به نقل از : پیام فدایی ، ارگان چریکهای فدایی خلق ایران

شماره 187 ، دی ماه 1393

 

خاطره ایی از دوران پناهجویی در ترکیه !

 

بدلیل حساسیت خاصی که روی مسائل ترکیه دارم همیشه اخبار و اتفاقات آن جا را دنبال مینمایم . امروز در خبرها خواندم که رجب طیب اردوغان، رئیس جمهور ترکیه روز دوشنبه در نشست هفته شورای آموزش و پرورش که در آنکارا تشکیل شده بود در واکنش به مخالفت ها با تدریس خط و زبان دوره عثمانی در مدارس ترکیه گفته است: "چه بخواهند و چه نخواهند ما عثمانی را که همان زبان ترکی قدیمی است در مدارس متوسطه آموزش خواهیم داد" هر چند که اردوغان در تهدید و سرکوب ید طولایی دارد اما این لحن تحکم وار و سرکوبگرانه "چه بخواهند و چه نخواهند" مرا بیاد حرف خانمی انداخت که در زمانی که در ترکیه پناهجو بودم او را می شناختم.  او از کسانی بود که در آن سال ها برای حزب عدالت و توسعه (حزب اردوغان) فعالیت می کرد. این حزب که بیشتر تلاش و فعالیت هایش برای مسلط شدن بر زمام امور به سال های 2000 تا 2005 بر می گردد ، در این سال ها با هزاران ترفند و حیله به فریب مردم ساده و مسلمان مشغول بود.  درست به خاطر می آورم که در آن سال ها ، دختران و پسران جوان را به نام کمک به انسان های نیازمند وادار به کارهایی مثل درست کردن بورک و یا ساندویج کرده و در بازار به فروش می رساندند و درآمد حاصله را هم که همیشه می گفتند قابل توجه نیست به شهرداری ها که آن زمان هم در دست ا ک پ (حزب عدالت و توسعه) بود و خود هم برنامه ریز این نوع اقدامات بود می دادند. این خانم هم در این زمینه فعال بود و چون اهل حجاب اسلامی نبود یک روز از او پرسیدم آیا میداند که از اندیشه و دینی که دفاع می کند و در حال تبلیغ برایش می باشد او را با وضعیتی که دارد به عنوان زنی مسلمان نمی پذیرد و هم چنین آیا مسئولین ا ک پ در رابطه با حجاب به آن ها مورد یا موارد این چنینی را گوشزد نمی کنند؟  در جوابم گفت نه نه ، اصلا شما فکر نکنید دین اردوغان همانند دین خمینی است. من چون شاهد آوارگی و دربدری ایرانیان هستم دقیقا این مسئله را با یکی از مسئولین  حزبی در میان نهاده و او به ما جواب داده که نه این طور نیست و دین ما هیچ موردی را اجبار نکرده است. در پاسخ به این ساده اندیشی من هم گفتم خمینی نیز قبل از رسیدن به قدرت می گفت مارکسیست ها در بیان اعتقادات شان آزاد هستند ولی فردای رسیدن به قدرت در اولین گام، مارکسیست ها و دیگر مبارزین را به صلابه کشید و زنان را نیز مجبور به رعایت پوشش اسلامی کرد.  آن ها ضمن سرکوب زنان می گفتند: "یا روسری یا تو سری".

 

گفتم که مسائل ترکیه را دنبال می کنم چون سال ها در آن جا کار و زندگی کرده ام شاید هیچ یک از پناهندگانی که دوران پناهجویی شان را در ترکیه گذرانده اند به اندازه من از مردم ترکیه محبت و مهربانی ندیده باشند. به طوری که آن جا را خانه دوم خودم می دانم و از حق نگذرم همین محبت های صمیمانه و بیدریغ این مردم بود که به من کمک کرد تا آزار و اذیت های پلیس این کشور را راحت تر تحمل کنم.

 

در ترکیه من در یک خیاطی کار می کردم تا هم زندگی ام را تامین کنم و هم با جامعه در ارتباط باشم. چون تنهائی ها و دلهره های شرایط پناهجوئی خود به اندازه کافی آزار دهنده اند. دلتنگی هائی در شرایط بیکاری  شدت بیشتری هم می گیرد.  این را هم همین جا اضافه کنم که پناهجویان در ترکیه حق کار ندارند و طبق قوانین این کشور کار برای پناهجویان در ترکیه قدغن می باشد. اما من بنا به دلائلی این اجازه را بدست آورده بودم.  البته این دلائل خود حکایت طولانی ای دارد که امیدوارم روزی به آن هم بپردازم. اما بطور خلاصه داستان  این بود که در ترکیه از سازمان ملل شکایت کرده بودم و به همین دلیل پرونده ام در ژنو تحت بررسی و رسیدگی بود و به همین دلیل هم تا روشن شدن نتیجه این بررسی به من حق کار داده بودند.

