جان بلامی فاستر

مانتلی ریویو - سپتامبر 2005

ترجمه از: پیام

نوامبر 2005

 

امپریالیسم عریان

 

عملیات جهانی ایالات متحده امریکا پس از 11 سپتامبر 2001 را عموماً به مثابه یک "میلیتاریسم جدید" و یک "امپریالیسم جدید" ارزیابی می کنند، در حالی که نه میلیتاریسم و نه امپریالیسم برای ایالات متحده که از ابتدای پیدایش اش قدرتی توسعه گر (چه قاره ای، نیم قاره ای و جهانی) بوده است، پدیده های جدیدی نیستند. آن چه که تغییر کرده، عریانی آن است و نامحدود بودن جاه طلبی های آن در سرتاسر این کره خاکی.

 

Max Boot، یکی از صاحب منصبان "شورای روابط خارجی" می گوید: "بزرگ ترین خطری که" ایالات متحده در عراق و سرتاسر جهان با آن روبروست "آن است که ما از ترس تنها یک کلمه (یعنی امپریالیسم) از تمامی نیروی مان استفاده نمی کنیم ... به خاطر بار تاریخی که "امپریالیسم" با خود دارد، دولت ایالات متحده نیازی نمی بیند که خود را به این واژه آلوده کند. اما قطعاً باید درعمل همان را انجام دهد". وی اضافه می کند که ایالات متحده باید "برای ایفای نقش امپریالیستی اش بدون هیچ گونه پشيماني خود را آماده کند". اگر واشنگتن از ترس آنکه مبادا امپریالیست خوانده شود، برنامه ای برای ایجاد "پایگاه های دائمی در عراق ندارد، باید بدون هراس به آن تن دهد". ("امپریالیسم امریکا؟: نيازی نيست که از برچسب خوردن هراس داشت"، USA Today، May 06, 2003). مشابه همین گفته ها را از زبان James Coleman استاد مطالعات توسعه بین المللی دانشگاه کالیفرنیا در لس آنجلس می شنویم: "مبرم ترین وظیفه سیاست آمریکا باید یافتن راهکارهایی برای ایجاد نظمی نوین در خاورمیانه باشد ... بسیاری این اتهام را به ایالات متحده می زنند که چنین تغییراتی در وضع موجود منطقه، نوعی سیاست امپریالیستی است و انگیزه اصلی آن هم کنترل منابع نفتی خاورمیانه است. اما جدا از این سیاست های اعتراضی، امپریالیسم دقیقاً همان چیزی است که برای استقرار نظم در خاورمیانه به آن نیاز داریم" ("در دفاع از امپراطوری ها"، The Imperial Tense، 2003). این نقطه نظرات گرچه از سوی نومحافظه‌کاران صادر شده، اما خط اصلی سیاست خارجی ایالات متحده را تشکیل می دهند. در واقع نارضایتی چندانی در میان محافل حاکم در مورد تلاش های مربوط به گسترش امپراطوری امریکا وجود ندارد. از نظر Ivo Daalder و James Lindsay کارمندان ارشد Brooking Institution "بحث اصلی این نیست که باید امپراطوری داشته باشیم یا نه، بلکه مسئله بر سر نوع آن است" (نیویورک تایمز 10 می 2003) Micheal Ignatieff مدیر Carr Centre بخش سیاست های حقوق بشر دانشگاه هاروارد در مدرسه دولتی جان اف کندی می گوید: "این امپریالیسم جدید در تئوری انسان دوستانه است و در عمل جهانروا، نوعی از اَبَرحاکمیت را بوجود می آورد که در آن دولت ها تنها در تئوری استقلال دارند، نه در عمل. علت غایی حضور امریکائیان در افغانستان یا بالکان حفظ نظم نوین امپریالیستی در مناطقی است که برای منافع امریکا حیاتی اند. آنها برای حفظ نظام در مقابله با خطر بربریت در آنجا حضور دارند".

 

