به نقل از : پیام فدایی ، ارگان چریکهای فدایی خلق ایران

شماره 190 ، فروردین ماه 1394

 

راضيه اختری

 

تصویری که قابش قلب میلیون ها انسان شد!

 

در سال تحصيلی 52 - 51 ، دانش آموز کلاس پنجم ابتدایی بودم. دانش آموزی که به گفته معلمش درس خوان و منضبط بود.  فراموش نکرده ام که خانم معلم ، موضوع انشاء برای هفته بعد را به انتخاب خودمان گذاشت.  من هم بدون اين که با کسی مشورت کنم به جای نوشتن انشاء تصميم گرفتم که داستان کوتاه "قصه عينکم" از کتاب داستان "شلوارهای وصله دار" رسول پرویزی که قبلا خوانده و خوشم آمده بود را به جای انشاء در کلاس بخوانم.  قبل از اين که بگويم که اين ابتکار به کجا انجاميد ، ضروری می بینم که توضيح دهم که من عدالت خواهی و کمک به همنوعان را در کودکی از مادر و پدر عزیزم آموختم. و در ابتدا بدون این که مفهوم واقعی عدالت را بدانم ، فکر می کردم این یک وظیفه ایست که ما در مقابل همدیگر داریم.  مثل احترام گذاشتن به بزرگان که جزء فرهنگ ما محسوب می شد و موظف به انجامش بوديم.  اين عدالت خواهی با توجه به جو سياسی خانه ما بدون اين که خودم متوجه باشم احساس ها و گرايشاتی را در من شکل داده بود.  به همين دليل هم اين داستان مشخص را به جای انشاء انتخاب کرده بودم تا در کلاس انشاء برای بقيه شاگردان بخوانم.

در کلاس انشاء ، وقتی که نوبت خواندن انشاء من شد بلند شدم و داستانی که از قبل انتخاب کرده بودم را برای همکلاسی هایم خواندم. بچه ها همه خوششان آمد. خوب به خاطر می آورم که زمان خواندن داستان مزبور یکی دو تا از بچه ها در کلاس مشغول شیطنت و خنده بودند که معلم از من خواست به خواندن ادامه ندهم و از آن ها پرسید به چی می خندند؟  که البته آن ها پاسخی نداشتند و چیزی نگفتند. در این جا من به جای آن ها جواب دادم  و گفتم که "حتما به شلوارهای وصله دار می خندند".

 

اين ابتکار و اين جمله باعث شد تا معلم مان هر چه بيشتر به من نزديک شود و من هم بعد از آن روز بود که معلم خوبم را هر چه بهتر شناختم و احترامش پيشم دو چندان شد. بعد از اين واقعه معلم مان از بچه ها پرسيد که آیا دوست دارند به جای نوشتن انشاء در این کلاس کتاب بخوانیم همه بچه ها پذیرفتند و زنگ انشاءهای بعدی ما تبدیل به کتابخوانی شد. به ابتکار معلم مان تمام داستان های ارزشمند معلم و دوست بچه ها رفیق صمد بهرنگی در کلاس خوانده شدند. بعدا معلم تصمیم گرفت که در مدرسه جائی را پيدا کنيم تا کتابخانه کوچکی در آن جا درست شود و کتاب هایی را که برای خواندن انتخاب می کنیم در آن جا قرار دهيم تا کلاس های ديگر و دانش آموزان شیفت ديگر  هم بتوانند از آن کتاب ها استفاده نمایند. آخر مدرسه ما آن زمان دو شیفتی بود و دانش آموران شیفت صبح با دانش آموزان شیفت عصر فرق داشتند. 

