به نقل از : پيام فدايي ، ارگان چريکهای فدايي خلق ايران

شماره 112 ، مهر ماه 1387 

 

 

اولین کلنگ در گلزار خاوران چگونه بر زمین زده شد؟

 

خاطره‌یی تکان دهنده از گورستانی که

 "چندان بی مرز شیار کردند که بازماندگان را هنوز از چشم خونابه روان است"

 

توضیح پیام فدائی: برآن بودیم که با توجه به انتشار کتاب جدید وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی برعلیه چریکهای فدائی خلق و جعل و تحریف تاریخ یک دوره مبارزات خلق ما، سرمقاله این شماره را به توضیح دلایل انتشار این کتاب در ارتباط با ماهیت منتشر کنندگان آن اختصاص دهیم. اما در این حین گزارش تکان دهنده ای از اولین کلنگ هائی که بر خاوران (این گلزاری که پیکر صدها زندانی سیاسی قتل عام شده در سال 67 را در خود جای داده)، زده شد، بدستمان رسید. گزارش "اولین کلنگ در گلزار خاوران چگونه بر زمین زده شد؟" سندی زنده و گویا و مدرک بسیار با ارزش و پر اهمیتی است که درجه سبعیت و سفاکی سربازان گمنام امام زمان را یک بار دیگر آشکار می کند. این سند درعین حال بیانگر آن است که آنهائی که با اجساد عزیزان ما چنان کردند، باید هم ازمرده انقلابیون چنین وحشت کنند. به همین دلیل هم اقدام آنها در انتشار کتاب اخیر و جعل و تحریف یک دوره از تاریخ مبارزاتی مردم ایران و همچنین تخطئه چهره تابناک شهدای انقلابی خلقهای ما جز با هدف حفظ و تداوم رژیم جنایتکار جمهوری اسلامی صورت نگرفته است. این گزارش، در واقع نشان می دهد که چه کسانی و با چه ماهیتی دست به انتشار کتاب مورد بحث زده اند. با توجه به این امر، بهتر دیدیم گزارش تکان دهنده "اولین کلنگ در گلزار خاوران چگونه بر زمین زده شد؟" را به جای سرمقاله این شماره چاپ کنیم.

 

 

همه چیز از آن بعد از ظهر مغموم شروع شد. تقریباً اواخر تابستان سال 67 بود که من در تهران در ترمینال میدان آزادی منتظر بودم که اتوبوسی گرفته و به کرمانشاه بروم. خواهرم سخت مریض بود و به من گفته شده بود که او در حالت بین مرگ و زندگی به سر می برد. از این موضع به شدت ناراحت بودم. خواهرم پیغام داده بود که حتما به کرمانشاه بروم و ببینمش. تمام فکر و ذکرم این بود که آیا خواهرم زنده خواهد ماند یا نه؟ تمام صبح آن روز هم به خانه شان زنگ زده بودم ولی کسی گوشی را بر نداشته بود. این موضوع نیز بر شدت نگرانی من افزوده بود. بسیار پریشان بودم. از بچگی با خواهرم بزرگ شده بودم و از تمام عزیزانم بیشتر دوستش داشتم. با این که او از من سه سال بزرگتر بود ولی ما دو قلو به نظر می آمدیم. شاید این به خاطر آن بود که به لحاظ روحی و معنوی به هم خیلی وابسته بودیم و رفتار و حرکات مشابهی داشتیم.

 

من از 5 بعد از ظهر در ترمینال بودم، ولی اتوبوس ساعت 9 شب حرکت میکرد. همه تعاونی ها را گشته بودم ولی هیچ اتوبوسی قبل از 9 حرکت نمی‌کرد. خسته و ناراحت در گوشه ای ایستاده بودم. حدود ساعت شش بود که توجهم به پیرمردی که لباس کردی به تن داشت جلب شد. از موهای بسیار بلندش فهمیدم که باید از دراویش قادری باشد. آن مرد با حالتی نزار گریه میکرد؛ به خود می پیچید و آه و ناله اش هر بیننده‌ای را تکان میداد. در همین حالت با چشمانی پر از رنج و درد به مردمی که در آنجا بودند، نگاه می کرد. از نگاهش طلب کمک و یاری می بارید. این را کاملاً می شد درک کرد. در چنین مواردی معمولاً به مردم نوعی حالت ناباوری دست می دهد.  من هم مثل همه آدمهائی که دور و برش بودند، فکر میکردم که این حرکات برای جمع آوری پول است. اما وقتی دیدم که او پول را از مردم قبول نمی کند، یکه خوردم؛ کنجکاوی و احساسی درونی مرا بسوی او کشید جلو رفتم و به زبان کردی بهش سلام دادم و جویای حال پریشانش شدم. به خاطر حرف زدن به زبان کردی، احساس آشنائی کرد  ولی با حالتی مضطرب گفت: فقط یک مرد می خواهم که دست یاری به من بدهد و بگوید خاوران کجاست. 

با تعجب گفتم: خاوران؟ تعجبم از این بود که چرا او در آن محل دنبال خاوران می گردد.

او پاسخ داد: بله خاوران!

من خاوران را بلد بودم. قبلاً به کوره ‌پزخانه‌های خاتون آباد رفته بودم. چند سالی هم در اطراف میدان خراسان و تیر دو قلو زندگی کرده بودم. در نتیجه خوب میدانستم که خاوران کجاست.

کنجکاویم بیشتر تحریک شده بود. گفتم: شما چرا گریه می کیند؟ من خاوران را می شناسم.

اما او بدون این که به پرسش من پاسخ دهد، همین که از دهان من شنید که خاوران را می شناسم، دو دستی یقه مرا گرفت و درحالی که می لرزید گفت: باید مردانگی کنید و مرا به آنجا ببرید.

من اصلاً از برخوردهای او سر در نمی آوردم. در مقابل این تقاضا خود به خود با حالت امتناع و با خنده به او گفتم:

 جانم، من خودم مسافرم، خواهرم مریض است و از صبح به خاطر خواهرم زندگیم را ول کرده‌ام و آمده ام اینجا که زودتر خودم را به او برسانم.

درویش کرد، همچنان می لرزید و بدون این که قادر باشد کلمه ای بر زبان آورد، با نگاهی که غمی جانکاه در آن موج می زد به صورت من زل زده بود. من مانده بودم که چکار کنم. از یک طرف او را در وضعیتی می دیدم که واقعاً دلم می خواست هر کمکی از دستم برمی آید به او بکنم، ولی از طرف دیگر پیغامی که در مورد شدت مریضی خواهرم به من داده بودند، مرا به رفتن به کرمانشاه فرا می خواند. انگار که برای رضایت دل خودم بود که داشتم برای او دلیل می آوردم که نمی توانم کمک زیادی به او بکنم.

 به امتناعم ادامه داده و گفتم: اتوبوس ساعت 9 حرکت میکند از اینجا تا خاوران سه ساعت راه است اگر بخواهم تو را به آنجا برسانم خودم جا می‌مانم. و اضافه کردم: اما می توانم ترا راهنمائی کنم که خودت به آنجا بروی.

وضعیت این پیرمرد که کاملاً معلوم بود کوله بار سنگینی از درد و غم با خود حمل می کند، نگاه های پرسشگرانه و درعین حال استمداد طلبانه اش، طوری بود که من با همه دلایلی که برای عدم امکان همراهی با او شمرده بودم، باز نتوانستم خودم را راضی کنم که همینطوری او را رها کنم.