از آنجا که "آخرین دولت میلیتاریستی غرب" و آخرین "امپراطوری باقی مانده اش" یعنی ایالات متحده مسئولیت "ساختار و برقراری نظم امپریالیستی" را "در قیاس با امپراطوری رم" به عهده دارد ... ما تازه از حضور بربریت آگاهی یافته و به مقابله آن برخاسته ایم و این تازه آغاز ماجراست". ("چالش های قدرت امپریالیستی امریکا"، Naval War College Review, Spring 2003) تمامی اینها واقعیت های قدرت امپریالیستی امریکا را نشان می دهند. جرج دبلیو بوش در سرآغاز خطابیه اش به "استراتژی امنیت ملی ایالات متحده" که در پائیز 2002 منتشر شد اعلام کرد که از زمان سقوط اتحاد شوروی تنها "یک مدل غیرقابل جانشین برای موفقیت ملی وجود دارد: "آزادی، دموکراسی و تجارت آزاد" که تمامی در سرمایه داری ایالات متحده تجسم یافته است. هر جامعه ای که راهنمای این مدل را نبیند، محکوم به سقوط است و تهدیدی برای امنیت ملی ما تلقی خواهد شد. تمامی آنچه که پس از این مقدمه مطرح شد، اعلام آشکار هدف امریکا برای سلطه استراتژیک بر تمامی کره زمین برای آینده ای نامعلوم است. این خطابیه اعلان جنگ آشکار آمریکا علیه کشورهایی است که بتوانند مستقیماً خطری را متوجه سلطه امریکا کنند یا در آینده توان این کار را داشته باشند و یا بطور غیرمستقیم خطری را متوجه دوستان یا متحدان امریکا در هر نقطه ای از کره زمین ایجاد کنند. "استراتژی جدید امنیت ملی" تأکید می کند که برای آن به عملیات پیش گیری کننده مبادرت می ورزد که تضمین کند که هیچ کشوری به خود اجازه ندهد در هر زمانی (حتی در آینده دور) در مقابل توانایی های نظامی امریکا قد علم کند. جرج دبلیو بوش در 13 آپریل 2004 اظهار داشت که ایالات متحده باید "حالتی تهاجمی به خود می گرفت" و به جنگی بی رحمانه علیه تمامی آنهایی که امریکا آنها را دشمن می دانست، دست می زد.

 

پس از 11 سپتامبر 2001، امریکا به جنگ در افغانستان و عراق دست زد، پایگاه های نظامی اش را در سطح جهان گسترش داد و سطح هزینه های نظامی اش را به جایی رساند که اکنون با مجموع هزینه های نظامی تمامی کشورهای جهان برابری می کند. در ستایش از یورش امریکا به عراق Greg Easterbrook یکی از روزنامه نگاران نیویورک تایمز (27 آپریل 2003) نوشت که نیروهای نظامی امریکا "قوی ترین نیرویی هستند که جهان تا به حال به خود دیده ... قوی تر از نیروهای آلمان هیتلری در 1940 و نیرومندتر از لژیون ها در اوج قدرت امپراطوری رم".

 

تنی چند که به انتقاد از این سیاست پرداخته اند تنها به این اکتفا کرده اند که بگویند "این حرامزاده ها را بیندازید بیرون". اینها معتقدند که دولت امریکا در دوران حکومت بوش، توسط دارودسته نومحافظه‌کاری اداره می شود که سیاست جدید میلیتاریستی و امپریالیستی را بر دولت تحمیل کرده است. مثلاً Micheal Mann جامعه شناس دانشگاه کالیفرونیا در لس آنجلس در انتهای مقاله اش با عنوان "امپراطوری نامنسجم" می نویسد که "با برآمدن جرج دبلیو بوش در مقام رئیس جمهوری، کودتایی از جنس نومحافظه‌کاران کاخ سفید و وزارت دفاع را تسخیر کرده است". از نظر Mann راه حل بسیار ساده است: "میلیتاریست ها را از کار برکنار کنيد".

 

اما ما از تمامی این مباحث به نتیجه گیری کاملاً متفاوتی می رسیم. میلیتاریسم و امپریالیسم امریکا، ریشه در تاریخ امریکا و منطق درونی سیاسی‌اقتصادی سرمایه داری آن دارد. آنگونه که حتی حامیان امپریالیسم امریکا اکنون می پذیرند که ایالات متحده از آغاز پیدایش اش، یک امپراطوری بوده است. Boot در "امپریالیسم آمریکا" می نویسد: "ایالات متحده حداقل از سال 1803 یعنی زمانی که توماس جفرسون ایالت لوئیزیانا را خرید، یک امپراطوری بوده است. در سرتاسر قرن نوزدهم آنچه که جفرسون "امپراطوری آزادی"اش می نامید، در سراسر قاره آمریکا گسترش یافت". پس از آن ایالات متحده سرزمین های ماوراءبحار را در جنگ اسپانیا - امریکا" 1898 و جنگ وحشیانه فلیپین - امریکا که بلافاصله پس از آن روی داد (با توجیه تلاش برای اعمال حاکمیت "سفیدها") تسخیر و مستعمره خود کرد. پس از جنگ جهانی دوم، ایالات متحده و دیگر دولت های بزرگ امپریالیستی از مستعمرات خود بیرون آمدند، اما امپراطوری غیررسمی اقتصادی خود را با تهدید و نه دخالت مستقیم نظامی حفظ کردند. جنگ سرد این واقعیت نواستعماری را تنها مغشوش کرد، اما هرگز نتوانست آنرا پنهان کند.

