فاجعه انبار می کند، با چنان مبالغه ای که به گفته ی منتقدی، جرج جین ناتان ، حتی نعش کش حرفه ای را به حال آدم ها متأثر می کند. چرا که زندگی اجاره نشینان جز این نبود.

 

در این نمایشنامه نیز مانند نمایشنامه های آخر عمرش به کلیسا و مذهب می تازد. مستی و راستی که گفته اند کلام ناخدا بویل دائم الخُمر است: - چیزی بهت بگویم جاکسر، که تا حال به هیشکی نگفته ام تو این مملکت بدبخت، کشیش زیادی به مردم مسلط است.

 

رویه ی دیگر چنین زندگی در خیش و ستاره ها   The Plough and the Stars  تصویر می شود که شاهکار اوکیسی است. فاجعه ایرلند و ساکنان خانه های اجاره ای است. اسم نمایشنامه اشاره ای به پرچم سپاه میهن پرستان ایرلند: ستاره های هفت برادران در زمینه ی اَبی. کلمه ی  Plough  دو مفهوم دارد، "هفت برادران و خیش" و مراد نویسنده از انتخاب این سمبل در هم آمیختن واقعیت و رؤیا و زمین و آسمان است.8

 

خیش و ستاره ها که در سال 1926 در تئاتر اَبی اجرا شد، چنان نیشی به ناسیونالیست ها زد که فریاد همه در آمد. به طوری که شب سوم، نمایشی روی صحنه اجرا شد و نمایش بزرگ تری در سالن. مردم هیاهو راه انداختند و فریاد می کشیدند، اعتراض شان بیشتر به پرده ی دوم نمایشنامه بود، که دختر بد کاری در میخانه دنبال مشتری می گردد. داد می زدند، که در ایرلند فاحشه ای وجود ندارد!

 

خیش و ستاره ها حادثه منظمی ندارد. ترکیبی است از چند موضوع که به صورت «کنترپوان» به هم چسبیده اند: مردی که فرمانده گروهی از سپاهیان میهن پرستان ایرلند است در قیام 1916 شرکت می کند و زنش همه جای شهر را زیر و رو می کند. اما شوهرش را نمی یابد و آخر سر دیوانه می شود. دختر مسلولی که کسی را ندارد جز مادری لاابالی، می میرد: "این روزها سل بیشتر از گلوله آدم می کشد." (9) ساکنان دیگر خانه سه مرد و دو زن در وانفسای جنگ ، سر چیزهای جزئی و بی اهمیت بحث و مجادله می کنند، مست بازی در می آورند.

 

روز دوشنبه عید فصح، 24 آوریل 1916، پیرس شاعر ایرلندی بالای پله های اداره ی پست دوبلین رفت و دولت موقت جمهوری ایرلند را خواند و به دنبال آن قیام شروع شد. "سپاه میهن پرستان" که افراد آن بیشتر کارگران بودند و  "داوطلبان ایرلندی" که افراد آن بیشتر کارمندان دولت و کاسبکاران بودند، پشتوانه ی این قیام محسوب می شدند. اما بعضی از رهبران در آخرین لحظه پا پس کشیدند و از "داوطلبان ایرلندی" جز عده ی معدودی در قیام شرکت نکردند. پیرس و کنالی چاره ای نداشتند جز این که دست خالی به جنگ انگلیس بروند. چون در هر صورت زندان چشم به راه شان بود. اسلحه کافی نداشتند و گروه رهبری نیز کاملاً مجهز نبود و نقشه ی درست و کاملی نداشت. انقلابیون خیال می کردند نخستین گلوله که در رَوَد، همه ی مردم شورش خواهند کرد و به ایشان خواهند پیوست. این خیال باطل بزرگ ترین علت شکست قیام بود. بنا به گفته ی مجله ی سندی تایمز فوریه 1966، انقلابیون به آسانی می توانستند برج دوبلین و استحکامات دیگری را به تصرف در آورند.

 

"چند صد تا آدم پراکنده با ده دوازده تفنگ و تسبیح با صد هزار آدم آزموده، سوار و پیاده با توپخانه و تجهیزات ..." جنگیدند و شکست خوردند. این شکستی محتوم بود. اما جوانان ایرلندی دانسته، خود را فدا کردند تا مردم را از کنج خانه ها بیرون بکشند و کشیدند.