پرسیدم: چرا اینقدر پریشان هستی؟ چه شده؟ آیا بچه‌هایت در کوره پزخانه کار میکنند؟ اتفاقی برایشان پیش آمده؟ میخواهی بروی آنجا، بچه هایت را ببینی؟

با این پرسش، گوئی آتشی به جانش افتاد. چنان گریه و فغانش بلند شد که قلب هر بیننده و شنونده‌ای را به درد میآورد. من دیوانه وار سعی کردم او را آرام کنم. دستم را محکم در دست خود گرفته بود. در آن لحظه قدرت عجیبی داشت، زورش به حدی زیاد بود که من نمی توانستم دستم را از دست او رها کنم. گوئی به تنها مایه امید و بخت خود چنگ زده بود. مرا به دنبال خود کشید و به گوشه ای برد و سپس با صدائی لرزان گفت: پسرم..! پسرم را می خواهم!

گفتم: پسرت چی شد؟ چه اتفاقی افتاده؟

سعی می کرد بتواند با من حرف بزند ولی گریه امانش نمی داد با هق هق و صدائی لرزان گفت: مولود، پسرم، پیشمرگ حزب دموکرات بود. کشتندش، کشتندش. گریه امانش نداد که دنباله حرفش را بگیرد.

با شنیدن این حرف تازه متوجه می شدم که موضوع چقدر جدی است و درویش کرد چرا اینهمه بی تاب است. با اینحال هنوز نمی دانستم و در تصورم هم نمی گنجید که او با چه بعدی از جنایت مواجه بوده است. سعی کردم به هر طریق همدردی خود را به او نشان دهم و آرامش کنم. نامش را پرسیدم به این امید که آشنا در آید و همین باعث احساس نزدیکی اش به من و آرامشش گردد. بالاخره کمی آرام گرفت، اشک هایش را پاک کرد و ماجرا را به این گونه تعریف کرد:

پسرم مدتها در کردستان در صف حزب دموکرات مبارزه می کرد. نمی دانم چه شد که برگشت و رفت خودش را تسلیم کرد. دولت آن موقع از این کارها استقبال می کرد، مولود را هم آزاد گذاشتند و کاری به کارش نداشتند. می دانی که فقر و بیکاری در کردستان جوانها را به تهران می کشاند. او هم به دنبال لقمه نانی به تهران رفت. در جائی در میدان شوش کاری گیر آورد. جائی بود که آهن پاره ها و ضایعات آهن را پرس می کنند و بعد به ذوب آهن می فروشند. 9 ماه بود که در آنجا کار می کرد. اما یک شب پاسداران ریختند کارگاه و دستگیرش کردند. این خبر را دوستانش به من دادند. فوری بلند شدم و آمدم تهران. به در هر زندانی رفتم و سراغ  او را گرفتم . بالاخره رفتم نماینده مجلس را دیدم و از طریق او توانستم از محل زندانی شدن پسرم مطلع شوم. مولود در اوین زندانی بود، به آنجا رفتم و به هر صورت توانستم با او ملاقات کنم.  بعد از آن هم هر 2 ماه یک بار با هزار سختی و مشقت میامدم تهران و میدیدمش و دوباره بر میگشتم. دلم به همین خوش بود. تا این که امروز صبح هم که طبق معمول به ملاقات مولود به اوین رفتم، گفتند که پسرت حالا در خاوران است و وقتی اصرار کردم که می خواهم حتماً با او ملاقات کنم، شماره ای به من دادند. فکر کردم زندان مولود را عوض کرده اند و مانده بودم که چطور زندان خاوران را پیدا کنم. تا حالا زندانی به آن اسم نشنیده بودم. دم در اوین از زن و مردی که آمده بودند ملاقات دخترشان، سوال کردم که چطوری بروم زندان خاوران؟ آنها با حالت خاصی به روی هم نگاه کردند و گفتند نمیدانیم. راهم را گرفتم که بروم و از کس دیگری بپرسم، ولی در همین حین شنیدم که آن خانم به شوهرش گفت:- "گناه دارد موضوع را بهش بگو" آن آقا صدایم کرد و به من گفت: "راستش من نمیدانم خاوران کجاست اما شنیده‌ایم هر کسی را که در شهریور ماه اعدام کرده‌اند برده‌اند تو زمینهای خاوران دفن کرده اند". یک دفعه احساس کردم که دنیا بر سرم خراب شد. چی ؟ اعدام؟ اصلاً نمی توانستم چنین چیزی را باور کنم. آیا درست شنیده بودم؟ آیا واقعاً پسر من، مولود مرا کشتند، اعدامش کردند!؟ رفتار چند لحظه پیش زندانبانان را که با خونسردی تمام تنها یک شماره و اسم خاوران را به من داده بودند را به یاد آوردم. مگر می شد باور کرد که آنها به همین راحتی پسرم را کشتند و خبرش را هم اینطوری به من دادند؟ زدم تو سر خودم و بر گشتم پیش نگهبان دم در و گفتم: تو شیعه‌ای و من سنی، ترا به امام علی که من هم درویش او هستم و ترا به امام حسینت، راستش را به من بگو خاوران زندان است یا گورستان؟ خدا خدا می کردم که آن چه آن زن و شوهر به من گفته بودند دروغ باشد. اما پاسدار بر گشت و با زهر خندی گفت: "بنده خدا! خاوران نه زندان است و نه گورستان! کافران و منافقین را که اعدام میکنند میبرند آنجا و زیر خاک میکنند. این شماره‌یی هم که بهت داده‌اند شماره قبرش است. شانس آوردی که بهت شماره داده‌اند".

 

من با شنیدن حرفهای درویش عرق سردی بر تنم نشست. شکی در جنایتکار بودن رژیم جمهوری اسلامی نداشتم. می دانستم که این رژیم چه جوانهائی را کشته است بدون آن که حتی خود را ملزم به ارائه دلیلی برای مردم بداند. ولی این دیگر در مخیله ام نمی گنجید و نمی توانستم حتی تصور کنم که این رژیم جلاد با پاسداران رذلش خبر اعدام جگر گوشه این پیرمرد را به این شیوه و با ابراز چنان سخنانی به او داده باشند. 

 

درویش کرد، اکنون با های های می گریست اگر چه سعی میکرد دنباله حرفهایش را بگیرد؛ و بالاخره همانطور گریه کنان، با هق هق گفت: حالا میخواهم هر طوری شده بروم قبرش را پیدا کنم! می خواهم با چشم خودم ببینمش! حداقل جسدش را ببینم و گرنه چه جوابی دارم که برای مادر و خواهرانش ببرم. ضجه های درویش و احساس درد و غم تلنبار شده در قلبش، برای هر انسانی، بی رحمی و قساوت پاسداران قصاب اوین و قلب سیاه آنان را هر چه بیشتر زنده و برجسته می کرد.

 

در آن روزها در جامعه خفقان زده ما، مردم هنوز از جنایت بزرگی که رژیم دار و شکنجه جمهوری اسلامی در سیاه چالهای خود با قتل عام هزاران تن از زندانیان سیاسی بی دفاع آفریده بود، در وسعتی زیاد مطلع نبودند. خود من نیز اگر چه راجع به این موضوع چیزهائی شنیده بودم و می دانستم که رژیم، باز ننگ و جنایت جدیدی در زندان های خود بوجود آورده است، اما بهیچ وجه از ابعاد آن خبر نداشتم.  درعین حال هرگز برایم این امر که دژخیمان جمهوری اسلامی جوانان مردم را در زندان های خود می کشند و بعد جسد آنان را چون لاشه یک حیوان در گوشه ای، مثل زمین های خاوران، زیر خاک می کنند، قابل باور و قابل هضم نبود. آیا واقعاً آنچه این درویش کرد به من می گفت واقعیت داشت؟ از حرفهای او و تصویر صحنه هائی که او توضیح می داد، اضطرابی سخت بر جانم افتاد.