 

در یکی از روزهای پایانی تابستان که پاییز با نسیم خنک اش داشت از راه می رسید ، طبق معمول و مانند بقیه روزها ساعت هشت و نیم صبح قفل دکان را باز کرده و وارد مغازه شدم. در ترکیه من کلمه مغازه تقریباً داشت فراموشم می شد چون از این واژه استفاده نمی کنند . به هر حال چند دقیقه بعد از من صاحب کارم که در ترکیه "پاترون" نامیده می شود، نیز آمد.  رابطه دوستانه و خوبی با هم داشتیم ، او از خانواده ایی فرهنگی و از اهالی جنوب شرق ترکیه و علوی تبار بود. از مردمی بود که دل مشغول دین نبود و همیشه در جواب کسانی که بحث دین و مذهب داشتند می گفت که ما درد نان نداریم و دین نمی تواند برای ما نان شود.

 

دکان ما در مرکز بازار قرار داشت ، عضو کنفکسیون بودیم و به سبب سابقه خوب و درخشانی که در انجام کارهای محوله داشتیم از زمان گشودن دکان تا ساعت های پایانی روز لحظه ایی دکان ما از مشتری خالی نبود. آن روز طبق معمول برای شروع کار هر یک سرِ جای خود و در پشت چرخ های خیاطی خویش جا گرفتیم. هر دو ما در زاویه هایی در دکان مستقر بودیم که به خیابان اصلی مسلط بود. پاترونم (صاحبکارم) که خانم تیز هوشی بود یکباره رو کرد به من و گفت دیروز از طرف سازمان نامشخصی که نمی دانم پلیس است و یا شاید مربوط به جای دیگری باشد با همسرم تماس گرفته شده و سئوالاتی نموده اند و من فکر میکنم که اگر در مورد تو و مشغول بکار بودن ات در این جا نباشد در مورد روزی است که در دکان در مورد اسلام و دین بحث نمودیم.  هنوز صحبتش به آخر نرسیده بود که شخصی وارد دکان شد.  شخص مزبور ابتدا به طرف او رفت و این کار معمولی به نظر می رسید، چون او صاحب کار بود و در مملکت خودش دکان مال او بود.  صدای چرخ مانع از شنیده شدن صحبت های آن دو می شد.  یک لحظه چرخ را خاموش نمودم و شنیدم که پاترونم می گفت این خانم یابانجی (خارجی) است و تنها و در مملکت ما مهمان است نباید باعث اذیت و آزارش شویم.  اما آن مرد فرصت حرف زدن بیشتر را به او نداد و به طرف من آمد؛ در حالی که می گفت ضرورتی نمی بینم بگویم من کی هستم اما می خواهم شما هم مطمئن باشید، پرسید اسم "میت" را که حتما شنیده اید!  کارتش را نشان داده و از من و پاترونم خواست که دکان را بسته و با او برویم. با اعتراض پاترونم از بردن او صرف نظر کرد. اما دیواری کوتاه تر از دیوار من نبود. از او پرسیدم می شود به من بگویید چرا باید با شما بیایم ؟ او جواب داد که  من در موقعیتی نیستم که به شما پاسخ دهم با من بیا آن جا خواهی فهمید چرا ؟  پرسیدم آن جا کجاست ؟  گفت لطفا بیشتر سئوال نکنید.  در تمام این لحظه ها در حال مقایسه دستگیری های قبلی ام درایران بودم. به اجبار  به پاترونم گفتم من می روم لطفا به فلانی (نام یکی از آشنایانم را به او گفتم که او، وی را می شناخت) خبر مرا بدهید، و با مأمور "میت" از دکان خارج شدم . با هم به زیر زمین اداره امنیت، شهری که در آن زندگی می کردم، رفتیم .

من قبل از رسیدن به مرکز "میت" پیش خودم فکر می کردم که چون صاحب کارم فرد مذهبی نیست و گاه صحبت هائی هم می کند ، آن ها حساس شده اند و گاه هم به خودم می گفتم شاید هم چون من ارتباطات بسیار گسترده ایی با پناهجویان ایرانی و هم چنین مردم ترکیه که تا حد زیادی هم به دلیل شرائط کاری ام بود داشتم ، آن ها به من حساس شده اند.  چون در واقع بیشتر مشتریان ما جوانان و دانشجویان و همچنین نیرو های دو تیپ از نیروی زمینی ارتش که در آن شهر مستقر بود، بودند.  این ها از مشتریان دائمی و به خصوص مشتری های روزهای تعطیل یعنی شنبه ها و یکشنبه ها بودند. چون در دکان خیاطی ای که من کار می کردم  خبری از تعطیل و استراحت نبود. 