 

اوکیسی در نمایشنامه ی خیش و ستاره ها علل شکست انقلاب را بررسی می کند. می گوید: خیلی ها که بعد از پیروزی ایرلند به عنوان انقلابی معروف شدند در گرماگرم جنگ به خانه خود خزیده بودند و ورق بازی می کردند. درست است که گاهی جوش و خروشی هم داشتند، اما مستی که از سرشان می پرید شور و شوق شان هم فرو می نشست. این ها اگر پا می داد، غارت هم می کردند. مال مردم را می دزدیدند و از پشت به انقلابیون خنجر می زدند، جوش و خروش این ها از میخانه شروع می شد.

 

به نظر منتقدی "هنگامی که سیاست و خدمات اجتماعی انگلیس در ایرلند شکست خورد، میخانه ها به دوام استعمار کمک زیادی کردند. نخستین احساس وطن پرستانه ی مردم عادی در این مکان ها به جوش و خروش می آمد، کف می کرد و آماس و آخر سر می ترکید.  بدین ترتیب هنگامی که قیام ملی در گرفت هیچ کس به یاری آن نشتافت" (10) در پرده ی دوم، فلاتر که پس از شنیدن نطق های آتشین به میخانه آمده، می گوید: ”روح آدم واسه ی جنگ، برای حقیقت پرپر می زنه ... مردهای دوبلین را که راه شان انداختی با قدرت تمام می روند جلو و هر چه را که راه مقصودشان را سد کرده، از بین می برند."  اما صبح روزی که انقلاب شروع شده، با رفیق هایش در خانه تاس می ریزد.

 

اوکیسی در این نمایشنامه دوباره به یادمان می آورد که سازنده ی دنیا انسان است با همه ی زیبایی ها و زشتی هایش و هموست که توانائی تغییرش را دارد: "انسان باید رهاننده ی خود باشد، انسان باید خدای خود شود". (11)

 

در "سایه ی مجاهد" اگر شاعر خود را مجاهد جا نمی زد، دختر کشته نمی شد و در خیش و ستاره ها اگر کارگران و ساکنان خانه های اجاره ای نه از سر مستی، از دل و جان، ایمان به رستگاری داشتند، انقلاب شکست نمی خورد.

 

اوکیسی با نگاهی طنزآلود به دنیا می نگرد. در همه ی نمایشنامه هایش، حتی در تراژدی ها، طنز او به چشم می خورد. شاید جز در یکی دو نمایشنامه اش قهرمانی نتوان یافت که به نوعی رسوایش نکرده باشد، نه این که بگوید انسان خوبی وجود ندارد. همه ی آدم هایش سهمی از نیکی دارند، حتی بدترین شان در خیش و ستاره ها "ملاترگود"، مرد بی خیال و دائم الخمر، به جستجوی "نورا" شهر گلوله باران شده را زیر پا می گذارد. "بی برجس"، طرفدار "نظم و قانون" یعنی حکومت محافظ کار انگلیس نیز جان خود را در راه نورای دیوانه فدا می کند. نویسنده تأکید می کند که شرایط زندگی و اجتماع آن چنان است که از انسان موجود پلیدی می سازد. بارها از زبان آدم های نمایش می گوید که تنها جنگ مقدس، جنگ با فقر و رهائی طبقه ی کارگر است.  با نشان دادن خانه های اجاره ای و ساکنانش انگار به کنایه می گوید: "اینک محله های فقیران، زشتی واقعی که آدمی باید از بین ببردش. هر قضیه دیگری باید بعد از این مشکل حل و فصل شود."  (12)

 

این نمایشنامه های اوکیسی را با لفظ تراژیکومیک مشخص کرده اند. "درام اوکیسی درامی است نه دربست تراژدی و نه کمدی خالص، درامی است که این دو را با جسارت به هم آمیخته"  (13)  تراژدی گزنده، میان خنده و تفریح الکی پیش می رود، پرده ی سیاهی با لکه های سفیدی از شادی و مسخرگی.

اوکیسی برای دردها مرحمی تجویز نمی کند، به خصوص در نمایشنامه هایی که ذکرشان گذشت. تنها رنج هایی را که در چنین جامعه هایی وجود دارند نشان می دهد. آینه ای پیش روی زندگی می گیرد و آن را به خواننده و تماشاگر می تاباند. این زندگی توست همراه با زشتی، تلخی و تباهی در این زندگی، شادی هایی هم هست، از آن شادی ها که سرچشمه شان درد است. خنده ی تلخ بیمار دم مرگی است و شاید نیشدارتر از هر گریه ای.