 

من  یک کارگر و یک فرد سیاسی بودم که شرایط زندگی خودم هم در آن موقعیت زیاد تعریفی نداشت. هم تحت تعقیب بودم و هم فشار تأمین زندگی خود و خانواده ام بر دوشم بود. در آن روزها موفق شده بودم که خانواده‌ام را به روستا بفرستم و خودم هم در تهران دنبال کار میگشتم. ارتباطم با تشکیلات سیاسی ای که قبلاً با آن کار می کردم گسسته بود. اتاقی را در سر آسیاب اجاره کرده بودم و به سختی روزگار میگذراندم. با چنین پیش زمینه ای واضح است که کشتار زندانیان سیاسی موضوعی نبود که من بتوانم براحتی از کنارش بگذرم. بسیاری از دوستان و رفقا و آشنایان خودم از مبارزین آزادیخواهی بودند که توسط رژیم جمهوری اسلامی دستگیر و زندانی شده بودند. در حالی که از شنیدن سخنان درویش شدیداً منقلب شده بودم، پیش خود گفتم حتماً باید با او به خاوران بروم و با چشمان خودم ببینم که در این گورستان چه می گذرد. اما در همین حال خواهرم را بیاد آوردم. پس او چی؟ اگر خواهرم بمیرد و من او را نبینم، دق میکنم و هیچگاه خودم را نمیبخشم. دو دل شده بودم. از یک طرف نمی توانستم از مسافرت به کرمانشاه و دیدن خواهرم صرفنظر کنم و از طرف دیگر عدم همراهی با این پدر پیر با کوهی از درد و غم در دلش برایم به معنی زیر پا گذاشتن انسانیت بود. پس آن همه ادعای انقلابی بودن چه بود؟ چطور می توانستم اهداف و آمال مبارزاتیم را فراموش کنم و این مرد را به حال خود رها کرده و عازم مسافرت شوم. فکری به خاطرم رسید و به  درویش که حالا اسمش را هم میدانستم گفتم:

ببین درویش محمد جان بیا با هم برویم کرمانشاه، من پول بلیط رفت و بر گشت ترا هم میدهم. شب خانه خواهر من میمانیم و قول میدهم فردا دوباره برت گردانم تهران و با هم به خاوران برویم. باور کن اگر خواهرم مریض نبود همین الان همراهت می آمدم. امروز از صبح دارم تلاش میکنم که با آنها تماس بگیرم ولی گوشی تلفن را کسی بر نمیدارد، حتما اتفاقی افتاده، به همین خاطر از شما پوزش میخواهم که الان نمی توانم همراهت به خاوران بروم. ولی قول میدهم اگر با هم رفتیم کرمانشاه، بر گشتنی همراهت بیایم  و با هم می رویم خاوران.

 

درویش متوجه همه حالات و رفتار من بود و دیده بود که من پس از شنیدن حرفهای او چه حالتی پیدا کردم. به همین خاطر حس می کرد که دروغ نمی گویم. او در حالی که با دیدن اضطراب و دودلی من بارقه های امیدی در چشم و صدایش برق می زد، بر گشت و گفت بهتر است باز به خانه خواهرت زنگ بزنی. نبودن آنها در خانه حتماً به معنی افتادن اتفاق بدی برای او نیست. به دل من این طور می آید که خواهرت خوب شده. شاید رفته بودند پیش دکتر که در خانه نبودند. گفتم: نه این طور نیست کسی که اخیراً از پیش او آمده به من گفته که حال خواهرم خیلی بد است. به همین خاطر هم تأکید زیادی به من کرد که به دیدن او بروم. البته، باشه الان می روم و تلفن می کنم که خبری بگیرم.

 

محض خاطر این درویش دل شکسته هم بود گفتم زنگی بزنم. برای این کار خواستم عازم شوم، اما گوئی به دل درویش برات شده بود که خواهرم واقعاً حالش خوب است. دستم را دوباره گرفت و گفت نه این جوری نمی‌شود. قول بده اگر خواهرت حالش خوب بود از مسافرتت صرف نظر کنی و با هم برویم خاوران! با خنده به او قول دادم و بعد به خانه خواهرم زنگ زدم. در خانه بودند و توانستم با خواهرم صحبت کنم. او مریض بود و می گفت که دلش برایم خیلی تنگ شده و با اصرار از من می خواست که به دیدنش بروم. اما از طرز حرف زدنش احساس کردم که حالش آنقدرها هم که به من گفته شده بود، بد نیست. به او قول دادم که حتما به زودی به دیدنش خواهم رفت. (متاسفانه آن قول تا حالا عملی نشده است). با صحبت با دیگر اعضای خانه از این امر مطمئن شدم که خطر مرگ خواهرم را تهدید نمی کند.

 

حالا دیگر خیالم از بابت خواهرم آسوده شده بود و کاملاً آماده بودم که با درویش به خاوران بروم. اما حالا دیگر خیلی دیر شده بود. شب نزدیک می شد در حالی که  ما تا رسیدن به خاواران سه ساعت هم باید راه می پیمودیم. با درویش صحبت کردم و گفتم که در تاریکی شب قادر به پیدا کردن جسد نخواهیم بود و اجباراً باید تا فردا صبح صبر کنیم. 

***

فردای آن روز ساعت 6 صبح، من و درویش محمد در صف طولانی کارگران و زحمتکشانی بودیم که منتظر مینی‌بوس بودند. مینی بوس ها با شتابی عجیب به طرف افسریه، جاده خراسان و شاید کوره‌های آجرپزی خاتون آباد سرازیر میشدند. مسافرین هر کدام مسلماً به دلیلی و هر کدام با انگیزه ای متفاوت عازم آن محل ها بودند.

 

درویش محمد همچنان بی تاب بود. گاهی گریه میکرد و گاهی با صدای بلند "یاهو یاهو" می گفت. درک احساسات زخم خورده و مجروح او در آن لحظه بسیار دشوار بود. براستی در فکر او چه می گذشت؟ آیا در گوشه ذهن خود هنوز امید به این داشت که خبری که شنیده بود، دروغ باشد؟ شاید با رفتن به خاوران می خواست امیدوار شود که جگر گوشه اش را نکشته اند؟ یا برعکس، او می رفت تا پیکر سوراخ شده فرزند دلبندش را با دو چشم خودش ببیند؟ شاید وقتی فریاد یاهو یاهو سر میداد در این فکر بود که چگونه این خبر هولناک را به مادر زجر دیده و خواهران و برادران گرسنه و ژنده پوش مولود بدهد؟ یا شاید هم با این فریاد داشت قاتلان بیرحم مولود را نفرین می کرد و شاید... و شاید... در هرحال گریه و حرکات بی اختیار درویش باعث جلب توجه ديگران به او می شد. من نگران بودم که ممکن است همین حرکات او هردوی ما را به درد سر بیندازد. به او توضیح دادم که حرکاتش ممکن است بعضی عوامل رژیم و آدمهای خرافی را علیه ما تحریک کند و باعث شود که هیچگاه نتوانیم خاوران را ببینیم. اما این حرفها نمی توانست قلب مجروح آن مرد عزیز از دست داده را التیام بخشد و یا او را آرام سازد. درویش در حالیکه از نگاهش عجز می بارید، کوشید تا حرف مرا در نظر گرفته و به خودش حداقل در ظاهر غالب شود. اما حالا این من بودم که بعد از این توضیح و درخواست از خودم شرمم آمده بود. رویم نمیشد که به چهره سیاه سوخته و چروکیده‌اش نگاه کنم. می فهمیدم که تنها آن گریه و زاری و یاهو یاهو بود که او را سرپا نگه داشته بود و من نیز در هراس از این که نکند کار او امنیت خودش و مرا به خطر اندازد، مانع انجام آنها شده بودم. میدانستم درون او مثل کوره آهن میجوشد و دارد خودش را میخورد. اما چاره‌ای نبود. پیش خود می گفتم چه دنیای زشت و غیر انسانی که حتی وقتی حکومت یک مشت سرمایه دار رذل و سود پرست، حکومت سرکوبگر جمهوری اسلامی جان فرزند دلبند مردم محروم و زحمتکش را گرفته، این مردم حتی حق فریاد کشیدن و سوگواری برای عزیز از دست رفته شان را ندارند. براستی در آن زمان چند تعداد از مادران و پدران دل شکسته و سوگوار دیگر بودند که وضع این مرد درویش را داشتند! حتی فکر کردن به این موضوع مو را بر بدن سیخ می کرد.

