به نقل از : پيام فدايي ، ارگان چريکهای فدايي خلق ايران

شماره  109 ، تیر ماه 1387

 

 

سال 2008، سال گسترش گرسنگی و سلب هر چه بيشتر حق تغذيه از زحمتکشان جهان توسط سرمايه داران!

 

چندی پيش خبر کوتاهی در سايتها ی خبری منعکس شد مبنی بر اين که جوان 20 ساله ای به نام رضا که برای پيدا کردن کار از اروميه به تهران رفته بود، بعد از سه روز گرسنگی کشيدن، نيمه جان در يکی از پارکهای تهران در حاليکه بيهوش شده بود پيدا شد. بر اساس اين گزارش اگر رهگذران به کمک او نيامده بودند وی زنده نمی ماند. ظاهرأ اين جوان پس از چندين روز تلاش برای پيدا کردن کار  نه تنها کاری پيدا نکرد بلکه تمام پس اندازش نيز تمام شد و با اينکه به دليل بی پولی در پارکها می خوابيد اما ديگر پولی برای خريدن نان هم برايش باقی نمانده بود.

 

اين حادثه یکبار دیگر ماهیت ضد خلقی نظام حاکم و رژیمی  را به نمایش گذارد که توده های تحت ستم بطور روزمره در زير سلطه آن جان خود را به خاطر فقر و گرسنگی و نداری ازدست می دهند. اما رویداد تاسف آور فوق، بطور طبيعی  باعث اين سوال شد که چرا بايد يک جوان 20 ساله در کشوری مثل ايران که سرشار از ثروتها و منابع طبيعی است، گرسنه بماند؟

 

غذا يک نياز طبيعی انسان و وسيله ای برای زنده ماندن است. غذا يک کالای تجملی نيست. اگر بيش از دو روز غذا به بدن انسان نرسد، سلولهای بدن پس از مصرف چربی به ماهيچه ها حمله می کنند. همراه با تمام شدن آب بدن و سلولهای ماهيچه ای، به تدريج املاح و ويتامينها و الکتروليتهای بدن نيز به اتمام می رسند و شخص دچار ضعف عمومی می شود. افزايش تدريجی اسيد "يوريک" نيز باعث ايجاد سنگ کليه شده و غلظت خون نيز افزايش می يابد. جريان خون در رگ ها کاهش يافته و اکسيژن و غذا به دستگاه های بدن نرسيده و يکی پس از ديگری از کار می افتند. تمام بدن و بخصوص شکم را درد شديدی فرا می گيرد. سلولهای مغز به تدريج از بين رفته و شخص به تدريج قدرت فکر کردن و تکلم و حتی تشخيص زمان و مکان را از دست ميدهد و سپس بيهوش شده و نهايتأ قلب او نيز از کار می افتد. اما به رغم این واقعیت ساده، در جامعه سرمايه داری غذا مثل هر چيز ديگری به يک کالا تبديل شده است. و تنها در ازاء پرداخت بهای آن امکان تهيه اش وجود دارد به همين دليل هم،  رضا و هزاران هزار جوان نظیر او نيز مثل همه کارگران در سيستم سرمايه داری تا زمانی حق زندگی کردن دارد که کار کند و نتیجه کار او به جيب طبقه سرمايه دار ريخته شود و روزی که نتواند کاری پيدا کند در آمدی نخواهد داشت و به همين دليل هم  حق تهيه غذا و مسکن و پوشاک و حتی حق زندگی کردن را از دست می دهد.