 

بی اعتنائی به درد دیگران، مسخره کردن شان، دله دزدی ها، مست کردن ها، لاف زدن ها، آسمان و ریسمان به هم بافتن ها و از این دست کارها. می گوید: هرگز قصد نداشته و نخواهد داشت از قهرمانان بنویسد، تنها ازش ساخته است که از زندگی بنویسد و از مردمی که می شناسد.

***

از هنگامی که سایه مجاهد در تئاتر اَبی اجرا شد، اوکیسی مرتب به تئاتر رفت و آمد می کرد و گاهی به انتقاد از نمایشنامه ها می پرداخت. گردانندگان تئاتر که ابتدا از این مرد بی پروا و رک خوششان آمده بود، دیگر تاب و تحملش را نداشتند، بخصوص که نمایشنامه های لیناکس رابینس، نویسنده و کارگردان با نفوذ را هم "چیزهای بی ارزش" می نامید. دیگر پشت صحنه ی تئاتر راهش ندادند و وقتی هم در سال 1928 جام نقره  The silver Tassie را برای شان فرستاد، همگی دست به یکی شدند و ردش کردند. در هیاهوئی که به دنبال این حادثه راه انداختند، دیگر شکی برای "شون" نماند که توطئه ای در کار است. گردانندگان تئاتر اَبی: باتلر ییتز، لیدی گریگوری، لیناکس رابینس و ستارکی نظر دادند که نمایشنامه قابل اجرا نیست، نمایشنامه ای که برناردشاو درباره اش می گوید: "شون عزیزم، چه نمایشنامه ای! ... البته که اَبی می بایست اجراش می کرد ... اما آدم هائی که "به قول عوام" وقتی بچه بودی با عمویت آشنا بوده اند همیشه می خواهند، مشق هایت را اصلاح کنند." (14)

 

"با چنین احوالی در ایرلند، مجالی برای آدم بیجاره نیست که زندگی کند یا بنویسد".  چنان که بعدها می گوید، اوکیسی دیگر آن عمله ی راه آهن نیست که کسی نمایشنامه ها و خودش را به چیزی نگیرد. پس جُل و پلاسش را جمع کرد و  بدرود با تو، ای ایرلند!Innishfallen fare Thee Well   گفت:   برای اوکیسی و هر نویسنده ی بزرگ جدائی از سرزمین به مفهوم جدائی از زمین و مردم نیست. "با ذهن ایرلند آشنایم چون در درونش هستم، من با قلب ایرلند آشنایم، چون گوشه ای از آنم، من با پنج حس ایرلند آشنایم، چون درون آن ها هستم و آن ها در منند، به من می گویند: بنگر و چون می نگرم می بینم،

میگویند گوش کن و چون گوش می کنم می شنوم."  (15) نبض ایرلند را همیشه به دست دارد.   

 

با آن که تا آخر عمر در انگلستان ماندگار شد اما ایرلندی ماند و از ایرلند نوشت. "ای دوبلین، دست راستمان از کار فرو ماند، آن گاه که فراموشت کنیم." (16) 

 

جام نقره درباره ی جنگ جهانی است. قهرمان فوتبال به نام "هری هیگن" دو پایش را از دست می دهد و به خانه اش بر می گردد. آن روزهایی که مردم روی دوش می برندش سپری شده، دیگر کسی نیست، دوستش بدارد، حتی دختری که عاشقش بود. "جام نقره" ای که در بازی فوتبال گرفته و دست به دست می گردد، کنایه ای است از عشق و قدرت از دست رفته ی "هری". در پرده ی آخر هری، با چرخ دستی اش پیوسته دختر را دنبال می کند و رفیق کورش را از صحنه بیرون می کنند که خود به رقص و شادی بپردازند. جنگ از دو انسان کامل یک انسان ناقص می سازد.