 

بالاخره در صف منتظرین، نوبت ما شد و به مینی بوس نزدیک شدیم، آرام از صف خارج شده و به شاگرد مینی‌بوس نزدیک شدم و بسیار یواش و در گوشی بهش گفتم که بزرگی در حق ما بکند و اگر میداند که آن گورستان کجا است ما را آنجا پیاده کند. او با صدائی که تنها لمپن‌ها بلدند از خودشان در بیاورند گفت " این که یواش گفتن ندارد، هر وقت داد زدم "لعنت آباد" بیا جلو و پیاده شو". حرکات لب و لوچه‌اش به من فهماند که لمپن ِدر مسجدی و حزب اللهی نیست و خطری ندارد. او جوانی بود که دلش میخواست به همان شیوه زمان شاه، لمپن در گاراجی باقی بماند.

 

مینی‌بوس سر بالایهای جاده خراسان را طی کرد به نا همواریهای خاوران رسید و ازین سرازیری به آن سربالایی و بالعکس در حال حرکت بود. دل من مثل سیر و سرکه میجوشید و احساس میکردم که با نزدیک شدن به محل، رگهای گردنم به صورت عجیبی میزنند، طپش قلبم را می شنیدم. شاید از ترس بود و شاید از هیجان و شاید از هر دو. نمی دانستم که در آن محل با چه صحنه ای روبرو خواهیم شد.

 

چند لحظه بعد، شاگرد مینی‌بوس با لحن خودش داد زد "لعنت آبادیهاش خوش آمدید". خوشبختانه درویش محمد که زبان اصلی اش کردی بود و از این نوع فارسی حرف زدن زیاد سر در نمی آورد، چندان حالیش نشد که او چه می گوید، و گرنه اگر آن مفاهیم حالیش می شد، دلش حتماً چندین برابر می شکست و ممکن بود با نشان دادن عکس العمل کار دست خودش بدهد. دستش را گرفتم و گفتم پیاده شو. در اینجا توضیح دهم که از زمانی به آنجا "لعنت آباد" گفته می شد که اعدام شدگان متعلق به گروهای سیاسی مخالف رژیم جمهوری اسلامی را به آنجا می بردند. درواقع، این نام را  پاسدارها و بسیجیها سعی می کردند در دهن مردم بیاندازند. اما بعدها هنگامی که آزادیخواهان را در گور های دسته جمعی در آنجا قرار داده و واقعیت جنایت هولناک قصابان جمهوری اسلامی هر چه بیشتر رو شد و مردم با رفت و آمد خانواده های جان باختگان به گورستان به عمق و ابعاد جنایت آخوندهای حاکم واقف شدند، احترام بسیار زیادی به خانواده هایی که به این منطقه می رفتند گذاشته و دیگر کسی از مردم، لغت لعنت آباد را برای خاوران بکار نبرد. کما این که امروز از آن گورستان به عنوان گلزار خاوران اسم برده می شود.

 

با رسیدن به محل، شروع به قدم زدن کردیم. سکوت زجر دهنده ای در آنجا حکمفرما بود. آفتاب بالا آمده بود و گرما را داشتیم حس میکردیم. در آنجا تنها یک جاده خاکی بود و راه دیگری نبود، همان جاده را بدون حرف زدن گرفتیم و رفتیم جلو. صدای تپش قلبم را می شنیدم. چهره خندان و با صفای رفقای کمونیست و غیر کمونیستم، نوجوانان و جوانانی که شادترین و دلپذیرترین دوران زندگی ام را با آنها گذرانده بودم را در جلوی چشم خود می دیدم. گوئی آنها بر فراز آن منطقه و در بالای سرم در گشت و گذار بودند. حتی صدای آشنای آنان در گوشم بود و آنها را می شنیدم و با ناباوری به خودم می گفتم آیا آنها را هم کشته اند. آیا جسد های آنان را هم در همینجا انداخته اند؟  این فکر آنقدر وحشتناک بود که نمی توانستم به آن باور کنم. گویی در خلاء مطلق راه می رفتم، وضع خاص و غیر قابل توصیفی داشتم. وضع درویش محمد از من هم بدتر بود او داشت لرزان و حیران در وادی مرگ بسوی فرزند دلبندش گام بر می داشت تا مگر بتواند جسم بی روح او را در سینه اش بفشارد، چشمانش را ببوسد و پیکر او را لمس کند. او با امید یکبار دیگر به آغوش کشیدن جگر گوشه اش، مولود عزیزش به گورستانی پا می گذاشت که جلادان جسد خفه و یا سوراخ سوراخ شده او را در زمین وسیع و بی انتهای آنجا رها ساخته بودند.

 

نمیدانم چقدر راه رفتیم. هر دو در افکار خود غوطه ور بودیم. صدای کلاغها و بعضی دیگر از پرندگان و وز وز مگس هی بیشتر و بیشتر میشد. بالاخره تپه خاکی بزرگی در جلوی ما نمودار شد و ما به طرفش رفتیم . معلوم بود که با بلدزر خاک ریزی شده بود. فکر نمی کنم درویش محمد موضوع را متوجه شد. وقتی نزدیکتر شدیم دیدم بر روی آن تپه خاکی دوغ آب آهک ریخته اند. شاید به این دلیل این کار را کرده بودند که جسد ها سریع پوسیده و از بین بروند. وقتی به آنجا رسیدیم با ناباوری دستخطی را در آنجا خواندم که نوشته بود "مزار دسته جمعی شهیدان مجاهد". این نشان میداد که کسان دیگری قبل از ما آنجا آمده‌اند.

 

نمی شد فهمید که در آن لحظات در قلب آن مرد دل شکسته چه می گذشت و چه طوفانی در وجود زخم خورده او جریان داشت. ساکت بود و مات و متحیر به اطراف نگاه میکرد. نه چیزی میگفت و نه حالا دیگر فغان و ناله ای از او شنیده می شنید. انگار او احساس کرده بود که فاجعه عظیمی رخ داده است. به درویش  گفتم همین جا است ولی ظاهرا شماره ‌یی در کار نیست. در حالی که راه می رفتیم وحشت زده به اطرافم نگاه میکردم. قبری در کار نبود. اما حالا حس میکردم که دارم روی اجساد راه میروم، به همین خاطر سعی میکردم که جای پایم را طوری انتخاب کنم که پایم را روی جنازه‌ای نگذارم. من می دانستم که تاریخ دنیای طبقاتی ما مملو از جنایات و قتل عام ها و وحشیگری های طبقات حاکمی بوده است که برای حفظ قدرت و تامین منافعشان از انجام هیچ گونه رذالتی بر علیه مردم محروم و تحت ستم ابا نکرده اند. جنگها، قتل عامها، زندانها، شکنجه ها، پاکسازی های نژادی و قومی، جنایات نازیستها و امپریالیستها  و .... همه را می دانستم. ولی در آن لحظه نمی توانستم آنچه را که می دیدم با هیچیک از فاجعه هایی که خوانده و یا شنیده بودم مقایسه کنم. راستی مزدوران جمهوری اسلامی چند نفر را کشته و در آنجا با شتاب دفن کرده  بودند؟ در آن شهریور داغ  و خونین و در زیر خاک گرم تپه ای که من و درویش محمد بر آن ایستاده بودیم قلب پر تپش چند زن و مرد، پیر و جوان و نوجوان با گلوله های نفرت جانیان از هم دریده شده بود؟ ننگ و نفرت بر جانیانی که با رذالت تمام اجساد قربانیان را در آنجا رها ساخته بودند به این امید که خوراک حیوانات شوند....  حتی در قرون وسطی هم اجساد طاعونیان را بدینگونه روی هم نمی ریختند و رها نمی ساختند.