 

رشد امپراطوری نه ویژه ایالات متحده است و نه محصول صرف سیاست های دول خاصی است، بلکه نتیجه سیستماتیک کل تاریخ و منطق سرمایه داری است. سرمایه داری از آغاز تولدش در قرون پانزدهم و شانزدهم، سیستمی گسترش یابنده بوده است. یعنی سیستمی هیرارشی که بین سرزمین مادر و اقمار، یا مرکز و پیرامون، تقسیم شده است. هدف سیستم امپریالیستی کنوني، همچون گذشته، گشودن اقتصاد کشورهای پیرامونی بر سرمایه گذاری کشورهای سرمایه داری مرکز بوده است، تا بدین وسیله هم عرضه مداوم مواد خام را به قمیت های پائین تضمین کند و هم بازگرداندن مازاد اقتصادی از کشورهای پیرامونی به مرکز سیستم جهانی را. علاوه بر آن، جهان سوم همچون منبعی از نیروی کار ارزان تلقی می شود که ارتش ذخیره کار جهان را شکل می دهد. اقتصاد کشورهای پیرامونی برای تأمین نیازهای خارجی ایالات متحده و دیگر کشورهای مرکزی ساخته می شود و نه نیازهای داخلی آنها. این امر (با چند استثناء) به شرایط وابستگی پایان ناپذیر و بدهی خارجی عظیم مناطق فقیر جهان منجر شده است.

 

اگر مي پذيريم که "میلیتاریسم جدید" و "امپریالیسم جدید" پديده های چندان جدیدی نیستند بلکه در انطباق با کل تاریخ ایالات متحده و جهان سرمایه داری قرار دارند، پس مسئله اساسی این خواهد بود: چرا امپریالیسم امریکا در سالهای اخیر این چنین عریان شده است که دوست و دشمن انگار تازه آنرا کشف کرده اند؟ همین چند سال پیش بود که برخی از تئوریسین های گلوبالیزاسیون که اتفاقاً ریشه در چپ هم داشتند نظیر "مایکل هارت" و "آنتونیو نگری" در کتابشان تحت عنوان "امپراطوری" (2000) مطرح کردند که عصر امپریالیسم بسر آمده است و جنگ ویتنام آخرین جنگ امپریالیستی بود. با وجود این، امپریالیسم تنها عریان تر از هر زمان دیگری پس از 1890 توسط امریکا اعمال می شود. این جابجایی، تنها در پرتو بررسی تغییرات تاریخی که در طول سه دهه گذشته پس از پایان جنگ ویتنام روی داده، قابل درک است.

 

زمانی که جنگ ویتنام سرانجام در 1975 پایان گرفت (که به اعتبار ایدئولوژی جنگ سرد، جنگی آشکارا امپریالیستی بود) ایالات متحده شکست سختی را متحمل شد. این شکست مصادف شد با کند شدن رشد اقتصادی امریکا و اقتصاد جهانی در اوائل دهه هفتاد که در واقع بازگشت رکود اقتصادی ذاتی این سیستم بود. صدور بی‌رویه دلار به خارج از کشور، بهمراه جنگ و رشد امپراطوری منجر به پیدایش بازار عظیم دلار اروپایی شد که در تصمیم نیکسون برای جدایی دلار از طلا در آگوست 1971 که استاندارد دلار- طلا را پایان داد، نقش اساسی داشت. و این افول هژمونی اقتصادی امریکا را رقم زد. بحران انرژی که ایالات متحده و دیگر کشورهای صنعتی مهم را پس از آن که کشورهای خلیج فارس بدنبال حمایت غرب از اسرائیل در جنگ 1973 شیرهای نفت خود را به روی غرب بستند، دربر گرفت، نقطه ضعف امریکا را در رابطه با وابستگی اش به واردات نفت آشکار کرد.

 

آنچه که نومحافظه‌کاران آن را "عارضه ویتنام" می نامیدند- که در واقع عدم تمایل مردم امریکا به حمایت از دخالت نظامی ایالات متحده در کشورهای جهان سوم بود- ایالات متحده را در این دوران از پاسخ دادن به بحران های جهانی با به حرکت درآوردن ماشین عظیم نظامی اش، بازداشت. در نتیجه، دخالت ایالات متحده کاهش یافت و جدا شدن از سیستم امپریالیستی توسط کشورهای پیرامونی شدت یافت. اتیوپی در 1974، مستعمرات افریقائی پرتقال (آنگولا، موزامبیک، و گینه بیسائو) در 75-1974، گرانادا در 1979، نیکاراگوا و ایران در 1979 و زیمباوه در 1980.