 

با این نمایشنامه اوکیسی از "رئالیسم" دروغین که کم کم داشت گندش بالا می آمد، دست شست و نوشتن نمایشنامه های تجربی و اکسپرسیونیستی را آغاز کرد. همچنان که گابریل فالون از فیندلیتر نقل می کند "اوکیسی در نمایشنامه های اولی به محتوای انسانی بیشتر از فرم نمایشی توجه داشت. بیشتر درگیر ضرورت چیزی بود که می بایست بگوید، نه چگونگی بیان. مسأله شکل نمایشی با جام نقره به میان آمد، اما محتوای انسانی نیز به جای خود محفوظ ماند."  در نمایشنامه های بعدی برای میدان دادن به تخیلاتش رئالیسم را با ضد رئالیسم در هم آمیخت.

 

پرده ی دوم جام نقره چیزی است بالاتر از نمایش، به مفهوم خاص، اپرا - باله است، نماز جماعت سربازان است. صحنه پای دیر خرابه ای است که گاه گاهی آواز راهبه ها از آن شنیده می شود. توپی وسط صحنه قرار دارد و در کنارش تصویر حضرت مریم و یک صلیب. سربازی روی زمین دولا شده و خرقیال نبی، باب سی و هفتم را چنان که می خواهد یا در خاطرش مانده، می خواند و آواز راهبه ها با صدای او قاطی می شود.

دست خداوند بر من فرود آمد و مرا در روح خداوند بیرون برد و در میان دره ای نهاد. و نگریستم گروه بزرگی را دیدم که روی پاهای شان ایستاده اند، سپاه بی نهایت زیاده و او مرا گفت: ای پسر انسان آیا می شود این سپاه بی نهایت زیاده، دره ای پر از استخوان خشک گردد؟... گفتم: ای خداوند یهوه تو می دانی. پس مرا فرمود: نبوت کن و با باد بگو از چهار باد نفسی برآید و به این زندگان بوزد تا شاید بمیرند ... و من نبوت کردم و نفس از آن ها در آمد و پی ها از آن ها درآمد و اینک لرزه ای و استخوان های شان کنده شد، استخوانی از استخوانی و آن ها مردند و سپاه بی نهایت زیاده، و دره ای پر از استخوان خشک شد.

پیروان "پسر انسان" جلو صلیب همدیگر را پاره پاره می کنند و اصلاً نمی دانند چرا جنگ می کنند و چرا به جبهه آمده اند:

سرباز اول-... چرا این جا آمده ایم؟ چرا، چرا، همین را می خواهم بدانیم.

سرباز دوم- خدا می داند ...

 

***

نمایش، برداشتی است از زندگی، اما "چنین می نماید که هر قدر به زندگی واقعی نزدیک تر می شویم، از تئاتر به دور می افتیم. تئاتری که تقلید صرف زندگی باشد، اصلاً تئاتر نیست. زیبائی، آتش و شعر تئاتر از توفان رئالیسم جعلی فرو مرده اند: هیچ آدم واقعی را نمی شود وارد نمایشنامه کرد مگر این که نمایشنامه نویس مقداری از واقعی بودنش را با درازتر و پهن تر کردن او ازش بگیرد."  نظر اوکیسی درباره ی هنر نمایش چنین است. او با هر نمایشنامه، تجربه ی تازه ای می کند و راه تازه ای می گشاید.

 (ادامه دارد)

زیر نویس ها:

6- نقل از The Man Behind The Play  Sean O’ Casey,  اثر   Saros Cowasjee که در لندن منتشر شده.

7-  پس آفریننده ی خود را در روزهای جوانیت به یاد آر قبل از آن که روزهای بلا برسد و سال هائی برسد که بگوئی مرا از این ها خوشی نیست... قبل از آن که مفتول نقره گسیخته شود و کاسه ی طلا شکسته گردد (عهد عتیق، کتاب جامعه، باب دوازدهم) 

8- خیش و ستاره ها پرده ی چهارم ، از ترجمه ی فارسی به همین قلم.

9- خیش و ستاره ها: پرده ی چهارم

10- Saros Cowasjee: Sean O Casey The Man Behind the Plays P .66   

11- شون اُکیسی به نقل از    Sean O’ Casey,The man and his work صفحه 255.

12- John Gassner: Masters of  the drama 576

13- David Krause, Sean O’ Casey, the Man and His work , 47

14- به نقل از کتاب David Krause  صفحه 126

15-    Sean O’ Casey: The Green Crow , 150

16- اوکیسی: در نامه ای خطاب به گابریل فالون.