 

از آنجا که اين قانون حاکم بر نظام سرمايه داری است بنابراين تنها مختص کشورهای وابسته ای مثل ايران نيست به همين دليل هم زحمتکشان کشورهای پيشرفته امپرياليستی نيز از شمول اين قانون خارج نيستند. البته به دلیل تفاوت های بسیار بزرگ در نظام اقتصادی اجتماعی این کشورها (سلطه امپریالیستی و استثمار وحشیانه نیروی کار و منابع طبیعی آنها، انتقال بار بحرانهای امپریالیستی به دوش مردم جوامع تحت سلطه، دیکتاتوری عریان و ...) تجلیات ذاتی نظام سرمایه داری نظیر گرسنگی و بیکاری و گرانی و تورم و ... در سطحی بسیار وسیعتر و عمیقتر در چوامع تحت سلطه بروز می یابند.  اما حتی در کشورهای باصطلاح پیشرفته امپریالیستی بيکاری و بی خانمانی و گرسنگی و ديگر جلوه های شرايط ظالمانه جامعه طبقاتی به اشکال گوناگون زندگی  زحمتکشان این کشورها را نيز به خطر می اندازد و گاه آنها را مجبور به خودکشی می سازد. به طور مثال حدود يک ماه قبل از ماجرای گرسنگی رضا (جوان ايرانی)،در گزارشات خبری خوانديم که  جسد مرد 58 ساله ای به نام "هانس- پيتر زد" (Hans-Peter Z) در پناهگاهی در يک منطقه جنگلی در آلمان کشف شد. در کنار جسد او، دفتر خاطراتش را پيدا کردند که در آن وقايع  24 روز آخر زندگيش (19 ژانويه تا 13 فوريه 2008) را نوشته و شرح داده بود که چگونه از گرسنگی در حال مرگ است.

 

زندگی و مرگ غم انگيز هانس که هر دو  محصول شرايط اجتماعی ناگوار جامعه طبقاتی بود، نشان داد که چگونه وی در دوران کار و زندگی و همچنين پس از بی کار شدنش ، اسير اين قانون و حکم پايه ای جامعه سرمايه داری بوده است که: انسان مزد بگير تا زمانی حق زنده ماندن دارد که برای طبقه سرمايه دار مفيد باشد و کار کند و با سود رساندن به سرمايه داران حرص و طمع اين طبقه حاکم را ارضا کند.

 

پس از پيدا شدن جسد هانس رئيس سابق وی به خبرنگاران توضيح داد که هانس چگونه سخت کار ميکرده و بسيار قابل اعتماد بوده است. هانس در سال 1990 با باز شدن درهای بازار آلمان شرقی به روی دول امپریالیستی غرب ، مثل بسياری از اروپائيان به اميد پيدا کردن کاری دائمی همراه با همسر و دخترش به آنجا رفت و در شرکتی که نمايشگاه های تجاری برگزار ميکرد مشغول کار شد. او هفت روز هفته کار ميکرد و به خاطر شغلش مدام در سفر و دور از همسر و فرزندش بود. اين مسئله موجب طلاق و از هم پاشيده شدن خانواده اش شد. در سال 2003 نيز شغلش را از دست داد و مانند 40 درصد از آلمانی های بالای 50 سال به ارتش بيکاران پيوست. پس از مدتی تمام تلاشهای او برای پيدا کردن کار به شکست خورد و به تدريج پس انداز مختصری که داشت نيز تمام شد. صاحب خانه اش او را به دليل عدم پرداخت کرايه بيرون انداخت. و در اثر افسردگی شديد و اقدام به خودکشی، در بيمارستان بستری شد و پس از آن نيز مدتی در خانه دوستانش زندگی کرد.

 

هانس در اواسط نوامبر 2007 ، يک روز سوار دوچرخه اش شد و 100 کيلومتر به سمت منطقه جنگلی "سولينگ" راند. مسير طولانی ای را نيز در داخل جنگل پياده رفت و در اعماق جنگل در گوشه ای پنهان شد. هانس هيچ غذايی همراه خود نبرده بود و فقط يک بطری آب همراه داشت که هر روز کمی از آن را می نوشيد. او تمام روزهای دردآور اين انتظار طولانی برای فرارسيدن مرگ خود را در دفتر خاطراتش ثبت کرد.  

 

گفته می شود که هانس از دريافت کمک مالی دولتی ("ولفر" و يا "سوشيال") خودداری کرده بود. يکی از کارمندان اداره کار که هانس را ملاقات کرده بود، گفته است که هانس پيشنهاد او را برای پر کردن فرم تقاضای دريافت ولفر (مبلغ ناچیزی که زیر نام مزایای تامین اجتماعی پرداخت می شود) را رد کرده و گفته است که خود را فاقد شرايط لازم می داند.