 

جدی ترین شکست امپریالیسم امریکا در اواخر دهه 70 انقلاب 1979 ایران بود که به سرنگونی شاه ایران که محور و پایه سلطه نظامی امریکا بر خلیج فارس و نفت آن بود منجر شد. بدنبال بحران انرژی، خاورمیانه به محور اصلی توجه امریکا در استراتژی جهانی اش بدل شد. جیمی کارتر در ژانویه 1980 بیانیه ای صادر کرد که بعدها به دکترین کارتر معروف شد: "هر تلاش توسط هر نیروی خارجی برای کسب کنترل منطقه خلیج فارس، حمله به منافع حیاتی ایالات متحده امریکا تلقی خواهد شد و با هر وسیله ممکن از جمله نیروی نظامی با آن برخورد خواهد شد". و این بیانیه دقیقاً در همان خط و خطوط دکترین مونرو Monroe بود که به سلطه امریکا بر تمامی کشورهای امریکایی رسمیت بخشید و امریکا آنرا همچون "اصل قانونی و مشروع" برای توجیه اشغال نظامی کشورهای دیگر امریکائی در سرتاسر قاره امریکا به کار گرفت. نتیجه دکترین کارتر در واقع این بود که سلطه نظامی امریکا بر خلیج فارس "با هر وسیله که لازم باشد" در چارچوب منافع امپراطوری امریکا می گنجد. این اظهار صریح حضور نظامی امریکا در خاورمیانه با آغاز جنگی علیه نیروهای شوروی در افغانستان که توسط سازمان سیا رهبری می شد، همراه گردید. بزرگ ترین جنگ پنهانی در طول تاریخ که در آن ایالات متحده، نیروهای بنیادگرای اسلامی از جمله اسامه بن لادن را در جنگی مقدس یا جهادی علیه نیروهای اشغالگر روسی، سربازگیری کرد. بازتاب مستقیم این جنگ و جنگ خلیج فارس که پس از آن درگرفت، بود که به حملات تروریستی 11 سپتامبر منجر شد.

 

در طول دوران ریاست جمهوری ریگان یعنی در دهه هشتاد، ایالات متحده حملات تهاجمی خود و مسابقه تسلیحاتی جنگ سرد را گسترش داد و در عین حال بدنبال یافتن راهکارهایی برای سرنگونی انقلابات دهه 70 بود. علاوه بر دنبال کردن جنگ پنهانی علیه نیروهای شوروی در افغانستان، کمک های نظامی و اقتصادی فراوانی به حکومت صدام حسین در عراق کرد و از صدام در جنگ 88-1980 ایران و عراق حمایت نمود. دخالت نظامی مستقیم خود در خاورمیانه را افزایش داد، در لبنان در اوایل دهه هشتاد به دخالت نظامی ناموفقی دست زد (تنها پس از انفجار 1983 در پایگاه هوایی اش، نیروهای خود را بیرون کشید) و به عملیات مخفیانه برای سرنگونی دولت هایی که از نظر امریکا دوست تلقی نمی شدند، در سرتاسر کره زمین ادامه داد. جنگ های مخفیانه بزرگی علیه ساندینیست ها در نیکاراگوئه و علیه نیروهای انقلابی در گواتمالا و السالوادور به راه انداخت. ایالات متحده در سال 1983 جزیره کوچک گرانادا را اشغال نظامی کرد و در دوره ریاست جمهوری جرج بوش که پس از ریگان به حکومت رسید، بعنوان بخشی از مبارزه برای کنترل امریکای مرکزی، پاناما را به اشغال درآورد.

 

اما این سقوط بلوک شوروی در 1989 بود که راه را برای تغییرات اساسی در سیاست های امپریالیسم امریکا فراهم آورد. همان گونه که Andrew Bacevich در "امپراطوری امریکا" (2000) نوشت: "درست همانطور که پیروزی در 1898 (در جنگ اسپانیا - امریکا) منطقه کارائیب را به منطقه نفوذ امریکا تبدیل کرد، پیروزی 1989 (در جنگ سرد) سرتاسر کره زمین را دربست در اختیار امریکا قرار داد. از آن به بعد است که منافع امریکا هیچ حد و مرزی نمی شناسد". بلافاصله پس از عقب نشینی شوروی از صحنه جهانی (به همان زودی که خود در تابستان 1991 فرو پاشید)، امکان دخالت نظامی تمام عیار امریکا در خاورمیانه تحقق یافت. و این امر درست بلافاصله با جنگ خلیج فارس که در بهار 1991 آغاز شده بود، همراه گشت.

