به نقل از : پيام فدايي ، ارگان چريکهای فدايي خلق ايران

شماره 110 ، مرداد ماه 1387 

 

بخش یازدهم

 

مصاحبه پیام فدائی با رفیق محمود خلیلی،

از بازماندگان قتل عام زندانیان سیاسی در سال 67

 

پیام فدائی: لطفاً، جریان دادگاه های مرگ را توضیح دهید.

 

پاسخ: روز پنچم شهریور، حدود ساعت یك، من و داود، یكی از هم بندیهایم را صدا زدند و با چشم بند به طبقه پائین بردند. در راهرو تردد زیادی بود.  پیش از آنكه وارد سالن و راهرو اصلی شویم ما را از یك راهرو باریك عبور دادند. در آنجا صدای کریه داود لشكری بلند شد. تنها یك سئوال می کرد: نماز می خوانی یا نه؟ وقتی به او جواب نه دادم بین دو پاسدار قرار گرفتم و قبل از ورود به راهرو اصلی، ناصریان پرسید: مصاحبه میکنی؟ گفتم نه. گفت: ببریدش. آن دو پاسدار مرا وارد راهرو اصلی کردند و درکنار دیوار نشاندند.

در شرایط عجیبی قرار گرفته بودم. از خود می پرسیدم چه شده و اینها چه می خواهند. تقریبا دو ساعت بعد، گروهی زندانی را از جلویم عبور دادند و درکنار دیوار مقابل نشاندند. پس از مدتی یكی از پاسدارها فریاد زد: حاجی شروع کنیم؟ . من فكر کردم قصد ضرب و شتم دارند. هر لحظه منتظر بودم که مشت و لگد بر سر و صورتم ببارد.  منظور از حاجی، همان ناصریان بود. او گفت: اینها کارشان تمام شده می توانید ببریدشان بند بالا. آنها را بردند. بعد از حدود یك ساعت عده دیگری را آوردند و همان مراحل دوباره طی شد، با این تفاوت که این بار داود داد زد که: "کار منهم تمام شده، مرا هم ببرید بند". پاسداری در جواب او گفت:" عجله نداشته باش نوبت تو هم می رسد."

از پاسداری که آن جا بود خواستم مرا به دستشویی ببرد .قصدم این بود که موقع برگشتن به زندانی های دیگر نزدیك شوم وکمی اطلاعات بدست آورم . وقتی برگشتم، پاسدار به اشتباه مرا عكس جهتی که نشسته بودم نشاند. صدای یكی دو ماشین سنگین را می شنیدم.

اول فكر کردم اتوبوس یا مینی بوس کارکنان است . بعد فكرکردم شاید قصد تبعید زندانیان را به جای دیگری دارند. اما پس از چند لحظه، فریاد پاسداری را شنیدم که گفت :" حاجی کامیونها آمدند". این بار لشكری گفت:"  ما هم کارمان را شروع کردیم."

تا ساعت ٧ شب در راهرو منتظر نشسته بودم . کم کم راهرو خلوت شده بود. احساس می کردم تنها من در آنجا هستم ولی از صدای سرفه ای متوجه شدم یك نفر دیگر هم در آن نزدیكی است.  یكی دو بار آهسته حرف زدم اما او چیزی نگفت.

پاسداری آمد و به او گفت بلند شو . پس از آن وقتی به نزدیكی من رسید گفت تو هم بلند شو . بعد ما را همرا خود برد.  پشت اتاقی ایستادیم. پاسدار در زد وکسی در را باز کرد و زندانی همراهم را به داخل برد . به من گفت:" همین جا بنشین. بعد از اینکه کار این یكی تمام شد نوبت تو می رسد." بعد از حدود ده دقیقه او را بیرون بردند. و در جهت عكس راهرو نشاندند سپس مرا به داخل اتاق بردند .

 

پیام فدائی: گویا در چنین اتاقی بود که جلادان حکم مرگ برای زندانیان سیاسی صادر می کردند. شما در این اتاق با چه صحنه ای مواجه شدید؟

 

پاسخ: وقتی چشم بندم را برداشتند، میزی را روبروی خود دیدم. چند نفر پشت آن نشسته بودند  در میان آنها،. نیری و اشراقی را شناختم . درکنار آنها ناصریان ایستاده بود.  مرا روبروی آنها روی صندلی نشاندند.. چند نفر هم پشت سرم در تاریكی ایستاده بودند.

 

پیام فدائی: چه کسانی با خود شما صحبت کردند؟و چه سوالاتی کردند؟

 

پاسخ: ابتدا نیری اسم و مشخصات و اتهامم را پرسید. بعد گفت:" ما هیئتی هستیم از طرف امام برای عفو زندانیان، اگر می خواهی عفو شوی فرمی را که بتو می دهند امضاء کن". ناصریان فرمی را جلوی من گذاشت که روی آن نوشته شده بود:

من با علم و اطلا ع از آئین شریف اسلام، انزجار خود را از مارکسیسم و تمام جریانات اشتراکی بویژه سازمانی که هوادار آن بودم اعلام می دارم (البته در خصوص معاد وعدل و..... هم نوشته شده بود)   .

 

پیام فدائی: پس، خود دست اندرکاران زندان، این دادگاه ها و اعدام ها را به این صورت توجیه می کردند!

 

پاسخ: بلی، وقتی آن فرم را خواندم، به آنها گفتم، حكم من ١٥ سال است و تقاضای عفو ندارم. اگر قرار است عفو داده شود، دیگر نیازی به امضای این فرم نمی باشد.

در اینجا اشراقی شروع به صحبت کرد و گفت:" تا به حال نماز خوانده ای؟"

. گفتم: نه.

گفت: زیارت مشهد رفته ای؟

گفتم: نه.

گفت: پدرت نماز می خواند؟

گفتم: پدرم مرده است.

گفت: قبل از مرگ اوکه یادت هست؟

گفتم: تا جائی که بخاطر دارم پدرم نماز نمی خواند و من هیچوقت ندیدم او نماز بخواند.

ناصریان گفت:"حاج  آقا ولش کن این آدم بشو نیست!

نیری گفت: منهم می دانم. اما اشراقی گفت: تو که بچه مسلمان هستی و اعتقاد به قیامت داری باید نماز بخوانی.

گفتم:" من نماز نمی خوانم"

گفت:" چرا باید بخوانی"!

گفتم: نه! من نماز نمی خوانم.

گفت:ببریدش بیرون و سه وعده با شلاق او را بزنید. اگر نماز نخواند، اعدامش کنید.

گفتم:" من نماز نمی خوانم".

در حالی که مرا از اتاق بیرون می بردند، نیری گفت: خوب کاری می کنی.

اشراقی گفت: غلط می کنی.

در حیرت بودم که این ها چه می گویند و چه می خواهند.

البته همانطور که مفصل گفتم اینها (دست اندرکاران زندان) به خود من گفتند هیئتی هستند از طرف امام که برای عفو زندانیان آمده اند. ولی بعضی از پاسدارها به بچه های دیگر گفته بودند چاه های فاضلاب پر شده در حال تخلیه آنها هستیم .

 

ادامه دارد...

 

بازگشت به صفحه اصلی

http:/www.siahkal.com