 

ساختمان مدرسه ما قدیمی و کلاس ها در یک ردیف قرار داشتند و چیدمان کلاس های مدرسه به صورت ال انگليسی( L ) بود. در وسط کلاس ها یک راه پله بود که از آن به پشت بام می رفتند. اما راه پله را بسته بودند و آن جا حالت یک اتاقک دو در سه متر را بخود گرفته بود. ما با همفکری معلم ، آن جا را برای جا دادن کتاب ها انتخاب کردیم و اسمش را هم کتابخانه گذاشتیم.  روزی معلم خوبم پرسید بچه ها آیا کسی را می شناسید که بتواند نقاشی خوب بکشد پرسیدم چرا؟ گفت این عکس را برای توی کتابخانه نقاشی کنید؛ عکس رفیق صمد بهرنگی را نشان داد. عکس را گرفته و به یک نقاش داديم و بعد از یک هفته عکس نقاشی شده رفیق صمد آماده شد. برای قابش از هر یک از بچه ها 2 ریال جمع کردیم که جمعا شد 44 ریال . سه تومان از پول را به یک نجار که در نزدیکی مدرسه بود داديم تا یک قاب برای عکس همراه با شیشه برايمان درست کند. قاب را با چه شور و شوقی به دیوار کتابخانه نصب نمودیم در زنگ تفريح همه اش در کتابخانه بودیم.  ما کلاس پنجمی ها کتابخانه را اداره می کردیم. یک هفته گذشت روز شنبه هفته بعد وقتی وارد کتابخانه شدیم دیديم نه قاب عکس هست و نه کتاب ها. کتابخانه را جمع کرده بودند.

 

با مشورت و همفکری معلم خوبمان من به نمایندگی از بچه ها به دفتر مدرسه به نزد مدیر رفته و پرسیدم چرا کتاب های ما را جمع و قاب عکس را برده اند. مدیر که همسر رئیس آموزش و پرورش بود - که البته آن زمان ما به آن اداره فرهنگ می گفتیم - در جواب من گفت تو بچه یی و نمی دانی این کتاب ها برای شما زیان آور است و باید جمع آوری می کردیم.  من قانع نشده و اصرار نمودم که کتاب های مان و قاب عکس را می خواهیم چون با پول خودمان تهیه کرده ایم.  وقتی دید من قانع نمی شوم گفت برو و اگر فردا بدون مادر یا پدرت به مدرسه آمدی تو را سر کلاس راه نمی دهیم.  من دیگر چیزی نگفته به کلاس برگشتم.  به بچه ها گفتم خانم مدیر نمی خواهد کتاب ها و قاب عکس را بر گرداند.  معلم مان از ما خواست که فعلا هیچی نگوییم تا ببینیم در آینده چه می شود. که البته اتفاق خاصی نیفتاد. اما من فردای آن روز با مادرم به مدرسه رفتم. مدیر ابتدا من را در بیرون دفتر مدرسه نگه داشته و با مادرم حرف زد ، سپس مرا صدا زد و گفت به مادرت گفته ام اگر یک بار دیگر اسم کتاب و یا آن قاب عکس را بیاوری ، تو را از مدرسه بیرون می کنیم و برای خانواده ات هم بد می شود. بعد هم بمن گفت برو سر کلاس بنشین. آن روز وقتی از مدرسه به خانه برگشتم با گرمی خاصی از طرف خانواده روبرو شده و فقط به من گفته شد این جور مواقع باید خیلی دقت کرد. اين اتفاق مربوط به سال 52 بود اما فاصله سال 52 تا 57 خیلی زود گذشت و مردم دست به انقلاب زدند و رژيم شاه را سرنگون نمودند. 

 

بعد از قیام پر شکوه مردم میهن مان عليه رژیم ستم شاهی در سال 57 و در شرايطی که در کلاس سوم دبیرستان بودم،  انشایی با این مضمون نوشتم "تصویری که قابش قلب میلیون ها انسان شد" و در اين انشاء تا حدی اين داستان را توضيح داده بودم.  در آن فضای پر شور و شوق انقلابی ، اين انشاء با استقبال پر شور دانش آموران انقلابی و سرمست از پيروزی روبرو شد. واقعيت اين بود که يکی از دستاوردهای قیام در آن زمان وزيدن نسیم آزادی در شهر ما بود که متاسفانه چندان دوامی نياورد و چيزی نگذشته بود که دانش آموزان انقلابی همچون بقيه مردم خودشان را با گله پاسداران مواجه ديدند که با شعار حزب فقط حزب الله ، شروع به باز پس گیری و پایمال کردن همه دستاوردهای آن قيام پر شکوه نموده و مردم را هر چه بيشتر به صلابه کشيدند.

فروردين 1394