 

ایالات متحده گرچه از پیش از قصد حمله عراق به کویت آگاه بود اما تا پیش از یورش عراق، مخالفت جدی با آن نشان نداد (نگاه کنید به بیانیه صدام حسین و جوابیه سفیر وقت امریکا در عراق، نیویورک تایمز بین الملل 23 سپتامبر 1990). یورش عراق به کویت برای امریکا بهترین فرصت و بهانه را برای جنگ تمام عیار در خاورمیانه بوجود آورد. بین 100 تا 200 هزار نفر از سربازان عراق در جنگ خلیج کشته شدند و حداقل 15000 نفر غیرنظامی مستقیماً طي بمباران های امریکا و انگلیس جان خود را از دست دادند (گروه تحقیق اقتصاد سیاسی، در مورد یورش عراق 2003). بوش در اپریل 1991 در تفسیری در مورد دستاوردهای بزرگ این جنگ اظهار داشت: "شکر خدا، عارضه ویتنام را پشت سر گذاشتیم".

 

امریکا در آنزمان نخواست که از این امتیاز خود استفاده کرده و به اشغال عراق دست بزند. هر چند که دلایل بسیار متعددی برای این تصمیم وجود داشت (که یکی از آنها این بود که در صورت حمله به عراق، متحدین عرب امریکا در خلیج فارس از این اقدام پشتیبانی نمی کردند)، اما دلیل اصلی، تغییرات ژئوپولتیکی بود که پس از فروپاشی شوروی ایجاد شده بود و در آن زمان خود اتحاد شوروی در حال تزلزل بود. بی اطمینانی نسبت به آینده شوروی و مناطق ژئوپولتیکی که تحت کنترل روس ها قرار داشت آن چنان بود که واشنگتن نمی توانست با فرستادن نیروی نظامی، پی آمدهای اشغال مداوم عراق را پذیرا باشد. فروپاشی شوروی تنها چند ماه بعد بود که اتفاق افتاد.

 

در طول سالهای باقی مانده از دهه 90، ایالات متحده (عمدتاً در دوران بیل کلینتون دموکرات) درگیر دخالت های نظامی بزرگی در شاخ افریقا، خاورمیانه، جزایر کارائیب و اروپای شرقی شد. و این دخالت ها در 1999 با جنگ در یوگسلاوی (کوزوو) که در آن ایالات متحده (فرمانده اصلی ناتو) پیش از سرازیر شدن نیروهای نظامی کشورهای عضو ناتو، به مدت یازده هفته به بمباران هوایی منطقه پرداخت، گسترش یافت. جنگ بالکان که ظاهراً با هدف توقف "پاکسازی قومی" آغاز شده بود، اما از نظر ژئوپولتیکی به معنای گسترش قدرت امپریالیستی امریکا به منطقه ای بود که پیش از آن تحت نفوذ روس ها قرار داشت.

 

بدینگونه در سالهای پایانی قرن بیستم، تصمیم‌گیرندگان سیاست امریکا، هر چه بیشتر به سوی سیاست امپریالیسم عریان (و حتی گسترده تر از سال های آغازین قرن) پیش می رفتند، در جهانی که امریکا یکه تاز آن بود. حتی زمانی که جنبش عظیم ضد گلوبالیزاسیون که مشهورترین آن اعتراضات سیاتل در نوامبر 1999 بود، آغاز شد دستگاه دولتی ایالات متحده با شدت و حدت زیادی به سوی امپریالیسم قرن بیست و یکم پیش می رفت. سیاستی که گلوبالیزاسیون نئولیبرالی را با حفظ سلطه جهانی امریکا گسترش می داد. "توماس فریدمن"، برنده جایزه پولیتزر و مقاله‌نویس نیویورک تایمز در زمينه سیاست خارجی امریکا، در همان زمان چنین اظهار عقیده می کند: "دستان نامرئی بازار، هرگز بدون مشت نامریی، کار نمی کنند. مک دونالد بدون یک "مک دانل داگلاس" سازنده F15 کسب و کارش رونق نمی گیرد. و مشت نامریی که جهان را برای تکنولوژی های "سیلیکون ولی" ایمن نگاه می دارد، ارتش، نیروی هوایی و نیروی دریایی امریکاست"، (نیویورک تایمز، 28 مارچ 1999). اما این "مشت نامرئی" تنها تا حدودی نامرئی بوده و در فاصله بسیار کوتاهی خود را به چشم جهانیان مرئی کرد.