 

پریشان و خشمگین به گشتن در اطرافمان ادامه دادیم. کلاغها عجیب حمله کرده بودند. مگسها به صورت وحشتناکی به هوا بر می خاستند در آن وادی مرگ، بوی اجساد مرده همه جا پیچیده بود و دماغ انسان را می ازرد. درویش محمد هم تاب تحملش را نداشت و دستمال سرش را باز کرد و به دور دماغ و دهانش پیچید. صبح اول وقت بود و کسی در آن اطراف نبود. من بودم و درویش محمد و سیل پشه و مگس و کلاغها و آفتابی که از بالا می تابید. در چنین حال و احوالی دست به تجسس زده بودیم. ناگاه  ناله و فغان درویش بلند شد. جسد تکه پاره ای از زیر خاک بیرون زده بود و درویش فکر کرد که آن عزیزش، مولود است..... بطرف او رفتم ولی بسختی توانستم آنچه را که دیدم باور کنم.

 

سرو کله جوانی بیست تا بیست و پنج ساله از خاک بیرون افتاده بود. قسمتهای زیادی از گوشت صورتش رفته بود. درویش پیر نالان و زار سعی میکرد تشخیص بدهد که پسرش است یا نه، ولی امکانش سخت بود. به زبان کردی و به شیوه خاص عزا داری کردها مویه می کرد و شعر می گفت. بالاخره با معاینه جسد و شاید هم  از روی غریزه قوی پدری که حتی جسد غیر قابل تشخیص جگر گوشه اش را می شناسد، مطمئن شد که جسد آن جوان، "مولود" او نیست. اما او جسد را رها نکرد. درست مثل مولود خودش مثل جگر گوشه خودش بدون این که فرقی قایل شود، با نیروی عجیبی و با دستهایش شروع کرد از زمین خاک کندن و ریختن آن بر روی جنازه، در حالی که در همین حال فریاد میزد: "ای خدا لعنتتان کند لا مذهب ها" (منظورش جمهوری اسلامی بود). و من در درونم این ندا را سر داده بودم: نفرت بر مزدوران سرمایه! مرگ برجانیان! در آن لحظه و در آن وادی مرگ، درویش شرافتمند و داغدار خود را پدر آن جوان شهید رها شده به آن صورت فجیع در خاک می دید؛ و براستی آیا یک پدر می تواند جسد نیمه مدفون شده جگر گوشه خود که توسط دشمنان انسان و آزادی بر خاک افتاده است را ببیند و از کنار آن بی اعتنا رد شود؟

 

به تجسس خود ادامه دادیم. حدود بیست متر پائین تر 10 تا 15 گور جداگانه را دیدیم. خاکی که بر این جنازه ها ریخته بودند شاید کمتر از خاکی بود که باد میتوانست بر آن بریزد. قربانیان تمام بدنهاشان پیدا بود. با ماژیک بر قلوه سنگ های کنار قبرها شماره هایی نوشته شده بود که بر بالای هر قبری گذاشته شده بودند. (بعد ها من از یکی از نمایندگان سنندج در مجلس جلادان شنیدم که آنهایی که شماره داشته‌اند کسانی بودند که کمونیست و یا مجاهد نبوده و حکم کافر بر آنها روا نبوده است.)

 

بالاخره پس از مدتی محل شماره‌یی که در دست درویش بود را پیدا کردیم. براستی که واژه ها برای توصیف آن لحظه قاصر هستند. مولود، پسر درویش را با همان لباس کردیش انداخته بودند آنجا. پیرمرد تا او را دید بی اختیار و نعره زنان خودش را پرتاب کرد بر آن قسمت از تپه خاکی و.... 

 

درویش محمد مویه میکرد. دیگر از فرط گریه صدایش فرق کرده بود در واقع اشکی از او سرازیر نبود، بصورت هیستریکی زوزه می کشید. او رو به جنازه پسرش می گفت ای کاش هزار بار ترا اعدام میکردند ولی این از خدا بی خبران به این شیوه ترا دفن نمی کردند! شاید نیم ساعتی بیشتر گریه کرد و بعد زانو زد و سرش را رو به آسمان گرفته و گفت: "خدایا هزار بار استغفرالله! مرا عفو کن! هیچ مسلمانی برای شهیدش گریه نمیکند! اما من دست خودم نبود که گریه کردم. خدایا مولود من مظلوم بود و مستحق این جزا نبود حقش را از دشمنانش بگیر....و.و..و..و" بله! پیرمرد داغدیده پسر جانباخته اش را شهید می خواند و از بارگاه "خدای خود" پس از نفرین قاتلان او از اینکه برای شهید راه آزادی، گریه کرده بود طلب بخشش می کرد.

 

 بعد از آن توبه و استغاثه، بلند شد و رو کرد به من و گفت: "مردانگی زیادی در حقم کردی توان جبرانش را ندارم اما مطمئن هستم که خدا پاداش شما را خواهد داد. ولی یک همت دیگر هم از شما میخواهم، این کار را بکن و بعد برو. اين حرفها در شرايطی به من گفته می شد که بشدت منقلب شده بودم و در آن لحظه توان هضم این همه وحشیگری و قساوت را نداشتم. در چنین حالتی مگر من می توانستم راهم را بکشم و بروم!  بهش گفتم هر کاری از دستم بر بیاید انجام میدم بگو چی میخواهی؟ گفت :"یک بیل و یک کلنگ، همین"

 

***

 

ساعت 12 بود که در جاده خراسان بودم. یک بیل و یک کلنگ با مقداری انگور و پنیر، چند عدد نان سنگک و یک گالن بیست لتری آب خریدم. پول زیادی در بساط نداشتم ولی به هرحال باید سهمی ادا می کردم. یک سواری گرفتم و وسایل را در آن گذاشته و بر گشتم پیش درویش محمد.

 

وقتی درویش را پیدا کردم، با جنازه هائی که از شماره بیرون بود مواجه شدم. اول شروع کردیم به درست کردن قبر مولود به همان ترتیبی که درویش می خواست. او با احتیاط خاصی کار میکرد چند تکه نخ را به هم گره زد. بلندی قامت مولود که از وحشیگری های مزدوران  ویران شده بود را اندازه گرفت. این کار را با شیون خاصی که سر داده بود انجام می داد. درویش برای قامت و قد و بالای نو جوانش شعر می خواند. او از ته دل برای مولودش و در توصیف جوان رشیدش می خواند و صدای او با آواز های عاشقانه اش قلب مرا بسختی می فشرد...  شروع کرد به کندن زمین، او زمین را دیوانه وار می‌کند و من خاکها را میریختم بیرون. سر انجام وقتی عمق گودال به نظرش کافی آمد، شال کمرش را باز کرد و سرتاسر جسد را در آن پیچید و درحالی که می گریست مولود را در آغوش گرفت؛ بعد با کمک یکدیگر و با احتیاط زیادی مولود را درون قبر گذاشتیم.  ناله‌های زجر آور این پدر پیر  قبل از آخرین وداع و قبل از این که اولین بیل خاک را روی او بریزیم، بلند شد. این آخرین باری بود که پیرمرد زخم خورده مولود جوانش را، موجود عزیز و گرامیش که با شیره جان خود، با رنج و درد و فقر، بزرگش کرده بود را می دید... از این پس اگر او دوباره به این محل می آمد می بایست با مولود خود از طریق خاکی سخن گوید که در گلزار خاوران تن برهنه و پاره پاره او را تا ابد در آغوش گرفته بود.  