 

سيستم ولفر در کشورهای غربی تحت تأثير مبارزات و با تلاش طبقه کارگر ايجاد شده و هر کسی می تواند در شرايط بسيار دشوار بی کاری و کمبود مالی (البته در سالهای اخیر با گذشتن از هفت خوان رستم) از آن استفاده کند. اما عملأ مقررات جديدی که برای دريافت اين کمکها وضع شده، آنچنان برای برخی از بيکاران غير قابل قبول است که گاه  گرسنگی و بی خانمانی را به دريافت کمک مالی از دولت ترجيح می دهند. طبق مقررات جديد اداره کار در اغلب کشورهای اروپايی افراد مسنی که تمام طول عمرشان کار کرده اند و در سنين بالای 50 سال اخراج می شوند نيز به جای دريافت حقوق بازنشستگی، تحت پوشش سيستم "ولفر" قرار می گيرند. آنها و ديگر متقاضيان ولفر، مثل اخراج شدگان و يا پناهندگان تنها درصورتی می توانند کمک مالی بخور و نمير ولفر را دريافت کنند که همه پس اندازهايشان را خرج کنند و در طول مدت دريافت ولفر نيز مرتبأ به اداره کار رجوع کنند و اولين کاری را که به آنها پيشنهاد ميشود را بپذيرند (حتی اگر اين  شغل با ميزان تحصيلات و تجربه کاری آنها انطباق نداشته باشد). اين از جمله مقرراتی است که موجب می شود برخی از  متقاضيان برای حفظ غرور خود از حق خود سرباز زده و تقاضای کمک مالی از دولت نکنند. احتمالأ هانس نيز از اين گونه افراد بود، دريافت کمک مالی از دولت را سرشکستگی و درتضاد با غرور خود می دانست و همين مسئله احتمالأ موجب شد که همان ديسيپلينی را که در زندگی و کار خود اجرا می کرد، در کشتن خود نيز به کار ببرد. او وقايع و احساس و وضعيت جسمی و روحی اش را در هر روزی که به مرگ نزديکتر ميشد با جزئيات کامل در دفتر خاطراتش ثبت ميکرد. او شرح داده است که چگونه به تدريج پوستش خشک شد و اعضای بدنش يک به يک از کار افتادند و جسمأ و روحأ ضعيف و ناتوان شد، و به تدريج حافظه و تمرکز حواس و حس زمان و مکان را نيز از دست داد.

 

هانس در آخرين يادداشت خود (که تاريخ 13 دسامبر را دارد) وصيت خود را نوشته و درخواست کرده است که جسدش را به دريا بياندازند و دفتر خاطراتش را نيز به دخترش بدهند. جسد هانس دو ماه پس از مرگش توسط چند شکارچی کشف شد و رقابت برای خريد دفتر خاطراتش توسط روزنامه ها و شرکتهای چاپ کتاب و حتی فيلم سازان، هنوز جريان دارد. خود اين مسئله نيز نشان دهنده چهره غيرانسانی و بی رحم نظام طبقاتی است.

 

هانس نمونه کوچکی از قربانی شدن روزمره توده های زحمتکش در کام هیولای غارتگری و رذالت نظام سرمایه داری ست.

 

برای درک خصلتهای ظالمانه سيستم طبقاتی لازم نیست که صرفا به تحليلهای اقتصادی و يا  به آمار و ارقام افزايش ميزان فقر و بيکاری و گرانی و تورم و وضعيت اقتصادی کشورهای مختلف دنيا رجوع نمود مطالعه سرنوشت غم انگيز "رضا"ها و "هانس" ها و درد و رنج هايی که متحمل شدند خود جلوه گويائی از ماهيت ددمنشانه اين نظام و بيانگر ظلم و ستم ناشی از اين سيستم است.

 

بازگشت به صفحه اصلی

http:/www.siahkal.com