 

واقعیت این است که انتقال به مرحله امپریالیسم میلیتاریستی آشکار، به تدریج خود را در جهان گسترش داد. در بیشتر سالهای دهه 90، طبقه حاکم و دستگاه امنیت ملی امریکا در پشت پرده به مباحثات زیادی در این مورد پرداخته اند که پس از ناپدید شدن شوروی که امریکا را به عنوان تنها ابرقدرت در سطح جهان باقی گذاشته بود، چه باید بکنند. قطعاً هیچ گونه تردیدی در مورد آنچه که باید اساس منافع اقتصادی امپراطوری جهانی- که توسط ایالات متحده رهبری می شود- قرار گیرد، وجود نداشت. دهه 90 شاهد مستحکم شدن پایه های گلوبالیزاسیون نئولیبرال بود: برداشتن موانع از سر راه سرمایه در سرتاسر جهان به وسیله راهکارهایی که مستقیماً قدرت کشورهای سرمایه داری را در مرکز اقتصاد جهانی در مقابل کشورهای پیرامونی افزایش می داد. یکی از مهم ترین این تحولات، ورود سازمان تجارت جهانی بهمراه بانک جهانی و صندوق بین المللی پول به عنوان سازمان هایی که قواعد بازی سرمایه انحصاری را به اجبار تحمیل می کردند، بود. از نظر بسیاری از کشورهای جهان، یک اقتصاد امپریالیستی با قدرت استثمار بیشتر، چهره کریه خود را نشان داده بود. معهذا، برای قدرت هایی که در مرکز اقتصاد جهان قرار داشتند (علیرغم نشانه های بی ثباتی مالی جهانی که با بحران مالی 98-1997 آسیا خود را آشکار کرد)، گلوبالیزاسیون نئولیبرال به موفقیت بسیار عظیمی دست یافته بود.

 

با این همه، محافل حاکم در امریکا به بحث در مورد چگونگی پیشبرد این برتری ادامه می داد و به نحو وسیعی از نیروهای نظامی اش به عنوان ابزار پیش برنده تفوق جهانی اش در دنیای جدید یک قطبی شده، استفاده می کرد. اگر نئولیبرالیسم در پاسخ به رکود اقتصادی و انتقال هزینه های بحران اقتصادی به کشورهای فقیر جهان ظهور کرده بود، اما مسئله زوال هژمونی اقتصادی امریکا، پاسخ کاملاً متفاوتی را می طلبید: اثبات مجدد حضور امریکا به عنوان ماشین غول آسای نظامی سیستم جهانی.

 

بلافاصله پس از فروپاشی شوروی، وزارت دفاع در زمان ریاست جمهوری جورج بوش در پرتو تغییراتی که در سیستم جهانی صورت گرفته بود، به یک تجدید نظر در سیاست امنیت ملی اش دست زد. این گزارش که در مارچ 1992 تکمیل شد و به "خطوط کلی برنامه ریزی دفاعی" معروف شد، تحت سرپرستی پل وُلفوويتز Paul Wolfowitz که در آن زمان مسئول تعیین خط مشی در وزارت دفاع بود، نوشته شده بود. این گزارش نشان می داد که هدف عمده امنیت ملی ایالات متحده باید "جلوگیری از ظهور هرگونه رقیب بالقوه در جهان باشد" (نیویورک تایمز 8 مارچ 1992). بحث های بعدی در درون دستگاه حاکمه امریکا در تمامی سالهای دهه 90 حول این موضوع که آیا ایالات متحده باید بدنبال تفوق جهانی باشد یا نه دور نمی زد، بلکه عمدتاً بر این محور می چرخید که چگونه به برداشتی چند جانبه و حتی همه جانبه برسد. برخی از بازیگران اصلی صحنه ای که بعدها کابینه جورج دبیلو بوش را تشکیل دادند نظیر دونالد رامزفیلد و پل وُلفوويتز بر آن بودند که پروژه ای را برای "قرن امریکای جديد" سازمان دهند که با پیش بینی برنده شدن جورج بوش در انتخابات ریاست جمهوری و به درخواست دیک چینی کاندیدای معاون ریاست جمهوری، گزارشی را از سیاست خارجی امریکا که به "بازسازی مسایل دفاعی امریکا" (سپتامبر 2000) معروف شد، انتشار دارند که استراتژی آشکارا تهاجمی و چندجانبه "خطوط کلی برنامه ریزی دفاعی" 1992 را مورد تأئید و تأکید قرار می داد. بدنبال واقعه 11 سپتامبر 2001، این برداشت به سیاست رسمی امریکا در "استراتژی امنیت ملی ایالات متحده" در سال 2002 تبدیل شد. به صدا درآمدن طبل ها برای حمله به عراق، با انتشار این اعلامیه جدید در مورد امنیت ملی (در واقع اعلامیه ای برای آغاز جنگ جدید جهانی) هم زمان بود.