 

با پایان دفن مولود، بی اختیار نگاه ما به طرف سایرینی جلب شد که پیکرشان از خاک بیرون افتاده بود. از دیدن اینهمه جنازه افتاده بر زمین، حالت خفگی به من دست می داد. دیگر طاقت ماندن در آن محیط را نداشتم. از طرف دیگر چون خیلی وقت بود که کار بنایی نکرده بودم، به خاطر قبر کندن و خاک کردن مولود، دستهایم تاول زده بودند، بعضی از تاول ها هم ترکیده و مرا آزار میدادند. درویش داشت فاتحه میخواند و من مات و بهت زده  امیدوار بودم که بعد از خواندن فاتحه راهمان را بگيريم و برويم .

 

فاتحه که تمام شد، درویش رو به من کرد و گفت "خدا اجرت بده، بریم دیگر، شما هم کار و زندگی دارید." من قلباً از این پیشنهاد راضی و خوشحال بودم. بوی آزار دهنده تعفن همچنان به مشام می رسید. اما نه من و نه درویش محمد دیگر دماغمان را نمیگرفتیم، تقریبا عادت کرده بودیم. دور و بر خودمان را نگاه کردیم، دوریش دست برد گالون آب و بیل و کلنگ را بر دارد که من به او گفتم که ما دیگر این ها را لازم نداریم. بگذار همینجا باشند شايد به درد کس دیگری در اینجا بخورد.

 

از همان اول صبح کلاغها ما را عاصی کرده بودند. موقعی که من رفته بودم برای خرید وسایل، درویش سعی کرده بود که آنها را بترساند و از آنجا دور کند، اما این کار فایده نکرده بود و آنها همچنان در دور و بر ما از این ور به آن ور می پریدند. کلاغ ها آشکارا منتظر بودند که ما برویم و آنها به جسد ها هجوم ببرند. درویش محمد می  گفت که روباهی راهم در آن حوالی دیده است. بله لاشخورها و درندگان منتظر بودند تا ما آن محل را ترک کنیم تا بقایای اجسادی که لاشخورها و کرکسان حکومتی در آنجا رها ساخته بودند را از هم بدرند. معلوم بود که اکنون هر دو داشتیم به این موضوع فکر می کردیم. بهم نگاه می کردیم و من در نگاه او پرسش های زیادی که نهفته بود را می خواندم. انگار می خواست خواستی را مطرح کند ولی رویش نمی شد. اشکهایمان سرازیر بود. هیچکدام حرفی نمیزدیم و هر دو پا به پا می کردیم.  من حرفی نمی زدم که خواسته او بیان نگردد و او حرفی نمی زد تا من را راضی نگاه دارد. من به خوبی افکار او را می خواندم اما دل و جرات بیان کردنشان را نداشتم. برای من فرار از آن برزخ وحشتناک، خلاصی از آن بوی آزار دهنده، ندیدن سوراخ چشمان از حدقه در آمده، بینی‌های متورم و سیاه شده، استخوان صورتهایی که حیوانات گوشتهای آنها را بلعیده بودند و..و.. اولویت پیدا کرده بود.

 

در حال رفتن بودیم که بیل را بر داشت و چند بیل خاک روی جسدی ریخت. بعد بیل را زمین گذاشت و همراه با هق هق گریه گفت " آخر مادر مرده ها یک بیل و دو بیل خاک کی میتواند شما را از شر این کلاغها نجات دهد!".

 

پیرمرد دل از آنجا نمی کند. نمی توانست خود را از خاوران با آن وضعیت فجیع اش دور کند. آن سرزمین مرگ حالا دیگر خانه دوم او بود. فرزند دلبندش در میان صد ها و شاید هم هزاران مولود دیگر برای همیشه در آنجا آرمیده بود. اما، می شد دید که در آن لحظه او دردش تنها از دست دادن مولود، پسرش نبود. دردی فراتر از این در جانش رخنه کرده بود. درد او حالا مولود های دیگری بودند که جنازه هایشان بیرون از خاک افتاده بودند و پیرمرد شرافتمند نمیتوانست این همه "مولود" را آنجا ول کند و برود. برای درویش، آنها همه مولود بودند. براستی آن همه شقاوت و نامردمی را چگونه می شود توصیف کرد.

 

در مورد خودم باید بگویم که آنها برای من، همه زندانیان سیاسی آزادیخواهی بودند که دژخیمان جمهوری اسلامی آنها را اعدام  و به بی شرمانه‌ترین شیوه ها که شاهدش بودم، جسد هایشان را برای حیوان های لاشخور دیگری چون خودشان، رها کرده بودند. اما میان احساس من و پدری که برومند فرزندش را با دستان خود دور از دیار و یار به خاک سپرد، فرق زیادی بود. من این را درک می‌کردم. انسان که مُرد دیگر یک شئی است و فرقی نمیکند چطوری جسدش از بین برود. برای مرده فرقی نمی کند که او را به دریا بیندازی، چالش کنی و یا حیوانات تکه پاره اش کنند. اما درویش با اعتقادات خاص خودش چنين نمی انديشيد. برای او این اجساد، اشیاء و مردگان بی جانی نبودند. از این رو برای او خاک کردن آنها از هر چیز دیگری بیشتر اولویت داشت.  البته با توجه به ترس و واهمه و فشا روانی که دیدن آن صحنه های فجیع در ما بوجود آورده بود، هیچ کدام از ما در آن موقعیت متوجه نبودیم که این اجساد خود سند جنایت بزرگی هستند که به هر ترتیب باید حفظ شوند. متوجه نبودیم که آنها نه مردگان بلکه زندگانی هستند که باید باشند تا بر فجایع ننگین دنیای سرمایه داری که جمهوری اسلامی حافظ آن در ایران است، شهادت دهند. آنها می بایست در زیر خاک می ماندند تا پدران و مادران دیگر هم بیایند و خاک پاکشان را در آغوش بگیرند. خلق جنایات دشمنانش را فراموش نمی کند، آثار مادی و معنوی آنان را حفظ می کند، آنها را سینه به سینه نقل می کند و هر بار با دیدن و شنیدن آن آثار خنجر انتقام خویش برای روز موعود، روز بر افکندن بساط زورمندان قاتل و استثمارگر را صیقل می دهد.