 

وقتی که به "میت" رسیدیم، بعد از سئوالات معمولی و روتین در مورد وضع خودم و دلائل اقامتم در ترکیه اولین سئوال شان از من این بود که شما که دارای پدر و مادری مسلمان هستید چرا راه غیر اسلام را بر گزیده اید؟ و بعد هم بازجو ادامه داد که  اگر تا امروز کسی به شما نگفته و یا نخواسته اید توجه کنید به اطلاع شما برسانم که تمام دوایر دولتی ما در حال ساختن و تربیت کردن مسئولین اسلامی است و در آینده نزدیک خواهید دید چگونه کشور ما نیز مانند کشور برادر و عزیز ایران، اسلامی خواهد شد و قوانین اسلام را جایگزین این مزخرفات خواهیم نمود.  او سپس تهدید کنان گفت تا زود است سعی کنید از کشور ما بروید ، این جا ، جای امثال شما نیست. بعد هم اضافه کرد که از این در که خارج شدی سرت را به زیر می اندازی با فلانی و ....و ....و...دیگر هیچ گونه تماسی نمی گیری و به آن ها می گویی ما از تو خواسته ایم که تا در مملکت ما هستی مثل بقیه پناهنده ها که سر براه هستند باشی.  بازجو در پایان تأکید کرد که پاترون تو کافر است و تعدادی از همسایگان تو هم بی دین و ایمان می باشند ما به موقع هر کس را سر جایش خواهیم نشاند. او باز هم تهدید کنان گفت حواست را جمع کن نه تو آن ها را فریب بده و  نه بگذار آن ها تو را فریب دهند.  بعد از خاتمه بازجویی مرا آزاد کردند و گفتند می توانی بروی اما تاکید کردند که  ما باز هم با تو کار داریم هر وقت زنگ زدیم باید به این جا بیائی.

 

من قبلا می دانستم که هر آن چه که پناهجویان در پرونده "یو ان" (دفتر سازمان ملل) می گویند "میت" یعنی سازمان اطلاعاتی ترکیه هم از آن مطلع می باشد. اما این بازجوئی در "میت" در عمل به من نشان داد و در تجربه ثابت نمود که این دانسته کاملا درست و با واقعیت منطبق بوده است.  کسانی که به "یو ان" ترکیه خود را معرفی نموده و دارای کیس های سیاسی هستند این نکته را می دانند که "یو ان "در زمان معرفی به دارندگان این نوع کیس ها می گفت آن چه را در این جا می گویید در اداره پلیس نیز باید بگوئید و تناقضی هم نباید بین حرف هایتان باشد، و این نکته را هم گوشزد می نمود که اگر نکته ایی را مایل نیستید پلیس بداند در این مرحله و تا قبل از مصاحبه اصلی و تکمیلی تان می توانید نگویید. اما به نظر من این دروغی بیش نبود و "یو ان "کل مسائل مهم درج شده در پرونده پناهجویان را به اداره پلیس تسلیم می کرد.

 

بعد از این واقعه من به سر کار برگشتم و با احتیاط بیشتر و حساب شده تری روابط ام را شکل دادم و عملا تا حدی روابط ام را محدود نمودم . اما چند ماه بعد به بهانه کمک رسانی به پ ک ک که خودشان بهتر از هر کسی می دانستند دروغی بیش نیست برایم پرونده سازی کردند. به این ترتیب تا آخرین روزی که در ترکیه بودم هر چند وقت یک بار باید به بهانه های مختلف مورد بازخواست قرار می گرفتم که چرا فلان حرف را زده و یا با فلان کس ارتباط گرفته ام و با چه کسانی ارتباط دارم.

 

همان طور که قبلا گفتم ترکیه را خانه دوم خودم می دانم و عمیقا با کارگران و زحمتکشان این کشور احساس همبستگی می کنم. به همین دلیل هم وقتی که می بینم دارو دسته اردوغان چگونه گام به گام این کشور را به سوی بنیاد گرائی اسلامی می برند و امروز با وقاحت تمام از داعش حمایت می کنند و قصد دارند فردا همین کار ها را در ترکیه پیاده کنند دلم می گیرد.  اما وقتی که مبارزات و اعتراضات مردم دلیر این کشور را می بینم که در مقابل هر برنامه و اقدام دارو دسته مرتجع حاکم بپا می خیزند و خیابان ها را تسخیر می کنند پیش خودم می گویم براستی جز مبارزه و آن هم مبارزه ای تا پای جان هیچ راه نجاتی وجود ندارد. با این امید با همه وجود نه تنها برای آن ها بلکه برای همه رنجبران جهان آرزوی پیروزی می کنم.