 

همانگونه که پیشتر اشاره کردیم، بسیاری از منتقدین، این تغییرات عظیم را صرفا به مراکز فرماندهی سیاسی و نظامی دولت امریکا توسط یک دارودسته نومحافظه‌کار (که با انتخابات مخدوش 2000 به قدرت رسیدند) نسبت می دهند که وقتی با فرصت های بدست آمده از حملات تروریستی 11 سپتامبر 2001 همراه گردید، به سیاست تهاجمی جهانی و یک امپریالیسم جدید منجر شد. اما، گسترش امپراطوری امریکا، بدنبال عقب نشینی همه جانبه اتحاد شوروی، همانگونه که در مباحث پیش نشان دادیم، پیش از آن آغاز شده بود و از همان آغاز نیز مورد تأئید هر دو حزب بود. تحت حکومت بیل کلینتون، ایالات متحده به جنگ در بالکان که قبلاً بخشی از قلمرو شوروی در اروپای شرقی بود، دست زده بود. و در همان زمان، فرآیند استقرار پایگاه های نظامی امریکا در آسیای میانه را که آن نیز بخشی از منطقه نفوذ روس ها بود را در دستورکار خود داشت. عراق نیز در اواخر دهه 90 هر روز توسط هواپیماهای ایالات متحده بمباران می شد. زمانی که "جان کری" بعنوان نامزد ریاست جمهوری دموکرات ها در انتخابات 2004 اصرار می کرد که وی نیز با همان عزم و همان منابع نظامی به جنگ عراق و جنگ با تروریسم ادامه خواهد داد- و تنها اختلاف او بر سر آن است که امريکا بجای اتخاذ سياست "سرکلانتری و عرض اندام"، تا چه حد به سياست قراولچي‌گری درازمدت از سوی اين کشور، روی آورد- او در واقع همان موضعي را تکرار مي کرد که دموکرات ها در سراسر دهه 90 برگزيده بودند: امپریالیسم عریان.

 

از دیدگاه بلندمدت نقد ماتریالیسم تاریخی نسبت به نظام سرمایه داری، در رابطه با مسیری که امپریالیسم امریکا پس از فروپاشی اتحاد شوروی باید می پیمود، هرگز شک و شبهه ای وجود نداشت. سرمایه داری بنابه منطق درونی اش، سیستمی از لحاظ جهانی گسترش یابنده است. تضاد بین خواست های اقتصادی فراملیتی اش با این واقعیت که از نظر سیاسی ریشه در کشور خاصی دارد، برای این سیستم غيرقابل حل است. با وجود این، تلاش های مذبوحانه یک کشور خاص برای غلبه بر این تضاد نیز بخشی از این منطق پایه ای آن است. در شرایط کنونی جهان، زمانی که یک دولت سرمایه داری، انحصار واقعی وسایل نابودی را در اختیار دارد، این وسوسه که تلاش کند تا تسلط کامل را بدست آورد و خود را به دولتی جهانی که کل اقتصاد جهانی را رهبری می کنند بدل نماید، وسوسه ای گريزناپذیر است. همان گونه که فیلسوف مارکسیست "ایستوان مزاروش" در "سوسیالیسم یا بربریت" (2001) و پیش از روی کار آمدن جورج دبلیو بوش به درستی نوشت: "آنچه که امروز مورد بحث است نه کنترل بخش خاصی از کره زمین (صرفنظر از بزرگی یا کوچکی آن) که در وضعیت نامساعدی قرار گرفته اما همچنان برخی از اعمال مستقل رقبا را تحمل می کند، بلکه کنترل تمامیت آن بخش توسط یک ابرقدرت اقتصادی و سیاسی رهبری‌کننده، مي باشد، ابرقدرتي با تمامی وسایل و امکانات (حتی خشن ترین وسایل و در صورت نیاز با وسایل نظامی) در يد قدرت او". خطرات بی سابقه این بی نظمی جدید جهانی، جهان را در معرض دو فاجعه عظیم قرار داده است: تکثیر تکنولوژی هسته ای، و به تبع آن، افزایش احتمال درگرفتن یک جنگ هسته ای و نابودی اکوسیستم جهانی. سمبل این دو فاجعه نیز، خودداری دستگاه بوش از امضای "پیمان جامع منع آزمایش های هسته ای" برای محدود کردن گسترش آزمایش های هسته ای و "معاهده کیوتو" به عنوان اولین گام برای کنترل افزايش درجه حرارت سطح کره زمین (global warming) است. همان گونه که "رابرت مک نامارا"، وزیر دفاع پیشین امریکا (در دوران کندی و جانسون) در مقاله ای تحت عنوان "کن‌في‌يکون در راه است" (Apocalypse Soon) در نشریه سیاست خارجی می و جون 2005 نوشت: "ایالات متحده، نه در طول هفت سال وزارت من و نه پس از آن، هرگز سیاست "اول دست به اسلحه نبردن" (no first use) را صحه نگذاشته است. ما همیشه آماده بوده و هستیم تا پیش از دیگران از سلاح هسته ای – با تصمیم یک نفر یعنی رئیس جمهورمان – علیه دشمن هسته ای یا غیرهسته ای مان در هر کجا که اعتقاد داریم به نفع مان است، استفاده کنیم". ملتی با عظیم ترین نیروی نظامی سنتی و آمادگی کامل برای استفاده یک جانبه از آن برای بزرگ تر کردن قدرت جهانی اش، ملتی با بزرگ ترین قدرت هسته ای و آمادگی برای استفاده از آن در هر کجا که لازم می داند، کل جهان را به لبه پرتگاه می کشاند. ملتی که در تولید دی اکسید کربن که به افزايش درجه حرارت سطح کره زمین منجر می شود، بیشترین سهم را دارد (حدود یک چهارم کل آنچه که در جهان تولید می شود) به بزرگ ترین مانع بر سر راه جلوگیری از افزايش هرچه بيشتر درجه حرارت سطح کره زمین و دیگر مسایل زیست محیطی (که چنانچه این روند ادامه پیدا کنند به سقوط کل تمدن بشری منجر می شود) تبدیل شده است.