 

در هر حال، می شد دید که درویش برای ماندن در آن گورستان و خاک کردن جسد ها مصمم تر می شود. بالاخره او تصمیمش را گرفت. برایش هم مهم نبود که من چه تصمیمی میگیرم. در آن لحظه و پس از تمام فشارهای روحی و جسمی ای که در آن روز سیاه متحمل شده بود، چهره‌اش تماما متورم شده و سیاه ‌تر گشته بود. خشم و نفرت نسبت به مسببین جنایت فجیعی که رخ داده بود، در نگاهش جرقه میزد. به زمین و زمان فحش می داد و من فکر می کردم و بگونه ای مطمئن بودم که این خشم و نفرت شامل حال من هم می شود. جلو آمد و رو در رویم قرار گرفت. دیگر آن صدا و لحن سابق را نداشت. تُن صدایش بیش از حد مصمم و قاطع شده بود. گفت: " من از شما معذرت میخواهم که شما را عذاب دادم، اجرت با خدا. شما بروید من میمانم. من تا این جنازه ها را هم دفن نکنم از اینجا تکان نمیخورم." حرفهای او همین هائی بودند که از دهان او خارج شدند. اما من از این حرفها چیزهای دیگری بر داشت کردم. در واقع مفهوم حرف های او برای من این طور بود: "برو گم شو. تو هم مثل آنها هستی. فرق تو و آنهائی که این جانباختگان را با کمپرسی به اینجا ریختند چیست؟ مگر نه این که آنها این جسدها را همین جوری ول کردند و رفتند؟ تو هم میخواهی این کار بکنی، برو و از جلو چشمانم گم شو." در این افکار غرق بودم که دیدم پیرمرد شانه هایم را تکان می دهد و می گوید حالت خوبه؟ بهتره شما بروید دیگر حالت دارد به هم میخورد!

 

عرق سردی بر تمام بدنم نشسته بود احساس شرم می کردم. به خود می گفتم او درست فکر کرده، هرچند بر زبان نیاورده بود. من سه ساعت در آنجا بودم و به سختی می توانستم آن محیط را تحمل کنم. و حال با حرفهای درویش این طور احساس می کرم که بین من و آن پاسداری که جسم بی جان آن جانباختگان را در آنجا ریخته و رفته بود چه فرقی وجود دارد، چون منهم دارم فرار میکنم. احساس گناه می کردم و رویم نمی شد به درویش نگاه کنم. آن جسد ها متعلق به عزیزانی بودند که در مقابل رژیم جنایتکار جمهوری اسلامی سر خم نکرده و با ایستادگی خویش در مقابل دشمن از منافع توده های رنجدیده مردم دفاع نموده و با پاسداری از شرف و حیثیت آزادیخواهان راه رسیدن به آزادی را هموار کرده بودند. نگاهی به اطرافم انداختم. شاید بیشتر از 15 جسد در آنجا بودند. چشمان از حدقه درآمده نوجوان دلاوری که  پاهایش بیرون بود و سایر قسمتهای بدنش در معرض خطر خورده شدن توسط کلاغها و روباه ها  بود نظرم را جلب کرد این صحنه هایی که توسط مزدوران جمهوری اسلامی در خاوران آفریده شده بود، حتی در فیلمهای جنایتکاران فاشیستی هم  کمتر دیده می شوند.

 

بی آن که حرفی بزنم به سمت آن جسد رفتم. سمت چپش را به همان شیوه که محمد عمل میکرد با دستهایم پاک کردم. بعد با تمام وجود به طرف کلنگ حمله بردم تا قبری برای او بکنم. اما در این هنگام دستهای پر توان درویش کلنگ را از دستم در آورد و با نیرویی عجیبی بدون آن که کلمه ای بگوید، شروع به کندن زمین نمود.

 

دیگر برایش مسلم شده بود که منهم در کنارش می مانم. محمد، مرد 50 ساله، مثل ببر میغرید. اجساد را اندازه میگرفت و به اندازه قامتشان زمین را میکند. حتی زمانی که می دید دستهای من توان بیرون ریختن خاکها را هم ندارند، بیل را ازمن می گرفت. دیدن آن پیرمرد شرافتمند، به من انرژی زیادی داده و نیرویم را دوچندان می نمود. البته این را بگویم که زمین کندن و خاک برداری هر سختی هم که داشت مشکل اصلی نبود. مشکل اساسی، جابجا کردن جنازه‌هائی بود که تکه پاره شده و به خاطر تماس با آب آهک، در معرض پوسیدن بود. هنگام بر داشتن جسم بی روح آن مبارزین، تکه‌هایی از بدنشان می افتاد. این امر، هم، بسیار برایمان زجر آور بود و هم، کار دفن جسد ها را مشکل می کرد. این واقعیت خود از ابعاد وحشیگری و رذالت قاتلان فرزندان آزادیخواه مردم در آن شهریور خونین در خاوران خبر می داد. انسان حتی در صحنه های جنگ نیز چنین اوضاعی را نمی تواند متصور شود. اینها زندانیان سیاسی مبارز ایران بودند ولی لباسهایی که به تن داشتند همگی شخصی بود. من ندیدم که حتی یکی از آنها لباس زندان در تنش باشد. درویش معتقد بود که این جنازه ها دست کم سه روز بعد از اعدام به اینجا آورده شده‌اند. چون بر زمین حتی اثر یک لکه خون دیده نمی شد.

 

فکر می کنم تا آن زمان تنها حیوانی که به آنجا آمده بود، روباه بوده باشد، چون درویش آن را دیده بود. شاید اگر حیوانات دیگری به آنجا راه پیدا می کردند ما دیگر نمی توانستیم آثاری از اجساد را پیدا کنیم. دیدن صحنه اجساد تکه پاره شده بسیار وحشت انگیز بود. روباه سعی کرده بود از ناحیه پا و رانهای آنها بخورد. محمد به عنوان یک انسان زحمتکش بر اساس تجربه خود در زندگی سختش، می گفت "این حیوان (روباه) از انسان میترسد به همین خاطر جرات نکرده به صورت اجساد نگاه کند، اگر به صورت آنها آسیبهایی رسیده، کار کلاغها است چون کلاغ بی‌شرم است."

 

به هر جنازه‌یی بین 10تا 15 گلوله زده بودند اکثر گلوله ها را زده بودند به ناحیه سینه و گردن. هیچ  جسدی را ندیدیم که تیر خلاص داشته باشد. این نشان می داد که این قدر تعداد زیاد بوده که فرصت اینکه به آنها تیر خلاص بزنند را نداشته‌اند. راستی در جریان آن همه جنایت پیشگی و شقاوت چند تا از آن جوانان رعنا پس از تیر باران شدن نیمه جان و بعد زجر کش شده بودند!؟  در میان آن جنازه‌ها، جنازه هیچ زنی را ندیدیم. در روی گردن خیلی از جنازه‌ها اثری وجود داشت که‌ من نمیدانستم چیست. با درویش که در این مورد صحبت کردم او گفت خیلی ها را با طناب اعدام کرده‌اند.

 

ما برای اینکه اعضای متلاشی شده این عزیزان که در اثر تماس با آهک در حال پوسیدگی بود نریزد، و برای این که بتوانیم بدن آنها را بطور کامل دفن کنیم، از لباسهای خودشان استفاده می کردیم. لباسها را که پاره پوره شده بودند بهم گره می زدیم و حتی گاهی سوراخ هائی در لباس ها ایجاد کرده و با نخهایی که در اطراف پیدا می‌کردیم بگونه ای آنها را می دوختیم. همین کار باعث شد که بتوانیم قسمتهای دیگر بدن این عزیزان را ببینیم. جنایات مزدوران جمهوری اسلامی در شکنجه و عذاب دادن به مبارزین دربند بروشنی مشهود بود. جای سوخته‌گی و جای شلاق را بر بدن بعضی از آنها می دیدم. زخم بعضی از آنها قدیمی بود؛ و بعضی ها معلوم بود که در هنگام اعدام زخم برداشته اند. یک نمونه شکستکی جمجمه را هم دیدیم؛  به اندازه یک اینچ در سر او فرو رفتگی وجود داشت. اجساد با دست شکسته‌ زیاد بودند. درویش می گفت که این شکستگی ها هنگام بار زدن و خالی کردن اجساد اتفاق افتاده است. چهره بعضی از آن عزیزان به خوبی مانده بود. مطمئناً اگر بستگانشان در آن هنگام آنها را میدیدند، میتوانستند آنها را تشخیص بدهند.