 

ایالات متحده بدنبال آن است که اقتدار و حاکمیت خود را در سرتاسر کره زمین و در زمانی که بحران جهانی روز به روز عمیق تر می شود، اعمال کند: رکود اقتصادی، افزایش قطبی شدن کشورهای ثروتمند و فقیر، تضعیف هژمونی اقتصادی امریکا، افزایش خطر استفاده از سلاح های هسته ای و عمیق تر شدن شکاف های اکوسیستمی. و نتیجه: اوج گیری هرچه بیشتر بی ثباتی جهانی. قدرت های بالقوه دیگری نظیر اتحادیه اروپا و چین در سطح جهان در حال سر برآوردن اند که می توانند قدرت امریکا را در سطح منطقه ای و جهانی به چالش بطلبند. انقلابات کشورهای جهان سوم نه تنها متوقف نشده اند، بلکه نظیر انقلاب بولیواری ونزوئلا به رهبری هوگو شاوز، نیروی جدید و حیات تازه ای کسب کرده اند.

 

تلاش های ایالات متحده برای سفت تر کردن چنگال های امپریالیستی اش در خاورمیانه و نفت آن، باید بتواند با مقاومت شدید و ظاهراً غیرقابل توقف مردم عراق کنار بیاید (چیزی که ظاهراً از توان آن خارج است). ایالات متحده با برق انداختن زرادخانه هسته ای اش و خودداری از حمایت از قراردادهای بین المللی برای کنترل این تسلیحات، به گسترش تسلیحات هسته ای کمک می کند. ملت های جدید نظیر کره شمالی در حال وارد شدن به "باشگاه اتمی"اند. بازتاب تروریستی جنگ های امپریالیستی در کشورهای جهان سوم، اکنون واقعیتی انکارناپذیر است و هراس از حملات تروریستی بیشتر را در نیویورک، لندن و یا هر جای دیگری افزایش داده است. اينگونه تضادهای تاریخی گسترده و انبوه، ریشه در توسعه ناموزون اقتصاد سرمایه داری جهانی و انگیزه امریکا برای کسب سلطه جهانی دارد، که از پیش خبر از خطرناک ترین دوره در تاریخ امپریالیسم می دهد.

 

اینگونه که امریکا و سرمایه داری جهانی به پیش می رود، دنیا تنها به نوعی بربریت جهانی می رسد. معهذا، بسیار مهم است بیاد داشته باشیم که هیچ چیزی در طول توسعه و تکامل تاریخ بشری اجتناب ناپذیر نیست. هنوز هم بدیل دیگری وجود دارد: مبارزه جهانی برای ایجاد جامعه ای انسانی، برابر، دموکراتیک و قابل دوام. عنوان کلاسیک چنین جامعه ای "سوسیالیسم" است. چنین مبارزه‌ی ازسرآغازشده‌ای برای ایجاد يک جامعه انسانی‌ی اساساً برابر، باید مرکز توجه اش حلقه ضعیف سیستم باشد، و در عین حال، با سازماندهی جنبش مقاومت جهانی علیه این امپریالیسم عریان به فوری ترین نیازهای جهانی پاسخ دهد.