 

 واقعیت این است که هیچ یک از آن عزیزان که توسط دژخیمان یا تیر باران شده و یا با طناب دار اعدام شده بودند، نتوانسته بودند قبل از مرگ از مادران و پدران خود خداحافظی کنند، هیچ کدام نتوانسته بودند همسران خود را ببوسند و یا کودکانشان را درآغوش بگیرند. مزدوران بدون اطلاع به خانواده ها پیکر مجروح ولی استوار اسرا را از ترس خشم و نفرت مردم، جبونانه به دشت خاوران آورده و اجساد خونینشان را بر زمین ریخته بودند. امروز فکر می کنم که ای کاش تمامی آن ابلهان و نادانانی که در چارچوب این حکومت جلاد و جنایتکار فریاد "دمکراسی" ، "حقوق بشر" و "اصلاحات" سر میدهند و مبارزات حق طلبانه و انقلابی توده ها و روشنفکران مبارز را تحت نام "خشونت" تقبیح می کنند، در آن روز خونین آنجا بودند و گوشه ای و تنها گوشه ای از ابعاد آن جنایات غیر قابل توصیف جمهوری اسلامی را با چشمان خود می دیدند تا شاید اگر کمترین صداقتی در آنها وجود داشت نه از تمامی مردم بلکه حداقل از اجساد تکه پاره شده آن آزادیخواهان در خاوران کمی شرم می کردند و متوجه می شدند که با آن افکار و عمل کردهای ناشی از چنان طرز فکر هائی، در جهت تحکیم این حکومت جانی و تبهکار و یا جناح هایی از آن گام بر می دارند. 

 

من نمی دانم که درویش محمد چند قبر را با همت خود و به کمک من در آن روز خونین به گونه ای که تعریف کردم حفر کرد. اما گوئی که ابعاد جنایات جمهوری اسلامی در آن روز  تمامی نداشت..... اگر بگویم تمام آن بعد از ظهر را درویش محمد هر نیم ساعت یک قبر را در جوار جنازه‌ای می کند و جنازه را در آن قرار میداد، مبالغه نکرده ام. پیرمرد در جریان کار و دفن اجساد با نیرویی عجیب فریاد می کشید. به جنازه هر جوانی که بر میخورد، با شیوه خاص و مرسوم کرد ها، با زمزمه برای آنها می خواند. می گفت: ای مادرت بمیره برات روله، این قدر جوان است که فکر نمیکنم عروسی کرده باشد....بعد از این حرفها دو دستش را به هوا بلند می کرد و می گفت:  ای خدا اگر تو این‌همه ظلم را قبول کنی من دیگر ترا قبول ندارم.

 

 نمی خواهم از همه مواردی که شاهد بودم، یک به یک صحبت کنم. در آخر تنها یک نمونه را با هم دلخراشیش بگویم. آنچه ما دیدیم همه، اسناد یک جنایت فجیع بودند ولی در میان آن ها، یک نمونه، دیدن پاهای یک جوان اعدام شده بیست و پنج ساله بود که بیش از حد از هم باز شده بودند. این مورد ما را دچار عذاب و شکنجه ای بی پایان کرد. ما به هیچ وجه نمیتوانستیم او را با چنین وضعی در قبر جای بدهیم. وقتی مایوس شدیم. هر دو برای چند دقیقه و یا نمی دانم چند ثانیه ساکت شدیم. من و درویش افکار هم را میخواندیم، بهم نگاه کردیم، مکث کردیم و باز به هم نگاه کردیم. نمی توانستیم او را به همان حالت رها کنیم که طعمه حیوانات شود. چاره‌ای نداشتیم که دست به کاری بزنیم. یک مرتبه، بدون اینکه کلمه‌ای با هم رد و بدل کنیم به جنازه حمله کردیم، هر دو بدون این که خود متوجه باشیم، وحشی شده بودیم. جسد را به پهلو خواباندیم و با فشار زیاد آنقدر به پای راستش فشار آوردیم تا صدای شکستگی استخوانهایش بلند شد و توانستیم پاهایش را به این ترتیب روی هم قرار دهیم. جنازه را دفن کردیم اما دیگر برایمان حال و روحیه‌ای باقی نمانده بود. به آن حوالی نگاه کردیم. دیگر جنازه‌ای را در بیرون از خاک ندیدیم. این تا حدودی به ما آرامش داد. می دیدیم که آن روز بالاخره عزیزان ما در دل خاکهای خاوران جا گرفتند و از این لحاظ آرام بودیم که دیگر دست روباهان و کرکسان به آنها نخواهد رسید.

 

این را هم بگویم که در تمام مدتی که ما در آنجا بودیم، خوشبختانه از پاسدار و یا مامورین دولتی خبری نبود. اما چند نفری از مردم  در بعد از ظهر آن روز آمدند و کمک هایی کردند و سریع رفتند. بالاخره آن روز سیاه درد و رنج و اشک، مثل هر دوره سیاه دیگر که دیر یا زود به پایان می رسد به پایان رسید.

 

ساعت 8 شب شده بود که دیگر هر دوی ما رضایت دادیم که بر گردیم. بیل و کلنگ را همانجا رها کردیم که شاید دیگران هم به آنها احتیاج پیدا بکنند. در طول راه بازگشت، من همه اش سعی میکردم که راه را به درویش محمد نشان بدهم تا بداند که دفعات بعد چطوری بر سر مزار عزیزش بر گردد. اما، او رو به من کرد و سخنی گفت که امروز پس از گذشت سالهای طولانی از آن زمان نوای آن پیرمرد برومند کرد، همچنان در گوش من می پیچد. او گفت" پسرم! راه خانه‌ام را ممکن است گم کنم ولی این راه را هیچگاه فراموش نخواهم کرد. نگران نباش!".

 

سالها بعد وقتی دیدم که برغم تلاشهای عبث کرکسان رژیم، خاوران "فراموش" نشده است، از این امر بسیار خوشحال شدم. در این سالها محمد و محمد ها، خاوران را به وادی عشق و امید، به سرزمین یادآوری پایداری ها و دلاوری های بهترین فرزندان خلق های ما در دهه 60 تبدیل کرده اند. اکنون از هر گور بی نام و نشان متعلق به مولود و مولود ها که به همت آن پیرمرد دلاور کرد در آنروز توانستیم خاک بر آن بریزیم، پتکی روئیده که بر سر مزدوران جمهوری اسلامی از هر جناح و دسته ای کوبیده می شود.

 

 آنچه در بالا بازگو کردم، تنها یک گوشه و یک دهم از آثار فجایعی بود که من در آن روز سیاه شاهدش شدم. به بازگوئی همین حد اکتفا می کنم و بخش های زیادی که هنوز فراموش نکرده ام را درز می گیرم و نمی نویسم تا مبادا این واقعیات بیش از حد قلب مادران و خواهران و همسران و به طور کلی بستگان آن عزیزان را به درد آورد، به خصوص قلب خانواده هائی را که هم امروز به خاوران می روند و با تلاش های پی گیرانه و تحسین برانگیز خود اجازه نمی دهند که رژیم جمهوری اسلامی به هر ترتیب شده بر قتل عام زندانیان سیاسی در آن تابستان خونین سرپوش بگذارد.

 

 یاد همه جانباختگان تابستان 1367 گرامی باد

مظفر

 

* * * * * * * * * * * *

مولود حسینی یا رحمانی فرزند محمد مشهور به مولو لونی

از اهالی لون سادات منطقه بیلوار کامیاران

پیشمرگ سابق حزب دمکرات کردستان ایران

تاریخ اعدام: شهریور 67 ، محل دفن گلزار خاوران

 

 

 

بازگشت به صفحه اصلی

http:/www.siahkal.com